eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
801 دنبال‌کننده
895 عکس
122 ویدیو
7 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی www.revayatkhane.ir ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه می‌شنوید 🔻#ضیافت‌گاه 📑 سلسله روایت‌های #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🔻 1⃣ قسمت اول هنوز هم مرددم. حتی حالا که نشسته ام توی ماشین اداره و‌۲۰ دقیقه بیشتر تا تهران راه نیست و اقای نوری دو ساعتی هست که خوابیده و آقای اسماعیلی تازه بنزین زده. هنوز هم مرددم. تصویر سه تایی صادق و صدرا و امیر هی می آید جلوی چشمم و کنار نمیرود. تار میشود، تار و نامشخص و دوباره واضح و شفاف. صدرا ظهر میگفت اگر خنده نبود چقدر زندگی بد میشد، اگر گریه نبود هم. راست میگفت. اشکهام سرازیر میشوند. از دیروز تا حالا جلویشان را گرفته ام. از دیروز ظهر که آقای رحیمی زنگ زد و گفت پرواز سوریه درست شده هی با خودم گفتم باید قوی باشی. ده پانزده روز پیش که اولین بار حرف سوریه پیش آمد، این حال نبودم. شب بود حوالی ساعت ۸ که آقای رحیمی زنگ زد و بی مقدمه گفت: "میای سوریه؟" اصلا زنگ زدن آن وقت شبش خودش عجیب بود. برای همین بود که سوریه را صبحیه شنیدم و هی میگفتم :"آخه من صبح کجا بلند شم بیام؟" همسر وقتی اسم سوریه را از زبانم شنید، پرید بالا که یک وقت نگویی نه... واجب که هیچ، فرض است و فرض از واجب بالاتر است. حالا که فکر میکنم میبینم اصلا او بود که تحریکم کرد به رفتن. پشیمانم؟ نه. اما مرددم. تردیدها و حساسیتهای مادری است که همه جا جلوی آدم را میگیرد. دست و پای آدم را میبندد. این مدت خیلی با خودم فکر کردم.  به بچه های غزه، به بچه های لبنان، به مادرها، به سقفهایی که حالا دیگر بالای سرشان نیست. به خودم هم فکر کردم. به ادعاهایم. این همه سال کار تاریخ شفاهی و داستان نویسی جنگ کرده بودم. همه اش گفته بودم حیف از آن همه خاطره و روایتی که نوشته نشد و ثبت نشد. حالا چی؟ سهم من از این ادعاها، از ثبت خاطرات و روایات مقاومت در تاریخ چه می شد؟ همه اینها را با خودم گفتم و تصمیم گرفتم. حالا اما هنوز شک دست از سرم برنمی دارد. شک این بلای شیطانی... با خودم میگویم قوی باش. نمیتوانم. دلبستگی دنیا بدجور زمین گیرم کرده است. حالا معنای واقعی دلتنگی را میفهمم. معنای واقعی دل کندن. معنای واقعی ابهام... بامداد اول آبان ۱۴۰۳ ساعت ۳:۳۸ http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
📮 شما هم دعوت هستید... 💬 دیک دیویس در وصف این کتاب میگوید: "رمان گاوخونی در نظر اول داستان ساده و روانی است که به شیوه‌ی آشنای انواع مشابه غربی روایت شده، اما سبک موجز و روان نویسنده همان‌قدر که به تأثیرپذیری او از ادبیات غرب مربوط می‌شود، مدیون آثار کلاسیک نثر کهن فارسی هم هست. نویسنده با جذب یک سنت بومی و یک سنت بیگانه و تلفیق آن دو با همدیگر، به الگویی دست یافته است که خاص خود اوست. در این شاهکار موجز و از نظر ساختاری بی‌نقص و به شدت خوددارانه و کوبنده‌ی ادبیات مدرن ایران، تأثیرپذیری او را از منابع سنتی زبان فارسی شاید بتوان بهتر از هر چیزی با این جمله‌ی معروف باشو، شاعر ژاپنی، توضیح داد که می‌گوید: پا جای پای شعرای قدیم نگذار. در پی آن چیزی باش که آن‌ها در پی‌اش بودند." 📅 شنبه ۵ آبانساعت ۱۶ 🏢 اصفهان، میدان امام علی، روبروی امامزاده هارونیه، موسسه نهج البلاغه، طبقه دوم، روایتخانه 💰سرمایه گذاری شما برای استفاده از این نشست علمی ادبی فقط ۸۰ هزارتومان است. جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام به ادمین پیام دهید.👇 @Revayat_khaneh 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافت‌گاه 1⃣ قسمت اول هنوز هم مرددم. حتی حالا که نشسته ام توی ماشین اداره و‌۲۰ دقیقه بیشتر تا ت
🔻 2⃣قسمت دوم ساعت ۴ صبح می رسم تهران. رفقای همسفری توی سوئیت خوابند. کلیدی که کش رفته ام را می اندازم توی قفل در و بازش می کنم. دوتایی می پرند جلوی در و مرا که می بینند بی مقدمه می گویند:" تو روحت با این اومدنت... زهره ترک شدیم." گفته اند ساعت ۸ ونیم فرودگاه باشیم. اما پرواز را نگفته اند چه ساعتی است. طیبه و فاطمه بدجور ذوق دارند. برعکس من که هنوز تردید دارم. طیبه می گوید:" می خوایم آقای رحیمی رو مجبور کنیم ببردمون ضاحیه." برق از سرم می‌پرد. خودم را رها می کنم روی پتوی کف زمین و می گویم: "بیخود. من از حرم حضرت زینب جم نمی خورم." بعد چشمهایم را می بندم: "منو برا نماز بیدار کنین. البته نماز صبحامو هی یکی درمیون قضا کردم که یه وقت شهید نشم." صدای قهقهه شان بلند می شود. یک حسی می گوید باید فاز مخالفت بردارم تا اخلاصشان زیادی بالا نزند و جوگیر نشوند. مخصوصا فاطمه که دهه هفتادی است و جوان. _ شماها اگه استرس نداشته باشید، دیووونه این... و چشمهایم را می بندم. خوابم نمی برد. هیچکدام خوابمان نمی برد. یک ساعت بعد فاطمه می گوید: "حالا که از استرس و تردید حرف زدی می گم... قبل از اینکه بیای  تو خواب گریه کرده بودم بدون اینکه بفهمم..." از خودم راضی ام. http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir با ما همراه باشید ...‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
💌 برسد به دست مردم لبنان و فلسطین ... 🔻 🔸🔸🔸 ا❁﷽❁ا تصاویر مجاهدان را در تلویزیون دید، تصاویر مادران و زنان فلسطینی و لبنانی را، تصاویر کودکان غرق به خون را و خانه هایی که آوار شده بودند روی سرشان. این بچه ها کجا را داشتند تا شبها سر روی بالین بگذارند؟ یک چهار دیوار امن و راحت؟ خوراک چه؟ اصلا غذایی برای خوردن داشتند؟ او کجای این نبرد ایستاده بود؟ کجای این جهان؟ چه کاری می‌توانست انجام بدهد؟ به دستهایش نگاه کرد. به دستهایش نگاه کرد و صدای جیرینگ جیرینگ الگوهایی که با آب قاطی شده بودند. دوتا النگویش را از دستش بیرون آورد، پول این النگوها اگر قرار بود کاری راه بیندازد وقتش الان بود همین الان! طلاها را به پایگاه محل داد تا پولش برسد به دست بچه های جبهه ی مقاومت. 🔸🔸🔸 🔖اگر شما هم روایتی از این روزها دارید از کمک‌های مالی مادرانه، تا دعاها و ختم صلوات‌ها و مراسم‌های روضه‌ای که برای پیروزی محور مقاومت برگزار می‌شود، از ترشی و رب‌ها و محصولات خانگی مادرانه ای که عایدی‌یشان صرف کمک به مردم لبنان و فلسطین می‌شود و خلاصه هر عمل خیری پس بسم الله .... 💢 روایت‌هایتان را به نام کاربری زیر بفرستید: @nesteki 👈 🇱🇧🇵🇸روایت‌ها ترجمه شده و در بین مردم و پخش خواهد شد ان‌شاءالله. با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافت‌گاه 2⃣قسمت دوم ساعت ۴ صبح می رسم تهران. رفقای همسفری توی سوئیت خوابند. کلیدی که کش رفته ام
🔻 3⃣قسمت سوم فرودگاه بین المللی امام خمینی، واقعا بین المللی است. ظاهرا فقط ۳ تا باحجاب دارد آن هم ماییم. همه با کلاس و لاکچری خوشحال از اینکه توی صف پرواز لندن و استامبول و دبی ایستاده اند. ما چی؟ همین جور بلاتکلیف ایستاده ایم یک گوشه تا معلوم شود باید چکار کنیم و کجا برویم. مینشینیم روبروی غرفه فرش. فرشهای دستباف نفیسی که حتما مسافران پرواز لندن و پاریس برای اقوام مهاجرشان سوغات میبرند. پیرزن با آن موهای سفید و نشسته بر ویلچر طرح شکارگاهش را میخرد به چهل میلیون تومان. سوغات ما چیست برای بچه های سوری و لبنانی؟ قبل از رفتن زنگ زدم به سرتیممان و از آوردن خوراکی و اسباب بازی پرسیدم. گفت دست و پاگیر است و راست هم میگفت. به خودم امید میدهم: شاید روایتهای این روزهای ما روزی به دستشان برسد و بشود سوغاتشان. نشسته ایم اینجا منتظر. چه چیزی در انتظارمان است؟ نمیدانم. آقای معتمدی زنگ میزند و میگوید: "نری اونجا شجاع بازی دربیاریا... اونجا جای این کارا نیست. یهو زد و شهید شدی. بگذریم که ما از این شانسا نداریم..." میخندم و تلفن را قطع میکنم. این چند وقت به تنها چیزی که فکر نکرده ام شهادت است؛ اما به ملاکهای شهادت چرا. شهدایی را دیده ام که با ملاکهای ظاهری مان با شهادت جور در نمی آیند؛ کارهایشان جور در نمی آید. یک آن با خودم میگویم نکند ملاکهای ما با ملاکهای خدا فرق داشته باشد؟ نکند من الان باید بنشینم پیش بچه هام و مراقبشان باشم؟ به طیبه میگویم:" نکنه خدا اون دنیا یقه مونو بگیره، بگه تو رو سننه؟" طیبه بی مقدمه جواب میدهد:"تعیین مصداقش با خودمونه. بیخود نشین از این فکرا بکن."  پرواز دمشق را که اعلام میکنند باعجله از گیت رد میشویم و میرویم به سالن اصلی. آخرین نفرهایی هستیم که سوار هواپیما میشویم.‌ تقریبا یک سومش خالی است، بیشتر مسافرها سوری هستند و تعدادی ایرانی. خانم ایرانی اما فقط ما سه تاییم: طیبه، فاطمه و من... ✍ http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir با ما همراه باشید ...‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافت‌گاه 3⃣قسمت سوم فرودگاه بین المللی امام خمینی، واقعا بین المللی است. ظاهرا فقط ۳ تا باحجاب
🔻 4⃣قسمت چهارم ساعت دو بعدازظهر است که هواپیما روی باند فرودگاه دمشق مینشیند. مدتی بعد   کوله به پشت دنبال سرتیممان راه می افتیم و از فرودگاه میزنیم بیرون. یک مینی ون مشکی منتظرمان است. در ماشین را که باز میکنیم صدای بفرمایید بفرمایید راننده بلند میشود. فارسی را خیلی خوب صحبت میکند. هنوز ننشسته ایم که شروع میکند از خاطراتش با سرتیممان میگوید. چند سال پیش یک ماهی با هم در سوریه زندگی کرده اند. آقای رحیمی سربرمیگرداند و راننده را معرفی میکند: "محمد از دوستای خوب سوری منه؛ ایران زیاد میره و میاد." محمد سر بی مویش را میخاراند و همین طور که یک نگاهش به جاده است، یک نگاهش به آقای رحیمی و گاهی هم سربرمیگرداند تا ما را ببیند میگوید: "من دو تا دختر دارم. مثل شما ایرانی ها که پسر دوست دارید، من هم پسر دوست داشتم. نذر کردم رفتم مشهد و بعد خدا رضا را بهم داد." از اوضاع بد اقتصادی سوریه میگوید. میخواهد ماشینش را بفروشد به هفت هزار دلار، بیاید ایران ماشین بخرد و راننده شود. میگوید:" اینجا از صبح تا شب هم که کار کنی، هیچی دستت را نمیگیرد. قبلا زائر از عراق و ایران می آمد که حالا دیگر نمی آید. به خاطر جنگ... کاروکاسبی مون خوابیده" سیگار از دستش نمی افتد. پک پشت پک؛ بی وقفه و مدام. نگاهم میرود روی جاده خشک دو طرف که گاهی زمینی سبز از وسطش سردرمی آورد. منتظرم جایی آن دورها، صدای هواپیمایی، موشکی، بمبی، چیزی بیاید؛ اما خبری نیست. _ محمد میای بریم لبنان؟ این را سرتیممان میگوید. محمد یک دستش به فرمان است و با دست دیگرش فندکی که از گردنبندش آویزان است را بیرون میکشد و سیگارش را روشن میکند: _ همین طور الکی نه. اگه بگی بریم بجنگیم میام. از شهید شدن نمیترسم. ولی نمیخوام الکی بمیرم. بجنگم و شهید شم." بلند میگویم احسنت و به همسفری هایم نگاه میکنم و چشم و ابرو می آیم. تا وقتی برسیم محمد یک نفس حرف میزند. خوش خنده و خوش برخورد است. دعوتمان میکند خانه مادرش را برای اسکان ببینیم. سر کوچه شان که میرسیم همسرش خودش را میرساند و دست میاندازد زیر بازوی محمد و با خوشحالی تا خانه راهنمایی مان میکنند. غدیر،همسر محمد، از خودش خنده روتر و خوشرو تر است.   سه شنبه، اول آبان ۱۴۰۳ http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir با ما همراه باشید ...‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
🔴کانون خدمت رضوی شمس الشموس برگزار می‌کند: "برگزاری طرح پروانه شو" برای بانوان و دختران جوان 🌹نشستی گرم و صمیمی🌹 " با حضورِنویسنده کتابِ " " خاطراتی زیبا از تحول در زندگیِ سهیل اسعد " 🗓تاریخ برگزاری: دوشنبه ۷ آبان ماه ⏰زمان برگزاری : ساعت ۱۶ الی ۱۷:۱۵ 🔻برای ثبت نام در این نشست صمیمی به آیدی زیر در ایتا مشخصات خود را ارسال کنید : @javan1402 ☎️ارتباط و هماهنگی : 09135518154 🏠مکان : ابتدای اردیبهشت شمالی ساختمان نور۲، طبقه دوم ✨✨🌺🔅🔅🌺✨✨ @shamsalshomous
🚨صدای ما را از می‌شنوید 🔻 📑 سلسله روایت‌های از مقاومت در آن سوی مرزها http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir 5⃣قسمت پنجم ⏳به زودی .... با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافت‌گاه 4⃣قسمت چهارم ساعت دو بعدازظهر است که هواپیما روی باند فرودگاه دمشق مینشیند. مدتی بعد
🔻 5⃣قسمت پنجم از ماشین که پیاده میشویم تعداد زیادی زن و مرد میبینیم که توی محوطه بیرونی یک هتل، قلیان میکشند، سیگار دود میکنند و با هم حرف میزنند. گعده هایشان  خانوادگی است. بچه ها هم توی کوچه دنبال هم میدوند و توپ بازی میکنند. محمد میگوید: "اینها لبنانی ان. با سوری ها فرق میکنن." شاخکهایم تیز میشود تا بیشتر دقت کنم و تفاوتشان را بفهمم. البته که هنوز زود است. درودیوار پر است از عکسهای سیدحسن نصرالله. بالای ساختمانی خرابه، کنار تابلوی آرایشگاه، وسط مغازه لباس فروشی، سردر مطب دکتر... هرجای باربط و بی ربط. بی ربط به زعم من، وگرنه که عکس سیدحسن حتی کنار عکس زن بی حجاب تابلوی آرایشگاه هم با ربط است. محمد میگوید: "مردم اینجا عاشق حزب اللهن. عاشق سیدحسن..." با خودم میگویم: "پس برای همینه که این همه لبنانی اینجاس" غدیر و محمد شانه به شانه هم دارند میروند سمت خانه. دو دختر دارند و یک پسر. دختر کوچک بابایش را که میبیند میپرد توی بغلش. عجیب است. فکر میکنم عربهای سوری با عربهای عراق چقدر متفاوتند. بعدتر اما میفهمم که این خود محمد است که این تفاوت را بیشتر میکند. محمد من را یاد مدافعین خرمشهر می اندازد... http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir با ما همراه باشید ...‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
📣 روایتخانه برگزار می‌کند... 🔹 راه‌های عملی بهره‌گیری از متون دینی در نگارش داستان‌های کودک و‌ نوجوان با تأکید بر صحیفه سجادیه 🔹 👨‍🏫 مدرس : محمدرضا رهبری 🖥 ۸ جلسه آموزشی ✍۲ جلسه بررسی طرح‌ها و آثار 💢هر دو هفته یک بار ✅جلسه آشنایی و معارفه دوره در روز پنج‌شنبه ۱۴۰۳/۸/۱۰ ، ساعت ۱۴:۳۰ به صورت مجازی و رایگان برگزار خواهد شد. ⭕️ جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به شناسه زیر پیام دهید : @zohrefasihi1403 👈 با ما همراه باشید ... 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○