🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_چهارم
الینا با شنیدن این حرف از دهان امیرحسین با عصبانیت سرش رو بلند کرد و به امیرحسین زل زد.امیرحسین با دیدن نگاه خیره و عصبانی الینا ادامه ی حرفش را خورد و با مظلوم ترین لحن ممکن گف:
_خودتون گفتین ریا...
الینا بی طاقت وسط حرفش پرید و با صدایی که سعی میکرد اوج نگیرد گفت:
_رایان...نه ریان!!!
امیر کمی لب و دهنش را کج کرد و گفت:
_اوپس!sorry!همون که شما گفتین...را...یان...رایان درسته؟!
البنا با حرص جواب داد:
_بعله!
اسما انگشت اشارشو به شقیقه امیرحسین فشار داد و گفت:
+لطفااااا به كار بندازش!
امیرحسین به حالت تسلیم دستشو بالا آورد و گفت:
_باشه بابا اشتباه لفظی بود.خیل خب.حالا اسمم که شد رایان دیگه چی؟!
اسما و حسنا و امیر منتظر به الینا چشم دوختن.الینا اینبار بدون گیج شدن پاسخ داد:
_شغل شما چیه؟!
امیرحسین بابالا انداختن یک تای ابروهایش گفت:
_مترجم شرکت هستم...و آقا رایان چی کارن؟!
الینا فکر کرد امیرحسین،رایان رو میشناسه و برای همین اینطوری سوال میپرسه.به همین خاطر با اعتماد به نفس جواب داد:
_رایان تو یه شرکت کامپیوتری کار میکنه.مسئول بخش نرم افزاری و اینجور چیزاس...
امیرحسین لبخند پررنگی زد که بی شباهت به خنده نبود و همین الینا را عصبی میکرد.برای همین با عصبانیت گفت:
_به چی میخندین؟!
امیرحسین در حالی که سعی میکرد خندشو مهار کنه جواب داد:
_معذرت میخوام ولی یه جوری از رایان حرف میزنید انگار واقعا یه همچین کسی وجود داره!
با شنیدن این حرف الینا متوجه شد تمام حدسیاتش اشتباه بوده.امیرحسین رایان را نمیشناسد!
خواست توضیح بدهد اما پشیمان شد.لزومی نداشت امیرحسین رایان را بشناسد!مگر قرار بود رایان به زندگی الینا برگردد؟!
سری تکان داد و گفت:
_حالا هرچی!نخندین و لطفا به حرفای من دقت کنید.
امیر سری تکون داد و به حرفای الینا گوش کرد.حرفایی در رابطه با محل تحصیل رایان و محل زندگیشونو و ...
حرفایی که میگف عین حقیقت بود.اما امیرحسین از حقیقی بودن موضوع بی خبر بود!!!
بعد از گفتن همه ی گفتنی ها الینا درحالی که دیگه از گشنگی داشت ضعف میکرد از جا بلند شد و گفت:
_تموم شد.حالا میشه بریم خونه؟من خیلی خستم!
حسنا هم از جا بلند شد و گفت:
+نه نمیشه باید بریم لباس بخریم!
_خواهش میکنم!باور کن من لباس دارم.مانتو مجلسیامم از تهران اوردم با خودم.
حسنا نگاه عاقل اندر سفیهی به الینا انداخت و گفت:
+تو یادت رفته اون الینای سابق نیستی؟!آخه تو به اون تیکه پارچه هایی که معلوم نیس دکمه هاش کجا افتاده آستینش کی آب رفته پایینش که چاک خورده میگی مانتو؟!
_خب...خب...میتونیم...اممم...
حسنا دست الینارو کشید و همانطور که به سمت ماشین میبرد گفت:
+بیا عزیزم هیچ کار نمیتونیم برا اون مانتو پاره هات بکنیم!لامصب جنس حریرش حتی به درد پارچه گردگیری هم نمیخوره!بعدم دختر خوب الان که ماشین خان داداش دربست در اختیاره تو چرا ناز میای؟!
🍃شب شده بود و موقع رفتن به مهمونی.الینا از طرفی خوشحال و از طرفی استرس داشت.خوشحال به خاطر از دست ندادن کارش و تمام شدن حرف مردم.استرسش هم به خاطر امیرحسین بود.میترسید امیرحسین چیزی بگوید و کار خراب شود.به همکارانش گفته بود ازدواجش فامیلی بوده و رایان یکی از اقوام نسبتا دورش میشده.اما ظهر هر کار کرد نتوانست به امیر بگوید رایان یکی از اقوامشان است!
امیرحسین اما فقط استرس داشت.خوشحال بود اما استرسش باعث از بین بردن حس خوشحالی میشد.استرس امیرحسین دلیلی نداشت!شاید همان استرس معروفی بود که همه ی عشاق دچارش میشوند!!!!
بارها جلوی آینه با خودش برنامه ی مهمانی را مرور کرده بود تا از شدت استرسش کم کند.اما انگار بی فایده بود!
صدای در اتاق او را به خود آورد.بفرمایید بلندی گفت و بعد از اون اسما یواشکی وارد اتاق شد و پچ پچ کنان گفت:
+امیر چرا نمیری پس؟الینا پایین یخ زد!
_باشه باشه رفتم.برو بیرون تو منم الان میرم!
بعد از بیرون رفتن اسما با قدم های محکم رفت جلوی آینه.به عسلی چشماش خیره شد و زمزمه کرد:
_چه مرگته مرد؟!این مسخره بازیا چیه داری از خودت در میاری؟دختری مگه؟خیر سرت مردی شدی برا خودت!میری اونجا میشینی بعد از یک ساعت میگی الینا جان بریم؟!بعدم...
چشمانش از تعجب گرد شد!خودش هم نفهمید کِی پسوند جان به الینا اضافه شد!با کف دست به پیشانیش زد و زمزمه کرد:
+آخرشم گند میزی..
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
✨﷽✨
داستان معنوی
شخصی بود که چندان مقید به احکام شرعی نبود، ولی هر وقت در مسیرش به بیرق و پرچم مجالس عزاداری امام حسین علیهالسّلام برمیخورد، به حضرت سلام میداد. آن شخص از دنیا رفت و در قیامت پروندهی اعمالش را رسیدگی کردند و دیدند جهنّمی تمام عیار است.
لذا حکم صادر شد او را به جهنّم ببرند. ملائکه پروندهی او را گرفتند و او را به سمت جهنّم بردند. در بین راه آن شخص بیرق امام حسین علیهالسّلام را دید. محکم ایستاد و به ملائکهای که او را میبردند گفت من در دنیا هیچ وقت بدون سلام کردن از این بیرقها رد نشدم و الآن هم باید بروم یک سلام بکنم، بعد با شما به جهنّم میآیم.
ملائکه گفتند نمیشود، کار تو تمام است و باید به جهنّم بروی.
تا این گفتگو بین آنها در گرفت، حضرت اباعبدالله علیهالسّلام که پای آن بیرق ایستاده بودند یک نگاه به آنها کردند و با همین نگاه، آن شخص و ملائکهی همراهش، خود را در حضور حضرت مشاهده کردند.حضرت فرمودند گفتگوی شما بر سر چه بود؟ ملائکه پروندهی اعمال آن شخص را تقدیم حضرت کردند. حضرت نگاهی به آن کردند و به آن شخص فرمودند: این چیه؟ (یعنی چیز خوبی نیست) و پرونده را به ملائکه پس دادند.
ملائکه هم راه افتادند تا آن شخص را به جهنّم ببرند امّا در بین راه متوجّه شدند که به سمت بهشت میروند خیلی تعجّب کردند!
به پروندهی آن شخص نگاه کردند، دیدند حضرت با همان نگاهشان زیر نامهی اعمال آن شخص نوشتهاند: یا مُبَدِّلَ السَّیِئاتِ الحَسَناتِای کسی که بدیها را به خوبی تبدیل میکنی. ملائکه هم آن شخص را به بهشت بردند و تحویل دادند.
📚مصباح الهدی تٱلیف استاد مهدی طیّب
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
↯داستان معنوی
عاقبت مردی که به زیارت
امام حسین علیهالسلام نمیرفت!!!
شخصی از بزرگان هند به قصد مجاورت کربلای معلّی به این شهر آمد و مدت شش ماه در آنجا ساکن شد
هیچگاه در این مدت داخل حرم مطهر نشده بود و هر وقت قصد زیارت داشت بر بام منزل خود رفته به آن حضرت سلام میکرد و او را زیارت مینمود
تا اینکه سرگذشت او را به «سید مرتضی» که از بزرگان آن عصر و مرسوم به «نقیب الاشراف» بود رساندند
سید مرتضی به منزل او رفت و در این خصوص او را سرزنش نمود و گفت:
از آداب زیارت در مذهب اهلبیت علیهالسلام این است که داخل حرم شوی و عقبه و ضریح را ببوسی
این روشی را که تو داری برای کسانی است که در شهرهای دور میباشند و دستشان به حرم مطهر نمیرسد!
آن مرد چون این سخن را شنید گفت:
ای «نقیب الاشرف» از مال دنیا هر چه بخواهی از من بگیر و مرا از رفتن معذور دار
هنگامی که سید مرتضی سخن او را شنید
بسیار ناراحت شد و گفت:
من که برای مال دنیا این سخن را نگفتم، بلکه این روش را بدعت و زشت میدانم و نهی از منکر واجب است
وقتی آن مرد این سخن را شنید
آه سردی از جگر پر دردش کشید
سپس از جا برخاست و غسل زیارت کرد و بهترین لباسش را پوشید و پابرهنه و باوقار از خانه خارج شد و با خشوع و خضوع تمام، نالان و گریان متوجه حرم حسینی گردید
تا اینکه به در صحن مطهر رسید
نخست سجده شکر کرد و عتبه صحن شریف را بوسید، سپس برخاست و لرزان مانند جوجه گنجشکی که آن را در هوای سرد در آب انداخته باشند بر خود میلرزید
و با رنگ و روی زرد همانند کسی که یک سوم روحش خارج گشته باشد حرکت میکرد تا اینکه وارد کفش کن شد
دوباره سجده شکر بجا آورد و زمین را بوسید و برخاست و مانند کسی که در حال احتضار باشد داخل ایوان مقدس گردید و با سختی تمام خود را به در رواق رسانید
چون چشمش به قبر مطهر افتاد، نفسی اندوهناک برآورد و مانند زن بچه مرده، ناله جانسوزی کشید
سپس به آوازی دلگداز گفت:
«اَهَذا مَصرَعِِ سیدُالشهداء؟
اَهَذا مَقتَلُ سیدُالشهداء؟
آیا اینجا جای افتادن امام حسین علیهالسلام است؟ آیا اینجا جای کشته شدن حضرت سیدالشهداء است...؟
پس از شدت غم و اندوه فریاد کشید و نقش زمین شد و جان به جان آفرین تسلیم نمود و به شهیدان راه حق پیوست...»
مَن مات مِن العشق فقد ماتَ شهید🥀
🍃بِاَبی اَنتَ وَ اُمّی یا اَباعَبدالله الحُسین...
◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️
✍ منبع:
📗داستانهای علوی، جلد۴، صفحه۲۱۰
📓دارالسلام عراقی، صفحه۳۰۱
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پنجاه_چهارم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_پنجم
امیر پرید وسط حرف الینا و گفت:
+سرده؟معذرت میخوام من...من اصلا حواسم نبود!
خواست شیشه هارو بالا بکشه که الینا متوجه یه چیزایی شد.
«وجود یه نامحرم اونم زیر یه سقف بسته برای امیر سخته»
برای همین قبل از اینکه امیر شیشه هارو بالا بکشه گفت:
_نه نه نه!مبخواستم بگم هوا امشب فوق العادس!مخصوصا که آسمونم ابری و گرفتس!
+مطمئن باشم سردتون نیس؟!
_اوهوم!
+خیلی خب!ولی حالا که بحثش شد باید بگم آره هوا واقعا فوق العادس!به نظر شما امشب بارون میگیره؟!
_نمیدونم!ولی امیدوارم که بارون بگیره.
امیر ان شاالله زیرلبی گفت.
الینا کمی به سمت امیر خم شد و پرسید:
_میگم زشت نیس دست خالی بریم؟!
+نمیدونم حالا وایمیسم یه جا یه دسته گل میخرم!
بعد از پرداخت پول،دسته گل رز قرمز رو برداشت و به سمت ماشین رفت.بعد از سوار شدن بی اراده دسته گل رو گذاشت روی پای الینا.الینا با دیدن آنهمه رز قرمز از خوشحالی جیغ خفیفی زد:
_وااای خدایا!رز قرمز!اینهمههه!
امیر مات و مبهوت به الینای ذوق زده خیره شده بود که وقتی الینا سرش را به زیر انداخت تازه متوجه نگاه خیرش شد!
سری تکون داد و سریع ماشین رو به حرکت درآورد.
الینا وقتی سرش رو پایین انداخت نگاهش به حلقه ی دستش افتاد و انگار که چیزی یادش اومده باشه سریع سرشو بالا آورد و هراسون خطاب به امیرحسین گفت:
_بدبخت شدیم!
امیر ثانیه ای پرسشی نگاش کرد و دوباره به خیابان چشم دوخت.اما همان نگاه چند ثانیه ای به الینا فهماند ادامه بدهد:
_حلقه!شما که حلقه نداری!وااای!
لبخند دلگرم کننده ای روی لبهای امیرحسین جا خوش کرد.دست چپش رو بالا آورد و مقابل الینا گرفت.
نگاه الینا روی حلقه خیره مونده بود و فقط تونست زیرلب زمزمه کنه:
_حلقه ی مقابل حلقه ی من!!!...
👈ٺو چہ دانے
ڪہ پس هر نگہ ساده ی مڹ
چہ جنونے چہ نیازے چہ غمیسٺـــــ👉
🍃راوی
لبخند دلگرم کننده ای روی لبهای امیرحسین جا خوش کرد.دست چپش رو بالا آورد و مقابل الینا گرفت.
نگاه الینا روی حلقه خیره مونده بود و فقط تونست زیرلب زمزمه کنه:
_حلقه ی مقابل حلقه ی من!!!...
لبخند امیرحسین بیشتر عمق گرفت.الینا با ناباوری پرسید:
_کِی خریدینش؟!
امیرحسین زیاد تمایلی به پاسخ گویی نداشت حقیقتش این بود که فردای همان روزی که الینا حلقه را خریده بود امیر مردانشو برای خودش خریده بود.به حساب اینکه شاید روزی لازم شود که...شد!
خواست جوری از جواب دادن به الینا طرفه بروند که خدا برایش خواست و همان لحظه وارد کوچه ی خانم علوی شدند برای همین گفت:
+حالا بعدا میگم الان رسیدیم.بفرما بریم تو!
هردو از ماشین پیاده شدند و روبروی خانه ای بزرگ و ویلایی ایستادند.امیرحسین خواست زنگ در را فشار دهد که صدای الینا متوقفش کرد:
_نه یه لحظه!
دستشو پایین آورد و با تردید به الینا نگاه کرد.الینا نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا آورد.تازه وقت کرده بود نگاهی به تیپ امیرحسین بندازه.شلوار کتان سورمه ای،کت سورمه ای تک با پیرهن سفید؛درست همرنگ تیپ خودش مانتو سفید با شال و شلوار سورمه ای!
شک نداشت انتخاب لباسهای امیرحسین هم به عهده دوقلو ها بوده!
امیرحسین کماکان منتظر به الینا چشم دوخته بود:
+چی شده؟زنگ بزنم یا نه؟نکنه پشیمون شدین؟
استرس الینا شدید تر شده بود.با استرس دسته گل رو به بغل امیرحسین پرت کرد و تند تند گفت:
_اینو شما بیارین.بهتره!آره!خب یه بار دیگه مرور میکنیم...اسم شما چیه؟
امیرحسین دهان باز کرد تا جواب دهد که الینا گفت:
_رایان...خب؟را...یان...شغلتونم که میدونین...تفاوت سنیتونم با من شش ساله...ولی سنتونو به هیچ کس نمیگیدا...چون من نگفتم...دیگه دیگه دیگه...
مضطرب پوست لبشو میکند و فکر میکرد که امیرحسین با لحن دلگرم کننده ای گفت:
+چرا انقدر استرس دارین؟نگران نباشید...هیچ اتفاقی نمیفته!بریم؟!
_ها؟بریم؟نمیدونم بریم!
امیر زنگ در رو فشار داد و الینا نفس عمیقی کشید.پس از چند لحظه صدای خانم علوی در کوچه پیچید:
+بله؟!
و بعد از آن صدای محکم امیرحسین:
+مالاکیان هستم.
در با صدای تیکی همزمان با خوش آمدگویی خانم علوی باز شد.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_ششم
امیر در را کمی فشار داد تا کامل باز شود الینا کش چادرش را روی سرش تنظیم کرد و بی هوا پرسید:
_خوبم دیگه نه؟!
امیر لبخند مهربانی زد و زمزمه وار گفت:
+عالی!
اما الینا نشنید!انقدر استرس داشت که گوشهایش هیچ چیز نمیشنید.
وارد حیاط شدند.الینا با دقت به اطراف نگاه میکرد.سمت راست و چپ یه باغچه ی کوچه پر از گل بود و روبروشان حدود بیست پله که به در سالن میرسید.هردو قدمی به سمت پله ها برداشتند که الینا گفت:
+راستی فامیلیتون چیه؟
دوباره امیر برای پاسخ گویی دهن باز کرد که الینا گفت:
_پتروسیان...متوجهین؟...پت...رو...سی...یان...پتروسیان
امیر خنده ی کوتاهی کرد و با لحن محکم ولی دلگرم کننده ای جواب داد:
+باشه الینا خانو...
الینا با استرس به میان حرفش پرید و گفت:
_الینا خانوم نه!الینا!فقط همین.یه وقت نگید الینا خانوم ضایه بشیما!الان یه بار بگید...
اینبار امیرحسین بود که استرس پیدا کرده بود.صحبتهای الینا کاملا بی منظور بود و مشخص بود فقط برای اینکه در مهمانی لو نروند این حرفهارا میزند.اما امیر...
الینا که از دل امیر خبر نداشت!
الینا دوباره گفت:
-بگید دیگه!یه بار بگین الینا!
عجب گیری کرده بود امیرحسین!
خنده ی پر استرس و مستاصلی کرد و گفت:
+ای بابا الینا خا...
-الینا ی خالی!
از سر درماندگی نفسش رو بیرون داد و گفت:
+چشم حواسم هست.برییم؟!؟!!
-بریم.
به محض ورودشون به ساختمان خانم علوی پر سر و صدا به سمتشون هجوم برد و بعد از در آغوش کشیدن الینا تازه نگاهی به کنار الینا انداخت و متوجه حضور امیرحسین شد.
نگاهی به الینا و بعد نگاهی به امیرحسین انداخت.امیرحسین که از حالا در نقشش فرو رفته بود گفت:
-سلام عرض شد!رایان هستم.فکر میکنم الینا قبلا به حضورتون رسونده باشه!
فقط خودش و خدای خودش میدونست که چقدر گفتن این حرفها براش سخته!
خانم علوی با لبخند مسخره ای نگاهی به الینا کرد و بعد ناگهان لبخندش به قهقه بلندی تبدیل شد و در همان حال دست راستش را پشت کمر الینا گذاشت و اورا به سمت سالن پذیرایی هدایت کرد.امیرحسین هم دنبال الینا راه افتاد و یواش نزدیک گوش الینا زمزمه کرد:
+این چش شد یهو؟!
الینا هم مانند امیرحسین زمزمه وار جواب داد:
-ولش کن!...
صدای خانم علوی مانع ادامه ی صحبتهاشون شد:
+بفرمایید،بفرمایید از این طرف که خیلی هم دیر تشریف آوردین.ارمیا جان هم همینجاست.
بعد هم خطاب به الینا گفت:
+الی جان نمیخوای چادرت رو در بیاری؟
جواب این سوال را الینا نمیدانست چه باید بدهد!تاحالا با چادر به هیچ مهمانی نرفته بود!نمیدانست چه کند!
نفهمید چرا برای یافتن جواب سوال خانم علوی به چشمان امیرحسین مراجعه کرد!
امیر حسین سکوت کرده به الینا خیره شده بود ولی الینا انگار جواب را از همان سکوت خواند که رو به خانم علوی گفت:
-نه ممنون همینطور با چادر راحتترم.
+باشه عزیزم هر طور راحتی.
وارد سالن پذیرایی ینی همان قسمتی که حدود سی مهمان در آن حضور داشت شدند.
با ورودشان همه سرها به سمتشان چرخید.الینا سریع همکارانش را پیدا کرد که هر کدام کنار مردی نشسته بودند که الینا حدس زد حتما شوهرشونه.حتی عارفه هم کنار یک مرد دیگر نشسته بود ولی از شباهت چهره شان میشد به راحتی فهمید که این دو خواهر و برادرند.
با تک تک مهمانان سلام کردند تا رسیدند به ارمیا.
خانم علوی که تا آن موقع پا به پای اونها آمده بود و تک تک مهمانها که همه خاهر و خاهر زاده هایش با شوهرانشان بودند را معرفی کرده بود به ارمیا که رسید بادی به غبغب انداخت و با افتخار گفت:
+اینم پسر گلم ارمیا که مهمونی امشب هم در اصل به خاطر برگشتش از پاریسه!
ارمیا که پسر سبزه با موهای مشکی کوتاهی بود دستی به کمر مادرش گذاشت و با دست راستش به امیرحسین دست داد و گفت:
+خوشبختم خیلی خیلی خوش اومدین.
امیر در جواب ارمیا تشکری کرد و دست ارمیارو فشرد.
بعد از اون نوبت الینا بود.ارمیا رو به الینا هم اظهار خوشبختی کرد.
بعد از اینکه با همه سلام و احوالپرسی کردن خانم علوی هردورو به سمت مبل دو نفره ای هدایت کرد
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
ﺗـااربعین🖤
ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ...
ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧﮑﻨﺪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻤﺎﻧﻢ !
ﻧﮑﻨﺪ ﺑﻐﺾ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻏﻢ🥀
ﻧﻪ ﺑﺒﺎﺭﺩ
ﻧﻪ ﺑﮑﺎﻫﺪ
ﺍﺑﺪ ﺍﻟﺪﻫﺮ ﺑﻤﺎﻧﺪ ؟
؟ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﯾﺰﻡ ؟
ﻧﮑﻨﺪ ﮐﺮﺏ ﻭ ﺑﻼ ﺭﺍ ﻧﺪﻫﯽ🕌
ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺭﺑﺎﺏ ؟
نکند باز بمانم ؟
ﻧﮑﻨﺪ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻡ
ﺍﻫﻞ ﺣﺮﻡ
ﻣﯿﺮ ﻭ ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ؟😭
ﻧﮑﻨﺪ
ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺣﺮﻣﺖ ﺑﺎﺯ ﺑﻤﺎند👣
ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﺁﻫﺶ؟
ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ🥀
ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﻧﮑﻨﺪ ﺩﯾﺮ ﺷﻮﺩ ﺟﺎ بمانیم.
نکند دیر شود جا بمانیم ...💔
•السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پنجاه_ششم ام
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_هفتم
نیم ساعتی از آمدنشان گذشته بود.هردو روی مبل دو نفره کنار هم اما با فاصله نشسته بودند.امیر مشغول صحبت با بقیه مردها بود و الینا هم هرازگاهی در بحث های همکارانش شرکت میکرد.
البته بماند که بیشتر حواس الینا سمت نگاه دیگران روی امیرحسین بود و بماند که وقتی برق تحسین را در نگاه دیگران میدید چقدر ذوق میکرد!
چند دقیقه بعد عارفه که تا آن لحظه روبروی الینا نشسته بود جایش را عوض کرد و روی صندلی کنار الینا نشست و گفت:
+میگم الی بی دلیل نبود هی این رایان خانتونو از ما مخفی میکردیا!ماشالا هزار ماشالا به چشم برادری بزنم به تخته خیلی آقاست.
الینا که دیگر هیچ استرسی نداشت سر خوش خندید و ابرویی برای عارفه بالا انداخت.
عارفه به بازوی الینا کوبید که باعث شد کاردی که داشت با آن پرتقال پوست میگرفت از دستش به درون بشقاب بیفتد.
از صدای ایجاد شده امیر به سمت الینا برگشت و نگران پرسید:
+چی شد؟
الینا با لبخند جواب داد:
-هیچی بابا چاقو از دستم افتاد!
خیال امیرحسین با شنیدن این حرف راحت شد و برگشت طرف آقای صالحی و ادامه ی صحبتهایش را از سر گرفت.
عارفه با قیافه ی بانمکی گفت:
+واه واه واه!نگاشون کن تروخدا!چه دل نازکم هس!همچین نگران پرسید چی شد هرکی ندونه فک میکنه الی رو از اتاق عمل اوردن بیرون!
الینا تکه ای پرتقال زد سر کارد و گرفت سمت امیرحسین و خطاب به عارفه گفت:
-حسود بانو جان؟بوی حسادتت همه ی خونه رو برداشته ها!
امیرحسین که مشغول صحبت بود متوجه تکه پرتقال نشده بود که آقای صالحی بعد از تایید حرفهای امیر با سر اشاره ای به کارد دست الینا انداخت و گفت:
+پرتقال بزن برادر!
بعدهم با حالت ناله مانند و بامزه از گفت:
+خدا بده شانس!
امیرحسین متعجب کمی چرخید تا متوجه پرتقال شد...
نه تنها قلبش که حس میکرد تمام وجودش به طپش افتاده.هنوز نگاه متعجبش به پرتقال بود که با اشاره سر الینا به پرتقال به خودش اومد.ولی نفهمید چطور پرتقال رو خورد!
بعد از اینکه خانم علوی شیرینی هارو تعارف کرد رو به الینا گفت:
+الینا جان یه دقیقه میای تو آشپزخونه؟
الینا حتمنی گفت و از جا بلند شد.امیرحسین که متوجه درخواست خانم علوی نشده بود پرسشی نگاهی به الینا انداخت که الینا جواب داد:
_خانم علوی کارم داره.من میرم تو آشپزخونه و زود میام باشه؟!
امیرحسین لبخند مهربانانه ای زد و گفت:
+باشه...
الینا پشت سر خانم علوی وارد آشپزخونه شد.خانم علوی همانطور که شربت هارو میریخت تو لیوان گفت:
+خب ورپریده بگو ببینم این کیه با خودت کشوندی؟!
از نحوه ی صدا زدن خانم علوی به شدت بدش اومد ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
_ایشون آقای رادمهر برادر دوتا دوستامن!
خانم علوی سری به نشانه تفهیم تکان داد و گفت:
_که اینطور...
🍃راوی
بعد از گذشت یک ساعت اکثر مهمانها بار دیگر برگشت ارمیا رو تبریک گفتن و عزم رفتن کردن.بعد از عارفه و برادرش عرفان نوبت الینا و امیرحسین شد که جلوی در برن و خدافظی کنن که خانم علوی با اشاره دست اونارو متوقف کرد و گفت:
+الینا جان اگه میشه شما چند دقیقه ای بمون باهات کار دارم.
الینا به ناچار باشه ای و گفت و به همراه امیرحسین منتظر شد.
بعد از ربع ساعت وقتی همه مهمانها رفتن و خونه خالی شد الینا بی صبرانه به سمت خانم علوی رفت و گفت:
+با من کاری داشتین؟درخدمتم!دیر وقته...
خانم علوی لبخند معنا داری زد و همونطور که زیر چشمی به امیرحسین نگاه میکرد گفت:
+اینجا که نمیشه حرف زد.
امیر با چشمای گرد شده نگاهی به خانم علوی انداخت.الینا کلافه چشمش را چرخی داد و گفت:
_خانم علوی این آقا امشب به عنوان شوهر من اومدن اینجا پس یقینا از همه چیز باخبرن دیگه.حالا امرتون رو بفرمایید.
+آخه...
الینا به میان حرف خانم علوی پرید و درحال ی که یک چشمش به ساعتی بود که یازده شب را نشانش میداد گفت:
_بگیــــن!!!
خانم علوی نفسش رو فوت کرد و گفت خیل خب.خودت خواستی!...راستش من میخوام تورو برا پسرم ارمیا خواستگاری کنم!
بعد از گفتن این حرف خانم علوی با خیالی آسوده از اینکه حرفش رو زده به پشتی مبل تکیه داد.الینا ناباور به خانم علوی خیره شد و امیرحسین...
نمیدانست چرا بدنش،دست و پاهایش از کار افتاده.چرا زبانش قفل شده!چرا حتی قلبش درست کار نمیکند!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_هشتم
نمیدانست چرا بدنش،دست و پاهایش از کار افتاده.چرا زبانش قفل شده!چرا حتی قلبش درست کار نمیکند!
شاید هم میدانست وسعی داشت خودش را به نفهمی بزند!
جلوی چشمانش داشتند از الینا خواستگاری میکردند!
هیچ وقت خودش را برای روزی که کسی جز خودش از الینا خواستگاری کند آماده نکرده بود!
الینا در جامعه دختر شوهر داری شناخته شده بود و امشب هم خودش بود که نقش شوهر الینا را داشت!هرچند فیلمی!هرچند الکی!
ظاهر بیرونش چیزی از درونش رو بروز نمیداد.برای همین هیچ کس متوجه آشوب درون امیرحسین نشده بود!
الینا ناباور سری تکون داد و با لبخند عصبی و مسخره ای سعی داشت حرف بزند:
_چ...چی...ینی چی...kidding me...ha...kidding...don't you؟!(شوخی میکنید...ها...شوخیه...مگه نه؟!)
خانم علوی با اینکه از بخش های انگلیسی صحبت الینا چیزی نفهمیده بود با لحنی که مثلا سعی در جلب رضایت الینا داشت گفت:
+ببین الینا جان.ارمیا خیلی پسر خوبیه.مخصوصا هم که چند سال خارج زندگی کرده فرهنگ شما خارجیا رو خوب بلده.البته من هنوز با خودش کامل صحبت نکردم فقط ازش پرسیدم نظرت در رابطه با الینا چیه اونم قربونش برم گف به چشم خواهری خانم خوب و متشخصیه...
خانم علوی میخواست ادامه دهد که الینا با عصبانیت از جا بلند شد و گفت:
_باورم نمیشه خانم علوی.شما دیگه چرا؟شما که از همه چیز زندگی من خبر دارید.شما که میدونید من چرا مجبور شدم به دروغ به همه بگم شوهر دارم.
شما که میدونید من چرا به همراه آقای رادمهر امشب به اینجا اومدم.شما چرا دارین این حرفارو میزنین؟شما چرا دارین بحث خواستگاری که دقیقا همون بحثیه که من ازش فراریم رو پیش میکشید؟
امیرحسین که به خودش اومده بود همان اول خواست دخالت کند،خواست الینا را با خود از آنجا بکشد بیرون ولی سعی گرفت عاقلانه تصمیم بگیرد.
فکر کرد شاید خود الینا هم با ارمیا موافق باشد.با اینکه بعد از این فکر قلبش سوخت ولی او کسی نبود که دیگران را مجبور به کاری که دوست ندارند بکند.مخصوصا الینارا!!!
خانم علوی با شنیدن صحبتهای الینا از جا بلند شد و گفت:
+چرا زود عصبانی میشی عزیزم؟منم به خاطر اینکه از وضع زندگیت خبر دار هستم این پیشنهاد رو بهت دادم دیگه!چون میدونم تو چرا از خواستگاری فراری هستی دارم ازت خواستگاری میکنم برا پسرم.
دیگران که زندگی تورو نمیدونن.تو هم چون از عکس العملشون میترسی بهشون اجازه دونستن نمیدی و نمیزاری بیان خواستگاریت.ولی من میدونم!هان؟!نه پسر من مشکلی داره که تو ردش کنی نه تو از نظر من و پسرم مشکلی داری!
الینا از صحبت های خانم علوی چندشش شد!حس میکرد خانم علوی به شدت قصد ترحم به او را دارد.درواقع حسش میگفت خانم علوی میخواد با عروس کردن الینا به او لطف کند!
چقدر خودپسندانه حرف میزد!چرا فکر میکرد پسرش هیچ مشکلی ندارد؟!
مگر آدمیزاد بدون مشکل هم میشود؟!...
این افکار بی رحمانه به ذهن الینا حمله کرده بودن و قدرت و توانایی حرف زدن رو ازش گرفته بودن.
خانم علوی که سکوت الینا رو مبنی بر رام شدن و قبول کردنش گذاشته بود گفت:
+خب حالا کِی دهنمونو شیرین کنیم؟!
امیرحسین عرق سردی رو بر تیره ی کمرش حس کرد اما کماکان ساکت مونده بود و فقط حس میکرد چیزی تا رفتن جان از بدنش نمونده!
الینا با شنیدن صدای خانم علوی به خودش اومد و گفت:
_چی دارین میگین شما؟من...من اصلا نمیخوام ازدواج کنم...من...
گلوش بغض داشت و بغض راه نفسش رو گرفته بود.تصور روزی که بخواد بدون حضور پدر و مادرش و از سر ناچاری با کسی ازدواج کنه اشک رو به چشماش مهمان کرده بود.
خانم علوی لحنش رو کمی نرم تر کرد و گفت:
+تو چی عروس گلم؟!هان؟!نترس ارمیا هیچ کم و کاستی تو زندگیت نمیزاره.اصن دیگه از بعدش نمیخواد بیای تو بوتیک.
دو دستش رو روی شونه ی الینا گذاشت و ادامه داد:
+عروس گل من باید شاهانه زندگی کنه.نگران هیچ چیزم نباش.مطمئنم ارمیا هم با وضع زندگیت کنار میاد.
از شنیدن حرفای خانم علوی حالت تهوع پیدا کرده بود.
از عبارت عروس گلم حالش به هم میخورد.از شنیدن جمله ی ارمیا هم با وضع زندگیت کنار میاد تمام حس حقارت پیدا کرده بود.
حس میکرد سرش داره گیج میره.اگر دست خودش بوذ و اگر به کار در بوتیک محتاج نبود الان یک ثانیه هم تامل نمیکرد و آنجا را ترک میکرد.
ولی حیف!...
حیف که مجبور بود بایستد و قضیه را مسالمت آمیز به پایان برساند.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پنجاه_هشتم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_نهم
با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_خانم علوی خواهش میکنم بس کنید.من اصلا نمیخوام ازدواج کنم.خواهش میکنم دیگه این بحث رو ادامه ندین...
نفسی که از سر آسودگی چند لحظه ای یکبار از سینه ی امیرحسین خارج میشد کاملا مشهود بود ولی خوشبختانه یا متاسفانه کسی هواسش به امیرحسین نبود!
خانم علوی با اخم های درهم و لحنی دلخور گفت:
+وا دختر جون مشکلت چیه خب؟من که میگم ما با همه چیز تو کنار میایم!مشکلت چیه که هی میگی نه!
الینا مانند کودکی که پدرو مادرش را گم کرده باشد نالید:
_من...من مامان و بابامو میخوام!همین...آقا ارمیا پسر خیلی خوب و آقاییه...ولی...ولی...
ادامه ی جملش رو کامل نکرد.سری تکون داد و در عوض گفت:
_خواهش میکنم خانم علوی.من تمام این صحبتهارو فراموش میکنم شما هم فراموش کنید.بزارین از فردا بتونیم مثل گذشته کنار هم دوستانه کار کنیم.خواهش میکنم.
امیرحسین که تا الآن آسوده خاطر نشسته بود و منتظر بود بحث الینا با خانم علوی به اتمام برسد با شنیدن صدای بغض آلود الینا و خواهش هایی که برای کار در بوتیک از آن زن خودپسند میکرد عصبانی و برافروخته از جا بلند شد.
به سمت الینا و خانم علوی رفت و خطاب به الینا گفت:
+لازم نیس دیگه برا ایشون کار کنی.بیا بریم!
خانم علوی با پوزخند و الینا با تعجب نگاهی به امیرحسین انداختند.
خانم علوی با همان پزخندش جواب داد:
+ببخشید ولی میشه بپرسم به شما چه؟شما چه کارش میشی که دخالت میکنی؟نکنه باورت شده شوهرشی؟
امیربا همون اخم های درهم و با جسارت گفت:
+هر کی باشم و هر نسبتی داشته باشم به خودم مربوطه ولی نامردم اگه اجازه بدم الینا از این به بعد تو اون بوتیک کار کنه.بوتیکی که آدم برای کار کردن بخواد التماس بکنه میخوام صد سال سیاه درش گل گرفته بشه.
الینا هراسون رو به امیرحسین کرد و نالید:
_امیرحسین...
امیر با شنیدن اسمش از زبان الینا قند در دلش آب شد ولی به روی خودش نیاورد و محکم گفت:
+بریم.
الینا درمونده و مستاصل وسط سالن خشک شده بود.مونده بود چکار کنه که امیرحسین گوشه چادرش رو کشید و گفت:
+بیاین بریم شما نیاز به کار تو بوتیک این خانم رو نداری.
بعد هم بند کیف الینا رو گرفت و دنبال خودش کشید.
الینا هم مانند عروسکی به دنبال امیرحسین کشیده میشد...
🍃راوی
باران شروع شده بود و لحظه با لحظه شدت می یافت.
الینا با وارد شدن به حیاط متوجه ارمیا که در گوشه ای زیر سقف داشت با تلفن صحبت میکرد شد.اما امیرحسین بی توجه به همه جا گوشه چادر الینارو گرفته بود و با خود به بیرون هدایت میکرد.ارمیا با دیدن اونا چند باشه باشه به فرد پشت تلفن گفت و بعد از قطع کردن به سمت اونا دوید و گفت:
+تشریف میبرید؟!
امیرحسین که از عصبانیت حوصله ی هیچ کس و نداشت با خشم غرید:
+نه بیشتر میمونیم تا...
با تشر الینا حرفش نصفه ماند:
_آقا امیر!!!enough!(کافیه)
امیر دستی به صورتش کشید و زیر لب لا اله الا اللهی گفت تا آدام بگیرد.
ارمیا بی خبر از همه جا متعجب نگاهی به الینا انداخت و گفت:
+معذرت میخوام اتفاقی افتاده؟
و بعد با کمی تردید اضافه کرد:
+امیر کیه؟!
امیر کمی آرام گرفته بود ولی توانایی اینکه ببیند ارمیا بی پروا به الینا زل زده را نداشت.
با دست به شانه ی ارمیا زد و گفت:
+صحبتی داری در خدمتم!امیرم منم!مشکلیه؟!
ارمیا خواست جوابی بدهد که الینا پرید وسط حرف نگفتشو در حالی که صداش از حرص و عصبانیت به لرزه افتاده بود گفت:
_ممنون از مهمان نوازیتون.خدانگهدار.
بعدهم با سرعت به کوچه رفت.
امیر با چشمهایش خط و نشانی برای ارمیا کشید و به سرعت از خانه خارج شد.
کوچه خلوت بود و فقط صدای شرشر باران می آمد.
هرچه دنبال الینا گشت نبود.
سریع به سر کوچه رفت و از آنجا به خیابان نگاه کرد.الینا کنار خیابان اصلی ایستاده بود و برای هر ماشین دست دراز میکرد تا برسانندش.
چادرش کامل خیس شده بود.
امیرحسین بدون فوت وقت به سمت ماشین رفت و سریع خودش رو رسوند سر خیابون.
جلوی پای الینا ترمز زد.شیشه را پایین کشید و با لحنی شاکی امد نگران گفت:
+هیچ معلومه دارین چی کار میکنین؟!سوار شید که خیس خیس شدین.سوار شین.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصتم
الینا بی توجه به ماشین امیر کماکان برای تک و توک ماشین هایی که رد میشدند دست دراز میکرد.
امیر متوجه دلخوری الینا شد.
اعصابش از دست کار ابلهانه از که کرده بود داغون بود.
دوباره از پنجره صدا زد:
+الینا خانوم سوار شید لطفا.
با اینکه میدونست خطاکاره اما غرور مردانش بهش اجازه عذر خواهی نمیداد.
با جواب ندادن الینا بیشتر لجش گرفت و با لحن تند تری صدا زد:
+الینا خانووووم!
ثانیه ای مکث کرد و بعد برای رام شدن الینا گفت:
+من با خاطر خودتون اون حرفا رو به خانم علوی زدین.
الینا با شنیدن این حرف عصبی تر از قبل شد و با صدای بلندی گفت:
-به خاطر من؟!!به خاطر خودم از کار بیکارم کردین؟!خیلی ممممنووون.نکنه الان انتظار داری بشینم تو ماشینت و تشکر کنم هااان؟!
امیر با شنیدن لحن طلبکارانه ی الینا مثل خودش جواب داد:
+تو داشتی خودتو جلوش کوچیک میکردی و عین خیالتم نبود ولی من جلوتو گرفتم.معلوم نبود اگه من نبودم به دست و پاشم میفتادی برا کار تو اون خراب شده.
الینا در حالیکه گریه میکرد و از شدت سرما میلرزید تمام انرژیشو به کار انداخت و داد زد:
-آررره.به دست و پاشم میفتادم.هرکاری میکردم تا کارمو ازم نگیره.تا شغلمو ازم نگیره.تا حقوقمو ازم نگیره.چون من با همین چندرغاز پول که شاید اصلا برا شما به چشم نیاد زندم...
نفس نفس میزد و ادامه می داد:
-قطع شدن این حقوق ینی قطع شدن آب و غذا برا من...قطع شدن این پول ینی گشنگی...ینی مرگ...ینی بدبختی...
هق هق هایی که میزد مثل خنجری به قلب امیرحسین فرو میرفت...
-من حاضر بودم برای اینکه این پول قطع نشه هر کاری بکنم...
ولی...ولی...ولی تو...همه چیزو...خراب کردی...
امیر تازه متوجه وضع بد الینا شد.باران شدت گرفته بود و الینا کامل خیس بود و از شدت سرما میلرزید.
میلرزید و گریه میکرد...
امیرحسین به شدت از کاری که کرده بود پشیمان بود.
به سرعت از ماشین پیاده شد.به سمت الینا رفت.
تمام غرور مردانشو با هر سختی بود کنار گذاشت و گفت:
+م..من معذرت میخوام...من اصلا...من خب قصدم این نبود...من فقط...
الینا دوباره داد زد ولی ایندفعه با صدایی گرفته و ناتوان تر از قبل:
-قصدت چی بود هان؟قصدت هرچی بود دیگه...مهم...نیس...برووو...برو ولم کننننن...برو بزار شاید همینجا مردم راحت شدم!
امیر که با شنیدن حرفای الینا قلبش لحظه به لحظه فشرده تر میشد گف:
+من که عذر خواهی کردم...اصن...اصن قول میدم همین فردا یه کار خوبتر براتون پیدا کنم...فقط الان خواهش میکنم بیاین سوار ماشین شید...هوا سرده...لباساتونم خیسه...خواهش میکنم...
الینا بی توجه به حرفای امیر فقط گریه میکرد و حس میکرد جونی براش نمونده.
پاهاش قدرتشونو از دست دادن و تو یه لحظه نشست وسط خیابون...
امیر با دیدن الینا که یهو نشست ترسید و بلند گفت:
+یا فاطمه زهرا...
به سرعت در ماشین رو باز کرد و گفت:
+الینا خانوم...پاشین بریم خونه...یا علی...
الینا به سختی از جا بلند شد و خودش رو به ماشین رسوند.
🍃
ساعت از نیمه شب گذشته بود و هنوز خبری از امیرحسین و الینا به دوقلوها نرسیده بود.بی دلیل هردو استرس داشتن و همین باعث شده بود نتونن عادی رفتار کنن و برای اینکه بی قراریشون زیاد تو چشم نباشه هردو به اتاق پناه برده بودن.
اسما طبقه ی پایین تخت و حسنا طبقه ی بالا دراز کشیده بودن.
حسنا گوشیشو که زیر گلوش گذاشته بود برداشت و با نگاهی به صفحه گوشی گف:
+دوازده شد!
اسما خواست چیزی بگه که صدای زنگ گوشیش بلند شد.
گوشیرو از بغل بالشتش برداشت و با نگاهی به صفحه گفت:
+امیرحسینه!
حسنا از بالای تخت کمی به پایین آویزان شد.
اسما برقراری تماس را زد و گوشی را به گوشش چسباند.هنوز الو نگفته بود صدای مظطرب امیر در گوشش پیچید:
+اسما بدویین بیاین پایین کمک.
+چی؟!!..چی ش...
هنوز جملش کامل نشده بود که امیرحسین گوشی رو قطع کرد.
اسما مضطرب از تخت برخاست.حسنا صاف روی تخت نشست و پرسید:
+چی شد؟!
اسما با بهت جواب داد:
+نمیدونم...امیر بود...گف سریع بریم پایین...
+خب پس معطل چی هستی بجنب.....
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣