رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_نود_ششم نگا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نود_هفتم
🍃راوی
یک ماه تا عید مونده بود و همه در تکاپوی خرید مایحتاج عید بودن الا الینا.در عوض الینا این روزها بیشتر کار میکرد و حتی خیلی وقتا جای دیگر همکاراش اضافه می ایستاد.
زندگیش شده بود صبح تا شب کار شب تا صبح درس!
این روزها حس تنهایی بیشتر آزارش میداد.چون رایان نبود.درسته قبلا هم باتوجه به پیمان بینشون بود و نبود رایان یکی بود ولی حداقل دلخوشی الینا این بود که رایان هم توی همین شهره ولی حالا...
رابطش با دوقلوها هنوز پابرجا بود.توی این رابطه همه چیز بود.اشک گریه دردودل و هر چیز دیگه به جز حرفی از رایان یا امیرحسین!
اما امیرحسین...
روزها پشت هم میگذشت و امیرحسین روز به روز امیدشو برای شنیدن جواب مثبت الینا از دست میداد.
اما هردفعه که میخواست با قعر ناامیدی سقوط کنه با فکر به اینکه رایان هنوز مسیحیه خودشو نجات میداد...
آره رایان هنوز مسیحی بود اما این مذهب فقط تو شناسنامش ثبت شده بود نه تو قلبش!
رفتاراش زمین تا آسمون فرق کرده بود.همه فهمیده بودن که این دیگه رایان سابق نیست.اما هیچ کس نمیدونست دلیل این رفتارای عجیب غریب رایان مثل نیومدن به مهمونی های مختلط همیشگی یا غیب شدنش سر یه ساعات مشخص در روز یا امتناع کردن از بعضی غذاها چیه...
دلتنگی به شدت آزارش میداد.هیچ وقت به این شدت برای کسی دلتنگ نشده بود.گاهی اوقات که فشار کار آستانه تحملشو به صفر میرسوند با خودش فکر میکرد کاش الینا اینجا بود تا با یه لبخندش همه خستگیاش بره...
چندین بار تصمیم گرفت با الینا تماس بگیره ولی بعد یاد عهدی که با خودش بسته بود افتاد.قسم خورده بود تا تکلیفش با خودش و زندگیش مشخص نشده هیچ تماسی با الینا نگیره...
روز به روز به عید و تعطیلات نزدیک میشدن و دل رایان بیشتر برای عزیزش میسوخت...
توی خانوادشون هیچ وقت هیچ کس به عید نوروز اهمیت نمیداد الا الینا...
این الینا بود که عقیده داشت حالا که ایران زندگی میکنیم باید رسم و رسومات ایرانیو به جا بیاریم...
و درست به خاطر الینا چهارسال هر عید نوروز جشن گرفتن و خود الینا هر چهارسال سفره هفت سین درست کرد...
و رایان این روزها تمام فکر و ذکرش شده بود نکنه این عید الینا تنها باشه...
با اینکه از خانواده رادمهر به خاطر وجود امیرحسین دل خوشی نداشت ولی حداقل تو این یه مورد ممنونشون بود که الینا رو تنها نمیزارن...
یک هفته مونده به عید بود ولی نه تو خانواده مالاکیان تغییری شکل گرفته بود نه تو خانواده پتروسیان...
حتی رایان حدس میزد هیچ کدوم از دو خانواده یادشونم نیس که عید نزدیکه...
اونروز رایان توی شرکت هیچ تمرکزی روی کارش نداشت.چند بار سعی کرد با دقت به مانیتور کامپیوتر نگاه کنه و کار رو تموم کنه ولی هربار که نگاهی به صفحه مانیتور مینداخت ذهنش پر میکشید سمت عیدای سال قبل و اینکه الینا این عید چه میکنه!!!
وقتی نشستن پشت مانیتور رو بی فایده دید از جا بلند شد و پشت پنجره ی اتاق ایستاد و کمی هوای تازه بهاری شده رو به ریه هاش فرستاد.
با دیدن داربست نارنجی رنگی که ماهی گلی و سبزه میفروخت فکری به سرش زد.
کتشو از پشت صندلی چنگ زد و بعد از اطلاع دادن به منشی از شرکت خارج شد و به سمت داربست رفت...
🍃
وارد خونه شد و برخلاف این چند روز که آروم و بی سر و صدا به اتاقش میرفت بلند صدا زد:
_Mom?!you're home?!(مامان؟!خونه؟!)
صدای نادیا از اتاق بلند شد:
+yes honey Im here(بله عزیزم من اینجام)
با لبخند گشادی به سمت اتاق رفت.
نادیا با دیدن تنگ کوچک ماهی و سبزه ی توی دست رایان با چشمای گرده شده گفت:
+اینا چیه؟!
رایان لبخند بزرگی زد و گفت:
_عید نزدیکه اینم وسایل سفره هفت سین!
نادیا با شنیدن این حرف اخمی کرد و گفت:
+عزیزم ما که ایرانی نیستیم...این عید برای ما بی معنیه...برو اینارو پس بده...
رایان وارفته گفت:
_اما مامی...ماهرسال جشن میگرفتیم...
نادیا بی طاقت پرید وسط حرف پسرش و گفت:
+هرسال هرسال بود امسال امساله...
صدای رایان از زور حرص کمی اوج گرفت:
_چرا چون سالای قبل الینا بود...
نادیا با جیغ رایان رو ساکت کرد:
+آره سالای قبل اون دختره بود امسال نیست...حالام برو بیرون میخوام استراحت کنم...
از کی الینا ی عزیز کرده شده بود اون دختره؟!دلش برای مظلومیت الینا سوخت.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_نود_هفتم
-مثلا چی؟
-محمد حسین خیلی عاطفیه ولی اصلا بروز نمیده ،همه چیز رو میریزه تو خودش ،خیلی مهربونه و دل رحمه دیگه برات بگم زود عصبانی میشه ولی زودم فروکش میکنه.
ملکا که حالا آلبومی زیر بغلش زده بود سر جایش میشینه و آلبوم رو جلوم میزاره:آخ راس میگه مامان ! وقتی هم که عصبانیه نباید جلوش حرف بزنی
-در چه حد زود؟
ملکا میخنده و آلبوم رو باز میکنه:نترس در حد طبیعی نسبت به محمد حسن میگیم محمد حسن خیلی دیر عصبانی میشه ولی خیلی توفانی ،هیچ جوره هم آروم نمیشه مگر اینکه حرف بزنه ..نگاه کن این عکس باباست
راست میگفت خیلی شبیه حاج محمود بود،حاج محمود حالا البته موهاش سفید بود ولی لَخت بود .ریش هاش مثل باباش مرتب بود و چشم هاش مشکی بود خیلی شبیه حاج محمود بود حتی فرم دماغ قلمی اش .فرشته خانوم شروع میکنه: محمد حسن شبیه منه
راست میگفت:موهای محمد حسن خرمایی و فر بود،چشم هاش اندازه محمد حسین و ملکا درشت نبود ،در کل شبیه فرشته خانوم بود .
-فقط فر بود موهای من به مامان فرشته رفته
-راست میگین محمد حسین و ملکا خیلی شبیه باباشونن فقط ملکا موهاش فره
-گل!!!
گوشام تیز میشه که بدونم کی گل زده که بعدش جوابم رو میگیرم: صبر کن ببینم این چه گلی بود دیگه؟
-چیه خان داداش گل به خودی زدی
خنده ای میکنم ،ملکا و فرشته خانوم هم خنده ای میکنن،امروز روز شانس محمد حسین نیست چون چند تا گل دیگه هم میخوره.نگاهی به عکسی که محمد حسن و محمد حسین کشتی میگیرن می اندازم
-اینو
-بابا عادت داشت کشتی محمد حسن و محمد حسین رو ببینه
صفحه بعد رو می بینم و حاج محمودی که لابه لای دم و دستگاه های بیمارستان می خندید،محمد حسین که معلوم بود قبل از عکس اشکاش رو پاک کرده با مصنوعی ترین حالت ممکن می خندید و ملکا هنوز گریه می کرد ،ملکا با حسرت گفت:این آخرین روز باباست
بعد دیگه ساکت شد و بغصش رو فرو داد ،داشت خاطراتش رو یادش می آورد تنها صدایی که شنیده شد توی اون ماتم کده این بود: دیدی باختی؟
-یکی طلبت
فرشته خانوم بلند شد و به سکوت سه نفره خاتمه داد:بچه ها شام
***
پاشا آروم روی صندلی نشست .مامان در رو بست و پشت فرمون جا گرفت ،لبخندی زدم و پشت نشستم کنار نگاه .
-خدا رو شکر به خیر گذاشت
-بله اگه رعایت نکنن حال و روزمون همینه آقا پاشا
پاشا هیچ چیز نگفت فقط سرش رو تکیه داد به صندلی و آروم چشم هاشو بست .
-من نمی دونم چرا تو آنقدر استرس داری؟
فرمون رو پیچوند و پشت چراغ قرمز گیر کرد ،حالا وقت خوبی برای گیر دادن بود: پاشا اگه این سری بازم بی احتیاطی کنی حلالت نمیکنم ،شنیدی که دکتر چی گفت؟
🌺🍂ادامه دارد....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣