eitaa logo
قرارگاه رسانه ای عهد
587 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
368 فایل
●| برای دیده شدن شما تلاش می‌کنیم. 📢 تنها پایگاه اطلاع رسانی جبهه فرهنگی اجتماعی جنوبغرب استان تهران قرارگاه رسانه‌ای #عهد ■ ارتباط با مدیر و ارسال رویدادها و اخبار: 👤 @jebhe_farhangi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸روایت عهد کتیبه نگاره بیانات ۱۹ /۸ /۹۵ | (در فضای مجازی) اثرگذار باشید، نه اثرپذیر ،،آدم‌هایی و گروه‌هایی وارد (فضای مجازی) شوند که اثرگذار باشند نه اثرپذیر. نشود حکایت غلام و جوی که: شد غلامی که آب جوی آرَد آب جوی آمد و غلام ببرد،، ▫️ستاد مردمی جبهه فرهنگی اجتماعی استان سمنان/ موکب رسانه‌ای فجر ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸پیشنهاد بازدید از نمایشگاه روایت یک نور 🔺نمایشگاهی از ازل تا ظهور... 🕙 زمان: ۳۰ دی ماه تا جمعه ۱۰ بهمن ماه ساعت ۱۸ الی ۲۲ 🏠 مکان: نسیم شهر، میدان هفت تیر، بوستان استاد شهریار، جوار مزار شهدای گمنام ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت شانزدهم: ایمان علی سکوت عمیقی کرد ...  - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ... دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ... - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...  تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...  - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ... این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ... پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...  در رو محکم بهم کوبید و رفت ...  ----------------------------------------- پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸بزرگترین بدرقه جهان آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای: «دو هفته‌ی پُرماجرا و استثنائی بود؛ ماجراهای تلخ، ماجراهای شیرین، حوادث درس‌آموز در این دو هفته برای ملّت ایران پیش آمد. یوم‌الله یعنی چه؟ یعنی آن روزی که دست قدرت خدا را انسان در حوادث مشاهده میکند؛ آن روزی که ده‌ها میلیون در ایران، و صدها هزار در عراق و بعضی کشورهای دیگر به پاس خونِ فرمانده سپاه قدس به خیابانها آمدند و بزرگ‌ترین بدرقه‌ی جهان را شکل دادند، این یکی از ایّام‌الله است. آنچه اتّفاق افتاد، کار هیچ عاملی جز دست قدرت خدا نمیتوانست باشد.» ۱۳۹۸/۱۰/۲۷ ➕به بپیوندید: @resane_ahd
12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 📌توضیحاتی که پیرامون کتاب «صعود چهل ساله» در این چند دقیقه بیان می شود را حتما ملاحظه کنید تا مقدّمه ای باشه برای شناخت و مطالعه کتاب مذکور. 🔴ذیل این پست فایل pdf آن را هم ارسال میکنیم. ❗️از همه دوستان تقاضامندیم ابتدا توضیحات بالا را ملاحظه نموده و سپس به صورت جدّی مطالعه کتاب((صعود چهل ساله)) را در برنامه خودشون قرار دهند. ➕به بپیوندید: @resane_ahd
1608570492128.pdf
17.85M
📲 فایل pdf کتاب «صعود چهل ساله» باز نشر به مناسبت نزدیک شدن به ایّام الله دهه مبارکه فجر ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت هفدهم: شاهرگ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ... چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...  - تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...  بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...  - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ... در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...  - علی ... - جان علی؟ ... - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ...  لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ... - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...  سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸دوره توامند سازی فعالان فرهنگی 🔺موضوعات: ♦️نقش جوانان در گام دوم انقلاب اسلامی ♦️انقلاب اسلامی آرمان ها،انحرافات ♦️کاندید اصلح در انتخابات ۱۴۰۰ ♦️کادرتراز-انسان مسئله محور ♦️دوران جدید عالم ::::::::::::::::::::::::::::::::: 🔻مورخ ۱۵الی۲۰بهمن 🔺هر کلاس از ساعت۱۹آغاز می‌شود ................................................. 🔹سطح محتوا: کاربردی 🔹رده: هادیان و فعالان فرهنگی 🔹صنف: طلاب،دانشجویان 🔹کارگروه: عمومی 🔺جهت ثبت نام با شماره ی زیر تماس بگیرید. آقای علی اکبر اوز :09369701806 یا به ایدی@Admin_u پیام بدهید ▫️لینک ثبت نام ؛ https://formafzar.com/form/xqp65 ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت هجدهم: علی مشکوک می شود ... من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...  واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ... زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...  شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...  زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ... چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...  - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
⭕️برای خواندن قسمت های قبل، رمان هشتک را کلید کنید...
🔸پایگاه مقاومت بسیج محدثه به مناسبت دهه مبارک فجر برگزار میکند. ✅ برگزاری از قبیل طناب کشی ، طناب زنی ، حلقه زنی ، مچ اندازی ، شنا دراز نشست و مابقی فاکتور های آمادگی جسمانی برگزار میشود 🔹 زمان: روز جمعه ساعت ۱۱ الی ۱۲ 🔸 مکان: ۲۴ متری شهید چمران ، واقع در ۱۰ متری اول ، زیر زمین مسجد حضرت امیرالمومنین (ع) ، باشگاه پرورش اندام کریمی 🎁 با اهدای جوایز نفیس به برندگان در مسابقات در هر رشته 📌 شرکت در مسابقات برای عموم مردم آزاد می باشد. 📌 مسابقات با رعایت پروتکل های بهداشتی برگزار خواهد شد. ▫️حوزه حضرت زکیه/ شهرستان بهارستان ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸رونمایی از پوستر فیلم سینمایی «منصور» 🎬 این فیلم سینمایی با نگاهی به بخش‌هایی از زندگی شهید ستاری و طراحی و تولید اولین جنگنده کاملا ایرانی ساخته شده که در آن بخشهای ناگفته از هشت سال دفاع مقدس روایت شده است. ➕اولین نمایش «منصور» در سی و نهمین دوره جشنواره فیلم فجر خواهد بود. ▫️سازمان هنری اوج ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸مسابقات سراسری شهرستان بهارستان برگزار میشود 🔺به مناسبت و به همّت دارالقرآن ناحیه سپاه حضرت ابوالفضل(ع) شهرستان بهارستان💢 👈در سه رشته (1 جزء، 3جزء و 5جزء) تقلیدی در رده سنی زیر 18سال و سوره مبارکه فجر مخصوص خواهران(همه سنین)از تفسیر نمونه〽️ 🔷اهدای 📝 و 💶 به نفرات برگزیده هررشته🏅 ⏰زمان برگزاری مسابقه:18 و 19 بهمن ماه ▫️مکان برگزاری مسابقه:انتهای شهرک صالحیه سالن اجتماعات فرهنگسرای شهید امامی〽️ 📱شماره تماس جهت ثبت نام از پیام رسان ایتا و واتساپ: +989127064274 لینک کانال اطلاعیه مسابقه قرآن👇 @quranbaharestan ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت نوزدهم: هم راز علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ...  - اتفاقی افتاده؟ ... رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ... - اینها چیه علی؟ ... رنگش پرید ... - تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ... - من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ... با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...  - هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ... با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ...  نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت... خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...  - عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...  زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ...  - من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ... خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...  - این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ...  - خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ... توی چشم هاش نگاه کردم ...  - نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیستم: مقابل من نشسته بود ...  سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ... تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ... چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ...  ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...  چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ...  اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ... دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸شکایتی از این آقا ندارم 💠 یک نفر که قبل از میانه خوبی با مقام معظم رهبری نداشت ، پس از پیروزی انقلاب اسلامی هم در نامه‌ای به ایشان کرده بود. آن شخص بعدا شد و دادگاه به آن نامه نیز اشاره کرد و او را محکوم کرد . اما وقتی خبر محکوم شدن او به اطلاع مقام معظم رهبری رسید ، ایشان به قاضی پیغام دادند: «من هیچ از این آقا ندارم.» 📚 در سایه خورشید ، ص ۵۶ 📚 خاطرات سبز ، ص ۶۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸دیدن این فیلم درمناطق فاقدسینما هم جرم نیست! ➕شرایط اکران مردمی جنجالی‌ترین فیلم سال جاری سینمای ایران در مناطق فاقدسینما، دانشگاه‌ها و سازمان‌ها مهیا شد. که محصول سال 97 است به مدت 2 سال به دلایلی که هرگز علنی نشد در توقیف نانوشته قرار گرفته بود. اکران سینمایی این فیلم تاکنون با اقبال مخاطب روبرو شده است و پیش‌بینی می‌شود رکورد فروش یک فیلم در شرایط کرونایی را بشکند. ▫️علاقه‌مندان برای ثبت درخواست اکران مردمی یا سازمانی، به سایت عماریار مراجعه کنند 🌐 AmmarYar.ir ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🏴ام‌البنین پیش‌ همه روضه خواند،گفٺ شرمندھ ام رباب پسرم را حلال ڪن..‌ سلام الله علیها ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و یکم : یازهرا اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ... اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ... علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ... اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...  با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...  بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸فرازی از زیارت حضرت ام‌البنین(س) 🏴 سالروز وفات حضرت ام‌البنین(س) و روز تکریم مادران و همسران شهداء 🚩 سلام خدا بر مادران شهیدان... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸اردو جهادی 🔺گروه جهادی امام حسن مجتبی (ع) به ولادت حضرت زهرا (س) و ایام الله برگزارمیکند. 💠 فرهنگی ، علمی ، پزشکی ، معیشتی 🔅روستا آرا 💠 شنبه ۱۱ بهمن ۹۹ ▫️مسجد جامع امیرالمومنین (ع)/ قرارگاه انقلاب اسلامی شهیدمحلاتی/ پایگاه مقاومت بسیج محدثه/ تیپ مکانیزه ۲۰ رمضان ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸هفتمین سالگرد شهید محمود رضا بیضائی و یادواره شهدای جبهه مقاومت شهرستان اسلامشهر 🔺و هفتمین سالگرد شهادت شهید محمودرضا بیضایی 🔹قاری: استاد مهدی غلام نژاد 🔹سخنران: حجت الاسلام سیدحسین مومنی 🔹با نوای حاج محمدرضا بذری 🔹شاعر: حاج احمد بابایی با اجرای گروه سرود رایه الهدی ➕زمان: چهارشنبه۸ بهمن ماه ۱۳۹۹ همراه با نماز مغرب و عشا ➕مکان: اسلامشهر، ابتدای خیابان امام محمدباقر علیه السلام، اردوگاه شهید غلامی، حسینیه شهدای مدافع حرم ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و دوم : علی زنده است ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...  ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ... - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ... بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...  از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...  بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...  بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و سوم : آمدی جانم به قربانت شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...  ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...  التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ... صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...  علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...  زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ... من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...  دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ... علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان ... چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...  من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...  بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd