eitaa logo
قرارگاه رسانه ای عهد
581 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
369 فایل
●| برای دیده شدن شما تلاش می‌کنیم. 📢 تنها پایگاه اطلاع رسانی جبهه فرهنگی اجتماعی جنوبغرب استان تهران قرارگاه رسانه‌ای #عهد ■ ارتباط با مدیر و ارسال رویدادها و اخبار: 👤 @jebhe_farhangi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📷 🔸اولین دوره آموزشی زوج های جوان مرکز خانواده ریحانه ➕در این دوره ۱۲زوج ثبت نام کردند. این یک روزه از صبح ساعت ۸ الی ۱۶ برگزار شد. حجج اسلام دوست محمدی و محمدی مشاورین و اساتید تین دوره بودند. ➕به هر زوج وام ۵ میلیونی داده شد. هر ماه با زوج ها تماس گرفته و اگر مشکلی داشته باشند، رسیدگی خواهد شد. ➕این دوره ادامه خواهد داشت و برای ثبت نام مجدد با شماره 09364434558 (حجت الاسلام جادی) تماس حاصل نمایید. ▫️مرکز خانواده ریحانه/ مرکز آموزشی راقی ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و چهارم : روزهای التهاب روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...  خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...  اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...  و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
21.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 ▪️روضه‌خوانی رهبر معظم انقلاب در مصیبت حضرت ام‌البنین (س) 🔺ویدئویی از روضه خوانی قدیمی رهبر معظم انقلاب در شب تاسوعای سال ۱۳۵۲ مسجد کرامت مشهد، به مناسبت سالروز وفات حضرت ام‌البنین (س) ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و پنجم : بدون تو هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...  هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ... توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...  سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) بنیانگذار اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی 📥 دریافت فایل لایه باز - psd - و تصویر با کیفیت:👇 🌐 http://www.asr-entezar.ir/archives/67806 ▫️به مناسبت سالروز شهادت ۹ بهمن ماه ۱۳۶۱ ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸شما هم می‌توانید در اجرای فعالیتهای مجموعه سهیم باشید ... ▫️کارهای تخصصی: ، ، و... ▫️تجهیزات: مانند ، ، ، ، ، و ... ▫️وسایل منزل (نو و دست دوم): ، ، ، و ... ☎️ شماره تماس جهت هماهنگی: ۰۹۹۰۱۸۰۷۵۱۹ 💳 ۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۱۴۳۷۶۹ به نام مرکز نیکوکاری حضرت ابوالفضل علیه‌السلام ▫️شبکه جهادی بچه‌های فاطمه سلام‌الله‌علیها ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و ششم : رگ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ... - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ...  - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ... - علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ... صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ...  - ساکت باش بچه ها خوابن ... صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ... - قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...  رفت توی حال و همون جا ولو شد ... - دیگه جون ندارم روی پا بایستم ... با چایی رفتم کنارش نشستم ...  - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن... - اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ... - جدی؟  لای چشمش رو باز کرد ... - رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ...  و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... - پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ... و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸تلاش هنرمندان اسلامشهری برای جلوگیری از عادی انگاری کرونا ➕مانور مقابله با کرونا در اسلامشهر با محوریت پیشگیری از عادی انگاری کرونا در قالب نمایش بصورت کارناوال مدافعان سلامت و تن پوش‌های نمایشی اجرا شد. ➕به بپیوندید: @resane_ahd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎁 نماهنگ "مُهر سلیمانی‌ها" اثر در جشنواره‌ی استانی "رفیق خوشبخت ما" سازمان تبلیغات اسلامی در بخش حائز رتبه اول شد. 🌺خدا قوت به همه گروه‌های سرودی که در ساخت این نماهنگ زیبا شرکت کردند. ▫️شبکه سرود انقلاب اسلامی ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و هفتم: حمله زینبی   بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...  - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...  - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...  سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸فراخوان جذب خادمین افتخاری ➕از خواهران و برادران علاقمند به خدمت در حرم مطهر شهدا گمنام پرند (واقع در پارک کوهسار) دعوت به عمل می آید. 🔺آیدی ادمین در پیام رسان ایتا @shahidgomnam_parand ▫️حرم مطهر شهدای گمنام پرند ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و هشتم: مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ... علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...  من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ...  تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ... بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ...  زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ... تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و نهم: جبهه پر از علی بود با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ... چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ...  - برو بگو یکی دیگه بیاد ... بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ...  - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ... - خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... - برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ... محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ...  علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...  دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸با این قیمت ها لازم نیست 💠 حدود سال ۱۳۶۵ یک روز فرمودند: «بروید از میدان سید اسماعیل یک برای بچه ها بخرید» وقتی به آنجا مراجعه کردم ، هرچی گشتم دیدم دوچرخه های دست دوم پنج هزار تومان به بالاست . از هم قیمت گرفتم ، همان مقدار بود. از طرفی بچه‌های آقا مرتب به من می گفتند آقای ، دوچرخه کو؟ وقتی خدمت آقا رسیدم و سطح قیمت‌ها را خدمتشان گفتم ، ایشان فرمودند: «نه، با این قیمت ها لازم نیست برای دوچرخه بخرید» 📰 ویژه نامه روزنامه قدس ، نوروز ۱۳۷۲ روزنامه کیهان ۷۴.۳.۲۲ ➕به بپیوندید: @resane_ahd
21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸توضیحات حجت الاسلام و المسلمین سیدحسین موسوی در رابطه با پویش مردمی مهر و امید ➕تعمیرات ۱۴ منزل مسکونی نیازمندان در سطح شهرستان اسلامشهر تا پایان سال۱۳۹۹ عج ➕به بپیوندید: @resane_ahd