eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
760 دنبال‌کننده
803 عکس
101 ویدیو
7 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی www.revayatkhane.ir ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه ادبی روایتخانه
💌 برسد به دست مردم لبنان و فلسطین ... 🔻#روایت_نصر 🔸🔸🔸 ا❁﷽❁ا تصاویر مجاهدان را در تلویزیون دید، ت
🔻 ❣️قلب بزرگ ، دست‌های کوچک 🔸🔸🔸 خبر بخشیدن طلا برای کمک به جبهه لبنان که شد وا ماندم. چیزی برای دادن نداشتم. هرچه بود و نبود را داده بودیم برای قسط‌های پیاپی. آنجا نبودم آستین بالا بزنم و پشت جبهه لباس خونی کسی را برایش بشویم یا حتی پوتین سربازی را تمیز کنم. حالا که اینقدر فاصله بود تنها کمک دعا بود و کمک های مالی. به طلاهایی که مردم اهدا می‌کردند خیره شدم. توی خودم فرو رفتم. من حتی طلایی نداشتم برای اهدا. نشستم روی صندلی. رفتم توی فکر. غمگین و شرمسار. ناگهان دختر شش ساله‌ام آمد جلو: "مامان من خیلی فکر کردم. من گوشواره نمی‌خوام...وقتی بقیه بچه ها روی سرشون بمب و موشک می‌ریزه همین که جای من گرم و نرمه کافیه. میشه گوشواره‌های منو بدی برای کمک به بچه‌های فلسطینی؟" نگاهم افتاد روی گوشواره‌های حلقه‌ای توی گوشش، همانی که برای تولدش خریدیم و چقدر دوستشان داشت. بغضم ترکید و بغلش کردم. امیدوارم آن گوشواره‌ها برسد به دست مادری. لقمه‌ای نان بشود در دست دختری. خنده بیاورد روی لب‌های پدری. 💌 فاطمه‌السادات حسینی، ۶ ساله ، استان گلستان 🔸🔸🔸 🔖اگر شما هم روایتی از این روزها دارید از کمک‌های مالی مادرانه، تا دعاها و ختم صلوات‌ها و مراسم‌های روضه‌ای که برای پیروزی محور مقاومت برگزار می‌شود، از ترشی و رب‌ها و محصولات خانگی مادرانه ای که عایدی‌یشان صرف کمک به مردم لبنان و فلسطین می‌شود و خلاصه هر عمل خیری پس بسم الله .... 💢 روایت‌هایتان را به نام کاربری زیر بفرستید: @nesteki 👈 با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
🔻 🪶 مثل پر 🔸🔸🔸 هر کاری کردند نتوانستند از دستم بیرون بکشند. محکم به مچ دستم چسبیده بودند و جدا بشو نبودند که نبودند. عاقبت یک انبر فلزی آوردند و هر هجده تایشان را چیدند. من دوستشان داشتم خیلی دوستشان داشتم ۲۴ سال تمام توی دستم بودند اما هیچ مالی به آدم نمانده و نمی‌ماند. هر هجده تا را از دستم جدا کردند و حالا خیالم راحت راحت شد که پولشان خرج جای خوبی می‌شود. خرج راهی که خودم نمی‌توانم قدم در آن بگذارم اما می‌توانم یک سهم کوچک خیلی کوچک در آن داشته باشم. النگوها را بریدند و گفتند که پولشان برای کمک به مردم جبهه ی مقاومت در فلسطین و لبنان خرج می‌شود‌. ای کاش این اولی صرف شیرخشک شود، دومی اش بشود لباس زمستانه و بعدی اش بشود تکه نانی توی دست بچه شیعه های لبنانی. چقدر خوب است که چهارمی روسری بشود برای دختربچه ها. دستانم انگار از بار سنگینی رها شده بودند. انگار جانم سبک شده بود. درست عین یک پَر. حالا با همان خیال راحت می‌توانم پرواز بکنم. 💌 روایتگر : حدیثه محمدی 🔸🔸🔸 🔖اگر شما هم روایتی از این روزها دارید از کمک‌های مالی مادرانه، تا دعاها و ختم صلوات‌ها و مراسم‌های روضه‌ای که برای پیروزی محور مقاومت برگزار می‌شود، از ترشی و رب‌ها و محصولات خانگی مادرانه ای که عایدی‌یشان صرف کمک به مردم لبنان و فلسطین می‌شود و خلاصه هر عمل خیری پس بسم الله .... 💢 روایت‌هایتان را به نام کاربری زیر بفرستید: @nesteki 👈 با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
🔻 🏺 مسافر قدیمی با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#روایت_نصر 🏺 مسافر قدیمی #ایران_همدل با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @rev
🔻 🏺 مسافر قدیمی 🔸🔸🔸 کاسه را آرام از توی جعبه در می آورم.با سر انگشتانم از حاشیه آبی دورش تا وسط کاسه را نوازش میکنم. این کاسه ،یک مسافر قدیمی است احتمالا از کارگاه چینی سازی در یک بازار قدیمی که مادر بزرگم با خودش خانه بخت برده بود.این کاسه و دوستش گلاب پاش گل سرخی حکم آلبوم خاطرات مادربزرگم را داشتند که همه تنها اجازه داشتیم آنها را از دور تماشا کنیم میشد .فقط سال به سال،روز سالگرد شهادت دایی از کمد مادربزرگ بیرون می آمدند تا بوی عطر گلاب بگیرند و مادر بزرگ گلاب توی آنها را روی صورت هایمان بپاشد. سالها بعد مادر بزرگ کاسه های عزیزش را برایم چشم روشنی آورد. روزی که رهبر فرمودند« برهمه فرض است کمک به جبهه مقاومت »کلمه فرض لرزه ای انداخت روی تک تک سلول هایم و آرام و قرارم را گرفت.گزینه هایم برای کمک کردن یکی یکی جلوی چشمم آمدند.اما کاسه جز گزینه ها نبود.آخر عزیزترین دارایی ام بود.و یادگاری اجدادی! یک روز جلوی آینه راه کمک کردنم را پیدا کردم.سال ها بود پلاک مریم گلی مهمان گردنم بود.از وقتی که قرآن را با تلاوت صحیح ختم کرده بودم و به رسم قدیمی خانواده ام این پلاک طلا را هدیه گرفته بودم.. هدیه ای که قبلا در برابر چندین برابر قیمتش حاضر نبودم آن را از دست بدهم.پلاک را با زمزمه آیات قرآن از گردنم باز کردم و همراه انگشتری که چشم روشنی زایمان اولم بود اهدا کردم.اما باز دلم آرام نگرفت.انگار باز چیزهایی بودند که باید ذره ذره از آنها دلم میکندم.این بار گوشواره های که با دسترنج خودم خریده بودم باید از من جدا میشدند. اما این دل باز قرار نداشت.باید می‌رفتم سراغ عزیزترین دارایی ام قیمتش چقدر است نمیدانم اما من دلم کندم از عزیزترین دارایی ام برای عزیزترین های پیش خدا 💌 روایتگر : راضیه ترکان 🔸🔸🔸 🔖اگر شما هم روایتی از این روزها دارید از کمک‌های مالی مادرانه، تا دعاها و ختم صلوات‌ها و مراسم‌های روضه‌ای که برای پیروزی محور مقاومت برگزار می‌شود، از ترشی و رب‌ها و محصولات خانگی مادرانه ای که عایدی‌یشان صرف کمک به مردم لبنان و فلسطین می‌شود و خلاصه هر عمل خیری پس بسم الله .... 💢 روایت‌هایتان را به نام کاربری زیر بفرستید: @nesteki 👈 با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○