رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پنجاه_دوم ام
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_سوم
دوخواهر پر سر و صدا دستهایشان را به هم کوبیدند و فریاد زدند:
+ااایــــــنــــــــه!!!
بعد هم با ذوق از اتاق خارج شدند و با سرعت به طبقه ی بالا رفتند.
بعد از اینکه همه چیز را با شور و شوق مضاعفی برای الینا تعریف کردن قرار گذاشتن که فردا بعد از اینکه الینا از بوتیک برگشت با امیر به پارکی برن و حرفاشونو برای شب باهم هماهنگ کنن.الینا هم با اینکه هنوز نسبت به کاری که میکرد شک داشت قبول كرد!
اسما و حسنا به خاطر قولی که به مادرشون داده بودن زود از الینا خدافظی کردن و بیرون اومدن.همین که وارد آسانسور شدن دوباره کف دستاشونو به هم کوبیدن و گفتن:
+حلللله!!!
فردای اونروز الینا با اعتماد به نفس بالایی به بوتیک رفت و وقتی خانم علوی و همکاراش پرسیدن با غرور و افتخار جواب داد که شب حتما هم خودش و هم همسرش به مهمونی میان.
بعد هم در برابر چشم های متعجب خانم علوی و دیگران چشمکی زد و رفت.مطمئن بود امشب با وجود امیرحسین دهن مردم بسته میشود و کمتر پشت سرش حرف زده میشود.
امیبرحسین جوان شایسته ای بود.هم از نظر تیپ و قیافه و هم از نظر کارو تحصیلات و ...
اما خب از نظر الینا هیچ پسری رایان نمیشد!!!
خودش هم در عجب بود که چطور هنوز فراموشش نکرده و چطور هنوز با دیدن عکسهایش قلبش تند میزند!
ظهر با اجازه ی خانم علوی کمی زودتر از بوتیک بیرون زد تا به پارک محله یعنی محل قرارش با امیرحسین برود.در مسیر خانه بود که با شنیدن صدای بوق ممتدی از پشت سرش متعجب سرش را برگرداند و متوجه 206 امیرحسین شد.اسما که جلو نشسته بود شیشه ی ماشین را پایین کشید و گفت:
+بدو بیا دیگه یخ کردیم...
آن روز هوا ابری بود و سردتر از همیشه.
الینا با سرعت به سمت ماشین رفت و عقب کنار حسنا نشست.
با اسما و حسنا دست داد و به امیر که رسید آهسته و زیر لب سلام کرد که امیر هم آهسته تر از او جواب داد.
دیگر تا انتهای مسیر صدایی از کسی بلند نشد و فقط صدای گوش نواز خواننده بود که از استریو بلند میشد.
پنج دقیقه ی بعد جلوی پارک محله ماشین متوقف شد و چهارنفر بی حرف پیاده شدن و روی اولین میز و صندلی که خالی بود نشستن.البته اون موقع روز تقریبا تمام میز و صندلی ها خالی بود!
اسما متوجه جو سنگین جمع شد.برای همین خودش شروع کرد:
+خب الینا؟!
با صدای اسما همه ی سرها به سمت اسما و الینا برگشت.
اسما با خنده ادامه داد:
+در رابطه با شوووهرت برامون بگو.
الینا دوباره با یادآوری شوهر رویاهاش فراموشی گرفت و گنگ پرسید:
_خب...چی بگم؟!
اسما و حسنا بلند خندیدن و امیرحسین با لبخند به میز خیره شده بود.حسنا همانطور با خنده گفت:
+اول از اسم شروع کن.اسم شوهرت چیه؟!
تمام وجود امیرحسین برای شنیدن جواب الینا گوش شد:
_اسمش...رایان!
بعد از شنیدن این حرف اسما و حسنا جلوی آهی که داشت از سینه شان خارج میشد را گرفتند و هردو به یک چیز فکر کردند:
«الینا هنوز به رایان فکر میکند»...
👈مڹ نَہ یعقوبم کہ با دورے بسازم👉
🍃راوی
تمام وجود امیرحسین برای شنیدن جواب الینا گوش شد:
_اسمش...رایان!
بعد از شنیدن این حرف اسما و حسنا جلوی آهی که داشت از سینه شان خارج میشد را گرفتند و هردو به یک چیز فکر کردند:
«الینا هنوز به رایان فکر میکند...»
امیرحسین اما در ذهنش به دنبال جواب این سوال بود که چرا رایان؟!
امیرحسین از وجود حقیقی رایان خبر نداشت و فکر میکرد الینا همینطوری این اسم را انتخاب کرده.
خود الینا هم انگار که از انتخاب این اسم شرمنده باشد سرش را پایین انداخته بود.
امیرحسین متعجب از سکوت خواهرانش پرسید:
_چرا استپ شدین؟خب اسمم ریانه....
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_سوم
نمی دونستم حالا کجا برم ،نه خونه داداش می تونستم برم نه خونه خودم پیش قاتل بچه ام ! لباسم رو عوض کردم .کامیار رو توی قاب در دیدم .از تخت پایین اومدم .به سمت در رفتم دیگه طاقت این اتاق رو نداشتم .
-پناه ،صبر کن من نمی دونستم تو حامله ای
-پس اینطوری می خواستی یه زن بی پناه رو بزنی ؟
-من اون روز عصبانی بودم
-چه توجیه خوبی !
پشت سرم راهروی بیمارستان رو متر می کرد و من حتی نمی تونستم بهش نگاه کنم ،دلم هیچ وقت باهاش صاف نمی شد ،هیچ وقت .
-پناه وایستا ...من دوستت دارم
وایستادم بر گشتم خیره شدم تو چشماش با حرص:این کلمه مقدس رو هی تکرار نکن
دست هاشو باز می کنه معرکه می گیره و داد میزنه :ایهاالناس من این زن رو دوست دارم جرمه؟
-دوست داشتن رو با کتک نشون می دن؟ (صدام رو پایین میارم)..با مجبور کردنش به فروختن مواد؟ یا با کشتن بچه اش ؟
-من مجبورم پناه
-چه اجباری ؟
-من لیسانسم ،لیسانس شیمی کو کار؟
-می تونستی پیش بابات کار کنه
-نمی خوام وابسته اون از دماغ فیل افتاده باشم
-می تونستی ازش پول قرض بگیری شرکت بزنی
-من میگم نره تو بگو بدوش
-در هر صورت من می خوام طلاق بگیرم والسلام
سرجاش میخکوب میشه با بهت نگام می کرد ،آخی عروسک خیمه شب بازیش رفت ،حالا کی سرش رو گرم کنه ؟ پاشا وارد بیمارستان میشه نزدیکم میاد با غیض نگاهی به کامیار میکنه .
-بریم
همراهش میشم ولی نمی خواستم برم خونه پاشا به خاطر اون محمد حسین ولی چطوری بهش می گفتم؟ تا نزدیک موتورش رفت .
-سوار شو دیگه
-من نمیام
-یعنی چی؟
-نمیام
-نکنه می خوای بری خونه کامیار؟
-هر بار که میام خونت واست دردسر میشه
-بشین ببینم
-ولی دوستت
-بشین تهران نیس
-ممکنه مدت طولانی خونت بمونم
-قدمت رو چشمم
-نه دوستت رو میگم
-میره خونه مامانش اینا ،اون زیاد نمیاد خونمون یه جورایی اون خونه سرمایه اس
-ولی..
-پناه بشین دیگه
دیگه نمی تونم بهونه بگیرم ،بی حرف میشینم.خیابون به خیابون رو متر می کرد و سعی می کرد که من رو از ماتم دربیاره ولی کدوم مادری از داغ بچه اش در میاد که من دومی باشم ؟ حالا این بچه می خواد بیست سالش باشه می خواد دو ماهش باشه .جایی نگه می داره نگاهی به این طرف و اون طرف می کنم .
-خب بریم با آبجیمون یه معجون بزنیم بریم خونه
-نمی خاد
-یعنی چی نمی خاد ؟
-نمی خورم میل ندارم
-من میلت رو میارم
-ول کن پاشا
-ببین هم من ضعیف شدم هم تو رو حرف بزرگتر از خودت حرف نزن
-اونوقت تو چرا ضعیف شدی ؟
-خواهرم مریض بوده ها ...مگه نمی دونی سیممون بهم وصله؟
لبخندی نمی زنم ،هیچی انگار که کویر لب هام قصد باز شدن نداشتن حتی برای لحظه ای ...
-پناه جون من
از رو موتور بلند شدم و همراهش رفتم .چرا این معجون اینقدر بی مزه شده بود ،نگام به رو به رو بود به مادری که نوزادش را بغل کرده بود .خوش به حالش ،اگه ارمغان منم زنده بود ،دلم می خواست داد بزنم و بگم مادر شدن چه حسی داره؟ خودت رو فراموش کنی و بچسبی به بچه ات چه حسی بهت میده ؟ قطره اشک بازم از نگام افتاد و من به حسرت گرفتن دست های کوچیک بچه ام گریه کردم .پاشا رد نگام رو گرفت از معجونش فاصله گرفت و با غم نگام کرد .
-خواهر من ،آبجی گلم ،پناه خانوم به من نگاه کن ..میگن بچه های که به سن تکلیف نرسیده شیشه عمرش پر میشه و داغشو خربار میشه رو جیگر مادرشون اون دنیا شفاعت مادرشون رو می کن ..الان تو جات تو بهشته ،آدم واسه بهشت رفتن گریه می کنه ،تازه خیالت راحت میگن این بچه ها پیش آسیه می مونن و آسیه بزرگشون میکنه ،اصلا بلند شو بریم ..بلند شو
بلند می شم و تا آخرین لحظه خیره می مونم به مادری که نوزادش را بغل کرده بود و حس مادری در دهانم می ماسه .چرا این خیابون آنقدر عذاب آوره؟ یه خیابونو اینقدر فروشگاه سیسمونی ؟ جلوی مغازه می ایستم و نگاهی به لباس صورتی می کنم وارد مغازه میشم و با حسرت خیره می شم به لباس صورتی !
-بفرمایین خانوم
-این لباس چنده؟
-قابلتون رو نداره ست کاملش ۲۰۰ تومنه
-میدینش؟
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣