eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🏴🕌پیاده روی مجازی به کوی معشوق🚩🚩 🌺🏴باتوجه به اینکه راهپیمایی بزرگ اربعین امسال برگزارنخواهدشد. 🌺🏴👇 با کلیک بر روی لینک آبی زیر به صورت مجازی درسرزمین عشق و عاشقی قرار بگیرید. 🌟🏴👇لازم به ذکر است که تصاویربه صورت سه بعدی بوده وبا کلیک بر روی علامت قرمز که درهرتصویرمشاهده میشود به حرکت خود ادامه داده تا وارد کربلا ونقطه ی پایانی سفرشوید. 🛣لینک سفر اربعین👇 🕌 haram360.ir/ ☀️👇هدیه امروز👇💐 🚩 🕌
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 لباس هام رو مرتب می کنم ،دلم می خواست تا می تونم حرصش رو در بیارم .دستی به دامنم می کشم و روسریم رو جلوی آیینه مرتب می کنم .رو می کنه بهم و رژلبی رو بهم می ده ،منظورش رو فهمیدم ولی خودم رو زدم به کوچه علی چپ . -ممنون الان می زارمش تو کیفم می خواست چیزی بگه ولی نگفت ،پشیمون شد فهمید از من آبی گرم نمیشه .پله ها رو پایین رفت . -منتظرتم همین که به پایین رسید صدای زنگ بلند شد و بعدش صدای بم کامیار:پناه بیا پایین توجههی به حرفش نکردم .باز شدن در خبر از اومدن مهمون هایش داشت نمی دونم چرا انقدر زود این برج رو بالا اومدن .صدای پچ پچ هاشون بلند شد ،برای اینکه آبروش جلوی مهمون ها بره آروم به سمت پله ها رفتم و پله ها رو آروم تر از لاک پشت پایین اومدم .کامیار با همون غرور همیشگیش داشت سلام می کرد ،جلو تر رفتم ،سلام نکردم تا اونها سلام کنن .مرد دستش رو جلوم دراز کرد و من بی توجه به دست درازش به سمت زن رفتم و دستی به زن دادم و با سرد ترین حالت ممکن سلام کردم.دو تا زن بودن و دوتا مرد معلوم بود که با هم زن و شوهرن .کامیار که بی توجههی من رو به تذکراتش دید با حرص گفت:بفرمایین . اول از همه جلو افتادم و روی مبل نشستم ،کامیار با حرص بهم چشم غره ای رفت ولی من حتی نگاش هم نکردم و خیاری رو از توی سبد میوه در آوردم و گازش زدم ،خودمم از رفتارام بدم می اومد ولی دلم می خواست حرص کامیار رو در بیارم برا انتقام .بوی خیار حالم رو بد می کردم ولی به زور قورت دادم ،انگار یه سنگ توی گلوم گیر کرده بود ،نمی تونستم قورت بدم .زن ها کنارم نشستن . -خب خودتون رو معرفی نمی کنین؟ -من سهیلام -من پانته آ م -اوهوم از کلمه م جا می خورند و با چشم های گرد خیره می شن بهم : و شما؟ -پناه -اسم قشنگیه فقط سری تکون می دم حتی از اینکه از زیبایی اسمم و سلیقه مامان و بابام خوششون اومد هم چیزی نگفت .حرصشون گرفت .نگاهی به میوه کردم و پرتقالی برداشتم و پوست کندم ولی بوش آزارم داد .بلند شدم و از جمع بیرون رفتم ،احساس کردم سنگ توی گلوم داره بالا میاد در دستشویی رو باز می کنم و تمام مخلفات گلوم رو بالا میارم :من چم شده؟ صدای در زدن های کامیار نشون می داد که یا نگرانه یا می خاد با کل وجودش سرم داد بزنه ،در رو باز کردم .سرم گیج می رفت آروم زمزمه کردم:مگه مجبوری این همه سردی پشت سرهم می لنبونی به قول مامان جون سردیم کرده .کامیار الکی و نگران بهم نگاه می کنه: پناه جان خوبی ...بعد صداش رو پایین میاره و با اخم و تخم میگه:چته تو ؟قاطی کردی؟ از کنارش رد میشم ،مچم رو می گیره:کامیار گفتم از خط قرمزم رد نشو خیره می شم تو چشمام می دونستم بدش میاد پس بیشتر خیره شدم . -پناه منو وحشی نکن -نیستی ؟ می خاست وحشی شه از چشمای به خون نشسته اش معلوم بود . -کامیار جان چی شد؟ -الان میایم تقریبا به جلو پرتم می کنه به سمتش بر می گردم و می گم:هوی چته؟ -پناه فقط از جلو چشام برو -نمی گفتی هم می رفتم به سمت خانم ها رفتم کنار سهیلا نشستم ،سهیلا با نگرانی نگاهی بهم کرد و گفت: خوبی؟ -مشخص نیست؟ این یعنی زود تر برین ،اگه می فهمید ،باور کنین بی ادب نبودم ،اگر چه مامانم هیچ وقت خونه نبود و مامانم زیور خانوم بود ولی می دونستم ادب چیه و با ادب کیه !پرتقالی رو با عشوه بر داشت و پوست کند ،می خواست به من یاد بده که ادب یعنی چی ،پرتقال رو پوست کند و به سمت شوهرش شاهین گرفت:شاهین جان پرتقال ! حالم بهم خورد از این حرکت مسخره اش ،شاهین رو کرد بهش و گفت:نمی خورم سرد و بی روح گفت حتی یه کلمه عزیزمم نچسبوند بهش ،دلم خنک شد به زور جلوی خنده ام رو گرفت ،چشم غره ای بهم رفت .باز هم با عشوه پرتغال خورد . -خوبه آدم برا شوهرش پرتقال پوست بکنه -که ضایع بشه؟ بی توجه به حرفم پرتغالش رو خورد . 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 حالا پناه خوشبخت ترین آدم دنیا بود ،خیره می شم به برگه روبه روم که روش به لاتین کلماتی رو نوشته بود ،برگه رو بغل می کنم و نفس عمیق می کشم .احساس میکنم که همه شهر داره بهم میخنده ،گوش کنین صدای قهقه اش شنیده میشه .عابر پیاده بهم می خندید ،ایستگاه اتوبوس می خندید ،سوار ماشین می شم و ماشین رو روشن می کنم .امروز شهر چقدر قشنگه !چقدر مردم مهربون شدن .ماشین رو پارک می کنم وارد خونه میشم ،در رو باز می کنم ،شوکت خانوم غذا درست می کرد ،عطر کره حیوانی لابه لای برنج زعفرونی آدم رو مست می کرد ولی حال من رو بد ،نگاهی به شکمم کردم ،احساس می کردم هنوز پا در نیاورده لگد می زنه .سر خوردن پاهای کوچلوش رو احساس می کردم . -سلام پناه خانوم -سلام شوکت خانوم -آزمایشتون چطوری بود؟ -خدا رو شکر چیزی نبود شیطون نگام کرد و مثل پسر بچه ای بازیگوش گفت:هیچی ..هیچی؟ -هیچی ..هیچی نمی خواستم فعلا کسی بفهمه مگه اینکه عزیز مامان بزرگ بشه و هیچ راه انکاری نمونه .لباسم رو در آوردم .آروم روی مبل نشستم ،کامیار هنوزم از دستم عصبانی بود ،اگه می فهمید امروزم قصد دارم جلوش وایستم ،حتما می کشتم . -خانوم بیاین ناهار بخورین جلوی آیینه اتاقم می شینم ،چهره نو شده ام رو بر انداز می کنم .مامان پناه ،خنده ای به مامان پناه بودنم می کنم ...اگه دختر باشه اسمش رو می زارم ...چی بزارم ؟... می زارم آرزو چون تو این سیاه چال من شده بود تنها آرزوم ،می زارم ارمغان چون ارمغان شادی رو بهم داده بود .اگه پسر بود می زارم امید ،چون تنها امیدم بود .برگه آزمایش بر می دارم و توی کشو می چپونم ،نمی دونستم خوشحالیم رو چطوری بروز بدم نمی دونستم این جیغم رو چطوری خارج کنم که کسی نفهمه پناه میلانی حامله اس؟ شوکت خانوم چایی رو جلوی منو کامیار می زاره ،کامیار نگاهی بهش می کنه و می گه:مرخصی شوکت خانوم -چشم آقا وسایلش رو برداشت و با عجله به سمت در خروجی رفت شاید فهمید اوضاع خرابه ،در بسته شد ،کامیار گوشیش رو روی میز گذاشت .بلند شدم به سمت پله ها رفتم . -محموله جدید رسیده از پله ها بالا رفتم و حالا رسیدم به پله آخر ،نمی خواستم بچه م ببینه مامانش ساقیه . -خب -خب؟ -من دیگه پخش نمی کنم -یعنی چی ...پناه من حوصله ندارما ...اعصاب منو بهم نزن هنوز از دستت عصبیم بابت مهمونا -همین که گفتم صدای قدم های خشمگینش رو شنیدم که به سمتم می اومد پا روی پله ها چوبی می کوبید . -حالا برا من تعیین تکلیف می کنی روبه روم وایستاد و سینه اش رو ستبر کرد . -بکنم چی میشه ؟ -سفته بابات رو می زارم اجرا -تو جرات نداری نزدیک کلانتری بری -اونوقت چرا؟ -چون قاچاقچی موادی -کو مدرک؟ -من -شهادت یه نفر اونم زن؟ ساکت شدم ،دیگه چیزی نگفتم .انگار دوباره لال شدم و زبونم رو بریده باشن . -تویی که مواد پخش می کنی نه من اعصابم ریخت بهم حس بچه ای رو داشتم که سرم شیره مالیده باشن . -تو انقدر بز دلی که همیشه پشت همه قایم می شی یه بار پشت بابات یه بار پشت زنت ..اسم خودتم گذاشتی مرد؟ نقشه ام گرفت غرورش رو خرد شده دید ،فهمید که نباید با دم شیر بازی کنه . -دهنتو می بندی یا ببندم -چیه ؟ بهت بر خورد؟ به سمت پله ها رفتم ،جلو اومد ،دستش دوباره به سمت کمربندش رفت :زبونت رو کوتاه می کنم کمربندش رو بالا برد ،دستم رو محافظ سرم می کنم و دست دیگه ام رو محافظ شکم و بچه ای که دلش حیات می خواست .کمربند بالا رفت ،بی اراده به عقب تر رفتم که زیر پام خالی شد و صدای جیغ خودم و صدای بلند پناه کامیار ...! 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 جسمت زخمی مانده بر خاک... 🔻 نوحه‌خوانی در مراسم عزاداری شب عاشورای سال ۹۵. 🏝 وپند⛳️ @pand141 ⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 سرم رو توی بالش بیمارستان فرو کردم تا هق هقم رو تنها بالش بشنوه .حالم خراب بود خیلی خراب تو چند دقیقه تموم آرزوهام ،تموم باورم دود شد و جلوی چشمم رفت هوا ...هر چقدر گریه می کردم آروم نمی شدم .پرستار توی اتاقم اومد . -پناه خانوم چطوره ؟ مثل بچه ای که ترسیده باشه گریه می کردم ،مثل بچه ای که تنها اسباب بازیش رو از دست داده باشه .دلم می خواست اون نخودی که تو شکمم بود حالا یکم تکون می خورد ،دلم می خواست آرزوم یا ارمغان و امیدم یکم برا دلخوشی مامانشون تکون بخورن ولی حیف هیچ خبری از اون رویا ها نبود هیچی ...هیچی ... کامیار وارد اتاقم میشه ،مثل شیری که قصد حمله داشته باشه بلند شدم و سرش جیغ زدم :برو بیرون ..میگم گمشو بیرون ...برو بیرون نمی خام ببینمت گلدون کنار دستم رو بر می دارم و مثل کسی که هاری گرفته باشه به سمتش پرت می کنم:بیرون ...برو بیرون بلند بلند جیغ می زدم و گریه می کردم ،پرستار بیچاره نمی دونست چی کار کنه که آروم بشم رو کرد به کامیار و با عصبانیت گفت:برو بیرون دیگه آقا .کامیار بی حرف بیرون رفت .پرستار به سمت بیرون می ره که مچش رو میگیرم:زنگ می زنی داداشم بیاد دستش رو از دستم بیرون کشید و مهربون نگام کرد :شماره شو بده دوباره روی تخت دراز میکشم .زار زار مثل مادر مرده ها گریه می کنم .این بار می زارم صدای گریه ام بلند بشه و تمام این بیمارستان بفهمن من آرزوم رو از دست دادم .من داشتم با بچه ام دوباره امید زندگی پیدا می کردم خدا چرا تنها امیدمو گرفتی .زانو هامو بغل می گیرم و سرم رو روی زانو هام می زارم .ای کاش زنده بودی آرزو جونم .مونده بودم که سیسمونیو آبی بگیرم یا صورتی ،موهای طلایی دخترمو دم اسبی ببندم یا ببافم .تن پسرم جلیقه کنم یا کت ! داشتم دستش رو می گرفتم و می برم خونه دایش .من از این دنیا تنها حقمو می خواستم بچه مو همین ! می خواستم روی گونه اش بوسه ای بکارم و اون با لثه های بی دندونش بهم بخنده و من بغلش کنم و قربون صدقه اش برم .ازت بدم میاد کامیار ،این بار جیغ می زنم :ازت بدم میاد کامیار ...ای کاش بمیری این بار دکتر با خشم وارد اتاقم می شه و با غیض به مادر ماتم زده نگاه می کنه:بسه دیگه شورشو در آوردی مثل بچه ها لب می چینم و دوباره گریه م می گیره ،شونه های ضعیفم می لرزه ،زانو هامو محکم تر بغل می کنم و دوباره زار می زنم . -من آرزومو می خوام ای کاش می شد عین بچگی هام دندونم رو زیر بالش بزارم و فرشته مهربون برام هدیه بیاره . روی تخت دراز می شم .ملاحفه رو روی سرم می کشم ،صدای بم و مهربون پاشا گوشام رو تیز می کنه . -پناه ...آبجی چی شده؟ دکتر و پرستار می رن بیرون این رو از قدماشون می فهمم و کفش های تق تقیشون .پاشا جلو میاد ملحفه رو کنار میزنه . -پناه چی شده؟ رنگش پریده بود معلوم نبود پرستار چی گفته بود .در بغلش می افتم و بلند بلند گریه می کنم و با بهت فقط آغوشش رو مکانی امن برای گریه من می کند . 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 هیچ کس و هیچ آغوشی برای من آغوش پاشا نمی شه .توی سینه پاشا انگار یکم آروم میشم.سرم رو از سینه اش جدا می کنه ،سرم رو روبه روی صورتش می گیره و نگاهی به چشم های بارونیم می کنه . -پاشا فدات بشه ...چی شده ؟ نگاهم رو می دوزم به مردمک قهوه ای مشوش چشمانش بعد نگاهم سر می خورد به خیسی قفسه سینه اش که از اشک من خیس شده بود . -پاشا ... -جان پاشا دوباره اشکم سرسره بازی می کنه با بغض نگاش می کنم امروز همه چیز رو بهش می گفتم . ساکت نگام می کرد یه وقتایی خجالت می کشیدم و نمی تونستم ادامه بدم ،فقط نگاش می کردم ،لب می زدم.حالا دوباره شروع کردم به گریه کردن ،بلند شد به وضوح دیدم که رگش باد کرده به سمت در رفت و بعد صدای دادش بلند شد ،یعنی کامیار هنوز پشت در بود ؟ -تو چه غلطی کردی؟ -چی میگی -به خدا می کشمت -مواظب قلبت باش جقلی پاشا به سمت یورش برد و با تمام وجود شروع به زدنش کرد .صدای پرستارا و دکترا لابه لای صدای داد های پاشا کم می شد . -تو بیجا کردی دست رو خواهر من بلند کردی ..می کشتمت کامیار ..نمی زارم لباساتم به خانواده ات تحویل بدن احساس غرور کردم که پاشا داداشم انقدر قویه . حالا که کتکش میزد جیگرم خنک شد این همه مدت مظلوم گیرم آورده بود. -زنگ بزن حراست در اتاقم باز شد ،پرستار با نگرانی و هراس وارد اتاق شد . -بیا داداشت رو جدا کن گوش ندادم ،کامیار باید کتک می خورد به تاوان کار هاش ! 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
من🇮🇷 ایرانم و...💔 تو♥️ عراقی... چه فراقی...🛣 چه فراقے. . .! 😭😭😭😭😭 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
{ ھُوربُّ‌المُستحیک‌وانٺ‌تبکۍ‌علۍ‌الممکݩ^^ اوخــداوندناممکـڹ‌هاسٺ درحالیکھ‌تو براۍ‌ممکــڹ‌اَشک‌میریزۍ؟! ...ツ♡🍊 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
mahmoudkarimi-@yaa_hossein.mp3
16.06M
🎵جبرئیل این روزا توجاده کربلاته... 💔 همه دلتنگ😭 مثل مسلم مثل هانی مثل مختار 💔😭 ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
‌-ب قول‌حاج‌حیدرخمسه : من‌ گفتم‌ میزنی‌ بزن اما با "هیئت " نزن میزنی بزن اما با "کربلا " نَ.. ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ 🕌همراه ابراهیم به سمت مقر سپاه می رفتیم تا وسایل لازم را برای رزمندگان تحویل بگیریم صدای اذان ظهر که آمد ماشین را مقابل یک مسجد نگه داشت. 💭گفتم: آقا ابراهیم بیا زودتر بریم مقر همونجا نماز می خونیم ما که بیکار نیستیم داریم کار رزمنده ها رو انجام می دیم این هم مثل نمازه. 🔹با لبخندی بر لب نگاهم کرد و گفت تموم این کارها بازیه هدف از جنگ و جبهه اینه که نماز زنده بشه هدف تمام کارهای ما اینه که ما عبد خدا و اهل نماز اول وقت بشیم. ان شا ءالله اثر نماز اول وقت رو تو زندگی خودت می بینی. ☘َاقِمِ الصَّلَوةَ لِذِکْرِی به خاطر یاد من ، نماز را اقامه کن (طه ۱۴) 📚خدای خوب ابراهیم ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay