eitaa logo
قرارگاه رسانه ای عهد
581 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
369 فایل
●| برای دیده شدن شما تلاش می‌کنیم. 📢 تنها پایگاه اطلاع رسانی جبهه فرهنگی اجتماعی جنوبغرب استان تهران قرارگاه رسانه‌ای #عهد ■ ارتباط با مدیر و ارسال رویدادها و اخبار: 👤 @jebhe_farhangi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸فعالیت بی‌سابقه زنان در عرصه‌های مختلف جامعه به برکت جمهوری اسلامی است ✍رهبر انقلاب اسلامی در نشست تصویری با جمعی از مداحان به‌مناسبت سالروز ولادت حضرت زهرا(س): غربی‌ها تبلیغ میکنند ک اسلام و حجاب اسلامی مانع رشد زن می‌شود.این یک دروغ واضح است و دلیل بارز خلاف واقع بودن آن، وضعیت زنان در جمهوری اسلامی است. در ایران در هیچ مقطع تاریخی تا به این حد، زن تحصیل‌کرده و فعال در عرصه‌های مختلف اجتماعی، فرهنگی و هنری، علمی، سیاسی و اقتصادی حضور نداشته و همه اینها از برکت جمهوری اسلامی است. ۹۹/۱۱/۱۵ ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📷 🔸پخت و توزیع ۲۵۰۰ نان داغ به مناسبت گرامیداشت ایام الله دهه ی فجر و شهدای انقلاب در نانوایی خوشه طلایی محله ی سعیدیه ▫️محله سعیدیه/ شهرستان اسلامشهر ➕به بپیوندید: @resane_ahd
30.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸کمیته کاهش اعتیاد و طلاق ▫️شبکه جهادی بچه‌های فاطمه سلام‌الله‌علیها با همکاری معاونت اجتماعی سپاه رباط‌کریم ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت چهل و ششم: گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد … علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد … با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن… بالاخره من بزرگش نکرده بودم …وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد … می ترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد…دیپلمش رو با معدل بیست گرفت … و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد … توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود … پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود …هر جا پا می گذاشت … از زمین و زمان براش خواستگار میومد … خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود … مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید … اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت … اصلا باورم نمی شد … گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن … زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود …سال 75، 76 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود … همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجه اش … زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید … هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد … ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت … اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم … ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📷 🔸مراسم و مزار شهدای مدافع حرم و هشت سال دفاع مقدس امامزاده لطیف (ع) و امامزاده حسن (ع) در ➕این مراسم که با حضور فرمانده محترم ناحیه مقاومت بسیج سپاه حضرت ابوالفضل (ع) شهرستان بهارستان " سرهنگ پاسدار " ، جانشین محترم فرمانده سپاه " سروان پاسدار " ، فرمانده محترم حوزه ۲۳۵ ثامن الائمه (ع) نسیم شهر " سرهنگ پاسدار " و بسیجیان سلحشور و مردم شهید پرور نسیم شهر صبح امروز با رعایت پروتکل های برگزار شد. ➕به بپیوندید: @resane_ahd
🗺 🔸نقشه امپراتوری غول رسانه‌ها [کیث روپرت مرداک، غول یهودی رسانه‌های غربی] 🔺 دارایی‌های مرداک 🔺 مشخصات «نیوزکورپوریشن» 🔺 کمپانی‌های تحت سلطه ➕به بپیوندید: @resane_ahd
mordak-info-1.jpg
4.39M
🗺 🔸نقشه امپراتوری غول رسانه‌ها [کیث روپرت مرداک، غول یهودی رسانه‌های غربی] 🔺 دارایی‌های مرداک 🔺 مشخصات «نیوزکورپوریشن» 🔺 کمپانی‌های تحت سلطه ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت چهل و هفتم: سومین پیشنهاد علی اومد به خوابم … بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین … - ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی …با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم … خیلی جا خورده بودم… و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه … پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود …چند شب گذشت … علی دوباره اومد … اما این بار خیلی ناراحت … - هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه …خیلی دلم سوخت … - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم … زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم … برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد … - هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره … اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش …گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم … دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود … همه این سال ها دلتنگی و سختی رو … بودن با زینب برام آسون کرده بود …حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش … - سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم … - دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم …رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد … - مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ …ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم … یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود … - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ … خندید … - تا نگی چی شده ولت نمی کنم .. بغض گلوم رو گرفت … - زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟… دست هاش شل شد و من رو ول کرد … ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📚 🔸قسمت چهل و هشتم: کیش و مات دست هاش شل و من رو ول کرد … چرخیدم سمتش … صورتش بهم ریخته بود … - چرا اینطوری شدی؟ …سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت … - ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره … شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره … از صبح تا حالا زحمت کشیدی …رفت سمت گاز … - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم … برنامه نهار چیه؟… بقیه اش با من …دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه … شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم …- خیلی جای بدیه؟ … - کجا؟ … - سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده … - نه … شایدم … نمی دونم …دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم … - توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده … این جواب های بریده بریده جواب من نیست …چشم هاش دو دو زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه … اصلا نمی فهمیدم چه خبره … - زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ … من که …پرید وسط حرفم … دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد … - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم …اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون … اون رفت توی اتاق … من، کیش و مات … وسط آشپزخونه ادامه دارد... ➕به بپیوندید: @resane_ahd
📷 🔸اجرای خیابانی گروه سرود بچه‌های فاطمه سلام‌الله‌علیها مسجد حضرت ابوالفضل علیه‌السلام در جوار حرم شهدای گمنام واقع در پارک معلم به مناسبت دهه مبارک فجر ☎️ علاقه‌مندان جهت عضویت در گروه سرود با شماره ۰۹۳۷۳۷۹۹۸۸۰ (برادر منصوری) تماس حاصل نمایند. ▫️مسجد حضرت ابوالفضل علیه‌السلام/ شهرستان رباط کریم ➕به بپیوندید: @resane_ahd