eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.9هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
نیما زنگ رو میزنه و بعد باهم وارد خونه میشیم مامان نیما با نگرانی به سمتمون میاد ــ چرا اینقد دیر کردید من چند قدم به عقب میرم و بعد پشت سرنیما قایم میشم.نیما میگه ــ خب رفتیم خرید دیگه ــ پنج ساعـــــتـ؟اونم تو ــ بعله مادر نیما نگاهی غضب الود به من میندازه... ــ چی خریدین؟ نیما مجال حرف زدن رو ازم میگیره و میگه ــ چادر عروس مادر با تعجب به ما خیره میشه و دوباره رو به من میگه ــ ببین روشنا! تو خانواده ی ما جای این امل بازی ها نیست من ــ کدوم امل بازی مامان ؟؟ بده که من نمیخوام به جزنیما کسی زیبایی هام رو نبینه؟ ــ من این حرفا حالیم نمیشه...وقتی همه اقوامم پاشدن اومدن اینجا نمیخوام اینطوری ببیننتون. نیما ــ قرار نیست کسی پاشه بیاد اینجا ــ چی؟ ــ من و روشنا تصمیم داریم به جای جشن عروسی بریم ماه عسل.. چشمام از زور تعجب گرد میشه..ـ ما کی این قرارو گذاشتیم که من یادم نیست مامان ــ من کلی ارزو برا تو دارم...؛حرف روشناست نه؟ نیماــ حرف هرودومونه مامان ــ ببین نیما اگه بخوای روی حرف من و بابات حرف بزنی نه خبری از ارث هست نه خبری از اون خونه که قراره به نامت بزنیم نه از ماشین... نیما ــ مهم نیست اروم توی پهلوی نیما میزنم که دوباره اخمای مامان توی هم میره ــ مثه اینکه عروس خانوم برای این پولا دندون تیز کرده بودن .مگه نه؟ یاسمین مهرآتین ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_هفتم دستامو
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ امشب همه خونه عمو اینا دعوتیم... تصمیم دارم امشب جلوی جمع همه چیزو یهو بگم...!اینجوری بهتره...همه همه باهم میفهمن همم اینکه بابام نمیتونه من رو جلو جمع بُکُشه!!! همیشه تو دورهمی هامون تاپ شلوارک یا تاپ دامن میپوشیدیم...اما ایندفعه من تصمیم داشتم باحجاب بشینم تو جمع! فهمیده بودم چه کسانی به من محرم و چه کسانی نامحرمند و من اونموقع که داشتم یاد میگرفتم چقدر آرزو میکردم که رایان جز محارم باشه!اما متاسفانه نبود! رایان پسر عمه ی من و برادر کریستن بود.اما من حسی بیشتر از یک پسر عمه به رایانِ مغرور داشتم!... تصمیم گرفتم پوشیده ترین مانتوم رو بپوشم... یه جوراب شلواری کلفت مشکی پوشیدم با یه مانتو بلند آبی یخی،یه روسری آبی انداختم روی سرم و رفتم جلو آینه... تقریبا نیم ساعت جلو آینه درگیر این بودم که چطوری همه ی موهای بلندمو زیر این روسری بپوشونم... بالآخره با هر بدبختی بود موفق شدم و با صدای ماما که از راه پله صدام میکرد از آینه جدا شدم و رفتم بیرون... چندتا پله رو بیشتر پایین نیومده بودم که سوال مامان استرس رو به جونم انداخت: +الینا پس دامنت کو؟ _هان؟! +skirt,where is your skirt?(دامن،دامنت کو؟) _Ummm,I don't want it!(اممم،نیازی ندارم) چشمای مام گرد شد و پرسید: +الینا؟پس چرا جوراب شلواری پاته؟ دیدم راس میگه!تو دلم کلی به خودم فحش دادم که چرا مث آدم شلوار نپوشیدم!بالاخره با تته پته به زبون اومدم اونم چه حرف زدنی: _Ummm...actually... I...I'm...I(اممم...راستش...من...منم...من...) چشمای مامان با هر حرف من تنگ و تنگتر میشد: +you what?!(توچی؟) _l bought a new dress and... (من یه لباس جدید خریدم و...) &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -کم چیزیه؟ -کم چیزی نیس ولی درس بشوعه -ببین سارا من نمی دونم اصلا اون چطوری این همه پول داره باباش خر پول نیس ولی این مشکوک پول داره -الان تو خیلی ناراحتی -ببین هر وقت از تو خواستگاری کرد جواب مثبت بده فهمیدم ناراحت شده اما حوصله منت کشی نداشتم حوصله هیچ چیزی رو نداشتم باورم نمی شه پدرم انقدر دیکتاتور باشه .جلوی در دانشگاه می ایستم ،سارا با ناراحتی خداحافظی می کنه .از سرما کمی خودم رو جمع می کنم .از مچ سارا می گیرم . -سارا جان ناراحت نشو دیگه ،بابا اعصابم خرده بابام میخواد به زور شوهرم بده -نه دلخور نشدم از چهره اش مشخص بود که دلخوره ،کمی به خودم نزدیک ترش کردم دلم نمی خواست دلخور بره . -آشتی ؟ -قهرنبودم -سارا ببخشید دیگه سری تکان داد برای اینکه دلش رو به دست بیارم گفتم:حالا الان داداشم میاد می رسونیمت -نه مزاحم نمی شم -ای بابا از تعارف خیلی بدم میاد -آخه... -اما و آخه و اینا نداریم ...بزار یه زنگ بزنم بهش تا اومدم زنگ بزنم ،جلوی در دانشگاه دیدمش ،لبخندی زدم و گفتم:خودش اومد بریم -صبر کن یه وقت بابام ناراحت میشه بفهمه با داداشت اومدم -سارا داداش من از اونا نیس -می دونم اصلا منظورم این نبود -زنگ بزن اجازه بگیر -خیل خب گوشی اش رو بر می داره،پاشا بهم اشاره می کنه که چرا نمیام ،با حرکاتم سعی می کنم بهش بفهمونم که صبر کنه .لبش رو گاز می گیره که زشته با حرکاتم برو بابایی نشون می دم ،سرش رو به تاسف تکان می ده. -چی شد؟ -گفتن باشه -دیدی گفتم به ماشین نگاه می کنم ،پس به خاطر همین همه نگاهمون می کردند.بی ام و رو آورده بود ،تقصیر خودم بود که گفتم با ماشین بیاد. سارا سلامی می کنه،پاشا جوابش رو آروم می ده و سرش رو پایین می گیره.کنار سارا می شینم ،مشغول حرف زدن می شیم -ببخشید خانم .. -بیاتی -خانم بیاتی خونتون کجاست؟ سارا مشغول آدرس دادن می شه و پاشا در جوابش سری تکان داد و راه افتاد ،دوباره مشغول حرف زدن می شیم که ماشین می ایسته -چی شد پاشا؟ از ماشین پیاده می شه و به سمت اون طرف خیابان می ره ،با نگاهم دنبالش می کنم و می رسم به آبمیوه فروشی . -چی شد کجا رف داداشت؟ -هیچی می خواد مهمونمون کنه -مهمون چی؟ -دیگه اونو نمی دونم به روبه رو نگاه کردم .حال و حوصله خونه رفتن نداشتم .نمی دونم چرا دلم شور می زه ،نمی خواستم فکر بد کنم فقط می خواستم از باران پاییزی که با تلق تلوقش به برگ های زرد پاییزی می زد ،نگاه کنم. بارون دیدم رو گرفته بود ،سوار ماشین می شوم ،لباسش خیس شده بود . -حالا واجب بود پاشا ؟سرما بخوری چی؟ -بفرمایید -دستتون درد نکنه 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂🥀♥️🍂🥀♥️🍂 🍂🥀♥️🥀🍂 ♥️🍂 📕 ♥️ 🖍نویسنده: 🥀 💠 و نتوانستم مقابل احساس شکستن زنانه ام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش شکستم و ناله زدم :«اصلاً من زن ایده آل تو نیستم! پس ولم کن و برو!!!» و گریه طوری گلویم را پُر کرد که نتوانستم حرفم را ادامه دهم و با دستپاچگی معصومانه ای از او رو گردانده و به سرعت به راه افتادم. دیگر برایم مهم نبود که همه داشتند نگاه مان می کردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گام هایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته صدایم زد :«فرشته جان، صبر کن یه لحظه!» سر راه پله که رسیدم، از پشت دستم را کشید و با قدرت مردانه اش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم و میان گریه گفتم :«دستمو ول کن! برو دنبال اون دختری که مثل خودت باشه، من به دردت نمی خورم!» 💠 دستش را مقابل لب هایش گرفت و با همان مهربانی همیشگی اش، عذر تقصیر خواست :«من فعلاً هیچی نمیگم تا آروم بشی، من معذرت می خوام عزیزم!» و من هم نمی خواستم عشقم را از دست بدهم که تکیه ام را به دیوار راه پله دادم و همچنان نگاهش نمی کردم تا باز هم برایم ولخرجی کند که با لحنی گرم و گیرا ادامه داد :«اگه این حرفا رو می زنم، واسه اینه که دوسِت دارم! واسه اینه که دلم می خواد همیشه همون فرشته و مهربون باشی!» و همین عقیده اش بود که دوباره روی آتش دلم اسفند پاشید که مستقیم نگاهش کردم و با تندی طعنه زدم :«تا مثل همه این مردم ساده، گول مون بزنید و تقلب کنید؟!!!» 💠 سپس به نگاهش که دوباره در برابر آتش زبانم گُر گرفته بود، دقیق شدم و مثل اینکه به همه چیز کرده باشم، پرسیدم :«اصلاً شماها چی هستین؟ تو کی هستی؟ بچه ها میگن های دانشکده همه نفوذی ها و خبرچین های اطلاعاتی هستن!» و واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»... &ادامه دارد..... 🍂🥀♥️🥀🍂♥️🥀♥️🍂🥀♥️🥀🍂 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌