eitaa logo
قرارگاه رسانه ای عهد
581 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
369 فایل
●| برای دیده شدن شما تلاش می‌کنیم. 📢 تنها پایگاه اطلاع رسانی جبهه فرهنگی اجتماعی جنوبغرب استان تهران قرارگاه رسانه‌ای #عهد ■ ارتباط با مدیر و ارسال رویدادها و اخبار: 👤 @jebhe_farhangi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸تلاش هنرمندان اسلامشهری برای جلوگیری از عادی انگاری کرونا ➕مانور مقابله با کرونا در اسلامشهر با محوریت پیشگیری از عادی انگاری کرونا در قالب نمایش بصورت کارناوال مدافعان سلامت و تن پوش‌های نمایشی اجرا شد. ➕به بپیوندید: @resane_ahd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎁 نماهنگ "مُهر سلیمانی‌ها" اثر در جشنواره‌ی استانی "رفیق خوشبخت ما" سازمان تبلیغات اسلامی در بخش حائز رتبه اول شد. 🌺خدا قوت به همه گروه‌های سرودی که در ساخت این نماهنگ زیبا شرکت کردند. ▫️شبکه سرود انقلاب اسلامی ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و هفتم: حمله زینبی   بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ... کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ... یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...  - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ... علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...  - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...  سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸فراخوان جذب خادمین افتخاری ➕از خواهران و برادران علاقمند به خدمت در حرم مطهر شهدا گمنام پرند (واقع در پارک کوهسار) دعوت به عمل می آید. 🔺آیدی ادمین در پیام رسان ایتا @shahidgomnam_parand ▫️حرم مطهر شهدای گمنام پرند ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و هشتم: مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ... علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...  من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ...  تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ... بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ...  زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ... تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت بیست و نهم: جبهه پر از علی بود با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ... چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ...  - برو بگو یکی دیگه بیاد ... بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ...  - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ... - خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... - برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ... محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ...  علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...  دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸با این قیمت ها لازم نیست 💠 حدود سال ۱۳۶۵ یک روز فرمودند: «بروید از میدان سید اسماعیل یک برای بچه ها بخرید» وقتی به آنجا مراجعه کردم ، هرچی گشتم دیدم دوچرخه های دست دوم پنج هزار تومان به بالاست . از هم قیمت گرفتم ، همان مقدار بود. از طرفی بچه‌های آقا مرتب به من می گفتند آقای ، دوچرخه کو؟ وقتی خدمت آقا رسیدم و سطح قیمت‌ها را خدمتشان گفتم ، ایشان فرمودند: «نه، با این قیمت ها لازم نیست برای دوچرخه بخرید» 📰 ویژه نامه روزنامه قدس ، نوروز ۱۳۷۲ روزنامه کیهان ۷۴.۳.۲۲ ➕به بپیوندید: @resane_ahd
21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸توضیحات حجت الاسلام و المسلمین سیدحسین موسوی در رابطه با پویش مردمی مهر و امید ➕تعمیرات ۱۴ منزل مسکونی نیازمندان در سطح شهرستان اسلامشهر تا پایان سال۱۳۹۹ عج ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸پویش مردمی مهر و امید تعمیرات ۱۴ منزل مسکونی نیازمندان در سطح شهرستان اسلامشهر تا پایان سال۱۳۹۹ 🔺روش های همکاری: ➕ثبت نام نیروی جهادی (ویژه اقایان) شماره تماس ۰۹۱۰۶۷۵۸۵۹۸ ➕۶۰۳۷۸۱۱۱۶۴۷۲۴۶۵۷ بانک سپه به نام امید فیاضی ▫️گروه جهادی مهر/ هیات یامهدی (عج)/ پایگاه شهیدان آهنگری ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت سی ام: طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ... خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ...  خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ... - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه ... و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸فعالیت های بی وقفه حجت الاسلام عبدالرضا ایزدپناه: 💠 آیت الله خامنه ای به و مخالفت علیه ، شُهره شهر مشهد بود. در دانشگاه و بین ، حوزه ها بودند و در حوزه علمیه بیدارگر و احیاگری غریب. وقتی به آن سالها برمیگردم و چهره ایشان را در ذهنم می‌آورم ، گویا بود در ؛ خشمی مقدس علیه طاغوت زمان. با تمام فشارها و محدودیت‌هایی که مشهد بر ایشان وارد می کرد ، نتوانست او را از جهاد بازدارد . او بود ولی با ایجاد محفل درسی ، تفسیر قرآن ، نهج‌البلاغه و... و را با مایه‌های انقلابی و زندگی ساز اسلامی آشنا می‌کرد. او کانون مبارزه در مشهد بود ، بعدها تشکل‌های ایجاد کرده بود ، هم در سطوح عالمان بالای حوزه و هم در سطح طلاب و مدارس و هم در بازار و دانشگاه ؛ حتی در ادارات و ارتش کرده بود و اعلامیه ها توسط آن ها پخش می شد. 📚 در سایه خورشید ، ص ۶۹ 📰 نسل کوثر ، ص ۷۲ و ۷۳ ➕به بپیوندید: @resane_ahd
✍ 🔸در دهه فجر بر سر در هر خانه‌ای پرچم جمهوری اسلامی بزنید. ➕رهبرانقلاب: در هفته انقلاب جشن بگیرید و آذین بندی کنید .اگر میخواهید برق مصرف نکنید و چراغ روشن نکنید_که کار خوبی هم هست_از هنر استفاده کنید . کاغذ ها،پرچم ها، بر سر در هر خانه ای پرچم بزنید . پرچم جمهوری اسلامی ایران را در سراسر سطح شهرها و روستاها به اهتزاز در بیاورید . ۵۸/۱۱/۱۷ ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت سی و یکم: مهمانی بزرگ  بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ...  بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد .. پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ...  یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم...  نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ...  توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ... - بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸برنامه اکران جشنواره فیلم ۳۹ در پردیس سینمایی فجر اعلام شد ➕اکران فیلم ها به دلیل رعایت پروتکل های بهداشتی تنها با ظرفیت ۳۰ درصدی سالن ها اکران خواهد شد‌. ➕ساعات و روز های اکران از ۱۲ الی ۲۱ بهمن ماه در دو سانس ساعت ۱۵ و ۱۸ خواهد بود. ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🔸روحانی و سکّـان مدیریتی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان اسلامشهر را بر دست خواهد گرفت ➕"حجةالاسلام سیدحسین موسوی" از روحانیون شناخته شده در سطح شهرستان و کشور، برای ریاست اداره تبلیغات اسلامی شهرستان اسلامشهر برگزیده شده و از فردا با معارفه رسمی، کار خود را شروع خواهد کرد. ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت سی و دوم: تنبیه عمومی  علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ...  تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ... علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ... - جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ...  بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ... داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ... - خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ... و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ... علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ... - خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ...   بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت سی و سوم: نغمه اسماعیل  این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ...  اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ... پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود... بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ... - هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ... جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - به کسی هم گفتی؟ ... یهو از جا پرید ... - نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ... دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ... - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ... ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔆 آغاز 🔰 با حضور رهبر انقلاب در حرم امام خمینی و گلزار شهدا در چهل‌و‌دومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی صورت گرفت 🔻همزمان با آغاز ایام‌الله دهه‌فجر و در آستانه چهل‌ودومین سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در نخستین ساعات صبح امروز (یکشنبه) در مرقد بنیان‌گذار کبیر انقلاب اسلامی حاضر شدند و با قرائت نماز و قرآن، یاد و خاطره امام عظیم‌الشأن ملت ایران را گرامی داشتند. 🔻رهبر انقلاب اسلامی همچنین با حضور بر مزار شهیدان عالی‌مقام بهشتی، رجایی، باهنر و شهدای حادثه هفتم تیر ۱۳۶۰، علوّ درجات آنان را از خداوند متعال مسألت کردند. 🔻حضرت آیت‌الله خامنه‌ای سپس در گلزار شهیدان سرافراز حضور یافتند و به ارواح مطهر مدافعان اسلام و ایران درود فرستادند. 🇮🇷 💻 @Khamenei_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📸 تصویری از حضور رهبر انقلاب در حرم امام خمینی(ره). ۹۹/۱۱/۱۲ 🇮🇷 💻 @Khamenei_ir
🌺 دهه فجر مبارک 🇮🇷 ۱۲ بهمن ماه ، سالروز بازگشت حضرت امام خمینی (ره) به ایران پس از سال‌ها تبعید گرامی باد. ➕به بپیوندید: @resane_ahd