eitaa logo
☀️رهروان شهدا 🌹
64 دنبال‌کننده
889 عکس
227 ویدیو
15 فایل
کانال وقف حضرت زهرا(س)حضرت زینب(س) هست وهدف شناخت شهدای گرانقدر وبه عنوان خادم بتوانیم خدمت کنیم هرچند گامی کوچک است امیداریم دعوت مادرمان و فرزندانشان در این محفل پذیرباشید. https://harfeto.timefriend.net/16943425335608لینک پیام ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
معصومه خانم گفت من ریز داستان زندگی خود را از اول برایتان می‌گویم شاید شما هم بتوانید از نظر فکری به من کمک کنید او همه این سخن‌ها را با گریه می‌گفت معلوم بود خیلی گرفتار است به همین دلیل احساس وظیفه نمودم که به سخنانش گوش دهم و اگر خدای متعال به فکرم چیزی رساند یا خواست که من کمکش کنم از او طریق ننمایم بنابراین به او گفتم بدون گریه بگو تا من بفهمم چه می‌گویی و او شروع به گفتن نمود من دختری بودم در یک خانواده مذهبی آبادان اگر با شهر آبادان در سوال‌های قبل از انقلاب اسلامی ایران آشنا باشید می‌دانید که در خوزستان به ویژه شهر آبادان دختر محجبه بسیار کم بود در بین عرب‌ها استفاده از چادر عربی سنتی نسبتاً زیاد بود ولی در قشر غیور عرب هم به ندرت دختر چادری آن هم با چادر مشکی و مقنعه دیده می‌شد زن و دخترهای بعضی از خانواده‌های غیرتی با چادر رنگی در شهر رفت و آمد داشتند اما در هر محله شاید دو یا سه خانواده مثل خانواده ما بیشتر وجود نداشت به همین دلیل در مدرسه و دبیرستان هم گاهی مانع حضور آنها می‌شدند بعضی شکل حجاب را نمی‌پسندیدند اما با نفوذی که برادران شهیدم داشتن مرا استثنا کرده بودند و اولیای مدرسه خیلی کم کاری به کارم نداشتند در صورتی که برای بقیه دانش آموزان پوشیدن شلوار و روسری هم قدغن بود در تمام مدرسه فقط چند نفر بودیم که وضعیتی این گونه داشتیم عمه آقا سعید در همسایگی خانه ما ساکن بود او با مادرم خیلی رفت و آمد داشت چون زن مومنی بود از خانواده ما خوشش آمده بود یک روز متوجه شدم که با مادرم درباره پسر برادر که دانشجوی افسری نیروی دریایی است صحبت می‌کنند و دنبال یک دختر باحجاب و چادری می‌گردند از مادرم خواست کمک کند تا برای او زن مناسبی را پیدا کند و نمی‌دانستم مرا هم زیر نظر دارد مدتی بعد یک روز که آقا سعید مرخصی آمده بود در خانه عمه‌اش حضور داشت مادرم او را در حالی که مشغول نماز خواندن بود دیده بود عمه شوهرم به مادرم نگفته بود که پدرش در نظر دارد دختر برادرش را برای سعید خواستگاری کند و اصلاً از داشتن دختر عمویی با این سن و سال سخنی به میان نیاورده بود ما چون در خانواده پدر مادرم را خیرخواه خود می‌دانیم و آنها را قطعاً از نظر تجربه و آگاهی قبول داریم نظرشان را بر نظر خودمان مقدم داریم ضمن اینکه من از این اعتماد هنوزم پشیمان نیستم حتی برادر و خواهرم که از من بزرگتر بودند به همین روش تشکیل خانواده دادند و تا لحظه شهادت از زندگی خودشان راضی بودند برای همین وقتی مادرم درباره گفته‌های عمه آقا سعید مبنایی مطرح کردن قصدش یعنی صحبت در مورد من به من گفت گفتم من هر چه را که شما و پدرم برایم صلاح بدانید می‌پذیرم یک روز آقا سعید بابا عمش گل و شیرینی گرفته بودند و به خانه ما آمدند پدرم درباره خانواده آقا سعید سوال کرد که عمه‌اش گفت آنها همه اختیارات را به من داده‌اند و اینقدر به حرف را جدی زد که همه باور کردیم البته درستم می‌گفت پدر و مادر آقا سعید در اثر فشار پسرشان به قول معروف آنطور که بعداً پدرش عنوان می‌کرد مجبور شده بود که بگوید عمل هر کار کرد ما قبول داریم ظاهرا آنها فکر نمی‌کردند پدر من بپذیرد و این کار سر بگیرد ولی او قبول کرد و خیلی سریع همه این کارهای مرسوم به خیر و خوبی انجام شد و حتی در مراسم عقد و عروسی که پدر و مادر آقا سعید آمده بودند جرات این را که بر خلاف نظر او چیزی بگویند نداشتند وی هنوز دانش آموز بود و از انقلاب و جنگ هم هنوز خبر نبود یا حداقل بین مردم عادی خبری نبود طولی نکشید که او افسر شد و دوره مقدماتی را شروع کرد فقط روزها با به اداره می‌رفت کم کم تظاهرات شروع شد ولی کسی با شوهرم که آن موقع درس می‌خواند کاری نداشت همین که دوره‌اش تمام شد فورا به سفر دریایی رفت انقلاب اسلامی پیروز گردید در زندگی ما چیزی تغییر نکرد من در تظاهر بین مردم شرکت کردم برادرانم نیز فعال بودند ولی آسیب آنچنانی از انقلاب اسلامی ندیدیم فقط از زمانی که پدرم در شرکت نفت آبادان کار می‌کرد در حال اعتصاب بود همان اوایل با شروع اعتصاب بازنشست شد و کسی با او کاری نداشت او ۳۰ سال خدمتش تمام شده بود و برابر مقررات بازنشست گردید من تا زمانی که جنگ شروع شد مشکلی نداشتم به این نوع انتظار یعنی هر ۶ ماه دیدن شوهرم نیز راضی بودم چرا که افرادی مثل من زیاد بودند اما همین که صدام لعنتی جنگ را آغاز نمود دردسر ما هم شروع شد اول اینکه تعداد زیادی از اعضای خانواده‌ام از جمله خواهرانم و برادرانم شهید شدند و دوم اینکه خودم هم آواره گردیدم و چند بار با خودم گفتم برگردم در آبادان زیر همان آتش دشمن کنار پدر و مادرم بمانم اما با وضعیتی که در آنجا هست اگر به دست عراقی‌ها اسیر شوم چه این دیگر برایم قابل تحمل نیست سرتان را نیز درد آوردم ولی چاره‌ای نبود من بیشتر وقتم را ب این مدت کسی را پیدا نکرده بودم که با او درد
از خدا خواستم کمک کند تا به خوش بیاید او چیزی بگویم که هم خدا را خوش بیاید و هم او راهنمایی خوبی بشود بنابراین به او گفتم تو دختر خوبی هستی که به سراغ قرآن و کتاب‌های مذهبی رفتی و خداوند انشاالله از همان ناحیه کمکت می‌کند صبر برای این گونه وقت‌ها گذاشته‌اند آن روز خواهر آن شهید را دیدی منظورم زن آقا ناصر است با اینکه شوهرش نتوانسته بود از جبهه بیاید و در مراسم برادر زنش شرکت کند مثل کوه استوار ایستاده بود و حتی از گریه کردن ما هم ممانعت می‌نمود جمله (استعینو بالصبرو الصلاه) در قرآن نیامده که من و تو فقط بخوانیم و از آن رد شویم هیچ مشکلی در دنیا نیست که با این دو کار حل نشود به بیان بهتر این دو کلید به همه قفل‌ها می‌خورد و به راحتی آن را باز می‌کند بله مشکلات شما زیاد است قبول اما فکر می‌کنید مشکلی فوق مشکل شما وجود ندارد قطعاً می‌دانیم که بعضی از مشکلات هست که خیلی بزرگتر از آن چیزی است که شما دارید خدا را شاکر باش و با پدر و مادرت شوهرت مهربانی کن آنها از دوری فرزندانشان که حداقل ۲۰ سال برایشان زحمت کشیده‌اند ناراحتند آنها نمی‌داند چگونه باید تحمل کنند کمکشان کن تا غم آنها کم شود اگر با نیت خالص تصمیم بگیری که با این خانواده که تنها پسرشان را تقدیم تو کرده‌اند مهربانی باش مطمئن باش خدا خودش مقلب القلوب است دل آنها را نرم می‌کند و حل مشکلات را برایت آسان می‌نماید رابطت با خدا خوب است سعی کن آن را بهتر کنی از سحرها غافل نشو بعضی‌ها به شوخی می‌گویند در ساعات آخر شب سر خدا خلوت‌تر است البته اینگونه نیست برای خداوند متعال شلوغی و خلوتی مطرح باشد اما مسئله بندگان در آن زمان کمتر است در آن ساعات از خدا بخواه با توسل به ائمه و استعانت از نماز شب یقین داشته باش که همه چیز درست می‌شود من هم هرگاه فرصت باشد برای گوش کردن درد دلت آماده‌ام او خداحافظی کرد و رفت من برای خاکسپاری ستوان یکم علیرضا رضایی دوست قدیمی تو که همزمان با شهید میرحاج به شهادت رسیده بود نتوانسته بودم شرکت نمایم و سر مزار او رفتم و پس از خواندن فاتحه به خانه برگشتم بچه‌ها مادرم را مقداری اذیت کرده بودند او همسر من تلافی کرد طوری نیست تحقیق‌های مادرم هم شیرین است ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
من در طول هفته بعد در فکر معصومه خانم بودم یعنی فکر او رهایم نمی‌کرد دنبال پنجشنبه می‌گشتم تا بلکه دوباره به گلستان شهدا بروم و شاید بیاید آنجا و ببینمش چند بار تصمیم گرفتم آدرس پدر و مادر شوهرش را بگیرم و بروم با آنها صحبت کنم بعداً با خودم گفتم اگر شوهرم راضی نباشد چه تازه اگر از نظر شوهرم مشکلی نباشد ممکن است آنها به او بگویند چرا اثر خانوادگی را به غریبه گفته است دست آخر به این نتیجه رسیدم که من هم ایمانم کم است چرا که به او گفته بودم بزار تا خدای متعال مشکل تو را حل کند حالا خودم برایش دنبال راه چاره می‌گشتم و به جای اینکه دعا کنم و از خداوند کمک بخواهم تا کمکش کند می‌خواستم خودم کار کنم بالاخره پنجشنبه شد علیرضا و بتول بعد از ظهر به مدرسه می‌رفتند همین که ناهارش را دادم و روانه مدرسه‌شان نمودم زینب را بغل کردم و دست حمید را گرفتم و به طرف گلستان شهدا راه افتادم ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
خانم نیم ساعت که پیاده می‌رفتیم به آنجا می‌رسیدم وقتی بالای قبر آقای شمس آبادی رسیدم متوجه شدم که معصومه خانوم انتظار مرا می‌کشید از اینکه خندید متعجب شدم پس از سلام و احوالپرسی کوتاهی گفت دستت درد نکنه راهنمایت نتیجه داد حالا آماده‌ام فقط به تو خبر بدهم و بروم او ادامه داد آن روز که پیش تو رفتم انتظار کشیدم تا شب شد زنگ ساعت را روی یک ساعت قبل از اذان صبح کوک کردم اما قبل از اینکه ساعت زنگ بزند بیدار شدم برابر آنچه گفته بودی عمل کردم و از خدا خواستم کمکم کند همان زمان امام زمان را به همان شکل که گفته بودی خواندم و تصمیم گرفتم هر اتفاقی که بیفتد به هیچ کسی غیر از خدا شکایت نکنم از همان موقع با خودم گفتم باید صبر کنم و به خودم تلقین می‌کردم که از وضع موجود عادت کنم که البته آن هم در جای خودش خوب بود قرآن را برداشتم و به آن تفألی زدم در زیرنویس فارسی آن جمله تنها کافران از رحمت خدا ناامید می‌شوند را مشاهده کردم برای اینکه جزو آنها نباشم ۷۰ بار استغفار نمودم هنوز تصویر را به زمین نگذاشته بودم که زنگ در خانه به صدا درآمد با باز کردن در خانه مادر شوهرم را دیدم را دیدم وحشت کردم چرا که سابقه نداشت که صبح به این زودی به من سر بزند حتماً اتفاقی افتاده است به خدا پناه بردم او هر دفعه که می‌آمد کلی حرف بارم می‌کرد و حالا هم خودم را آماده کرده بودم که بشنوم اما مصمم بودم که بر خلاف دفعات قبلی هیچ پاسخی ندهم ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
درکمو در کمال ناباوری مادر شوهرم دستش را به گردنم انداخت و مرا محکم بوسید و گفت در را نبد حاج آقا رفته ماشین را پارک کنه از این دیگر خیلی تعجب کردم او حاضر نبود اسم خانه ما را جلوش برده شود حالا چگونه همراه حاج آقا آمده است دلم به شور افتاد و با خودم گفتم نکند خبر بدی از سعید رسیده باشد می‌خواهم مرا آماده کنند این چند لحظه تا حاج آقا داخل خانه آمد هزار فکر کردم وقتی پاکت شیرینی را در دست پدر شوهرم دیدم از تعجب سلام را بریده بریده گفتم هاج و واج بودم اولین چیزی که او گفت این بود دخترم تو را خیلی اذیت کردیم باید ما را ببخشی اول خیلی ترسیدم با خود گفتم نکند برای شوهرم اتفاقی افتاده باشد بعد فکر کردم خواب می‌بینم اما خیلی زود متوجه شدم خواب نیستم و خبر بدی هم در راه نیست آنها خیلی مهربان شده بودند همین که در داخل اتاق نشستند مادر شوهرم برخلاف انتظار من گفت من خیلی دلم می‌خواهد معصومه جان بیاید در خانه ما با ما زندگی کنیم پیش خودم گفتم معصومه جان نداشتی تا حالا می‌گفتند دختر آبادانی حالا چه شده است خدایا این‌ها خودشان هستند مانده بودم که علت این تغییر رفتار چیست اما مادر آقا سعید ناخواسته در بین حرف‌ها گفت راستی دو روز پیش یک دکتر متخصص از پروانه خواستگاری کردو همان شب هم عاقد آوردند و یک صیغه خوانده شد خالی بود پروانه دختر عموی آقا سعید بود تازه فهمیدم که این مهربانی حاصل چیست خدا را شکر مانع برداشته شد حالا چه شده است به این زودی اینقدر تغییر کرده‌اند که پدر شوهرم می‌گوید دخترم اگر چیزی کم و کسری داری بگو تا برایت بخرم نمی‌دانم به صورت خواستم به شما به شما خبر بدهم که امشبم مرا مهمان کردند باید زودتر بروم معصومه خانم این را گفت خداحافظی کرد و رفت ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
خدا را شکر کردم حداقل فعلاً مشکل معصومه خانم حل شده است از خدا خواستم موقع بچه‌دار شدنم شوهرم بالای سرم باشد که خدا را شکر حاجتم برآورده شد تو برای به دنیا آمدن حسین به مرخصی آمده بودی اکنون درست ۲۰ روز است که دیگر چیزی ننوشتم و حالا اگر انشاالله بچه‌ها سر و صدا نکنند چند جمله دیگر می‌نویسم مدتی است که بچه‌های شهید میرهاج خبر نداشتیم فقط برای چهلم شهید که به محمد آباد رفته بودم آنها را دیدم حالا اگر آمدند یک شب را نزد ما بمانند دگر به خاموشی شبانه و صدای ضد هوایی عادت کرده این هر شب شمال شهر یعنی منطقه اطراف مسجد سید اصفهان بمباران می‌شود کوچه ما را دوباره برای نصب گلوله گاز می‌کندند البته گودی چاله‌ها کمتر از مقداری است که برای فاضلاب کنده بودند ولی باز هم دردسر است این پنجشنبه نمی‌توانم به گلزار شهدا بروم چون علیرضا دعوتنامه آورده برای حضور در انجمن اولیا و مربیان به مدرسه آنها بروم خوشبختانه مادرم اینجا است دیروز هم بچه‌ها را نگه داشت تا به مدرسه بتول رفتم حداقل جای شکرش باقی است خانم مدیر مدرسه بتول ما را درک می‌کند جنازه برادرش را که مفقودالاثر بود چند روز قبل آوردند و به خاک سپردند او دگر مثل ناظم مدرسه علیرضا متلک بارم نمی‌کند ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
امروز صبح که پنجشنبه است سفارش بچه‌ها را به مادرم کردم و به طرف مدرسه علیرضا روانه شدم همین که وارد خیابان شدم از داخل مغازه‌ها صدای گوینده رادیو به گوشم رسید که می‌گفت این صدایی که می‌شنوید صدای وضعیت قرمز است و پناه به مفهوم آن این است که حمله هوایی دشمن قطعی است به پناهگاه بروید و به آن دنبال آن صدای رعدآسایی که از شلیک توپ‌های ضد هوایی حاصل شده بود فضای شهر را پر کرد چاره‌ای نبود باید به راه خودم ادامه می‌دادم زمان به سختی می‌گذشت در بین صدای تیراندازی ضد هوایی صدای غرش هواپیماها نیز به گوش می‌رسید اگر صدای بسیار مهیبی که حاصل از انفجار پمپ رها شده از هواپیماهای عراقی بود همه را وحشت زده کرد و به دنبال آن در دیوار به زلزله افتاد معلوم بود در همین نزدیکی به زمین اثبات کرده است صدای موج انفجار از سمت مدرسه علیرضا بود با دلواپسی سرعت حرکت خود افزودم اما در پایم توان ادامه راه را نداشت زانوهایم لق می‌خورد وقتی به مدرسه نزدیک شدم دو تا گرد و خاک از محل مدرسه فضا را پوشانده بود سیر جمعیت به طرف محل اثبات بمب سرازیر شده بودند یکی از افرادی که از روبرو آمد گفت بمب به دیوار پشت مدرسه خورده است نزدیک‌تر که رفتم دیدم بچه‌ها را تعطیل کردم و با سرعت به طرف خانه‌هایشان دویدن بودند ادامه دارد..‌. https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
داشتم دیوانه میشدم باید باید مادر باشی تا حالم را بدانی هرچه نگاه کردم در بین آنها علیرضا را ندیدم از یکی از دانش آموزان سوال کردم در مدرسه کسی آسیب دیده است گفت چند تا از شیشه ها شکسته چند نفر هم زخمی شده آمد آنها را بردند بیمارستان خیلی دلواپس شدم پسر همسایمون آمد و گفت علیرضا همراه دو نفر از بچه ها به بیمارستان رف او خودش سالم بود آنها را برده است برمی‌گردد شما ناراحت نباشید به خانه بازگشتم اما تاب نیاوردم دوباره چادرم را سرم کردم و به طرف مدرسه راه افتادم با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم که داخل مدرسه علیرضا نرفتم و جریان را و جریان را از مدیر مدرسه و یا ناظم نپرسیدند و به همین منظور حرکت کردم این دفعه حمیدرضا گریه کنان گفت من هم با تو می‌آیم به اجبار دست او را گرفتند و رفتند مقداری که از خانه دور شدم محمدرضا گفت مامان گریه نکن داداش داره میاد دقت کردم دیدم علیرضا از دور به سمت ما می‌آید انقدر گیج بودم که خود متوجه نشدم او را بغل کردم و بلند بلند گریه کردم علیرضا که هاج و واج شده بود مرتب می‌گفت مامان بابا طوری شده است چته هر چیزی شده به من هم بگو نمی‌توانستم حرف بزنم در حالی که هق هق می‌کردم گفتم نه برای تو ناراحت بودم خدا را شکر که سالم هستی همین که به خانه رسیدم از او سوال کردم که برای چه به بیمارستان رفته بود پاسخ داد دو تا از بچه‌ها زخمی شده بودند سعید پایش شکسته بود و هر دو دست موسم را گچ گرفتن و آنها را از بیمارستان مرخص کردند آخر من جز تیم نجات مدرسه هستم او ادامه داد ماییم دیگه گفتم خودت رو لوس نکن بلند شو دستات رو بشور و سفره رو پهن کن تا ناهارمان را بخوریم ادامه دارد..‌. https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
همین که ناهار ما را خوردیم هنوز سفره را جمع نکرده بودیم که صدای در زدن خانه را شنیدم گفتم یکی در را باز کند همین که علیرضا در را باز کرد دید پسر کوچیک عمویت است او گفت از جبهه تلفن کردند و گفتند دوباره نیم ساعت دیگر تماس می‌گیرد این را گفت و سوار دوچرخه‌اش شد و به سرعت بازگشت نمی‌خواستم به خانه آنها بروم نه اینکه از دیدن آنها یا تلفن کردن به آنجا ناراحت بودم از اینکه هزار حرف بارم می‌کردند ناراحت بودم آنها با جبهه و جنگ میانه‌ای ندارد فکر می‌کنند من شوهرم راب جبهه فرستاده‌ام به من می‌گوید اگر تو بخواهی می‌توانی جلویش را بگیری که نرود از ارتش بیرون بیاید و مثل هزاران نفر دیگر کار آزاد کند به من می‌گویند تو می‌خواهی شوهرت را به کشتن بدهی البته آنها هم گناهی ندارند این حرف‌ها را از روی دوست داشتن می‌گویند اما من ناراحت می‌شوم دست خودم نیست قبلاً هم گفته بودم به خاله عمو زنگ نزد ولی شاید جای دیگری را نداشته‌ای نمی‌دانم به هر صورت وقتی می‌خواستم بروم بچه‌هایم گفتند ما هم می‌آییم این دوتا را نمی‌دانستم حرف بزنند نزنند مادرم گذاشتم و خودم را با حمیدرضا بتول و علیرضا راه افتادم وقتی رسیدمزن عمویت گفت دیر آمدی همین چند دقیقه پیش شوهرت تماس گرفت و گفت حالا که هنوز نرسیده‌اند انشاالله یک روز دیگر زنگ میزنم ما هم دست از پا درازتر با خستگی زیادی این همه راه را دوباره پیاده بازگشتیم عادت کرده بودم گاهی این اتفاق‌ها می‌افتاد البته زن عمویت گفت شوهرت می‌خواد چیزی به تو بگوید گفت در نامه نوشتم به دستش می‌رسد من این حرف را خیلی جدی نگرفتم زود با یادم رفت و به خانه بازگشتم امروز بعد از زینب را بغل کردم و جهت خرید به مغازه علی آقا روبروی مسجد رفتم وقتی برگشتم یک خودرو جیپ ارتش جلوی سر خانه ایستاده بود درد دلم پاره شد شنیده بودم که خبر شهادت را اینطور می‌دهند زانوهایم از حرکت باز ماند بود کنار کوچه نشستم و تو را از مدرسه می‌آمد ترسید و گفت مامان چرا کنار کوچه نشسته‌ای او زینب را از دستم گرفت به او گفتم عزیزم برو ببین این ماشین دم در خانه ما چه کار دارد او رفت و چند لحظه بعد فریاد زد مامان این آقا نامه آورده نامه از باباست با ناباوری از راییم بلند شدم و نزد ماشین آمدم دیدم غیر از یک راننده یک نفر در داخل خودرو نشسته است سلام کرد و گفت من دیروز از پیش جناب سروان آمدم ایشان این نامه را دادند که به شما بدهم من هم قبل از اینکه به خانه بروم به بحث رسیدم به پادگان این ماشین را گرفتم و آمدم که دیر نشود این را گفتم خداحافظی کرد و رفت علیرضا پاکت نامه را گرفت و باز کرد من خیس عرق شده بودم پاهایم می‌لرزید صدای موتور جیب که در اثر گاز دادن راننده زیادتر از معمول بود در گوشم می‌پیچید نامه را از دست علیرضا گرفتم چند بار از بالا تا پایین خواندم گویا چشمانم با مغزم هماهنگ نبود و گفتم باباتون چند روز پیش باید می‌آمد نمی‌دانم چرا نیامده است بتول گفت مامان مثل اینکه نامه را شما خوب نخوانده‌اید من که پشت سر شما خواندم فهمیدم بابا بابا نوشته از چند روزی دیرتر می‌آید اما شما که چند بار خواندید این را فهمیدید تازه حرف زن عمو یادم آمد و گفت نام داده‌ای داخلش چیزی نوشته‌ای به دستم می‌رسد ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
مردم دست به دست شهر را تخلیه می‌کنند و عازم روستاهای اطراف می‌شوند هر کدام از آشنایان و فامیل که می‌خواهند بروند به ما هم اصرار می‌کنند که به آنها برویم اما من می‌گویم اگر بنا است زیر آتش بمب یا موشک کشته بشوم بهتر که در خانه خودمان این اتفاق بیفتد شب‌ها موقع آمدن هواپیماهای دشمن اغلب مردم به حاشیه کوه‌ها پناه می‌برند اما ما در خانه خودمان می‌مانیم دو شب پیش چند نفر از یکی از خانواده‌هایی که کنار کوه رفته بودند در اثر آتش گرفتن یک پیک نیک که برای گرم شدن روشن نموده بودند کشته شدند شاید اگر در خانه خودشان مانده بودن هیچ کدام مورد اصابت بمب هم قرار نمی‌گرفتند اگر کم کم اگر چند روز شوهرم زنگ نمی‌زد دلواپس می‌شدم این بار که مرخصی آمده بود گفت این دفعه به دلیل بیماری ۱۰ روز در بیمارستان سنندج بستری بوده است او گفت آریون گرفته بوده است محل خدمتش هم از پادگان سقز به سنندج تغییر کرده است می‌گفت اگر آنجا بماند ممکن است از داخل پادگان خانه سازمانی به او بدهند آنگاه می‌تواند ما را ببرد ولی ممکن است به مریوان برود هنوز معلوم نیست باید صبر کنیم بعد از ۱۳ روز نوروز بود که پس از یک هفته مرخصی به سنندج رفت من که نه از سقز خبر دارم و نه از سنندج هرچه به من گفته می‌شود همان را می‌دانم ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
مرد وقتی دست نوشته‌های همسرش را می‌خواند متوجه چیزی نبود زن حوصله سر رفته بود آمد جلوی در زیرزمین و گفت فعلاً بس است خسته شدی بقیه را بگذار یک وقت دیگری بخوان حالا بلند شو از زیرزمین بیا بالا ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد حالا برو ببین چه کسی است همین که زن در منزل را باز کرد دید همان خانم همسایه است که ساعتی پیش درباره خواستگاری دخترش سوال داشت او پس از سلام کردن گفت حاج خانم من اتاقم را چیده‌ام می‌خواستم شما یک نوک پا تشریف بیاورید ببینید به نظرتان را بگویید وقتی حاج خانم درخواست زن همسایه را به آقا اطلاع داد او از خدا خواسته گفت خوب کمکش کن درصد زیادی از این موافقت برای ادامه مطالعه نوشتار خانم بود و در ادامه خواند شوهرم اسم خودش و مرا برای رفتن به مکه نوشته است در این موقع که من نمی‌توانم بروم او اصرار می‌کند که تو هم باید بیایی هرچی می‌گویم بچه ۷ ۸ ماهه را چگونه بدون مادر رها کنم ضمن اینکه زینب هنوز دو سالش تمام نشده است او می‌گوید حالا اگر مریض شدی و می‌خواستی یک مادر بیمارستان بستری شوی چه کسی بچه‌ها را نگهداری می‌کند از سوی دیگر فشار شوهرم که می‌گوید معلوم نیست دیگر چنین اتفاقی بیفتد او این خبر را این دفعه که به مرخصی آمده بود به من داد به او گفتم کسی دیگر را مثلاً برادرت و یکی از دوستانت را با همراه خودت ببر ولی او قبول نمی‌کند ضمن اینکه نمی‌دانم آیا از فامیل کسی هستید که بچه‌هایم را نگه دارد یا نه خدا را شکر آقای طباطبایی شوهر خاله‌ام تلفن کرده بود می‌گفت برای ماه مبارک رمضان شما به کردستان می‌برم آقایی به نام علوی که با او دوست هست حاضر شده برای ماه مبارک رمضان یکی از اتاق‌های خانه‌اش را که در پناهگاه سنندج می‌باشد تازگی و سازمانی است در اختیار ما بگذارد اضافه کنم آقای طباطبایی تازگی تلفن کشیده است و کار ما راحت کرده او خیلی خوشحال می‌شود که شوهرم به مغازه‌اش تلفن کند از آنجا حدود ۵ دقیقه تا خانه ما فاصله است برای این همه راه را نمی‌روم از این بابت خدا را شکر می‌کنم ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
دو ماه پیش بود که شوهرم به مرخصی آمد و گفت آماده شوید تا برای ماه مبارک رمضان به سنندج برویم البته چند روزی از خرداد باقی مانده بود ولی بچه‌ها دیگر مدرسه نمی‌رفتند ما هم از خداخواسته سریع آماده شدیم و با خودروی شخصی خودمان به طرف کردستان حرکت کردیم اولین روز ماه مبارک رمضان قبل از اذان ظهر وارد شهر سنندج شدیم قصد روزه کردیم و همان روز شروع نمودیم که اذان ظهر شد درب منزل آقای علوی که رسیدیم با وضعیتی بسیار نگران کننده روبرو شدیم دو نفر روحانی تازه وارد جهت تبلیغ به کردستان آمده و با خانواده‌شان در خانه آنها مهمان یک ماه بودند یکی از آنها یک بچه کوچک نیز داشت خانواده آقای علوی با سه بچه یعنی یک پسر و دو دختر هم بود علاوه بر آنها خواهر و دو برادرش نیز از تهران برای طول ماه مبارک رمضان به خانه آنها آمده بودند خانه سازمانی ۳ اتاق و یک انبار و یک حال کوچک داشت دیدن این صحنه مرا شوکه کرد داشتم عصبی می‌شدم که شوهرم گفت عصبانی نشو حالا پیش آمده بازگشتمان غیر ممکن است از بعد از ظهر تا روز بعد جاده‌های کردستان امنیت ندارد من به سر کار می‌روم و برای چند روز مرخصی می‌گیرم شماها را به اصفهان خواهم برد یک امشب را به اجبار اینجا بمانیم چاره‌ای جز قبول کردن نداشتیم چگونه می‌توانستم با ۵ بچه قد و نیم قد به این جمعیتی که نوشتم اضافه شویم در همین فاصله که با شوهرم مشورت می‌کردم خانم آقای علوی که تا آن روز او را ندیده بودم از خانه بیرون آمد و با خوشرویی ما را به داخل دعوت کرد آن روز شوهرم به سر کار رفت و من با خانواده آقای فقیهی و آقای هاتفی و همچنین خواهر آقای علوی توسط خانم آقای علوی آشنا شدم همه آنها اولین بار بود که می‌دیدم اما انگار که سال‌ها بود که با هم آشنا هستیم آنها در این چند ساعت آنچنان بر من و بچه‌هایمان تاثیر گذاشتند که وقتی شب هنگام شوهرم آمد و گفت آماده شید تا فردا صبح شما را به اسلام ببرم گفتم این‌ها به قدری خوبند که من تصمیم گرفتم ماه مبارک را همین جا بمانم اتاق‌ها را تقسیم کردند یکی را برای آقای علوی صاحبخانه و خانواده با خواهرش دیگری را برای آقای هاتفی با زن و بچه انباری را برای آقای فقیه و خانمش حال را برای دو برادر آقای علوی این اتاق وسطی را هم به ما و بچه‌ها اختصاص دادند تا برای زمان خواب استفاده کنیم برای خوردن سحر و افطار و زمان بیداری خانم‌ها داخل آن خانه و مردها در حیاط باشد البته همان مدت هم چون شوهرم مسئول بسیج کردستان بود بیشتر اوقات به شهر مریوان و یا سقز ماموریت می‌رفت شهر مریوان و شهر سقز هر کدام بیش از دو ساعت با سنندج فاصله داشت که با توجه به ناامن بودن جاده‌ها در بعد از ظهر و شب امکان این را همان روز که رفت است بتواند برگردد نبود ما به این راضی بودیم اقرار می‌کنیم این ماه در کنار این عزیزان بهترین ماه رمضان عمر بود است ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا