eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
1.9هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش می شد حال خوب را لبخند زیبا را بعضی دوست داشتن ها را خشک کرد! لای کتاب گذاشت و نگهشان داشت... ☕ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
mahdiranaei-@yaa_hossein.mp3
2.16M
🎵واسه ی نفس ڪشیدن یه هوا میخوام 🎤مهدی ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 آروم روی تخت پاشا دراز می کشم ،لبخندی میزنه مثل گارسون ها تا کمر برام خم میشه و بعد لفظ کلام شروع کرد به حرف زدن :بانوی اعظم ای نوکر بخت برگشته چیزی برای مطالبه کردن ندارین که نوکر با سر و جانش به نداتان لبیک بگویید ،خورشید آسمان ها و زمین ؟ -نداتان نه ندایتان -من رو بکشین بانوی من ،من سزاوار مرگم که چنین اهانتی کردم نگاهی بهش کردم که پایین تخت روی زانو ها افتاده بود ،خنده ای کردم و گفتم:زیاد یانگوم می بینی ها بلند شد صداش رو صاف کرد بادی به غبغب داد و گفت:یانگوم نه جواهری در قصر ،من دیگه رفع زحمت می کنم و مصدع اوقات شریف سرکار عالیه نمیشم در رو باز می کنه و می ره ،سرهمی صورتی رو بر می دارم بین بغلم می گیرم و دوباره ماتم خونه پناه فعالیت خودش رو رسما آغاز می کنه اونم به صرف گریه و غم . -ارمغانم ...مامان انگار واقعا باورم شده بود بچه ام دختره و اسمش ارمغانه . -سلام زیور خانوم ،نه ،چیزی نیست ،الحمد الله نگاهی به چین های تورش می کنم و ارمغان رو توش تصور می کنم. -سوپ ...بله سوپ..هیچی یکی مریض شده واسه اون می خواستم ارمغانی که حالا میون آغوشم خسته شده بود غر غر می کرد و من سعی برا آرام کردنش نمی کردم -صبر کنین یعنی وقتی گوشت گردن مرغ و پیاز خوب تفت خورد آب بریزم روش و بعدش هویج؟ ارمغانی که روی موهای لخت ،کم پشتش تل لیز می خورد و اون پی بازیگوشی تلش رو گم می کرد. -هویجا که پخت سیب زمینی رو بزارم ،بعدش ؟ و بعد با مظلومیت بهم بگه :مامان ببخشید که بازم تلم رو گم کردم بزام می خری ؟ -رشته بریزم ؟ من بوسش کنم و بگم چرا نمی خرم مامان جون ده تا می خرم . -رب رو تفت بدم و آخرش بریزم توش؟ و او بخنده و بوسم کنه و بگه تو مهربون ترین مامان دنیایی مامان پناه -آهان ،پس آخری اگه خواستم گشنیز باشه ،بعد اونوقت گشنیز و جعفری چه فرقی دارن؟ ارمغان من مثل گلی نشکفته بود،خنده های نشنیده ش آرومم می کرد.پاشا که از یاد گرفتن طرز تهیه سوپ زیور پز فارغ شده بود ،تلویزیون رو روشن کرد. -وزیر نفت همچنان اضافه کرد ... نگاهی دیگه به ست کوچک ارمغانم می کنم ،دستکش های کوچکش ،شلوار کوچکش ،سرهمی صورتی که روش عکس یه تک شاخ بود -سکه تمام بهار آزادی ... بوسه ی ریزی به لباس دخترونه می کنم و به صورتم نزدیک و باز هم اشکی به چشمم میشینه . -بعد از گذشت چند سال از برجام... -پاشا تلویزیون رو خاموش کن بی حرف تلویزیون رو خاموش کرد،دلم براش سوخت که گیر خواهری افتاده که با یه من عسلم نمیشه خوردش.صدای گوشیم بلند میشه ،کامیار بود ،گوشی رو قطع می کنم .از رو نمی ره زنگ میزنه،و من که اصلا دلم نمی خواست حتی نفش اسمش رو توی گوشیم ببینم . 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 روزها گذشت کم کم روحیه ام رو به دست آوردم ،چند ماهی گذشته بود کم کم داشت خزون داشت سردیش رو به رخم می کشید،تمام این مدت کامیار وقت و بی وقت زنگ می زد و جواب نمی دادم ،سیم کارتم رو در آورده بود و از غم دنیا فارغ داشتم از زندگی لذت می بردم ، اونم با داداشم ! توی یخچال رو بررسی می کنم دو قطعه مرغ توی فریزر بهم زبون درازی میکنه ،مرغ رو برمی دارم و توی بشقاب روی میز می زارم ،پاشا صبح رفته بود شرکت و حالا تنها بودم ،پاشا مهندس بود بابا می خواست تو شرکت خودش کار کنه و پاشا دوست داشت مستقل باشه .صدای تلفن خونه بلند میشه .تلفن رو برمی دارم. -سلام پنی -سلام پاشی این چه وضع صدا کردنه؟ -چیه! تو به من میگی پاشی من چیزی میگم؟...پناه چیزی نمی خوای؟ -نه چیزی خاصی نیس فقط تو کابینتا و یخچال مگسم پر نمیزنه -الان چرا به روم میاری پول ندارم چیزی بخرم؟! خنده ای می کنم و روی صندلی میشینم . -آخیش بلاخره خندید این اخمو -کی میای؟ -ساعت ۵ -دیره -چشات بزاری رو هم اومدم -حوصلم سر رفته -بیام می ریم بیرون بگردیم -میبریم بازار؟ -چی شده؟ -میگم میبریم بازار -پناه صدات نمیاد چرا؟ -عه الان یهو صدا قطع شد؟ من صدات رو میشنوما -الو ...پناه...پناه -پاشا -پناه صدات نمیاد -اصلا ولش کن -آهان الان صدات خوب شد ،چی کار کردی جابه جا شدی؟ حالا چی می گفتی؟...من دیگه برم -باشه -کاری نداری؟ -نه -خدافظ -خدافظ خنده ای روی لبم میشینه و نفس عمیقی می کشم ،اگه پاشا تو زندگی من نبود ،من می مردم.زنگ خونه به صدا در میاد ،به سمت در می رم ،در رو باز می کنم و نگاهی به چهره مهربون پیرزن جلوم می کنم .این خونه چقدر بوی زندگی می داد. -سلام دخترم -سلام حاجیه خانوم بفرمایین تو -نه دخترم اومدم ببینم پیاز داری؟ شرمنده من پای بیرون رفتن ندارم -ببینم نگاهی به کابینت می کنم ،خدا رو شکر این یه قلم رو داشت ،دوتا پیاز بر می دارم و به سمت در می رم. -حاجیه خانوم بیاین تو لبخندی به لحن ملتمسانه ام می زند و چادرش را که از روی موهای فرفری سفیدش عقب رفته بود و چین و چروک گردنش معلوم بود رو جلو کشید . -نه مزاحم نمیشم -این چه حرفیه ؟من تنهام ،حوصله ام سررفته یکم حرف می زنیم -والا چی بگم؟ -نه نگین -از دست شما جونا وارد خونه شد و نگاهی به صندلی کرد ،در رو بستم روی صندلی نشست و چادرش رو از روی سرش برداشت و روی شونه هاش انداخت. -هی مادر تنها که بشی دیگه رغبت نداری که غذا درست کنی اونم برا یه نفر ! نه حوصله آشپزی نه خرید ،خدا حفظ کنه داداشتو آقا محمد حسین رو هر از چند گاهی برام خرید می کنن به خاطر محمد حسین ساکت شدم به این فکر می کردم که این خونه،خونه محمد حسینم هس حالم بد می شد. -دختر خوشگلم خونه ها قدیم اینجوری نبود که اول حیاط رو می ساختن بعدا به فکر خونه می افتادن ،الان با این وضع زندگی همه مریض شدن با سر حرفش رو تایید کردم و گوش دادم که در دل این مادر چی میگذره . -از وقتی شوهر خدا بیامرزم مرد ،اصلا شکسته شدم،مرد بودا ،مرد !..کنارش احساس... حرفش تکمیل نشده بود صدای شکستن چیزی اومد هر جفتمون به سمت صدا برگشتیم و گنگ همو دیدیم .. 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
10.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ 🗂 👱🏻‍♂ماجرای نوجوانی که بخاطر ترک گناه... ✨به مقامات بالای معنوی رسید... 🎬 بخش۱ ؟؟!! ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 باعجله به سمت اتاق رفتم و نگاهی به شیشه کردم پرده ای که به رقص باد در اومده بود نشون دهنده این بود که پنجره شکسته .به سمت پنجره رفتم و پایین رو نگاه کردم ،کامیار بود .با دیدنم صداش رو بلند کرد. -پناه گمشو بیا پایین -اینجا چی کار می کنی؟ -پناه پاشو بیا من اعصاب ندارم -گفتم تو اینجا چی کار می کنی؟ -چیزی شده دخترم به سمت حاجیه خانوم بر می گردم و نگاهی اجمالی به قامتش می کنم . -نه حاجیه خانوم خودم حلش می کنم . -کمک نمی خوای ،زنگ بزن پلیس -نه مشکل خانوادگیه -خیل خب با صدای نعره کامیار به سمت پنجره برمی گردم . -بیا پایین تا آبروت رو نبرم -ببر ببینم -پناه با زبون خوش بیا پایین -‌من با تو بهشتم نمیام -خیل خب از داداشت شکایت می کنم -خیر پیش نمی خواستم بهش رو بدم ،نقطه ضعف رو بفهممه مگر نه ولم نمی کرد. -من شیر زخم خورده ام بیشتر این زخمیم نکن زهرم رو می ریزما به طرف حاجیه خانوم می روم ،نگاهی هراسون بهم می کنه ،لبخندی می زنم:چیزی نیست بریم ادامه خاطراتتون رو بگین 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🌹پيامبر خدا (ص): هر كه چشمش به دست مردم باشد، اندوهش دراز و افسوسش پايدار شود. 📙ميزان الحكمه ج۳ ص۶۲ .....★♥️★...
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 چتر شیشه ای را روی سر میگیرم دوباره رسیدیم به فصل مورد علاقه م پاییز، فصل نارنگی! قطرات باران روی چتر شیشه شیشه ای من را یاد کودکی ام می انداخت. همان زمانی که روی شیشه های رنگی خونه مامان جون چشم چشم دو ابرو کشیدم و قطرات باران که سر می خوردند ریخت آدمکم رو بهم می زد و مامان جون با بشقاب لبو به دست کنار من می‌نشست بخار لبو هر آدم یخ زده را تحریک می‌کند که لبش را به لبوها بکشد یادش بخیر با نگاه لبو ها روی لبهای غنچه ای کوچکمان می کشیدیم وپز رژ لب های طبیعی مون رو بهم می دادیم و پاشا بی‌توجه به دختر بازی های ما نگاه عاقل اندر سفیهی بهمون می کرد و همان طور که پایش را دراز می‌کرد و بزرگتر بودن گل می‌کرد و نگاهش گره می‌خورد به تلویزیون و کارتونش که شرح زندگی هاچی بی مادر بود که به دنبال مادرش می گشت .ای کاش همان روزها بود! همان لبو شیشه های قدی و مهربانی مامان جون! اون روز ها که پاشا هاچ می دید ،مامان جون می گفت:بزن اونور این مادر مرده جیگرمو آتیش زد.از کنار مدرسه دبستان می‌گذرم بچه ها گاهی با گریه و گاهی باشادی به مدرسه می رفتن. کلاس اولی‌ها بهونه مادر می‌گرفتن. ارمغانم اگه هفت سالش می‌شد ...خسته از سختی های دنیا نفس عمیقی میکشم از کنار دبستان رد می‌شم. سر در مدرسه رو میخونم دبستان دخترانه گلهای زندگی. بی حوصله رد می شم و هوای پاییزی را با تمام وجود می‌بلعم. گوشیم زنگ میزنه نگاهی به اسمش می‌کنم پاشا بود احتمالا از نبود ناگهانیم نگران شده بود. - الو - به به بلاخره یه صدای شنیدیم از شما -کامیار - چیه انتظارشو نداشتی؟ - گوشی پاشا دسته تو چیکار میکنه ؟ -چیه حسودیت میشه بابرادرزنم خلوت کردم؟ -کامیار داری چه غلطی می کنی؟ -بهت گفتم دوستت دارم، گفتم پاشو بیا سر زندگیت ،گوش ندادی ،گفتم برات همه کاری می کنم ولی تو چی کار کردی؟اگه بر نگردی پاشا رو می کشم صدای بوق توی گوشی توی سرم پیچید... الو... الو لعنتی با تمام قدرتی که میتونستم دویدم سر چهارراه دستم رو جلوی تاکسی گرفتم. تاکسی جلوم نگه می دارد،سوار تاکسی می شم ،آدرس رو راننده می دم .راننده با کمال آرامش راه می افتد.مضطرب به سمتش بر می گردن:آقا سریع تر برو جلوی خونه پاشا وایمیسته ،با سر پیاده می شم ،بارون با تمام قدرت به زمین می زد .جلوی در می رم با تمام قدرت به در می کوبم ،اشکم می چکه ،قرار بود دنیا روی خوشش رو نشون بده . -پاشا تلفن رو بر می دارم شماره پاشا رو می گیرم :الو کجا باید بیام؟ 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 یه دست لباس جلوم می گیره ،دامن قرمز کلش بود و شومیز مشکی حریر با یه شال مشکی پلیسه و یه جفت کفش پاشنه بلند مشکی و جوراب شلواری ،خدایی سلیقه ی خوبی داشت ،خوشگل بودن .نگاهی بهم کرد و چندش آور گفت:دلم برات تنگ شده بود بی وفا چند ماهه منو کاشتی رفتی؟نمیگی کامیار دلتش برات تنگ میشه -مگه قاتلام دل دارن؟ -انقدر به من نگو قاتل -اگه قاتل نیستی پس چیی؟ اشاره ای به لباس ها کرد و گفت آماده شو .از اتاق بیرون رفت .به لباس نگاه کردم ،خدا لعنتت کنه محمد حسین فقط همین ! صدای کلاغ ها و بوی خاک توی اتاق پیچیده شده بود و این بهم یادآوری می کرد که پاییز رسیده .کامیار زهرش رو ریخته بود گفته بود زهر می ریزه .تقه ای به در خورد و کامیار نگاهم کرد:تو که حاضر نشدی ،پاشو پناه انقدر لجباز نباش -نمی خام ببینمت حالم ازت بهم می خوره -حیف شد که دیگه نمی تونی نظر بدی فعلا باید غلام حلقه به گوش باشی -عمرا -خیل خب پس بی خیال پاشا شو -خیلی پست فطرتی خیلی بی توجه به فریادم دستگیره در رو گرفت :منتظرم آماده شی بیا بی میل لباس ها رو بر می دارم و تنم می کنم ،ای کاش بابا کمی محبت داشت ،کمی مثل تمام بابا ها ناز دخترش رو می کشید ،مثل همه ی بابا ها آغوشش برای همه باز بود حتی اگه مثل بابای ملکا نمی تونست دنبالش بدوییه و دنبال بازی کنن حتی اگه سینه اش خس خس می کرد .حتی اگه یه وقتایی کارش به بیمارستان می رسید ولی پدری می کرد .من از روزی فهمیدم دنیا بدترین جاییه که دیدیم که بابام دستم رو گرفت و به زور نشوند سر سفره عقد و تمام خواهشم از یه مرد شد سر کار گذاشتن خودم !.لباس قشنگی بود ،ترکیب تضاد قرمز و مشکی اش بی اندازه قشنگ بود ولی ...در رو باز کرد انگار کلا بیکاره و فقط پشت این در منتظر لباس پوشیدن منه . _آماده شو بریم سوار ماشین شاسی بلندش میشم و با بغض به روزای خوش زندگیم فکر می کنم به روزایی که همیشه می خندیدم بی دلیل ..! دلم فرشته خانوم خاست ،حالا هر چقدر هم که پسرش آدم بدی باشه ،مادر مهربونی که بود ،مادر بود حتی اگه لباسش بوی پیاز سرخ کرده می داد که نمی داد! حتی اگه به خاطر بچه هاش تمام موهای سیاهش سفید بود که نبود!حتی اگه متر نمی رسید که دور کمرش رو بگیره که می رسید!حتی اگه به جای دنبال کردن مد روز ،لباس گل گلی پیرزنونه می پوشید که نمی پوشید! هم بوی عطر یاس می داد و هم موهای فر تلفنیش به رنگ مشکی بود مثل ملکا و هم به جای پیرهن پیرزنی لباس شیک می پوشید ،اون هم مادر بود و هم زن و هم فرشته! کنار قرمه سبزیش برای درست کردن سالاد شیرازی نگران پخش شدن ریملش نبود .واقعا فرشته بود .کنارش بارش باران بارش برگم بود . من پناه دختر ته تغاری پاییز بودم ،دختر رنج دیده اش ،دختر داغ دارش ،دختر عذاب کشیده اش ،پناه و پاییز حتی اول اسممون هم شبیه هم بود 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay