eitaa logo
☀️رهروان شهدا 🌹
64 دنبال‌کننده
889 عکس
227 ویدیو
15 فایل
کانال وقف حضرت زهرا(س)حضرت زینب(س) هست وهدف شناخت شهدای گرانقدر وبه عنوان خادم بتوانیم خدمت کنیم هرچند گامی کوچک است امیداریم دعوت مادرمان و فرزندانشان در این محفل پذیرباشید. https://harfeto.timefriend.net/16943425335608لینک پیام ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
https://harfeto.timefriend.net/16943425335608 🤜 رهروان شهدا لینک پیام ناشناس ایجاد کرده است * *این لینک گذاشته ان شاء الله نظراتی پیشنهاداتی ونقدی برای پیشرفت بهتر کانال مطرح کنید ممنون میشم همین پیشنهادات درجهت پیشرفت بهتر از چشم شهدا دور نمی‌مونه 👆👆👆👆‼️
نائب الزیاره دوستان شهدای گمنام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️رهروان شهدا 🌹
اگر در کلیپ قبلی دیده باشی صحبت های حاج حسین رو گذاشتم درمورد کربلای پنج صحبت شد این جا یه بسیجی شهیدگمنام که ۱۷ساله از کربلای پنج بود دوباره ازش گذاشتم نوای حسین حسین گذاشتم شهدا با همین نوای حسین حسین از کربلای ایران باکربلای حسین رسیدیم چه بسا شهدایی که آرزوی کربلا به دلشان ماند یاد همه شهدای جنگ تحمیلی
بعد _از_ جنگ اما حالا دیگر جنگ نبود شوهرش به خانه بازگشت و کار اداری معمولی انجام می‌داد وی ظهرها به خانه می‌آمد ولی مانند قبل انگار به مهمان بودن در خانه عادت کرده بود روزهای اول خانم فکر می‌کرد شوهرش هنوز با حال و هوای شهر آشنا نشده است و یا اینکه خستگی جبهه در تنش باقی مانده است اما با طولانی شدن زمان زن دید که چیزی تغییر نکرد و نه تنها مرد کاری در خانه نمی‌کرد بلکه مانند موجی‌ها با هر اتفاق کوچکی از کوره در می‌رفت و سر و زن و بچه‌های بیچاره‌اش داد و بیداد می‌کرد خانم با خود می‌گفت: ظاهرا او فکر می‌کند این سال‌ها که در جبهه بوده است بچه‌ها همینطوری بزرگ شدند و در شهرها هم هیچ مشکلی نبوده است شایدم نمی‌خواست بداند که زنش در نبود او چه کشیده است تا اینکه یک روز خانم به آرامی گفت از مدرسه دعوتنامه دادند تا برای شرکت در انجمن اولیا و مربیان باید یکی از ما فردا بعد از ظهر در آنجا حاضر باشیم همیشه من می‌رفتم این دفعه که شما هستید زحمتش را بکشید اما با کمال ناباوری زن آقا گفت فرض کن من نیامدم هر کار قبلم می‌کردی حالا هم بکن خانم این دفعه هم به مدرسه رفت ولی در این فکر بود که چگونه باید بدون تنش شوهرش را به وظایفش آشنا کند ؟او نمی‌خواست وضع را بدتر کند فکر می‌کرد اگر از راه دیگر غیر از برخورد مستقیم موفق شود او را سر عقل بیاورد بهتر است به خدا پناه برد و بعد از نماز از خدا خواست تا در این مورد کمکش کند مدت‌ها بود که اثاثیه خود را زیر زمین فراموش کرده بود او در زمان جنگ موقعی که هواپیمایی عراقی شهر را بمباران می‌کردند و یا وقتی که موشک باران بود از زیرزمین خانه به عنوان پناهگاه استفاده می‌کرد حالا که جنگ تمام شده بود دیگر نیاز به این کار نبود اوضاع زیرزمین به همان شکل زمان جنگ دست نخورده باقی مانده است ادامه دارد ..... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
در زمان جنگ خانم تا مدت‌ها و غیره تا حد امکان یادداشت می‌کرد ولی تقریباً از یک سال قبل از پایان جنگ به دلیل بی‌حوصلگی آن را نیز از یاد برده بود و در حال حاضر دغدغه اصلیش این بود که اخلاق جدید شوهرش باعث از هم پاشیده شدن زندگیش نشود. او می‌دانست که با لج و لجبازی کار درست نمی‌شود نمی‌خواست روبروی شوهرش حرفی بزند که او حالت دفاعی به خود بگیرد امیدوار بود که خدا کمکش کند با خود می‌گفت من این چند سال برای خدا صبر کردم همیشه آرامش را برای شوهرم ایجاد نمودم تا بهتربتواند درجبهه های حق علیه باطل دوام بیاورد .حالا هم ان شا ءالله خداکمکم میکند ‌به همین دلیل هیچگاه ناامید نمی شد .حتی کاربه جایی رسیده بود که بچه ها هم (که حالا دیگر تقریبا این مسائل را متوجه می شدند )به حرف آمده بودند و ور از چشم پدر ،به مادرشان اعتراض می کردند و آنها می گفتند :«چندسال صبرکردی ،خب جنگ بود ‌اما حالا چی ؟حالا برای چه این قدر سکوت می کنی ؟یه چیزی به بابا بگو .»حتی گاهی هم تهدید میکردند و می‌گفتند :«مامان اگه شما چیزی نگویید ماباهاش حرف می زنیم .» مادر می‌گفت :صبرداشته باشید .خداخودش درست می‌کنه .اگر ما تحمل نام برای خدابوده است ،اوهم بلد است وقتش که برسد کارها را درست کند ادامه دارد .... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت تا آنکه یک روز آقا بین خانه و مسجد به یکی از دوستان قدیمی خود برخورد کرد وی از دیدن او بسیار خوشحال شد خیلی وقت بود او را ندیده بود به قدری از این ملاقات شاد گشت که وقتی از او جدا شد اثر این خرسندی در سیمای او دیده می‌شد با همان حال خوش به سوی خانه آمد هوا بارانی بود و لباس آقا مقداری خیس شده بود زن در را به رویش باز کرد و گفت :«اوه اوه لباست خیس شده در بیار سرما نخوری!» و مردم برخلاف همیشه گفت:« به چشم با اینکه زیاد خیس نشده اما چون تو می‌گویی باشه آخه تازه بارون شروع شده.» زن که خیلی تعجب کرده بود به روی خود نیاورد رفت داخل آشپزخانه‌ها گفت:« لباست را آویزان کن تا چای برات بیاورم »و در حالی که مشغول ریختن چای دستان جان بود ادامه داد :«این شیر و آب هم چکه می‌کند. کاش واشرش را عوض می‌کردی:» سپس فنجان‌های چای را در میان سینی گذاشت و به اتاق پذیرایی که رسید زنگ در خانه به صدا درآمد؛مردگفت:«بگذار تا من ننشستم یک سری به زیرزمین بزنم قبلاً چند واشر مخصوص شیر آب در آنجا دیده بودم اما خانمش نشنید قبلاً که او می‌گفت یعنی ۱۰ سال پیش وی به دنبال واشر رفت زن هم در خانه را باز کرد. ادامه دارد .... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
زن همسایه بیرون در ایستاده بود خانم به او گفت بیا تو دم در خیس میشی او هم زیر آستانه درآمد و شروع به صحبت کرد و گفت امشب برای پری دخترم خواستگار می‌آید شوهرم گفت می‌خواستی از حاج خانم خانم همسایه که تجربه دارند راهنمایی بگیره وی که قادر نبود خوشحالی خود را پنهان کند از اینگونه گفتن هم که خجالت می‌کشید که این مطلب از لحن سخنش فهمیده می‌شد او ادامه داد البته خودم هم می‌خواستم چنین کاری بکنم اما گفتم شاید استراحت می‌کنید حالا که حاج آقا آمد داخل منزل متوجه شدم که اگر استراحت می‌کرد هم می‌کردیدم دیگر بیدار شده‌ایدبه هر صورت عذرخواهی می‌کنم حاج خانم گفت :نه ،خواهش میکنم بفرمایید . خلاصه آنها به قول معروف مقداری تعارف تکه پاره کردند و شروع به صحبت کردن نمودند از آنجایی که زن‌ها وقتی صحبت از عقد و عروسی باشد دیگر گذر زمان را متوجه نمی‌شود و در این گونه موارد کجا بودند و چگونه ایستادن اصلاً برایشان فرقی نمی‌کند این دو کلمه راهنمایی بیش از یک ساعت وقت گرفت حاج خانم به او گفت: مواظب باش به دخترتم بگو خواستگارا پشت در خانه صف نکشیدند که به خاطر هر چیز کوچکی« نه» بگویید در ضمن مواظب حرف‌های اطرافیان هم باش خلاصه سوالات از شغل داماد شروع شد کم کم عمه و خاله و فامیل خواستگار همه مورد سوال حاج خانم واقع گردید و گذشته خواستگار پدر و مادرش نیز بررسی شد. ادامه دارد.... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
ناگهان صدای قدقد مرغ‌ها از داخل خانه همسایه بلند شد. زن همسایه وقتی متوجه شد گفت: وای! گربه به جوجه‌هایم حمله کرد و به سرعت خداحافظی نمود و رفت. از وقت‌ها گربه هم وقت شناس می‌شود و مایه کار خیر می‌گردد. حاج خانم وقتی برگشت و به خود آمد، دید سینی چای دست نخورده در میان اتاق پذیرایی به همان حال اول گذاشته شده است. تازه یادش آمد که برای شوهرش چای آورده اما حاج آقا کجاست؟ این طرف بگرد، آن طرف بگرد، اثری از حاج آقا نبود. داخل اتاق‌ها، آشپزخانه، حمام و حیاط هرچه گفت: حاج آقا، حاج آقا، صدایی نشنید زن بعداً گفت: پیش خودم فکر کردم او کجا می‌تواند رفته باشد در این خانه به غیر از زیرزمین جایی نیست. لابد وی به آنجا رفته است،اما چرا؟ ادامه دارد.... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال‌رهروان شهدا
سراسیمه و با دلهره زیاد به طرف زیرزمین رفت،او تا رسیدن به در زیرزمین هزار فکر کرد. در همین چند دقیقه با خود می‌گفت: پیش از یک ساعت است که من دم کوچه ایستاده‌ام خدایا چه اتفاقی برایش افتاده ؟ قبلاً از مادرش شنیده بود که یک همسایه داشته‌اند که در زیرزمین سکته کرده. چون به دادش نرسیده‌اند تلف شده است!وقتی به این یاد این گفته مادرش افتاد تا موقعی که خود را به زیرزمین خانه رسانید،به قول خودش نصف عمر شده بود. پیش خودش فکر می‌کرد از در خانه که بیرون نرفته است. بالای پشت بام هم اگر می‌رفت من می‌دیدمش. پس حتماً باید توی زیرزمین رفته باشد اما در این یک ساعت خدایا چه بلایی سرش آمده، با همین افکار خود را به زیرزمین منزل رسانید وقتی داخل زیرزمین شد از نظر مقابل خود شگفت زده گردید. او متوجه شد که شوهرش آنچنان غرق مطالعه است، که از ورود او به زیرزمین خانه خبردار نشده است. بغضش را در گلو جمع کرد. و هیچ چیزی نگفت آرام برگشت خدا را شکر کرد، و چایی‌های داخل فنجان را عوض نمود اما این دفعه وقتی سینی چای را به زیرزمین برد طوری که شوهرش متوجه شد با یک خنده صدادار سلام کرد. حاج آقا سرش را بلند نمود و گفت:نگفته بودی خاطراتت را نوشته‌ای! قبل از اینکه حاج خانم چیزی بگوید،مرد ادامه داد: من وقتی به داخل زیرزمین دنبال واشری آمدم که ده سال پیش اینجا گذاشته بودم، دیدم این کرسی ،چادر، مقنعه و وسایل زندگی اینجاست. تعجب کردم جلوتر که آمدم پایم به این بالش برخورد کرد. با جابجایی آن چشمم به این جزوه افتاد فرصت را غنیمت شمردم و خیلی از قسمت‌های آن را خواندم .پس از فرصت‌ چای، حاج آقا گفت: شما برو بالا من این جزوه را باید بخوانم بعداً می‌آیم. مرد خیلی اخلاقش عوض شده بود. در این مدت به حاج خانم( شما )نگفته بود اما حالا اینقدر مودب صحبت می‌کند لحن گفتار او هم تغییر کرده است. بود خانم در دلش گفت: شاید خدا حاجتم را برآورده نموده است؟ او خواسته شوهرش را اجابت کرد و بدون هیچ گونه صحبتی از زیرزمین خانه خارج شد. چند بار از پنجره نگاه کرد، و دید با اشتیاق مشغول خواندن دست نوشته‌های حاج خانم است. تاکنون ندیده بود شوهرش در مورد خواندن کتاب یا نوشته‌ای انقدر حریص باشد.... ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
زن در آن جزو نوشته بود شاید روزی که این نوشتار را می‌خوانی من نباشم شاید آن وقت نه تو باشی و نه من و شخص دیگری آن را بخواند اما فعلاً اتفاقاتی را که رخ داده می‌نویسم. البته مرتب نوشتن را کمی دیر شروع کردم چرا که شهریور سال گذشته بود که تو رفتی و من فکر نمی‌کردم زمان تنهایی‌ام اینقدر طولانی بشود اما با شروع جنگ تحمیلی متوجه شدم که معلوم نیست دشمنان به این زودی‌ها ملت تازه انقلاب کرده ایران را رها کنند و دست از سر این مردم بردارند آنها که منافع خود را در ایران از دست داده‌اند به هر قیمت می‌خواهند دوباره سیطرهُ خود را بر سر این امت بگسترانند بنابراین تصمیم گرفتم مطالب را دقیق‌تر بنویسم درباره آنچه گذشته است هم تا آنجا که یادم باشد خواهم نوشت ادامه دارد.... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا