eitaa logo
بساز ❣ نفروش
94 دنبال‌کننده
206 عکس
118 ویدیو
1 فایل
💚با هزار و یک ترفند با مشکلات زندگی‌مون بسازیم و اونو به راحتی نفروشیم. 🌐 زیرمجموعهٔ ادارهٔ رسانه‌ و فضای مجازی - معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعة الزهراء سلام‌الله‌علیها @admintolid🆔
مشاهده در ایتا
دانلود
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۳ مردی که به نظر میرسید سردستهٔ راهزنان باشد، به دور سهراب چرخید و همانطور که قهقه‌ای بلند سرداده بود گفت : _چه شده‌ای راهزن روی پوشیده، کشف صورت کردی....چه بر سرت آمده که‌اینچنین خوار شده‌ای و از سردستهٔ راهزنان به شکل کشاورزی ساده درآمدی و با اشاره به گاری ادامه داد: _و مرکب راهت یک گاری چوبی و همسفرت هم پیرمردی که انگار کر و کور است و شاید هم مجنون و نمیداند چه بر سرش آمده و دیگر همسفرانت هم آنقدر جرأت نداشتند که بمانند با ما رو در رو شوند... سهراب که از سخنان آن مرد که لحن کلامش بسیار آشنا بود، گیج شده بود، بی‌شک هر که بودند، سهراب را کاملاً میشناختند و به زندگی قبل او آگاه بودند... سهراب که طعنه‌های سوار روبه‌رویش برایش سخت بود و از طرفی میخواست بداند، مخاطبش کیست ،شمشیر را در هوا چرخاند و به سمت او یورش برد ، اما در چشم بهم زدنی دیگر راهزنان دور او را گرفتند.... و آن مرد دوباره قهقه ای زد و گفت : _ببین سهراب، من به جنگ با تو نیامدم، بلکه مأموریتی دارم که تو را کَت بسته به نزد رئیسم ببرم، پس الکی خون مردان مرا به هدر نده و سلامت خودت را به خطر نیانداز... و در این هنگام ، سهراب که سخت مبهوت شده بود، تمام وجودش خواستار این بود که سر از کار این گروه درآورد گفت : _باشد ،من بدون درگیری همراه شما می‌آیم اما به شرطی که این درویش و بارش را آزاد بگذارید و من هم شمشیرم را به شما نخواهم داد... مرد روی پوشیده ، گلویی صاف کرد و‌گفت : _شمشیرت مال خودت ، آخر وقتی دستانت بسته باشد، شمشیر به کارت نمی‌آید، اما این پیرمرد و شتر و گاری را که به نظر میرسد کالای چنان با ارزشی هم بارش نیست، همراه خودمان میبریم، هرچه رئیس تصمیم گرفت، همان کنیم.... سهراب که مستأصل شده بود ، نگاهی به درویش کرد و نگاهی هم به اطراف انداخت تا شاید نشانه ای از همراهان بی وفایش پیدا کند که هیچ نیافت ....درویش با همان آرامش همیشگی اش ،نگاهش را به آسمان دوخت و گفت : _توکلتُ علی الله..‌‌... و اینچنین شد که سهراب همراه گنجینه ای پنهان و درویش رحیم ، درحلقه‌ی راهزنان ناشناس ،به جایی نامعلوم روان شدند.... همانطور که راه می‌پیمودند، سوار اولی به سهراب نزدیک شد و گفت : _واقعاً راز کار تو‌ در چیست؟ آخر هرچه به ذهنم فشار می‌آورم نمیدانم دلیل همراهی تو با این کاروان شَل و زواردرفته چیست؟ سهراب همانطور که با دستان بسته سوار بر اسب بود و از زیر چشم گاری پیش رویش را می‌پایید، گفت : _رازی در کار من نیست، راهزنی که توبه کرده و قصد زیارت کربلا و نجف دارد، اما راز کار شما در چیست، صدایت برایم بسیار آشناست، براستی تو کیستی و رئیست کیست؟ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۴ آن مرد دوباره خندهٔ بلندی کرد و گفت : _دندان روی جگر بگذار... سردسته‌ی جوان و تپه‌ی پیش رویش را نشان داد و گفت : _تمام سؤالاتت در پشت آن تپه هست و با گفتن این حرف پاهایش را به گُرده‌ی‌ اسب زد و به جلو رفت و از سهراب فاصله گرفت....رخش که انگار خطر را حس کرده بود، آرام آرام قدم برمیداشت و درست همردیف، شتری بود که درویش رحیم بر آن سوار بود... سهراب آهی کشید و روبه درویش گفت : _درویش ،تو‌نظرت چیست؟ این اتفاق را چگونه میبینی؟ درویش با همان لحن آرامش بخش همیشگی اش گفت : _من که اول راه گفتم، توکل کن برخداوند، همانا که خدا متوکلینش را دوست میدارد و غم به دلت راه نده....ما داریم پسرم... هرگاه در تنگنا قرار گرفتی صدایش کن «یا صاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی».... سهراب زیر لب عبارتی را که درویش گفت، تکرار کرد و عجیب برایش آشنا بود، یعنی این کلمات را کجا شنیده بود؟! درویش که دید سهراب در فکر فرو رفته ، آرام تر از قبل گفت : _این نیز بگذرد..... در این هنگام بود که به پشت تپه رسیدند و از دورخیمه و خرگاهی برپا بود و سهراب که عمری راهزنی کرده بود، کاملاً میفهمید که خیمه گاه پیش رویش، محل استراحت دسته ای راهزن است. به محل چادرها رسیدند و سهراب با دیدن تک و توک چهره های آشنایی که در اطراف چادرها میچرخیدند ، متوجه شد که اسیر دست چه کسی شده.. سردستهٔ سواران به سهراب نزدیک شد و همانطور که چادری را نشان میداد گفت : _داخل آن چادر کسی منتظر توست و روزها صبر کرده تا به تو برسد... سهراب دندانی بهم سایید و گفت : _آهای «مراد سیاه» ، کم برای کریم لنگ دم تکان داده‌ای ،حالا دیگر جیره خوار کدام حرام لقمه ای شده ای هااا؟؟ تا سهراب این حرف را زد ، مراد سیاه دستار از صورتش باز کرد و ردیف دندان های زرد و کثیفش را که در صورت سیاهش میدرخشید به نمایش گذاشت و گفت : _پس بالاخره آن مغز کوچکت به کار افتاد و مرا شناختی....اما به درستی نشناختی.... مراد سیاه آدمی نیست که زیر عَلَم هرکسی برود ، برای من کریم همیشه رئیس میماند... و با زدن این حرف از اسب به زیر آمد و افسار رخش را کشید.. و با مشتی که به بازوهای بسته‌ی سهراب زد او را به زمین انداخت... سهراب که از این حرکت سخت ناراحت شده بود و از طرفی هنوز نمی دانست که مرادسیاه او را به نزد چه کسی میبرد، با یک حرکت از جا جست و بدون اینکه نگاهی به مراد بیاندازد وارد چادر پیش رویش شد... داخل چادر شد و چند بار پلک هایش را به هم زد تا چشمانش به نور چادر عادت کند... از آنچه که پیش رو میدید، مبهوت شده بود....واقعاً باورش سخت بود و زیرلب و بریده بریده گفت : _ک....ک....کریم؟! 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۵ کریم با وارد شدن ناگهانی سهراب، مانند فنر از جا جست و چون بره آهو شروع به قدم زدن نمود... و همانطور که سهراب گیج و مبهوت به او خیره شده بود جلویش قرار گرفت و با خنده ای بلند گفت : _چه شده پسر ؟ انگار جن دیده‌ای....پس سلام‌ت کو؟ سهرابی که من میشناختم مبادی آداب بود... سهراب همانطور که حرکات کریم را دنبال می کرد آرام و شمرده گفت : _اما پایت؟ کو عصایت؟تو.....تو....تو که لنگ بودی...،اصلا شل بودی... کریم به انتهای چادر رفت بر مخده‌ای مخمل تکیه زد و با لحن استهزاآمیزی گفت : _تو روزها به ضریح امام رضا علیه‌السلام، دخیل بستی و گمانم شفایش نصیب من شد و با زدن این حرف قهقه ای سر داد... سهراب که متوجه شد کریم او را مسخره میکند و انگار از تمام احوالات او‌ خبر داشته و دارد، به کریم نزدیک شد و گفت : _میبینی دستانم بسته است که اینجور زبانت باز شده و مرا به تمسخر گرفته‌ای ، وگرنه اگر آزاد بودم،هرگز چنین جرأتهایی پیدا نمیکردی، در ضمن از کرامت امامی رئوف بعید نیست که راهزنی چون تو را شفا دهد،... اما حالا برایم عیان شده که تو چندین سال مرا گول زده‌ای... و نقش یک پیرمرد افلیج را بازی کرده ای ،...راستش را بگو چه نیتی پشت این نقشهٔ شیطانی‌ات پنهان بوده؟ کریم شانه هایش را بالا انداخت و‌گفت : _اولاً متعجبم که چطور مغلوب مراد سیاه شدی و کت و بالت بسته، چون پسر جنگجویی که من پرورش داده‌ام ، بیش از اینها از او انتظار میرود، در ضمن ، نقش بازی کردم تا تو را به مقامی برسانم ،تا جایگزین مناسبی برای خودم برجاگذارم . کریم با زدن این حرف از جا بلند شد و همانطور که دندان بهم می‌ساید به دور سهراب شروع به چرخیدن نمود... و ادامه داد : _یک عمر در کوه صحرا گرما و سرما را چشیدم و تو را در خانه ای امن جا دادم، به مکتب فرستادم تا سواد دار شوی، هر چه درآوردم به پایت ریختم ،تا وقتی بزرگ شدی از وجودت بهره‌ها ببرم ، نه اینکه همینطور که از آب و گل در‌آمدی و با نان و نمک من پهلوانی بی‌همتا شدی، فیلت یاد هندوستان کند و مرا بگذاری و بروی دنبال خواستهٔ دلت.... سهراب که سخت ناراحت شده بود و تازه فهمیده بود با چه روباه مکاری زندگی کرده و او را نشناخته، با یک فشار ریسمان دستش را پاره کرد و‌ همانطور پاره‌های ریسمان را بر زمین می‌ریخت گفت : _اگر اجازه دادم مراد سیاه ریسمان بر دستانم ببندد، برای مصلحت بود و شناختن رئیسش وگرنه مراد سیاه کجا و دستگیری من کجا؟!...دوماً اینقدر منت نان و نمکت را بر سر من نگذار ، مگر تو نان و نمکی هم داری که به خورد بنده‌ای از بندگان خدا کنی؟!... تمام اموال تو‌ مال مسافران بیچاره هست و پشت هر کدامشان هزاران آه خوابیده... و خداوند مرا ببخشید که با ریسمان شیطانی چون تو به چاه مذلت افتادم...، اما حال که راه را یافته‌ام محال است به بیراهه‌ای پاگذارم که تو مرا به آن انداختی... کریم که از حرفهای سنجیده و پخته سهراب لجش گرفته بود، شروع به دست زدن نمود و گفت : _نه آفرین....بارک الله میبینم که چندین روز معتکف حرم امام رضا علیه‌السلام شدن، از یک راهزن بالفطره ، عابدی خداشناس ساخته.... سهراب به طرف کریم حمله برد و یقه اش را در دست گرفت و شروع به تکان دادن نمود و گفت : _راهزن بالفطره تویی و هفت جد و آبادت... تو‌ به کاروان ما حمله کردی و پدرم را از پا انداختی و مرا صاحب شدی، وگرنه بی‌شک من از بزرگان بودم و قبل از اینکه به دام ابلیسی چون تو بیافتم، نان طیب و طاهر خورده ام.... کریم که یارای مقابله با سهراب را نداشت و از طرفی در ذهن نقشه هایی برای این جوانک ساده دل کشیده بود، صلاح ندید بیش از این با سهراب درشتی کند و باید نرم نرمک با اوبرخورد میکرد تا به خواسته اش برسد....کریم این مدتی که در تعقیب سهراب بود به واقعیت هایی پی برده بود که سهراب از آن بی‌خبر بود ، او میدانست اگر با سهراب به توافق برسد ، به جاهای خوبی خواهد رسید ، پس با لبخند.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای امروز 🌷❤️🌷 خـدایـا🙏 🌸در هر چهارشنبه 🌸چهارحاجت مرا روا ساز. 🌸نیرویم را در طاعت خود 🌸و نشاطم را در بندگیت 🌸و رغبتم را در رضایتت 🌸و بی رغبتیم را در آنچه 🌸که موجب عذاب توست 🌸قرار ده🙏 آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده، ای پاینده 🙏 ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک کرمدار🤤 مواد کیک : آرد ۱۷۰ گرم تخم مرغ ۳ عدد شکر ۱۲۰ گرم شیر نصف لیوان روغن مایع نصف لیوان بیکینگ پودر ۱ ق غ زست لیمو نصف ق چ مواد کرم : زرده تخم مرغ ۱ عدد نشاسته ذرت ۱ ق غ شیر ۱ لیوان آرد ۳ ق غ شکر ۵ ق غ کمی وانیل مواد تزئین : توت فرنگی پرک بادام ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۶ کریم با یادآوری دیده ها و شنیده هایش که همه حاکی از این بود که سهراب بزرگ زاده ایست که از قِبَلش او هم میتواند به نان و نوایی برسد،...آرام دستهایش را روی دستهای مردانه و پر قدرت سهراب که یقه‌اش را چسپیده بود گذاشت و با لحنی مهربان گفت : _بس کن پسرم ، من بد تو را نمیخواهم ، دوست دارم مال و منالی بهم بزنی و سری توی سرها درآوری... سهراب دندانی بهم سایید و دست کریم را به کناری زد و همانطور که خیره در چشمان ریز او شده بود با لحنی محکم گفت : _مـن پـسر تو نیستم ، لطفاً اینقدر پسرم پسرم به دلم نبند، اگر واقعاً خواستار پیشرفت و خوشبختی من هستی ،لطفاً دست از سر من بردار تا راهی را که تازه یافته‌ام و بی‌شک خوشبختی من در آن است را بروم.... کریم که حالا سهراب، یقه اش را رها کرده بود ،بر جای خود نشست و گفت : _نکند تو خوشبختی را در دخیل بستن به ضریح و‌ معتکف مسجد شدن و ریاضت‌کشی میدانی؟؟ من واقعاً سر از کار تو در نمی‌آورم ، همراه کاروان مشتی فلک زدهٔ آسمان جل شده ای و قصد زیارت کربلا نموده ای که مثلاً به کجا برسی هااا؟! سهراب با شنیدن این حرف ، کاملا متوجه شد که کریم با وجود تعقیب و مراقبت او ، هیچ از گنجینه‌ای که داخل گاری پنهان است نمیداند... پس فکری مثل برق از سرش گذشت، حال که به لطف کریم و فرار همسفرانش، گنجینه مفت و مسلم در آغوش او افتاده بود، باید به طریقی با کریم کنار می‌آمد ،بدون اینکه او را از وجود چنین گنج گرانبهایی آگاه کند و در موقعیتی مناسب، همراه گنجش ،کریم و دار و دسته اش را قال میگذاشت و فرار میکرد به طرف خراسان.... کریم هم بی‌خبر از آنچه که درذهن سهراب میگذشت ، دنبال راهی بود که این پسرک خیره سر را نرم کند... و دوباره زیر بیرق خود درآورد که اگر در آینده به مال و منالی رسید، او هم بی نصیب نماند... در همین حین که دو نفر داخل چادر هرکدام در افکار خود غرق بودند، هیاهویی زیاد از بیرون چادر به گوش رسید و صدای پای سم اسبانی که به آنها نزدیک میشدند شنیده می شد...کریم هراسان از جا بلند شد و قبل از سهراب، خود را به ورودی چادر رسانید... و تا گوشهٔ چادر را بالا گرفت تا ببیند چه خبر است، تیری که از چلهٔ کمان پرتاب شده بود، بر بازویش نشست‌.. سهراب خود را به کریم رسانید و از بالای شانه‌های او ، بیرون را نگاه میکرد و از آنچه که میدید غرق شگفتی شده بود...و یک آن ، فکری مانند برق از سرش گذشت و فی‌الفور و بی توجه به حال زار کریم خود را به بیرون چادر رساند... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۷ سهراب متوجه شد،گروهی که تعدادشان هم زیاد بود به مقر راهزنان حمله کرده است،... او آرام آرام در پناه چادرها پیش میرفت و در حین رفتن ، اطراف را از نظر میگذراند تا گاری را پیدا کند...اما انگار نبود.... سهراب همانطور که دستارش را به صورت میبست تا رویش را بپوشاند، مراقب بود، تیرهایی که به سمت چادرها پرتاب میشد،با او برخورد نکند، همهمه‌ای به پا بود و او مرادسیاه و افرادش را میدید که یکی تیر میخوردند و از اسب به زیر می‌افتادند..جلوی چادرها که حمله به راهزنان از آنجا صورت میگرفت، خبری از گاری و رخش و حتی شتر درویش رحیم نبود.... سهراب خود را به پشت اردوگاه کریم رساند و متوجه شد که گاری اینجاست.. و انگار راهزنان در حال خالی‌کردن بار گاری بودند که به آنها حمله شده ،چون تعدادی گونی پایین گاری بود و یکی دو گونی هم، همچنان روی گاری بود... حالا که جمع دزدان مشغول جنگ و گریز بودند، بهترین فرصت بود که سهراب نقشه‌اش را عملی کند،... او نمیدانست که چه کسی به گروه کریم حمله کرده، اما هر گروهی که بود، باعث خیر برای او شده بود.... سهراب بی درنگ خود را به گاری رساند،چند گونی باقی‌مانده را به زمین انداخت و بر روی گاری سوار شد و همانطور که اسب و گاری را در خلاف جهت حملهٔ آن گروه ناشناس میراند، از زیر چشم اطراف را به دنبال رخش ، از نظر گذراند، اما هیچ خبری از رخش نبود.... وقت تنگ بود و جای تعلل نبود ، سهراب‌ دل از رخش کند و برای تصاحب گنجینه ای که در مشتش بود، دل به صحرا و بیابان زد.... سهراب با شلاق بر‌ گُرده اسب میزد و آن را با شتاب به پیش میبرد ،بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بیاندازد،... او می خواست از این مهلکه فرار کند ، اما متوجه نبود که پا به بیابانی بی آب و علف و سوزان میگذارد که شاید باعث مرگ او شود... با شتاب به پیش میرفت ، بعد از ساعتی گریز ، احساس کرد اسب بیچاره دیگر نفسی برای حرکت ندارد، پس حالا که مطمئن بود از خطر جسته، سرعت گاری را کم کرد و میخواست اندکی استراحت کند، که متوجه صدایی از پشت سرش شد... تجربهٔ چندین سال راهزنی و بیابان گردی به او‌ میگفت که سواری به دنبال اوست، ازصدا بر می آمد که یک نفر به تنهایی در تعقیب او بوده است... سهراب که نزدیک تپه ای شنی بود، خود را به پشت تپه کشانید، گاری را متوقف نمود و از آن پیاده شد، شمشیر از غلاف بیرون کشید و آمادهٔ حمله بود....صدا به او نزدیک و نزدیک تر شد، سهراب ، که از کمینگاه خود مطمئن بود، شمشیر را بالا برد که بر فرق سواری که در پی اش بود فرود آورد که ناگهان.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۸ سهراب با تمام توان شمشر را بالا برد و ناگهان خنده‌کنان شمشیر را داخل غلافش کرد... و جلوتر آمد و همانطور که سر رخش را به سینه می‌چسپاند و با دستانس او را نوازش می کرد گفت : _تو بودی پسر؟!.اینهمه مدت تو‌ در پی من بودی و من بی‌خبر می تازاندم؟! رخش که انگار حرفهای سهراب را میفهمد ، شیهه‌ای کوتاه کشید و پوزه‌اش را به صورت سهراب مالید....سهراب بوسه ای برپیشانی او زد...و همانطور که افسارش را در دست میگرفت گفت : _بیا برویم رفیق.. و نزدیک گاری شد و اسب گاری را که مشخص بود خسته است، هی کرد و آرام آرام به جلو رفتند...کمی از تپه ی شنی فاصله گرفتند و ناگهان سهراب متوجه موقعیت خطیر خود شد...دور تا دور او تا چشم کار میکرد ،بیابان بود و شوره زار.... سهراب نفسش را محکم بیرون داد و رو به رخش گفت : _خدای من ، آنقدر هول و هراس گریختن داشتم که نفهمیدم از کجا آمده ام به کجا پا میگذارم...الان چه کنم؟ به کدام طرف برویم؟! اندکی بر جای خود ایستاد و عاقبت انتخاب راه را به اسبش واگذار کرد و گفت : _ببین رفیق راه ، من آدمم و آدمیزاد در بند چیزهایی‌ست که میبیند و میشنود ، اما می گویند اسبها احساسات قوی دارند و بوی آب و علف را از صد فرسخی حس میکنند ، حالا این گوی و این میدان ، تو‌ جلودار من بشو و من به راهی میرم که تو بروی... رخش راهی را که میرفت، مستقیم ادامه داد و سهراب هم به دنبال او راه افتاد.. ساعتی دیگر گذشت و اشعه های خورشید تیزتر از همیشه بر آنان فرودمی‌آمدند ، برای سهراب دیگر خورشید منبع نور و گرمای او زندگی بخش نبود ،بلکه گرمایش،جهنم را به خاطر او می آورد و هر لحظه تشنه و تشنه تر می شد.... نه آبی همراه داشت تا لبی تر کند و نه قوتی که از مرگ بگریزد، تنها چیزی که سهراب همراه داشت و به خاطر بدست آوردن آن دست به خطر زد، گنجینهٔ باارزش تاجر علوی بود که او فکر میکرد زندگی‌اش را نجات میدهد و تا هفتاد نسل هم زندگی فرزندانش را تضمین میکند، اما اینک که این گنجینه را در دست داشت، می فهمید که تعبیرش از زندگی و سعادت چقدر اشتباه بوده...او الان حاضر بود ، نصف یا حتی تمام گنج را به کسی بدهد، که جرعه ای آب به او بنوشاند و سهراب را به کوره دهی برساند... دیگر به جایی رسید که اندک رمق اسبی که گاری را به دنبال خود میکشید از دست رفته بود و دیگر این اسب هم فرمانبرداری نمیکرد و بر جای خود ایستاد... رخش هم شیهه ای کشید و انگار او هم توانش تحلیل رفته بود و او هم کنار گاری ایستاد... سهراب که از شدت تشنگی و بی رمقی و تابش اشعه های خورشید، دنبال سایه‌ای برای اندکی آسودن میگشت، خود را به زیر گاری کشانید...درست است که گرمای شن های داغ بیابان بر جانش می نشست اما در پناه سایهٔ گاری از گزند اشعه های سوزان آفتاب در امان بود... بعد از اندکی استراحت ، ناگاه ،گاری تکان شدیدی خورد و صدای کوبیده شدن چیزی بر زمین بلند شد...سهراب اندکی نیم خیز شد و از زیر چرخ های گاری جلویش را نگاه کرد و متوجه شد ، اسب گاری از تشنگی مُرده...... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۹ شاهزاده فرهاد، مانند مرغی سرکنده مدام به این طرف و آن طرف میرفت، انگار نگران موضوعی بود، در همین هنگام سواری خاک‌آلود وارد قصر شد... و مستقیم به سمت عمارت شاهزاده فرهاد رفت و با شتاب خود را به سالنی که او در انتظارش بود رسانید.... با باز شدن درب سالن صدای خدمتکار بلند شد : _قربان قاصدی.... فرهاد با هیجان به وسط حرفش پرید و گفت : _بگو داخل شود... مرد قاصد که مشخص بود خستهٔ راه است، نزدیک فرهاد شد و سلامی بلند بالا نمود و سری به نشانهٔ ادب فرو آورد و‌گفت : _قربان ،طبق دستور شما ،شاهزاده خانم و دایهٔ ایشان را به سلامت به محل شکارگاه رساندیم و پس از استقرار ایشان ، طبق امر جنابتان، فی‌الفور راه افتادم تا خبر سلامتی ایشان را به شما برسانم. شاهزاده فرهاد ، لبخندی زد و همانطور که نفس راحتی میکشید ، با اشاره دستش او را مرخص نمود و گفت : _سپاسگزارم ، بروید و استراحت کنید و از این موضوع با احدالناسی حتی خود حاکم هم سخنی نگویید... مرد قاصد چشمی گفت و از درب خارج شد. صبح زود بود و فرنگیس که تازه دیشب به محل شکارگاه که در دامنهٔ کوه های سر به فلک کشیده بود ،رسیده بود،... از اتاق خارج شد و همانطور که صدایش را بلند می کرد گفت : _ننه سروگل...من میرم با اسب ،اطراف کمی سوارکاری کنم، تا تو ناشتا آماده کنی ، من هم رسیدم... سرو گل، شتابان خود را به او رسانید و‌ گفت : _ننه قربانت شود ، اندکی صبر کن ، با دل گشنه که سوارکاری نمیچسپد.... فرنگیس دستی به گونه های سرخ و سفید و‌ چروک پیرزن کشید و گفت : _یک صبح دل‌انگیز است و یک سوارکاری.... عجیب میچسپد ننه.... و با زدن این حرف ، خود را از عمارت بیرون انداخت و به سمت مردی که افسار اسب سفید و زیبای فرنگیس را در دست داشت رفت،.. افسار را گرفت و کمی جلوتر در پناه درختی با یک جست خود را به روی اسب نشاند.. و بی مهابا شروع به تاختن نمود. فرنگیس که نسیم دلپذیر صبحگاهی او را سرحال آورده بود، همانطور که می‌تاخت با صدای بلند میگفت : _هوووووو....یهوووووو....ای جاااان... و بی‌خبر از این بود که صدای زیبای او شخصی دیگر را متوجه فرنگیس نموده بود...شخصی که او هم مخفیانه و برای تمدید اعصاب و گریز از واقعه ای دل آزار به آنجا پناه آورده بود... دو چشم از پناه درختی کهنسال ، ناباورانه به فرنگیس خیره شده بود و آرام زیر لب زمزمه می کرد: _خدای من؟! امکان ندارد....شاهزاده خانم؟! او باید اینک در مجلس عروسی باشد، آخر قرار بود هفت شبانه روز ،مجلس جشن برپا باشد....یعنی من خواب نیستم؟ و با زدن این حرف، اسبش را هی کرد و آرام آرام به تعقیب فرنگیس پرداخت... تا ببیند اشتباه نکرده و این دخترک، شاهزاده خانم هست یا نه؟! 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۰ فرنگیس با شادیی کودکانه ، کنارهٔ کوه را که چشمه‌ای گورا بود، نشان کرد و با سرعت میتاخت‌... بهادرخان هم ناباورانه و آرام آرام در پناه درختان ،به دنبال او روان شده بود ، آتشی که درون دل بهادرخان به پا شده بود و الان داشت یواش یواش سرد میشد، با دیدن فرنگیس،گویی دوباره گُر گرفته بود...آخر ازدواج با فرنگیس برای او بسیارمهم بود ، جدا از اینکه این دخترک زیبا بر دل هرجوان زیباپسندی مینشست، اما بهادرخان میخواست با ازدواجش هم به پول و پله ای بسیار دست یابد... و هم جا پای خود را درحکومت خراسان محکم کند،... او نقشه‌ها داشت و برای حاکم شدن خودش بر خراسان بزرگ خیال‌ها بافته بود که اولین قدم برای رسیدن به آن تخیلات شاهانه، ازدواج با پری روی دربار بود...و علی رغم تلاش زیادی که کرده بود،ناگهان روزی در کمال ناباوری، قاصد روح انگیز سر رسید و‌ جواب رد به خواستگاری او داد و مژدهٔ عروسی فرنگیس و مهرداد را در بوق و کرنا کرد...درست است که بهادرخان برای ازدواج با فرنگیس حاضر بود با همه بجنگد ، اما مهرداد فرق میکرد ، او عزیز دردانه و رفیق گرمابه و گلستان شاهزاده فرهاد بود... حال که بهادرخان ،فرنگیس را به تنهایی و بی خبر در اینجا میدید، شصتش خبردار شد که اتفاقی افتاده ، باید سر درمی‌آورد چه شده؟...الان بهادرخان امیدوارتر از همیشه، با ذوقی که در دلش افتاده بود به دنبال، شاهزاده خانم، اسب می‌راند. فرنگیس رد آب را گرفت و به صخره ای که از زیر آن چشمه آب جاری بود رسید... بی‌درنگ از اسب به زیر آمد، دستی به پهلوی اسب سفیدش کشید و گفت : _برو برفی...برو آزادانه از این علف های تازه بخور و من هم به بالای صخره میروم تا آب گوارا بنوشم... فرنگیس چون بچه آهویی سرحال،جست و خیز کنان خودش را به کنار چشمه رساند. خیره در آینهٔ آب ، به یاد آن جوان پهلوان افتاد که روزگاری بود، دل در گرو مهرش سپرده بود...فرنگیس همانطور که خیره به عکس چشمان زیبایش در آب چشمه بود با صدای بلند گفت : _آخر تو‌ کجایی؟ بودی هااا....کجا یک باره غیبت زد؟؟مگر نمی دانی من از همان روز مسابقه، همان لحظه ای که ناجوانمردانه بر زمین افتادی و تیز از جا برخواستی دلم برای تو لرزید... بهادرخان خود را به زیر صخره رسانده بود و در پناه آن، مشغول گوش دادن به حرف های فرنگیس بود، باورش نمی شد...این دخترک...این دخترک چه تودار بود و براستی عاشق او شده بود و بهادر بیچاره خبر نداشت و تا فرنگیس از مسابقه گفت ، آن صحنه را پیش رو آورد...قند در دل بهادرخان آب میشد، گوشهایش را تیز کرد تا بقیهٔ حرفهای فرنگیس را بشنود که ناگهان.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🍂💫 ✨خداوندا... 🍁تو را ستايش ميكنم! 🍂و از تو میخواهم که 🍁همه چیز را در این زندگی 🍂گذرا و زمینی 🍁به بهترین وجه تدبیر کنی 🍂زیرا تنها تو میدانی 🍁که چه چیز به صلاح من است! 🍁ای روزی دهنده بی منت 🍂ما را به سمت درهای 🍁گشوده از رحمتت 🍂هدایت کن... 🍁تا بهترینها نصیب تک تکمان گردد. آمیـن ...🙏 🍁🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موادلازم گوشت چرخکرده ۳۰۰ تا۴۰۰گرم رب انار دو قاشق غذاخوری پیاز ۳عدد نمک،فلفل،زردچوبه به میزان لازم نعنا خشک یک قاشق چایخوری اب جوش یک تایک ونیم لیوان طرز تهیه ابتدا یک عدد پیاز رنده شده باگوشت ونمک وفلفل وکمی زردچوبه مخلوط و ورز میدیم وبه شگ فلقلی(اندازه گردو)دراورده وباکمی کره تفت داده وکنارمیزاریم،حالا درهمون ماهیتابه دوعدد پیاز نگینی کرده سرخ وکمی زردچوبه زده وگوشتهای قلقلی رااضافه وسپس یک لیوان ابجوش بادوقاشق رب انار ویک قاشق نعنا مخلوط به گوشت فلقلی اضافه ومیزاریم ۳۰تا۴۵دقیقه باشعله ملایم تاپخته وجابیفته ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا صاحب الزمان💚 🌼عمریست که ✨جنس آه مان هجرانی ست 🌼درد دل ما ✨همان که تو میدانی ست 🌼با یادِ تو ✨جمکران دل ابری شد 🌼هر هفته ✨جمعه های ما بارانی ست الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَـــرَج🌼 🍁🍂 ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیرینی لطیفه🙂 مواد لازم : تخم مرغ ۳ عدد آرد ۹۴ گرم شکر ۹۴ گرم وانیل ۱/۲ ق چ آبلیمو ۱/۲ ق چ خامه قنادی پودر پسته ⤹༢ ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🔹 حرف‌ها اگر جان داشتند، ریشه‌های نازک گیاهی بودند که نفوذ می‌کنند در خاک تن. 🔹 آدم با حرف زدن احیا می‌شود. این را منِ آدم‌گریز می‌گویم. 🔹هر بار از گفتگوی‌ دو نفره‌مان برمی‌گردم، انگار آن چاه سرریز شده دوباره خالی می‌شود و دنیا به‌اندازه‌ی زمانی که بر ما گذشت، تحمل‌پذیر. 🔹 می‌دانم که در این گفتگوها چیزی هست. برخلاف همه‌ی وقت‌ها، در جوار یار موافق، دلم می‌خواهد وراجی کنم چون همه‌ی کلمه‌ها، حتی بیهوده‌ترین‌شان از میان قلب‌مان عبور می‌کنند و عاری از همه‌ی چیزهایی هستند که در مناسبات اجتماعی‌مان تلاش می‌کنیم، حفظ‌شان کنیم. 🔹 انگار ادامه پیدا می‌کنی در آدمی که رازهایت را با خودش می‌برد. انگار هستی‌ات وجه تازه‌ای پیدا می‌کند وقتی فاش می‌کنی خودت را و غریقِ رنگ‌هایی می‌شوی که از کلمه‌های دیگری در تو می‌ریزد. ⭕️ با هم حرف بزنید 🌿🍁🍂🍁🌿 ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🍁🍂 🍁پروردگارا... ✨ای که همیشه عاشقانه 🍁مرا هدایت کردی ✨به تو نیاز دارم ! 🍁محتاج مهر و عشقِ بی حد و ✨کرانت هستم. 🍁راه را به من نشان بده ✨هدایتم کن به سویی که عشق باشد، 🍁هدایتم کن به سویی که ✨پاکی باشد و خوبی و مهربانی، 🍁هدایتم کن به راهی که ✨انتهایش نور باشد، 🍁نوری که از عشق تو می تابد . ✨هدایتم کن به راهی که آرامش را 🍁قرین لحظه هایم کند. آمیـــــن🙏 ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
19.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترشی لوبیا سبز😍😋 مواد لازم لوبیا سبز ترد و تازه🫘 ۱کیلو گرم هویج🥕 نیم کیلو خیار ترد🥒 نیم کیلو کرفس🌱 نیم کیلو سیر🧄 ۸حبه فلفل تند🌶 ۲عدد نمک 🧂حدود۲قاشق مربا خوری پودر نعناع خشک🍃۲قاشق چایخوری اب جوش که سرد شده 💧۳لیوان سرکه سفید 🍇 ۶لیوان ⛔️لوبیاها بیست دقیقه بپزه کافیه فقط نیم پز شه نه له بلافاصله ابکش کنین ⛔️سبزیجات رو قبل یا بعد خورد کردن حتما بشویید و ابکش کنین ⛔️اب جوش رو با سرکه مخلوط کنین و در اخر تا جایی که ظرف پر میشه بریزین ⛔️در ظرف رو ببندین و بره داخل یخچال تا۳روز که استراحت کنه بعد ۳روز تست کنین اگه نمکش کم بود میتونین اضافه کنین و اگه دیدین از مقدار سرکه ترشی کم شده کمی سرکه اضافه کنین تا لبه ظرف ⛔️این ترشی حتما باید داخل یخچال نگهداری شود 🥗🍔 ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
نَصْرٌ مِّنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ ۗ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ «فَأَخَذَهُمُ الطُّوفانُ وَ هُمْ ظالِمُونَ» پس طوفان [قهر خداوند] آنان را در حالى كه ستمگر بودند فرا گرفت... کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها درایتا ⬇️⬇️ @jz_resane
تاثیر فصل ها روی بدن 🍂 🍁مزاج این فصل سردو خشک است و دقیقا دراین فصل کسانی که اختلال مزاج دارند و دچار غلبه سودا هستند، به افسردگی مبتلا میشوند. 🍁خشکی در این فصل در بدن زیاد میشود و افراد با مزاج خشک به مراقبت بیشتری نیاز دارند. 🌱بهترین درمان ها استفاده از خوراکی ها و رفتار های رطوبت بخش جنس گرم هست مثل روغن مالی بدن با روغن بنفشه 🌱 🔶توصیه های مناسب این فصل👇👇 🔸مصرف کدو حلوایی،شکر سرخ، کاچی،شیره بادام رطوبت ذاتی خوبی به بدن میبخشد. 🔸استفاده از مسهلات و ملینات ( باتوجه به مزاج) 🔸حجامت در شروع پاییز (با رعایت تدابیر و نظر طبیب حاذق طب اسلامی ایرانی ) 🔶ممنوعیات این فصل👇👇 🔸مصرف گوشت خشک 🔸مصرف سوسیس کالباس و سرخ کردنی 🔸زیاد رفتن حمام اسلامی 🔸افزایش جماع 🔸پرخوری و پرنوشی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🔴انسان‌ها را در زیستن بشناس 🔹شخصی تعریف می‌کرد که توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه مردی که با تلفن صحبت می‌کرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد. 🔸بعد از تمام‌شدن تلفن، رو به گارسون گفت: همه کسانی که در رستورانن، مهمان من هستن به باقالی پلو و ماهیچه. بعد از 18 سال دارم بابا می‌شم. 🔹چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچۀ سه‌چهارساله‌ای رو گرفته بود که بهش بابا می‌گفت. 🔸پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم. 🔹مرد با شرمندگی زیاد گفت: اون روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند. پیرزن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش می‌شد امروز باقالی‌پلو با ماهیچه می‌خوردیم. شوهرش با شرمندگی ازش عذرخواهی کرد و خواست به‌خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند. 🔸من هم با اون تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش رو فراهم کنه. 💢انسان‌ها را در زیستن بشناس نه در گفتن؛ در گفتار همه آراسته‌اند. 🌿🍁🍂🍁🌿 ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۱ همانطور که بهادرخان غرق شنیدن سخنان فرنگیس بود، و فکر میکرد، آن دلبری که فرنگیس میگوید جز خودش کسی نیست و خندهٔ گل گشادی روی لبانش نشسته بود. ناگهان اسب فرنگیس که در همان حوالی مشغول چریدن بود،شیهه ای بلندی کشید و به طرفشان آمد، بهادرخان از ترس اینکه مبادا فرنگیس از وجودش باخبر شود، با یک جست به روی اسبش پرید و به سرعت از آنجا دور شد.... بهادر خان ذهنش سخت درگیر بود و باید از قضیه سر درمی‌آورد ، پس به جای اینکه به سمت عمارت پدرش که در همان نزدیکی‌ها بود برود، راه اسب را کج‌ کرد و به طرف عمارت شاهی رفت...بهادر خان اینقدر گیج و مبهوت بود که فراموش کرده بود، روی خود را بپوشاند،چون او هم به طور ناشناس آمده بود و دوست نداشت کسی از وجودش در اینجا خبردار شود...بهادر خان اسب را هی کرد و وقتی به خود آمد که خودش را جلوی عمارت سفید و زیبای شاهانه دید و سروگل بود که لبخندزنان به او نزدیک میشد... بهادرخان که قبلا برای اینکه به فرنگیس نزدیک شود، قاپ این پیرزن دایه را دزدیده بود و چندین بار انگشتر و النگوی طلا برایش هدیه داده بود، پس رابطه‌ی خوبی با سروگل داشت و خیالش از جانب این پیرزن راحت بود.. سروگل همانطور که چارقدش را روی سرش مرتب می کرد رو به بهادرخان گفت : _به‌به، شما کجا و اینجا کجا؟! مگر نباید اینک در خراسان حضور داشته باشید.. و بعد ناگهان حرفش را خورد و ادامه داد: _نکند....نکند فرار فرنگیس و برهم‌زدن مجلس عروسی و آمدنش به اینجا بی‌ربط به وجود شما در شکارگاه نباشد؟! بهادرخان که حالا بدون اینکه حرفی بزند به تمام وقایع آگاه شده بود، با قهقه‌ای بلند ، سلامی بلندتر کرد،... او اینک خود را مثال پرنده‌ای سبکبال میدید که در آسمان آبی بختش درحال پرواز بود... او رو به پیرزن گفت : _به کسی نگو که مرا در اینجا دیده‌ای... و سپس افسار اسب را به سمت چمنزار زیبای پیش رویش کج کرد و همانطور که با خود میگفت ...او مرا دوست دارد و به خاطر من جشن عروسی با مهرداد را بهم زده....از سروگل دور شد... سرو گل که صدای سم‌اسب، به گمان اینکه شاهزاده خانم برگشته، او را به بیرون عمارت کشیده بود و با دیدن بهادرخان تعجب کرده بود، تا حال این مرد جوان را دید.... سری تکان داد و همانطور که به طرف عمارت میرفت با خود میگفت....آدم سر از کار شما جوان ها درنمی‌آورد، اما براستی شما زوج خوبی برای هم میشوید و عجب عشق آتشینی بهم دارید،... یکی مجلس عروسی را بهم میزند و آن دیگری در انتظار یار کوه و دشت را می‌پیماید.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۹۲ فرنگیس که از صدای شیهه بی‌موقع اسبش به خود آمده بود، کف آبی به صورتش زد.... که از خنکای آن کل تنش به لرزه افتاد و از جا برخاست و به سمت صخره آمد... و از آن بالا، سواری را دید که چون باد از او دور میشد....فرنگیس که مخفیانه آمده بود ، از این صحنه ترس در دلش افتاد و با خود گفت...نکند ....نکند ...کسی ما را تعقیب کرده؟!..و با زدن این حرف خود را به اسب رسانید و به تاخت راه برگشتن به عمارت را در پیش گرفت....از دورنمای عمارت جلوی چشمش قرار گرفت... و عجیب اینکه احساس کرد، سواری از عمارت جدا شد و رو به چمنزار گذاشته.... فرنگیس جلوی درب اصطبل از اسب پیاده شد... و همانطور که رجب را صدا میزد تا افسار اسب را به دستش بسپارد، با نگاه تیزش اطراف را جستجو میکرد، اما انگار همه چیز عادی بود.... وارد محوطهٔ ساختمان شد و از بوی نان تازه ای که در فضا پیچیده بود، اشتهایش تحریک شد و مستقیم به سمت مطبخ، که کمی دورتر از اتاق‌های شاه نشین بود رفت . سرو گل، همانطور که چارقدش را پشت گردنش بسته بود داشت آخرین نان را از تنور درمی‌آورد،.... با ورود فرنگیس ،اشک چشمانش که ناشی از دود اجاق بود را پاک کرد و گفت : _ننه قربانت شود، برو داخل اتاق ،الان نان داغ با ناشتایی برایت می آورم.... فرنگیس همانطور که تکه‌ای از نانی که بخار از آن بلند میشد را کنده و در دهان می‌گذاشت گفت : _به به...چه عطری... اصلاً میلم میکشد ، همین جا صبحانه بخورم ، به شرطی تو هم لب باز کنی بگویی چه خبری داری که من ندارم؟! سروگل نان ها را داخل دوری مسی گذاشت و بر روی میز چوبی وسط مطبخ قرار داد و به طرف مشکی که آن سوتر آویزان کرده بود رفت تا کرهٔ تازه بیاورد گفت : _هی....هی....خبرها که پیش شما جوان‌هاست، تا حالا فکر میکردم که محرم اسرارت هستم، اما الان میبینم که انگار به ننه‌ات ،اعتماد نداری... فرنگیس جلو آمد و از پشت شانه‌های نحیف پیرزن را در آغوش گرفت و گفت : _تو نه که ننه...بلکه عزیز فرنگیس هستی ، چرا اینچنین فکری میکنی؟ چه شده که دلت از دست من گرفته؟! سروگل پیالهٔ مملو از کره را به دست فرنگیس داد و خمرهٔ عسل را بالا آورد، آه کوتاهی کشید و گفت : _من گمان میکردم چون از علاقهٔ بین گلناز و مهرداد خبر داری، عروسی را بهم زدی و فرار را بر قرار ترجیح دادی، اما حالا می بینم نه....موضوع بالاتر از این حرف‌هاست و شاهزاده خانم، خودش عاشق شده و با دلبر زیبایش، نقشهٔ فرار به اینجا را کشیده..... فرنگیس از حرفهای سروگل سردرنمی‌آورد...با خود فکر میکرد.... یعنی این پیرزن از عشق‌او به سهراب آگاه شده بود؟!...یعنی سهراب الان.... نه...نه....امکان ندارد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ @resane_besaznafrosh ─┅─═ঊঈ🌼ঊঈ═─┅─ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎