┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
🕌همراه ابراهیم به سمت مقر سپاه
می رفتیم تا وسایل لازم را برای رزمندگان تحویل بگیریم صدای اذان ظهر که آمد ماشین را مقابل یک مسجد نگه داشت.
💭گفتم: آقا ابراهیم بیا زودتر بریم مقر همونجا نماز می خونیم ما که بیکار نیستیم داریم کار رزمنده ها رو انجام می دیم این هم مثل نمازه.
🔹با لبخندی بر لب نگاهم کرد و گفت تموم
این کارها بازیه هدف از جنگ و جبهه اینه
که نماز زنده بشه هدف تمام کارهای ما اینه
که ما عبد خدا و اهل نماز اول وقت بشیم.
ان شا ءالله اثر نماز اول وقت رو تو زندگی
خودت می بینی.
☘َاقِمِ الصَّلَوةَ لِذِکْرِی
به خاطر یاد من ، نماز را اقامه کن
(طه ۱۴)
📚خدای خوب ابراهیم
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_دوم
از زبون محمد حسین همسایه پاشا
-چشم سرهنگ ،چشم الان جلو در خونه ام
دستم رو به سمت جیبم بردم ،آروم روی پیشونیم زدم:سرهنگ اونقدر هولم کردی یادم رفت کلید بیارم ...ببخشیدا ولی مثل مادرشوهرا شدین یه دم دارین غر می زنین ...نه در و باز نمیکنه ..احتمالا خوابه
هم زمان زنگ خونه حاجیه خانوم رو می زنم ،صدای خواب آلوده اش باعث میشه کل وجودم پر از حس عذاب وجدان بشه .
-کیه؟
دستم رو روی گوشی تلفنم می گیرم تا غر غر های سرهنگ رو نشنوم .
-منم حاجیه خانوم محمد حسین ببخشید مزاحم شدم ،کلیدم رو جا گذاشتم
-آقا پاشا خونه اس که
-جواب نمیده
-بیا تو پسرم
در باصدای تقی باز می شه ،در رو هل می دم نگاهی به گوشی میکنم ،تماس قطع شده بود .گوشی رو تو جیبم می زارم و پله ها رو بالا می رم .حاجیه خانوم بیچاره با اضطراب ،چادر سفیدش را سرش کرده بود و توی راه پله ها ایستاده بود .
-سلام حاجیه خانوم ،ببخشید از خواب بیدارتون کردم
-سلام محمد حسین جان ،خواب نبودم از صبح تا حالا زانوم دردش شروع شده
-چرا نمی رین دکتر؟
-دخترم قرار دوشنبه بیاد ببرتم دکتر
ساکت شدیم و بعد کلید رو گرفت سمتم .یه کلید به حاجیه خانوم داده بودیم برای روز مبادا که هر دوتامون کلید رو جا گذاشتیم الحقم که هر دو فراموشی داشتیم .کلید رو گرفتم و تشکری کردم ،دلشوره به وجودم چنگ زد فهمیده بودم چه بلایی سر پاشا اومده ،کلید رو تو جا کلیدی انداختم ولی باز نشد .
-وای کلید پاشا تو قفله
محکم و با تمام وجود به در ضربه زدم :پاشا ...پاشا ..پاشا ...در رو باز کن
دستی به سرم کشیدم و با غصه گفتم :چرا در رو باز نمی کنی؟
-خب درو بشکن مادر جون
-برین اونور حاجیه خانوم
به عقب ،عقب گرد می کنم و با کل وجود به در ضربه می زنم .در با صدای بلندی میشکنه ،تقریبا داخل خونه پرت می شم .
-پاشا
کل خونه رو زیر و رو می کنم ،وارد اتاق می شوم و پاشا رو پهن زمین می بینم بی اراده داد می زنم:پاشا
حاجیه خانوم هراسون به اتاق میاد و بادیدن ،من و پاشا روی صندلی می شینه:یا ابوالفضل العباس خودت به این بچه رحم کن
گوشی رو از تو جیبم در میارم و با عجله شماره ۱۱۵ رو می گیرم :الو سلام
می ترسیدم ،می ترسیدم بلایی سرش بیاد ،می ترسیدم ،قلبش زیر این همه فشار دیگه نزنه ،می دونستم پاشا خیلی خواهرش رو دوست داره طاقت گریه هاشو نداره ،تکونش می دم :پاشا ،پاشا بلند شو داداش
شماره سرهنگ رو می گیرم :الو سلام سرهنگ خوبین ،پاشا حالش بد شده
***
سرم رو تنظیم می کنه ،دوباره فشار پاشا رو میگیره .پاشا هنوز چشم هاش رو بسته بود .سرهنگ کنار پاشا نشست ،دستی به موهاش کشید
-خدا رو شکر به خیر گذشت اگه حالش بد شد ببرین بیمارستان
-چشم لطف کردین
-قرصاشون به موقع بخورن
-چشم
حاجیه خانوم با نگرانی نگاهی به پاشا کرد .قلبش یکم آروم تر شده بود .پاشا کمی چشم هاش رو تکون داد و آروم چشم هاش رو باز کرد ،حاجیه خانوم جلو رفت.
-خوبی پسرم؟
-سلام حاجیه خانوم
سعی کرد بشینه که حاجیه خانوم نذاشت .روش رو به سمت سرهنگ کرد .
-سلام سرهنگ
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_سوم
نمی دونستم حالا کجا برم ،نه خونه داداش می تونستم برم نه خونه خودم پیش قاتل بچه ام ! لباسم رو عوض کردم .کامیار رو توی قاب در دیدم .از تخت پایین اومدم .به سمت در رفتم دیگه طاقت این اتاق رو نداشتم .
-پناه ،صبر کن من نمی دونستم تو حامله ای
-پس اینطوری می خواستی یه زن بی پناه رو بزنی ؟
-من اون روز عصبانی بودم
-چه توجیه خوبی !
پشت سرم راهروی بیمارستان رو متر می کرد و من حتی نمی تونستم بهش نگاه کنم ،دلم هیچ وقت باهاش صاف نمی شد ،هیچ وقت .
-پناه وایستا ...من دوستت دارم
وایستادم بر گشتم خیره شدم تو چشماش با حرص:این کلمه مقدس رو هی تکرار نکن
دست هاشو باز می کنه معرکه می گیره و داد میزنه :ایهاالناس من این زن رو دوست دارم جرمه؟
-دوست داشتن رو با کتک نشون می دن؟ (صدام رو پایین میارم)..با مجبور کردنش به فروختن مواد؟ یا با کشتن بچه اش ؟
-من مجبورم پناه
-چه اجباری ؟
-من لیسانسم ،لیسانس شیمی کو کار؟
-می تونستی پیش بابات کار کنه
-نمی خوام وابسته اون از دماغ فیل افتاده باشم
-می تونستی ازش پول قرض بگیری شرکت بزنی
-من میگم نره تو بگو بدوش
-در هر صورت من می خوام طلاق بگیرم والسلام
سرجاش میخکوب میشه با بهت نگام می کرد ،آخی عروسک خیمه شب بازیش رفت ،حالا کی سرش رو گرم کنه ؟ پاشا وارد بیمارستان میشه نزدیکم میاد با غیض نگاهی به کامیار میکنه .
-بریم
همراهش میشم ولی نمی خواستم برم خونه پاشا به خاطر اون محمد حسین ولی چطوری بهش می گفتم؟ تا نزدیک موتورش رفت .
-سوار شو دیگه
-من نمیام
-یعنی چی؟
-نمیام
-نکنه می خوای بری خونه کامیار؟
-هر بار که میام خونت واست دردسر میشه
-بشین ببینم
-ولی دوستت
-بشین تهران نیس
-ممکنه مدت طولانی خونت بمونم
-قدمت رو چشمم
-نه دوستت رو میگم
-میره خونه مامانش اینا ،اون زیاد نمیاد خونمون یه جورایی اون خونه سرمایه اس
-ولی..
-پناه بشین دیگه
دیگه نمی تونم بهونه بگیرم ،بی حرف میشینم.خیابون به خیابون رو متر می کرد و سعی می کرد که من رو از ماتم دربیاره ولی کدوم مادری از داغ بچه اش در میاد که من دومی باشم ؟ حالا این بچه می خواد بیست سالش باشه می خواد دو ماهش باشه .جایی نگه می داره نگاهی به این طرف و اون طرف می کنم .
-خب بریم با آبجیمون یه معجون بزنیم بریم خونه
-نمی خاد
-یعنی چی نمی خاد ؟
-نمی خورم میل ندارم
-من میلت رو میارم
-ول کن پاشا
-ببین هم من ضعیف شدم هم تو رو حرف بزرگتر از خودت حرف نزن
-اونوقت تو چرا ضعیف شدی ؟
-خواهرم مریض بوده ها ...مگه نمی دونی سیممون بهم وصله؟
لبخندی نمی زنم ،هیچی انگار که کویر لب هام قصد باز شدن نداشتن حتی برای لحظه ای ...
-پناه جون من
از رو موتور بلند شدم و همراهش رفتم .چرا این معجون اینقدر بی مزه شده بود ،نگام به رو به رو بود به مادری که نوزادش را بغل کرده بود .خوش به حالش ،اگه ارمغان منم زنده بود ،دلم می خواست داد بزنم و بگم مادر شدن چه حسی داره؟ خودت رو فراموش کنی و بچسبی به بچه ات چه حسی بهت میده ؟ قطره اشک بازم از نگام افتاد و من به حسرت گرفتن دست های کوچیک بچه ام گریه کردم .پاشا رد نگام رو گرفت از معجونش فاصله گرفت و با غم نگام کرد .
-خواهر من ،آبجی گلم ،پناه خانوم به من نگاه کن ..میگن بچه های که به سن تکلیف نرسیده شیشه عمرش پر میشه و داغشو خربار میشه رو جیگر مادرشون اون دنیا شفاعت مادرشون رو می کن ..الان تو جات تو بهشته ،آدم واسه بهشت رفتن گریه می کنه ،تازه خیالت راحت میگن این بچه ها پیش آسیه می مونن و آسیه بزرگشون میکنه ،اصلا بلند شو بریم ..بلند شو
بلند می شم و تا آخرین لحظه خیره می مونم به مادری که نوزادش را بغل کرده بود و حس مادری در دهانم می ماسه .چرا این خیابون آنقدر عذاب آوره؟ یه خیابونو اینقدر فروشگاه سیسمونی ؟ جلوی مغازه می ایستم و نگاهی به لباس صورتی می کنم وارد مغازه میشم و با حسرت خیره می شم به لباس صورتی !
-بفرمایین خانوم
-این لباس چنده؟
-قابلتون رو نداره ست کاملش ۲۰۰ تومنه
-میدینش؟
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
#گذری_بر_زندگی_مدافع_حرم
#شهید_محمود_نریمانی
گفت و شنود اختصاصی خبرنگار نوید شاهد کرج: آنچه می خوانید روایت یک عاشق و معشوق است روایت یک زوج جوان، روایت یک پدر که عاشق فرزندش بود ، این روایت از یک زندگی می گوید زندگی که صفحه آخرش شهادت شد و عاقبت به خیری ، شهید محمود نریمانی
سارا عجمی همسر #شهید_محمود_نریمانی
آشنایی من و محمود
♦️همزمان با اتمام فارغ التحصیلی دانشگاهم بودکه آقا محمود به خواستگاریم آمد. زمانی که ایشان در جلسه اول به همراه خانواده به منزل ما آمدند. چند دقیقه ایی باهم صحبت کردیم و آقا محمود در ابتدا از نحوه کار و فعالیت هایشان که گویای ماموریت های طولانی مدت که اغلب اوقات شب ها در منزل نباشند با این مضمون که " شاید بروم و برگردم یا بروم و برنگردم" صحبت کردند.
♦️من هم به ایشان گفتم که آسمانی شدن مختص آقایان نیست و خانم ها می توانند آسمانی بشوند و ایشان وقتی حرف مرا شنید چیزی نگفتند و سکوت کردند. بعدها بعد از ازدواجمان ایشان این را اذعان داشتند که جمله شما ذهنم را درگیر خود کرده بود و فهمیدم که خودتان اهل شهادت هستید و در این وادی به سر می برد.
♦️بعد از جلسات متعدد با توجه به اینکه در ایشان نقص و ایرادی نمی دیدم هنوز تصمیم گیری برایم سخت بود، دچار حالت بحرانی شده بودم و نمی توانستم به ایشان جواب مثبت بدهم.
♦️چند وقتی بودکه از شهادت امام هادی (ع) میگذشت که آقا محمود به خواستگاری من آمده بودند و در همین حالت بحرانی بودم که یادم افتاد، من شب شهادت امام هادی به ایشان متوسل شده بودم و از ایشان مدد خواستم و گفتم هرکسی را که شما برای من مصلحت می دانید شریک زندگیم قرار دهید. با یاد این جمله دلم آرام گرفت و نسبت به تصمیمم مصمم شدم.
❣شهادت محمود را حس می کردم، محمود انسان زمینی نیست❣
♦️(من تا قبل از شب بله برون به چهره آقا محمود نگاه نکرده بودم، تازه آن شب بود چهره ی ایشان را دیدم و همان لحظه حسی به من دست داد که انگار شهادت ایشان را جلوی چشمانم دیدم و حس کردم انسانی زمینی نیست.
ازدواج و زندگی سراسر عشق و مهربانی
♦️سال 1390 عقد و در سال 1391 ازدواج کردیم، مراسم ازدواجمان خیلی ساده برگزار شد چند ماه بعد از عقدمان به کربلا رفتیم و با یک ولیمه ساده به اقوام، زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. بعد ازمدتی خداوند به ما فرزندی عنایت فرمود و با وجود علاقه و حبّ خاصی که به امام هادی داشتم اسم پسرمان را محمّد هادی گذاشتیم. آقا محمود پدرانه به محمّد هادی عشق می ورزید و او را درآغوش گرمش جای می داد و همیشه از خداوند بخاطر این هدیه سپاسگذاری می کرد. با بدنیا آمدن محمد هادی زندگی ما حلاوت بیشتری پیدا کرد.
♦️محمود خیلی مهربان و با گذشت بود و زمانی که ایشان در منزل بود در کارها به من کمک میکرد، نقطه قوت اخلاقی ایشان احترام خاصی که به پدر و مادر و کلیه اعضای خانواده میگذاشتند که این را من در کمتر کسی می دیدم این خصوصیت ایشان درمن تاثیرگذار بود و همچنین مردم داری ایشان زبانزد اقوام و فامیل بود.
♦️صله رحم و رفت آمد با اقوام را هیچ وقت قطع نمیکرد، حتی اقوامی که از لحاظ تفکر و اعتقادی با ایشان هم عقیده نبودند این عامل مانع رفتن به منزل ایشان نمی شد.
♦️بعضی وقت ها فشارهای زندگی آرامش را از وجودم می گرفت، محمود واقعاً تکیه گاه محکمی بود و با حرف های دلنشینش برای دلم مرهمی بود. امین و رازدار خانواده بود تا جایی که خواهرانش او را محرم اسرار خود می دانستند و گاهی با او درد و دل میکردند.آن چنان رابطه صمیمی میانشان برقرار بود که محمود زمانی که از ماموریت برمیگشت، قبل از اینکه بخواهد کاری انجام دهد و یا صحبتی با من بکند گوشی تلفن را برمی داشت و با تک تک اعضای خانواده اش تماس میگرفت.
♦️نقطه ضعفی از ایشان به یاد ندارم و هرچه که در ایشان بود سراسر عشق و مهربانی بود.
♦️تنها چیزی که ایشان را خیلی آزرده خاطر میکرد وضعیت نامناسب پوشش خانم ها در سطح جامعه بود.که حتی روزهایی زودتر به خانه می آمدند وقتی من مسئله را جویا می شدم میگفتند واقعا برخورد و دیدن این افراد روحم را آزار می دهد به منزل می آیم، تا آرامش پیدا کنم
#یادش_با_ذکر_صلوات
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
کاش می شد حال خوب را
لبخند زیبا را
بعضی دوست داشتن ها را
خشک کرد!
لای کتاب گذاشت
و نگهشان داشت...
☕ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_چهارم
آروم روی تخت پاشا دراز می کشم ،لبخندی میزنه مثل گارسون ها تا کمر برام خم میشه و بعد لفظ کلام شروع کرد به حرف زدن :بانوی اعظم ای نوکر بخت برگشته چیزی برای مطالبه کردن ندارین که نوکر با سر و جانش به نداتان لبیک بگویید ،خورشید آسمان ها و زمین ؟
-نداتان نه ندایتان
-من رو بکشین بانوی من ،من سزاوار مرگم که چنین اهانتی کردم
نگاهی بهش کردم که پایین تخت روی زانو ها افتاده بود ،خنده ای کردم و گفتم:زیاد یانگوم می بینی ها
بلند شد صداش رو صاف کرد بادی به غبغب داد و گفت:یانگوم نه جواهری در قصر ،من دیگه رفع زحمت می کنم و مصدع اوقات شریف سرکار عالیه نمیشم
در رو باز می کنه و می ره ،سرهمی صورتی رو بر می دارم بین بغلم می گیرم و دوباره ماتم خونه پناه فعالیت خودش رو رسما آغاز می کنه اونم به صرف گریه و غم .
-ارمغانم ...مامان
انگار واقعا باورم شده بود بچه ام دختره و اسمش ارمغانه .
-سلام زیور خانوم ،نه ،چیزی نیست ،الحمد الله
نگاهی به چین های تورش می کنم و ارمغان رو توش تصور می کنم.
-سوپ ...بله سوپ..هیچی یکی مریض شده واسه اون می خواستم
ارمغانی که حالا میون آغوشم خسته شده بود غر غر می کرد و من سعی برا آرام کردنش نمی کردم
-صبر کنین یعنی وقتی گوشت گردن مرغ و پیاز خوب تفت خورد آب بریزم روش و بعدش هویج؟
ارمغانی که روی موهای لخت ،کم پشتش تل لیز می خورد و اون پی بازیگوشی تلش رو گم می کرد.
-هویجا که پخت سیب زمینی رو بزارم ،بعدش ؟
و بعد با مظلومیت بهم بگه :مامان ببخشید که بازم تلم رو گم کردم بزام می خری ؟
-رشته بریزم ؟
من بوسش کنم و بگم چرا نمی خرم مامان جون ده تا می خرم .
-رب رو تفت بدم و آخرش بریزم توش؟
و او بخنده و بوسم کنه و بگه تو مهربون ترین مامان دنیایی مامان پناه
-آهان ،پس آخری اگه خواستم گشنیز باشه ،بعد اونوقت گشنیز و جعفری چه فرقی دارن؟
ارمغان من مثل گلی نشکفته بود،خنده های نشنیده ش آرومم می کرد.پاشا که از یاد گرفتن طرز تهیه سوپ زیور پز فارغ شده بود ،تلویزیون رو روشن کرد.
-وزیر نفت همچنان اضافه کرد ...
نگاهی دیگه به ست کوچک ارمغانم می کنم ،دستکش های کوچکش ،شلوار کوچکش ،سرهمی صورتی که روش عکس یه تک شاخ بود
-سکه تمام بهار آزادی ...
بوسه ی ریزی به لباس دخترونه می کنم و به صورتم نزدیک و باز هم اشکی به چشمم میشینه .
-بعد از گذشت چند سال از برجام...
-پاشا تلویزیون رو خاموش کن
بی حرف تلویزیون رو خاموش کرد،دلم براش سوخت که گیر خواهری افتاده که با یه من عسلم نمیشه خوردش.صدای گوشیم بلند میشه ،کامیار بود ،گوشی رو قطع می کنم .از رو نمی ره زنگ میزنه،و من که اصلا دلم نمی خواست حتی نفش اسمش رو توی گوشیم ببینم .
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_پنجم
روزها گذشت کم کم روحیه ام رو به دست آوردم ،چند ماهی گذشته بود کم کم داشت خزون داشت سردیش رو به رخم می کشید،تمام این مدت کامیار وقت و بی وقت زنگ می زد و جواب نمی دادم ،سیم کارتم رو در آورده بود و از غم دنیا فارغ داشتم از زندگی لذت می بردم ، اونم با داداشم ! توی یخچال رو بررسی می کنم دو قطعه مرغ توی فریزر بهم زبون درازی میکنه ،مرغ رو برمی دارم و توی بشقاب روی میز می زارم ،پاشا صبح رفته بود شرکت و حالا تنها بودم ،پاشا مهندس بود بابا می خواست تو شرکت خودش کار کنه و پاشا دوست داشت مستقل باشه .صدای تلفن خونه بلند میشه .تلفن رو برمی دارم.
-سلام پنی
-سلام پاشی این چه وضع صدا کردنه؟
-چیه! تو به من میگی پاشی من چیزی میگم؟...پناه چیزی نمی خوای؟
-نه چیزی خاصی نیس فقط تو کابینتا و یخچال مگسم پر نمیزنه
-الان چرا به روم میاری پول ندارم چیزی بخرم؟!
خنده ای می کنم و روی صندلی میشینم .
-آخیش بلاخره خندید این اخمو
-کی میای؟
-ساعت ۵
-دیره
-چشات بزاری رو هم اومدم
-حوصلم سر رفته
-بیام می ریم بیرون بگردیم
-میبریم بازار؟
-چی شده؟
-میگم میبریم بازار
-پناه صدات نمیاد چرا؟
-عه الان یهو صدا قطع شد؟ من صدات رو میشنوما
-الو ...پناه...پناه
-پاشا
-پناه صدات نمیاد
-اصلا ولش کن
-آهان الان صدات خوب شد ،چی کار کردی جابه جا شدی؟ حالا چی می گفتی؟...من دیگه برم
-باشه
-کاری نداری؟
-نه
-خدافظ
-خدافظ
خنده ای روی لبم میشینه و نفس عمیقی می کشم ،اگه پاشا تو زندگی من نبود ،من می مردم.زنگ خونه به صدا در میاد ،به سمت در می رم ،در رو باز می کنم و نگاهی به چهره مهربون پیرزن جلوم می کنم .این خونه چقدر بوی زندگی می داد.
-سلام دخترم
-سلام حاجیه خانوم بفرمایین تو
-نه دخترم اومدم ببینم پیاز داری؟ شرمنده من پای بیرون رفتن ندارم
-ببینم
نگاهی به کابینت می کنم ،خدا رو شکر این یه قلم رو داشت ،دوتا پیاز بر می دارم و به سمت در می رم.
-حاجیه خانوم بیاین تو
لبخندی به لحن ملتمسانه ام می زند و چادرش را که از روی موهای فرفری سفیدش عقب رفته بود و چین و چروک گردنش معلوم بود رو جلو کشید .
-نه مزاحم نمیشم
-این چه حرفیه ؟من تنهام ،حوصله ام سررفته یکم حرف می زنیم
-والا چی بگم؟
-نه نگین
-از دست شما جونا
وارد خونه شد و نگاهی به صندلی کرد ،در رو بستم روی صندلی نشست و چادرش رو از روی سرش برداشت و روی شونه هاش انداخت.
-هی مادر تنها که بشی دیگه رغبت نداری که غذا درست کنی اونم برا یه نفر ! نه حوصله آشپزی نه خرید ،خدا حفظ کنه داداشتو آقا محمد حسین رو هر از چند گاهی برام خرید می کنن
به خاطر محمد حسین ساکت شدم به این فکر می کردم که این خونه،خونه محمد حسینم هس حالم بد می شد.
-دختر خوشگلم خونه ها قدیم اینجوری نبود که اول حیاط رو می ساختن بعدا به فکر خونه می افتادن ،الان با این وضع زندگی همه مریض شدن
با سر حرفش رو تایید کردم و گوش دادم که در دل این مادر چی میگذره .
-از وقتی شوهر خدا بیامرزم مرد ،اصلا شکسته شدم،مرد بودا ،مرد !..کنارش احساس...
حرفش تکمیل نشده بود صدای شکستن چیزی اومد هر جفتمون به سمت صدا برگشتیم و گنگ همو دیدیم ..
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
10.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد_ویژه♨️
#پرونده_ویژه🗂
👱🏻♂ماجرای نوجوانی که بخاطر ترک گناه...
✨به مقامات بالای معنوی رسید...
🎬 بخش۱
#هوای_نفس
#شهید_احمد_علی_نیّری
#چگونه_دینمداری_خود_را_بسنجیم؟؟!!
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_پنجاه_ششم
باعجله به سمت اتاق رفتم و نگاهی به شیشه کردم پرده ای که به رقص باد در اومده بود نشون دهنده این بود که پنجره شکسته .به سمت پنجره رفتم و پایین رو نگاه کردم ،کامیار بود .با دیدنم صداش رو بلند کرد.
-پناه گمشو بیا پایین
-اینجا چی کار می کنی؟
-پناه پاشو بیا من اعصاب ندارم
-گفتم تو اینجا چی کار می کنی؟
-چیزی شده دخترم
به سمت حاجیه خانوم بر می گردم و نگاهی اجمالی به قامتش می کنم .
-نه حاجیه خانوم خودم حلش می کنم .
-کمک نمی خوای ،زنگ بزن پلیس
-نه مشکل خانوادگیه
-خیل خب
با صدای نعره کامیار به سمت پنجره برمی گردم .
-بیا پایین تا آبروت رو نبرم
-ببر ببینم
-پناه با زبون خوش بیا پایین
-من با تو بهشتم نمیام
-خیل خب از داداشت شکایت می کنم
-خیر پیش
نمی خواستم بهش رو بدم ،نقطه ضعف رو بفهممه مگر نه ولم نمی کرد.
-من شیر زخم خورده ام بیشتر این زخمیم نکن زهرم رو می ریزما
به طرف حاجیه خانوم می روم ،نگاهی هراسون بهم می کنه ،لبخندی می زنم:چیزی نیست بریم ادامه خاطراتتون رو بگین
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣