#تاوان_عشق
#پارت_نوزدهم
#درد_دل_ملیحه_خانم
هنگام بیرون آمدن از مدرسه ملیحه خانم زن آقا مصطفی را دیدم انگار او دنبال یک آدم بیکار میگشت که برایش درد دل کند و حالا مرا پیدا کرده بود دلم شور میزد پیش خودم میگفتم حالا سمیه میخواهد به مدرسه برود باید زود بروم اما او را رها نمیکرد میگفت یکی نیست به این آقا تو که میخواستی بری توی بسیج برای چی زن گرفتی تازه حالا آموزش میبینه که بعداً بره کردستان حالا اگه اونو بکشن من چه خاکی به سرم بکنم اصلاً از حرفهایش چیزی نفهمیدم فقط از حرفهایش فهمیدم دامادش جذب بسیج شده است مرتب میگفت و ادر مرا گرفته بود من فقط میشنیدم که میگفت دختر فلان فلان شدهام نه تنها جلوی اونو نمیگیره بلکه تشویقش هم میکنه که بره من را میرفتم و او جلوی مرا گرفته بود که خوشبختانه مدرسه تعطیل شد و بچهها به سرعت از مدرسه به خانه دویدند علیرضا با دیدن من گفت آره خوب میتوانی با دوستانت توی کوچه وایسی و حرف بزنی اما نمیتوانی داخل مدرسه بیایی این حرف او باعث شد تا ملیه خانم دست از سر من بردارد به همراه علیرضا به سرعت به خانه بیاییم وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم بتول از مدرسه آمده است او گفت مامان هرچی در میزنم مثل اینکه کسی در خانه نیست سمیه هم که مدرسهاش دیر شده است جلوی در خانه خودشان پاهایش را روی زمین میکوبد و میگفت بدون کتاب که نمیتوانم بروم متوجه شدم زن همسایه برای اینکه دخترش مراقب مدرسه برسد بچهها را به خانه خودشان برده ولی سمیه فراموش کرده بود کتابش را از داخل خانه ما بردارد در خانه را به هم زده بودند کلید هم نداشتند خیلی خجالت کشیدم عذرخواهی کردم و در خانه را باز نمودم سمیه کتابش را برداشت و گریه کنان به طرف مدرسه رفت.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rerovaneshoheda
کانال رهروان شهدا