eitaa logo
قرارگاه رسانه ای عهد
599 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
375 فایل
●| برای دیده شدن شما تلاش می‌کنیم. 📢 تنها پایگاه اطلاع رسانی جبهه فرهنگی اجتماعی جنوبغرب استان تهران قرارگاه رسانه‌ای #عهد ■ ارتباط با مدیر و ارسال رویدادها و اخبار: 👤 @jebhe_farhangi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸فرازی از زیارت حضرت ام‌البنین(س) 🏴 سالروز وفات حضرت ام‌البنین(س) و روز تکریم مادران و همسران شهداء 🚩 سلام خدا بر مادران شهیدان... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸اردو جهادی 🔺گروه جهادی امام حسن مجتبی (ع) به ولادت حضرت زهرا (س) و ایام الله برگزارمیکند. 💠 فرهنگی ، علمی ، پزشکی ، معیشتی 🔅روستا آرا 💠 شنبه ۱۱ بهمن ۹۹ ▫️مسجد جامع امیرالمومنین (ع)/ قرارگاه انقلاب اسلامی شهیدمحلاتی/ پایگاه مقاومت بسیج محدثه/ تیپ مکانیزه ۲۰ رمضان ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸هفتمین سالگرد شهید محمود رضا بیضائی و یادواره شهدای جبهه مقاومت شهرستان اسلامشهر 🔺و هفتمین سالگرد شهادت شهید محمودرضا بیضایی 🔹قاری: استاد مهدی غلام نژاد 🔹سخنران: حجت الاسلام سیدحسین مومنی 🔹با نوای حاج محمدرضا بذری 🔹شاعر: حاج احمد بابایی با اجرای گروه سرود رایه الهدی ➕زمان: چهارشنبه۸ بهمن ماه ۱۳۹۹ همراه با نماز مغرب و عشا ➕مکان: اسلامشهر، ابتدای خیابان امام محمدباقر علیه السلام، اردوگاه شهید غلامی، حسینیه شهدای مدافع حرم ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و دوم : علی زنده است ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...  ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ... - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ... بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...  از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...  بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...  بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و سوم : آمدی جانم به قربانت شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...  ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...  التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ... صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...  علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...  زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ... من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...  دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ... علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان ... چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...  من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...  بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸سه مرکز اسکان شبانه کارتن خواب ها در اسلامشهر 🔻رئیس بهزیستی اسلامشهر : در راستای معتادین خواب در این ایام سرد سال سه مرکز جهت اسکان شبانه معتادان کارتن خواب در شهرستان اختصاص یافته است. 🔻جعفریان همچنین افزود: همچنین متشکل از پرسنل مرکز گذری و شلتر به منظور و ترویج بیماران کارتن خواب و متجاهر آماده شده و ضمن حضور در بین ، آنها را به مراکز مذکور هدایت و راهنمایی می کنند. ▫️آدرس مراکز شبانه : ➕ راه یافتگان کویر ایرانیان به نشانی انتهای خیابان ، شهرک ایرین، خیابان درختی ➕ مرکز سرپناه شبانه یا شلتر اسلامشهر به نشانی، بسیج مستضعفین، بعد از خیابان کاشانی، جنب دفتر ثبت اسناد ➕ مرکز کاهش آسیب با نشانی بلوار بسیج بعد از خیابان نرسیده به بانک صادرات طبقه زیرین فروشگاه لوازم خانگی ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📷 🔸اولین دوره آموزشی زوج های جوان مرکز خانواده ریحانه ➕در این دوره ۱۲زوج ثبت نام کردند. این یک روزه از صبح ساعت ۸ الی ۱۶ برگزار شد. حجج اسلام دوست محمدی و محمدی مشاورین و اساتید تین دوره بودند. ➕به هر زوج وام ۵ میلیونی داده شد. هر ماه با زوج ها تماس گرفته و اگر مشکلی داشته باشند، رسیدگی خواهد شد. ➕این دوره ادامه خواهد داشت و برای ثبت نام مجدد با شماره 09364434558 (حجت الاسلام جادی) تماس حاصل نمایید. ▫️مرکز خانواده ریحانه/ مرکز آموزشی راقی ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و چهارم : روزهای التهاب روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...  خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...  اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...  و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ▪️روضه‌خوانی رهبر معظم انقلاب در مصیبت حضرت ام‌البنین (س) 🔺ویدئویی از روضه خوانی قدیمی رهبر معظم انقلاب در شب تاسوعای سال ۱۳۵۲ مسجد کرامت مشهد، به مناسبت سالروز وفات حضرت ام‌البنین (س) ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و پنجم : بدون تو هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...  هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ... توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...  سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) بنیانگذار اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی 📥 دریافت فایل لایه باز - psd - و تصویر با کیفیت:👇 🌐 http://www.asr-entezar.ir/archives/67806 ▫️به مناسبت سالروز شهادت ۹ بهمن ماه ۱۳۶۱ ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸شما هم می‌توانید در اجرای فعالیتهای مجموعه سهیم باشید ... ▫️کارهای تخصصی: ، ، و... ▫️تجهیزات: مانند ، ، ، ، ، و ... ▫️وسایل منزل (نو و دست دوم): ، ، ، و ... ☎️ شماره تماس جهت هماهنگی: ۰۹۹۰۱۸۰۷۵۱۹ 💳 ۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۱۴۳۷۶۹ به نام مرکز نیکوکاری حضرت ابوالفضل علیه‌السلام ▫️شبکه جهادی بچه‌های فاطمه سلام‌الله‌علیها ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و ششم : رگ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ... - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...  - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ... - علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ... صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ...  - ساکت باش بچه ها خوابن ... صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ... - قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...  رفت توی حال و همون جا ولو شد ... - دیگه جون ندارم روی پا بایستم ... با چایی رفتم کنارش نشستم ...  - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن... - اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ... - جدی؟  لای چشمش رو باز کرد ... - رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ...  و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... - پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ... و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸تلاش هنرمندان اسلامشهری برای جلوگیری از عادی انگاری کرونا ➕مانور مقابله با کرونا در اسلامشهر با محوریت پیشگیری از عادی انگاری کرونا در قالب نمایش بصورت کارناوال مدافعان سلامت و تن پوش‌های نمایشی اجرا شد. ➕به بپیوندید: @resane_ahd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎁 نماهنگ "مُهر سلیمانی‌ها" اثر در جشنواره‌ی استانی "رفیق خوشبخت ما" سازمان تبلیغات اسلامی در بخش حائز رتبه اول شد. 🌺خدا قوت به همه گروه‌های سرودی که در ساخت این نماهنگ زیبا شرکت کردند. ▫️شبکه سرود انقلاب اسلامی ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و هفتم: حمله زینبی   بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...  - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...  - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...  سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd