#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#گزارش_تصویری📷
🔸جشن بزرگ دهه فجر در #محله شهید چمران برگزار شد.
➕#برپایی مجموعه غرفه های شهید طوماری با اجراء گروه سرود سردار دلها ، مسابقات ویژه نوجوانان ، مسابقه نقاشی ویژه کودکان ، پخش پک های فرهنگی و ایستگاه صلواتی از جمله اقدامات پایگاه مقاومت بسیج شهید #محلاتی و پایگاه مقاومت بسیج #محدثه در روز ۲۲ بهمن ماه مقابل مسجد جامع حضرت امیر المومنین (ع) سلطان آباد بوده است.
▫️حوزه مقاومت ثارالله شهر گلستان/ حوزه مقاومت زکیه شهر گلستان
#در_بهار_آزادی_جای_شهدا_خالی
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت شصت و یکم: خیانت روزهای اولی که درخواستش
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتابخوانی📚
#رمان
#بی_تو_هرگز
🔸قسمت شصت و دوم: زمانی برای نفس کشیدن
دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد … می خواستم گریه کنم … چشم هام مملو از التماس بود … تو رو خدا دیگه نیا… که صدام کرد …
- دکتر حسینی … دکتر حسینی … پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟ …
ایستادم و چند لحظه مکث کردم …
- من چطور آدمی هستم؟ ..
جا خورد …
- شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ … با تمام خصوصیات مثبت و منفی …
معلوم بود متوجه منظورم شده …
- پس علائق تون چی؟ …
- مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و … واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ … مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ … چند لحظه مکث کردم … طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه … ممکنه نتونن …
در کنار اخلاق … بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است … اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار … آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن …
اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت … بدون توجه به واکنش دیگران … مدام میومد سراغم و حرف می زد …
با اون فشار و حجم کار … این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود … دیگه حتی یه لحظه آرامش … یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم …
دفعه آخر که اومد … با ناراحتی بهش گفتم …
- دکتر دایسون … میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ … و حرف ها صرفا کاری باشه؟ …
خنده اش محو شد … چند لحظه بهم نگاه کرد …
- یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …
ادامه دارد...
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا #ازدواج_آسان
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت شصت و دوم: زمانی برای نفس کشیدن دنبالم،
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتابخوانی📚
#رمان
#بی_تو_هرگز
🔸قسمت شصت و سوم: خدای تو کیست
خنده اش محو شد …
- یعنی … شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ …
چند لحظه مکث کردم … گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود … اما حالا …
- صادقانه … من اصلا به شما فکر نمی کنم … نه به شما… که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم … نه فکر می کنم، نه …
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم … دوباره لبخند زد …
- شخص دیگه که خیلی خوبه … اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ …
خسته و کلافه … تمام وجودم پر از التماس شده بود …
- نه نمی تونم دکتر دایسون … نه وقتش رو دارم، نه … چند لحظه مکث کردم … بدتر از همه … شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید …
- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون … توجه کنید … یهو زد زیر خنده … اینقدر شناخت از شما کافیه؟ … حالا می تونید بهم فکر کنید؟ …
- انسان یه موجود اجتماعیه دکتر … من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته … حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید … من ندارم … بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده … وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم … حتی اگر هم داشته باشم … من یه مسلمانم … و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید … از نظر شما، خدا … قیامت و روح … وجود نداره …
در لاکر رو بستم …
- خواهش می کنم تمومش کنید …
و از اتاق رفتم بیرون …
ادامه دارد...
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا #ازدواج_آسان
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت شصت و سوم: خدای تو کیست خنده اش محو شد …
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتابخوانی📚
#رمان
#بی_تو_هرگز
🔸قسمت شصت و چهارم: جراحی با طعم عشق
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید … شده بودم دستیار دایسون … انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم … باورم نمی شد … کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد … دلم می خواست رسما گریه کنم …
برای اولین عمل آماده شده بودیم … داشت دست هاش رو می شست … همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد … ولی سریع لبخندش رو جمع کرد ..
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم … و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن … و …
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم … زیرچشمی بهم نگاه می کردن … و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود …
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم …
- اگر این خصوصیاتی که گفتید … در مورد شما صدق می کرد … می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید … حتی اگر دستیار باشه …
خندید … سرش رو آورد جلو …
- مشکلی نیست … انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه … اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی …
برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست … از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم …
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود … حاضر بشم … البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود … چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد … و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم …
توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم … به نوبت جراحی های ما می گفتن … جراحی عاشقانه …
ادامه دارد...
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا #ازدواج_آسان
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت شصت و چهارم: جراحی با طعم عشق برنامه جدی
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتابخوانی📚
#رمان
#بی_تو_هرگز
🔸قسمت شصت و پنجم: برو دایسون
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رسما من رو خطاب قرار داد …
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است … و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه ..
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد … و من فقط نگاه می کردم … واقعا نمی دونستم چی باید بگم … یا دیگه به چی فکر کنم … برنامه فشرده و سنگین بیمارستان … فشار دو برابر عمل های جراحی … تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه … حالا هم که …
چند لحظه بهش نگاه کردم … با دیدن نگاه خسته من ساکت شد …از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون … خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم …
سرمای سختی خورده بودم … با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن …
تب بالا، سر درد و سرگیجه … حالم خیلی خراب بود … توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد …
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد … پرده اشک جلوی چشمم … نگذاشت اسم رو درست ببینم … فکر کردم شاید از بیمارستانه … اما دایسون بود … تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن …
- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست …
گریه ام گرفت … حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال … حالا باید …
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم …
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم … اصلا به شما مربوط نیست …
و تلفن رو قطع کردم … به زحمت صدام در می اومد … صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود …
ادامه دارد...
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا #ازدواج_آسان
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت شصت و پنجم: برو دایسون یکی از بچه ها موق
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتابخوانی📚
#رمان
#بی_تو_هرگز
🔸قسمت شصت و ششم: با پدرم حرف بزن
پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم … اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم … توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد …
- چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت …
- در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …
- دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان…
یهو گریه ام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …
- دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ … اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…
اشک می ریختم و سرش داد می زدم …
- واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …
پریدم توی حرفش …
- باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن … این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …
چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود …
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم …
- باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم …
- پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری … به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم … از اینجا برو … برو …
و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …
ادامه دارد...
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا #ازدواج_آسان
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت شصت و ششم: با پدرم حرف بزن پشت سر هم زنگ
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتابخوانی📚
#رمان
#بی_تو_هرگز
🔸قسمت شصت و هفتم: ۴۶ تماس بی پاسخ
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم … سرگیجه ام قطع شده بود … تبم هم خیلی پایین اومده بود … اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم …
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم … بلند که شدم … دیدم تلفنم روی زمین افتاده … باورم نمی شد … ۴۶ تماس بی پاسخ از دکتر دایسون …
با همون بی حس و حالی … رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم … تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود … مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین … از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم … انگار نصف جونم پریده بود …
در رو باز کردم … باورم نمی شد … یان دایسون پشت در بود… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد … با حالت خاصی بهم نگاه کرد … اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام …
- با پدرت حرف زدم … گفت از صبح چیزی نخوردی … مطمئن شو تا آخرش رو می خوری ..
این رو گفت و بی معطلی رفت …
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل … توش رو که نگاه کردم … چند تا ظرف غذا بود … با یه کاغذ … روش نوشته بود …
- از یه رستوران اسلامی گرفتم … کلی گشتم تا پیداش کردم … دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری …
نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت …
ادامه دارد...
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا #ازدواج_آسان
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت شصت و هفتم: ۴۶ تماس بی پاسخ نزدیک نیمه ش
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتابخوانی📚
#رمان
#بی_تو_هرگز
🔸قسمت شصت و هشتم: احساست را نشان بده
برگشتم بیمارستان … باهام سرسنگین بود … غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار … حرف دیگه ای نمی زد …
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید … اولین چیزی که می پرسید این بود …
- با هم دعواتون شده؟ … با هم قهر کردید؟ …
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم … چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد … و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست …
- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه …
- از شخصی مثل شما هم بعیده … در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه …
- من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم …
- پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟… منم احساس شما رو نمی بینم …
آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون …
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود …
چنان بهم ریخته و عصبانی … که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه …
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد … تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد …
گوشیم زنگ زد … دکتر دایسون بود …
- دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم… بیاید توی حیاط بیمارستان …
رفتم توی حیاط … خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد … بعد از سه روز … بدون هیچ مقدمه ای …
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ … من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ … حتی اون شب … ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد … که فقط بهتون غذا بدم … حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من … و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ …
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم … در حالی که ته دلم… از صمیم قلب به خدا التماس می کردم … یه بلای جدید سرم نیاد …
ادامه دارد...
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا #ازدواج_آسان
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت شصت و هشتم: احساست را نشان بده برگشتم بی
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتابخوانی📚
#رمان
#بی_تو_هرگز
🔸قسمت شصت و نهم: زنده شون کن
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید … ساکت که شد … چند لحظه صبر کردم …
- احساس قابل دیدن نیست … درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید … احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه … غیر از اینه؟ … شما که فقط به منطق اعتقاد دارید … چطور دم از احساس می زنید؟ …
- اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش … فقط از خرافات تون دفاع می کنید …
کمی صدام رو بلند کردم …
- نه دکتر دایسون … اگر خرافات بود … عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد … نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره … شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ … یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ … تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ … اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن … زنده نمی کنید؟ … اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید …
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد … نگاهش جور خاصی بود… حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره… آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم …
- شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید … من ببینم … محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید … از من انتظار دارید … احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم … اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم … شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ …
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد …
- زنده شدن مرده ها توسط مسیح … یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا … بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود …
چند لحظه مکث کرد …
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
ادامه دارد...
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا #ازدواج_آسان
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت شصت و نهم: زنده شون کن پشت سر هم و با نا
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتابخوانی📚
#رمان
#بی_تو_هرگز
🔸قسمت هفتادم: خدا را ببین
چند لحظه مکث کرد …
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ … اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
با قاطعیت بهش نگاه کردم …
- این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست …
عصبانیت توی صورتش موج می زد … می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد … اما باید حرفم رو تموم می کردم…
- شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش … احدی اون رو نمی بینه … بهش پشت می کنن … بهش توجه نمی کنن … رهاش می کنن … و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدم هاییه که … خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن …
شما وجود خدا رو انکار می کنید … اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده …
من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی … فقط و فقط یک بار بهتون گفتم… احساس شما رو نمی بینم … آشفته شدید و سرم داد زدید …
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ …
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود …
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه می شدیم …
تنها اتفاق خوب اون ایام … این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد … می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم … فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود …
ادامه دارد...
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا #ازدواج_آسان
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت هفتادم: خدا را ببین چند لحظه مکث کرد …
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتابخوانی📚
#رمان
#بی_تو_هرگز
🔸قسمت هفتاد و یکم: غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود …
از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود…
توی فرودگاه … همه شون اومده بودن … همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد … خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت …
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن … هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت … حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید … محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم … خونه بوی غربت می داد … حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم … اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن … اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود … اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود …
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید …
شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش …
برای نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده … داشت قرآن می خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت …
- مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود …
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد …
ادامه دارد...
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا #ازدواج_آسان
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت هفتاد و یکم: غریب آشنا بعد از چند سال به
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتابخوانی📚
#رمان
#بی_تو_هرگز
🔸قسمت هفتاد و دوم: شبیه پدر
دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم … غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم …
- خیلی سخت بود؟ …
- چی؟ …
- زندگی توی غربت …
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم … و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم …
- خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت … بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن …
اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم .
ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت … دختر کوچولو …
چشم هام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون …
- کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد … ولی من اینطوری نیستم … اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم … نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی …
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم … اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم … کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم … علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم …
ادامه دارد...
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا #ازدواج_آسان
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت هفتاد و دوم: شبیه پدر دستش بین موهام حرک
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتابخوانی📚
#رمان
#بی_تو_هرگز
🔸قسمت هفتاد و سوم: بخشنده باش
زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم … نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم … نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم … هواپیما که بلند شد … مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم .
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد … ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود … حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم …
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید … اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد … نه فقط با من … با همه عوض می شد …
مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود … ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت …
یه مدت که گذشت … حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد… دیگه به شخصی زل نمی زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود … اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد …
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن … بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود … در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم …
شیفتم تموم شد … لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد …
- سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم …
وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد …
- خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم… و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم …
این بار مکث کوتاه تری کرد …
- البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید … مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید …
ادامه دارد...
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا #ازدواج_آسان
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت هفتاد و سوم: بخشنده باش زمان به سرعت برق
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتابخوانی📚
#رمان
#بی_تو_هرگز
🔸قسمت هفتاد و چهارم: متاسفم
حرفش که تموم شد … هنوز توی شوک بودم … 2 سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود … فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود …
لحظات سختی بود … واقعا نمی دونستم باید چی بگم … برعکس قبل … این بار، موضوع ازدواج بود …
نفسم از ته چاه در می اومد … به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم …
- دکتر دایسون … من در گذشته … به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد … و به عنوان یک شخصیت قابل احترام … برای شما احترام قائل بودم … در حال حاضر هم … عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم …
نفسم بند اومد …
- اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون … فقط می تونم بگم … متاسفم …
چهره اش گرفته شد … سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد …
- اگر این مشکل … فقط مسلمان نبودن منه … من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم … این رو هم باید اضافه کنم … تصمیم من و اسلام آوردنم … کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره … شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید … چه من رو انتخاب کنید … چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه … من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم … و حتی اگر خلاف احساس من، باشه … هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم …
با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد … تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم … مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … هرگز فکرش رو هم نمی کردم … یان دایسون … یک روز مسلمان بشه …
ادامه دارد...
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا #ازدواج_آسان
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت هفتاد و چهارم: متاسفم حرفش که تموم شد …
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتابخوانی📚
#رمان
#بی_تو_هرگز
🔸قسمت هفتاد و پنجم: عشق یا هوس
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم… اما فاصله ما … فاصله زمین و آسمان بود … و من در تصمیمم مصمم … و من هر بار، خیلی محکم و جدی … و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم … اما حالا…
به زحمت ذهنم رو جمع کردم …
- بعد از حرف هایی که اون روز زدیم … فکر می کردم …
دیگه صدام در نیومد …
- نمی تونم بگم … حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم … حرف های شما از یک طرف … و علاقه من از طرف دیگه … داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد … تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت … گاهی به شدت از شما متنفر می شدم … و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم … خودم رو لعنت می کردم … اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود … همون حرف ها و شخصیت شما … و گاهی این تنفر … باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم … اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش … شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم … نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم …
دستش رو آورد بالا، توی صورتش … و مکث کرد …
- من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم … و این … نتیجه اون تحقیقات شد … من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم … و امروز … پیشنهاد من، نه مثل گذشته … که به رسم اسلام … از شما خواستگاری می کنم …
هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم … حق با شما بود … و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم … اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست… عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما … من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم …
و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم … در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم … و شما صبورانه برخورد کردید … من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم …
ادامه دارد...
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا #ازدواج_آسان
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت هفتاد و پنجم: عشق یا هوس مغزم از کار افت
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتابخوانی📚
#رمان
#بی_تو_هرگز
🔸قسمت هفتاد و ششم: پاسخ یک نذر
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد … و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد …
- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید …
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم … ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم … از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود … و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی … و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن …
برگشتم خونه … و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولا شدم روی تخت …
- کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ … با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ … الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی …
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم …
چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم … گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می سپارم …
اما هر چه می گذشت … محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت … تا جایی که ترسیدم …
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …
روز چهلم از راه رسید … تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم … و بخوام برام استخاره کنن … قبل از فشار دادن دکمه ها … نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم …
- خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام … من، مطیع امر توئم …
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم …
” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست … ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “
سوره شوری … آیه ۵۲
و این … پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود …
ادامه دارد...
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا #ازدواج_آسان
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
قرارگاه رسانه ای عهد
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد #کتابخوانی📚 #رمان #بی_تو_هرگز 🔸قسمت هفتاد و ششم: پاسخ یک نذر اون، صادقانه و
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتابخوانی📚
#رمان
#بی_تو_هرگز
🔸قسمت آخر: مبارکه ان شاء الله
تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله …
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم … از داغ سکوت پدر …
از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …
- بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … فقط برگرد…
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
- زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
- حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه ..
گریه امان هر دومون رو برید …
- زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود …
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود ..
هیچ وقت به کسی نگفته بودم … اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …
پایان.
#دهه_فجر #دفاع_مقدس #انقلاب_اسلامی #شهدا #ازدواج_آسان
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
شاخص سازی بیانات رهبری درباره امیدآفرینی.pdf
1.2M
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#کتاب
🔸جزوه شاخصسازی بیانات رهبر معظم انقلاب درباره امید و امیدآفرینی
🔺ویژه فعالین و مجموعههایفرهنگی
➕این جزوه شامل مهمترین شاخص های دیدگاه های رهبر معظم انقلاب درباره امید و امیدآفرینی است؛ بیانات معظم له درباره "امید و امیدآفرینی"، "مؤلفه های کانونی"، "شاخص های محوری"، "پرسش ها و شبهه ها" و مصادیق مربوط استخراج و به استناد عین عبارات آورده شده است. در بخش دیگر، بیانات ایشان از زاویه تحلیل موضوعی و آینده نگری بررسی شده است.
#بیانات_امام_خامنه_ای #امام_خامنه_ای #امید #امیدآفرینی #انقلاب_اسلامی #شاخص
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
#قرارگاه_رسانه_ای_عهد
#عکس
🔶 راه بیداری محرومان و مسلمانان و مبارزه با استکبار جهانی، آرمانهای مجزّا، شیوههای مجزّا و مسیر حرکت دیگری را اقتضا دارد و بنابراین اگر روزی خدای ناکرده خود را دقیقاً منطبق با معیارهایی یافتیم که در جهان امروز شایع است، بدانیم که به اشتباه رفتهایم.
#مسلمانان
#آرمان
#جهان
#انقلاب_اسلامی
#حکمت_آوینی
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_جنوبغرب_استان_تهران
➕به #رسانه_عهد بپیوندید:
@resane_ahd
❗هر قطره خون من صدوقیها خواهد شد
♦️شهید صدوقی، مجلس شهدای تبریز را در دهم فروردین ۵۷، در مسجد روضه محمدیه یزد برگزار کرد که طی آن، سرکردگان دژخیمان شاه، مردم را به خاک و خون کشیدند. آیتالله صدوقی در عکسالعمل به این موضوع، با شجاعت تمام به سخنرانی پرداخت و گفت:
🔚«از شهربانی تلفن زده و به من گفتند: ( این صحبتها را نکنید.)، مرا تهدید کردهاند که چهها میکنیم! بفرمایید! اما چهار راه بیشتر ندارید: یا مرا تبعید میکنید که هر جا بروم همینم! یا در خانهام محاصرهام میکنید یا به زندانم میبرید یا مرا میکشید و اگر میکشید، بدانید که هر قطره خون من، صدوقیها خواهد شد.
📙کیهانفرهنگی،شماره۴، صفحات ۳۲_۳۵
#شماره_26و27
#انقلاب_اسلامی
#دیوارنگاره | عمود این خیمهایم
◽️پیامت ای امام «استقلال، آزادی» نقشِ جانِ ماست.
▫️محصول خانهی طراحان انقلاب اسلامی
▫️تصویرساز: علیرضا باقری
▫️طراح نوشتار: مجتبی حسنزاده
▫️ایدهپردازی: موسسه فرهنگی آب و آینه
⬇️دریافت نسخهی باکیفیت | ۷۷مگابایت
yun.ir/4kwl28
#دهه_فجر | #انقلاب_اسلامی | #ایران
🔹خانهی طراحان انقلاب اسلامی
@KHATTMEDIA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#موشن_پوستر | عمود این خیمهایم
◽در روح و جان من، میمانی ای وطن
به زیر پافِتَدان دلی، که بهر تو نلرزد
شرح این عاشقی، ننشیند در سخن
که بهر عشق والای تو، همه جهان نیرزد
▫️طراح موشن گرافیک: مصطفی محمدی
🎦مشاهده و دریافت نسخهی با کیفیت
aparat.com/v/0hY8i
#دهه_فجر | #انقلاب_اسلامی | #ایران
🔹خانهی طراحان انقلاب اسلامی
@KHATTMEDIA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷✌️
چه محشری بود امسال
شعارهای جالبی هم سر داده شد:
براندازی شعار بود/ خیلی تاثیرگذار بود
سلبریتی سفارتی/ تو مایهی حقارتی
عدس پلو با سویا/ براندازی تو رویا
اینترنشنال سعودی/ دیدی هیچی نبودی؟
برانداز کاسهلیس/ محصولی از انگلیس
😄
#۲۲بهمن #۲۲_بهمن
#من_انقلابی_ام #انقلاب_اسلامی
#لبیک_یا_حسین #لبیک_یا_مهدی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔️ @yaminpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ فرمانده گردان لوطیها ،
به یاران شهیدش پیوست؛
⚘ سید ابوالفضل کاظمی ،
بچه جنوب شهر تهران با نسیم #انقلاب_اسلامی و دم مسیحایی #امام_خمینی(رحمه الله علیه)،
حیات دیگری مییابد؛
🔸 از کوههای کردستان و درگیری با گروهکهای تجزیه طلب در سال ۵۸،
تا جبهههای جنوب و دهلاویه و سوسنگرد و... همراه مرادش
#مصطفی_چمران به دل معرکههای خطر میرود.
🔹 مرامش قبول نمیکند رفقایش را رها کند. تعدادی از داش مشتیها و لوطیهای تهران را از جنوب و شمال شهر جمع میکند؛
و با جمعی دیگر گردان میثم در لشکر ۲۷ محمد رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم) را تشکیل میدهند.
🔸 سید ابوالفضل کاظمی ،
فرمانده گمنام گردان میثم ،
که از کردستان تا مرصاد بارها تا مرز شهادت رفته بود؛
بعد از دفاع مقدس نه خانهاش عوض شد؛
نه پست و مقامی گرفت؛
و نه شهرتی برای خودش دست و پا کرد!
🔹 او که با کسانی مثل
#چمران و
#متوسلیان و
#بروجردی هم نفس بوده
در این ویدیو از سیاسی کاریها و جناح بازیها ، حرص و ولع برای پست و مقام ،
و جابجایی کاسبی و عاشقی گلایه میکند...!
🔸 همنشین اهل بیت (علیه السلام)،
و رفقای شهیدش در بهشت باشد.
🤲 انشاءالله.🤲
╭━━⊰❀🔻🔸🔻❀⊱━━╮
ما ملت امام حسینیم
╰━━⊰❀🔸🔸🔸❀⊱━━╯
هدایت شده از قرارگاه رسانه ای عهد
با سلام و عرض ادب.
گروه رویشها متشکل از شما فعالان فرهنگی اجتماعی جنوبغرب استان تهران با هدف انسجام و رصد فعالیت های #فرهنگی و نیز #شبکه سازی نیرو ها و #ظرفیت های #انقلاب_اسلامی شروع به فعالیت خواهد کرد.
امید است که با رعایت قوانین گروه، حقوق طرفین در استفاده های لازم از این ظرفیت مهم و اثر گذار محترم و مغتنم باشد.
🔗لینک گروه
https://eitaa.com/joinchat/3101098352C1812d41284