⁉️به ایده «شنبه عزیز» چطور رسیدید؟
«ایدهاش را میان حرفهای نسل قدیم پیدا کردم. برای یهودیان روزهای شنبه حرام است که دست به آتش بزنند. در منطقه جوباره یا خیابان ولیعصر امروزی که یهودیان و مسلمانان کنار هم زندگی میکردند، یهودیان شنبهها در آستانه خانهشان مینشستند و از مسلمانان درخواست میکردند که چراغ یا آتش خانهشان را برای روشنایی منزل یا پخت غذا روشن کنند....»
🔺بخشی از مصاحبه با خانم مطهره شیرانی که امروز در روزنامهی اصفهان زیبا منتشر شد.
@esfzibanews
📰 ورق بزنید و مطالعه کنید:
http://isfahanziba.ir/25952
#فلسطین #شنبهعزیز #مطهره_شیرانی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
👉 @revayat_khane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺«من یک جوان فمنیست بودم!»
«...در پنج تا از دانشگاههای برتر لندن، در رشتهی انیمیشن پذیرش شدم.
ولی در #کالیفرنیا در بیست و چند سالگیِ من، با بانویی والا مقام آشنا شدم که تمام ارزشهای من را تحتالشعاع قرار داد...»
✨✨✨
🎞 |باهم ببینیم|
💬 روایت خاطراتی از قهرمانِ کتابِ
📔«تولد در کالیفرنیا»
سرکارخانم ستوده یارمحمودی
متولد ایران🇮🇷
بزرگ شده آمریکا و انگلیس🇺🇸🏴
📚ادامه قصهی بانو ستوده یار محمودی را در کتاب تولد در کالیفرنیا به قلم هدی سادات حامی بخوانید...
#تولد_در_کالیفرنیا
#هدیالسادات_حامی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
👉 @revayat_khane
🌠 یازدهم شعبان سال ۳۳ هجری ست.
خانهی حسین(علیهالسلام) غرق شادیست. لیلا در میانهی دردی که میکشد لبخند به صورت دارد و منتظر شبیهترین به پیامبر است.
صدای گریهی کودک که میآید خانه پُر نور میشود. همه بر محمد(ص) و اهل بیتش درود میفرستند و صدای خنده از گوشه و کنار بلند میشود.
وقت نامگذاری کودک است و حسین(ع) از شدت علاقهاش به پدر لب به سخن میگشاید: «اگر صد فرزند هم میداشتم، دلم میخواست همه را علی بنامم.» تو فرزند بزرگ این خانوادهی پر نوری. نام تو را علی میگذارم؛ «علی بزرگتر».
✨ولادت با سعادت حضرت علیاکبر(علیهالسلام) و روز جوان مبارک...
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
●○ @revayat_khane ○●
📜 پای درس امیر عارفان
🔸 به جای مقدمه:
🔍💻 در قسمت جستجو مینویسم «شرح مناجات شعبانیه». تعداد جوابها زیادند. هر متنی با اوصاف مناجات شعبانیه شروع میشود؛
مناجاتی است از زبان وصال و فراق.
مناجاتی است آمیخته با خوف و رجا.
⛔️ همینجا متوقف میشوم. من که هیچ فهمی از اینها ندارم؛ نه از وصال، نه از فراق، نه از خوف و نه از رجا. اینها را اهلش میفهمند، نه من! خودم را دلداری میدهم:
«آب دریا را اگر نتوان کشید 🌊 هم به قدر تشنگی باید چشید💧
عیبی نداره. اینجا، سفره اهل کرمه. دست خالی که برنمیگردی»
🌀جستجویم را ادامه میدهم. میرسم به جملهای در کتاب نجوای عارفانه:
«مناجات شعبانیه، حالتهای انسان را در شئون مختلف این عالم بیان میکند».
بهدنبال شرح و توضیح فرازهای مناجات بودم ولی این جمله، پنجره دیگری را درنگاه به مناجات شعبانیه برایم باز میکند.
🔹مناجات شعبانیه میشود قابی که تصویر انسان را نمایش میدهد، آن گونه که باید باشد. یعنی انسانی که به بالاترین مرتبه انسانی خود رسیده است، درحد اعلای کمال وجودش. یعنی خود امیرالمومنین، امیر عارفان، کسی که عبد درگاه الهی شده. گوش هایم را تیز میکنم تا چیزی از این کلاس درس را ازدست ندهم. مناجات شعبانیه میشود کلاسِ درسی از امیر عارفان، برای عبدشدن
✍#امینهالسادات_پردهچی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🍎 #بریده_کتاب
📗 «آفتاب بر نِی»
۱۰۰ روایت دلنشین از زندگانی امام حسین(ع)
✍ به قلم #زینب_عطایی
پنجمین کتاب از مجموعه ۱۴ جلدیِ «چهارده خورشید، یک آفتاب»
#اعیاد_شعبانیه #ماه_شعبان
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
📜 پای درس امیر عارفان
🔸 درس اول:
شاهکلید صلوات را محکم دردست بگیر
🌱 گوشهایم را تیز کردهام تا خوب یاد بگیرم. گوش میدهم به اولین فراز مناجات شعبانیه:
«اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ»
👤 به خودم نگاه میکنم. غبارها را میتکانم. پاک نمیشوند. چه کنم؟ با این وضع راهم نمیدهند. به کلید در دستم نگاه میکنم. 🗝
لب باز میکنم: «اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ». غبارها کم میشوند و کمتر. خوشحالم از رفتن غبارها، ولی میترسم. خواستهام اجابت میشود؟
زبانم بند آمده. به دستانم نگاه میکنم. در دستان خالیام فقط یک کلید دارم. زبان باز میکنم: «اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ». نور استجابت را میبینم. کلید در دستم را دوباره نگاه میکنم. این کلید نیست. شاه کلید است. مشتم را میبندم. محکم فشارش میدهم.
پیامبر صلیالله علیهوآله: «صلوات شما برمن موجب پذیرش دعای شما و تزکیه اعمالتان میشود»
(وسائلالشیعه،ج۴،ص۱۱۳۷)
✍ #امینهالسادات_پردهچی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
رادیو روایتخانه .mp3
5.88M
🎧 | بشنوید
🇮🇷 ازخودگذشت
تقدیم به همهی اسرای هشتسال دفاعمقدس
💬...از شکنجهها میگفت. با شنیدن هر کدام، چشمهای کمسنوسالترها گرد میشد. چشم و صورت جوانترها تنگ میشد و جمع میشد. بزرگترها هم دستشان را به پیشانیشان میگذاشتند و سرشان را پایین میبردند. هیئت شده بود ترکیبی از تعجب و غم و سوختن دل.
ولی خود او یک لبخندی ته صورتش بود.
✍🎙به قلم و گویندگی: سیدمرتضی مرتضوی
📻 کاری از رادیو روایتخانه
#تجلیل_اسرا #رادیو #اسارت
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🖌 #چگونه_بنویسیم
🔺 یک نویسنده چه مراقبتهایی باید از بدن خود بکند؟
❗️نویسندگی همانطور که یک کار طاقت فرسای ذهنی است، میتواند باعث فرسودگی جسم هم شود.
#آداب_نویسندگی #داستان
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🌟 #بریده_کتاب
📘کتاب «عزیز»
پیمانههایی شیرین از فضائل امام عصر(عج)
✍ به قلم #بهزاد_دانشگر
برداشتهایی از کتاب «مکیالالمکارم» نوشتهی آیتالله سید محمدتقی موسوی که شیدای امام زمانش بوده است..
#اعیاد_شعبانیه #ماه_شعبان
#امام_زمان #نیمه_شعبان
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
📜پای درس امیر عارفان
🔸 درس دوم:
در هرحالی خدا را بخوان؛ چهاز دور، چه از نزدیک. چه بلند، چه آهسته
وَ اسْمَعْ دُعَائِي إِذَا دَعَوْتُكَ وَ اسْمَعْ نِدَائِي إِذَا نَادَيْتُكَ وَ أَقْبِلْ عَلَيَّ إِذَا نَاجَيْتُكَ
🌱امیر عارفان را در آینه کلامش، تماشا میکنم. وجودی که در همه حال خدا را میخواند. وقتی خود را از خدا دور میبیند و با صدای بلند او را میخواند، توجهش را میخواهد. وقتی خدا را شنوای صدایش میبیند، به او نزدیک میشود. آنقدر نزدیک، که وقتی با او سخن میگوید، فقط خدا، صدایش را میشنود. منتظر است تا خدا رو به سمتش کند.
هرچه از تماشای چنین تصویری لذت میبرم، از دیدن خودم شرمسارم. چقدر دورم! از خودم میپرسم: چهقدر خدا را صدا میزنی؟ وقتی از او دور شدی بازهم خدا را خواندهای یا فقط فریاد گلایه داشتهای؟ اصلا زمانی بوده بهقدری به خدا نزدیک شوی تا بتوانی به نجوا با او سخن بگویی؟
✍ #امینهالسادات_پردهچی
#مناجات_شعبانیه
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🍎 #بریده_کتاب
📗 «تا همیشه آفتاب»
۱۰۰ روایت دلنشین از زندگانی امام زمان(عج)
✍️ به قلم #فرشته_سعیدی
آخرین کتاب از مجموعه ۱۴ جلدیِ «چهارده خورشید، یک آفتاب»
#اعیاد_شعبانیه #ماه_شعبان #نیمه_شعبان
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛅️
من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستارهٔ قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت می شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستارهٔ قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
🌻
کسی که مثل هیچ کس نیست،
مثل پدرنیست،
مثل اِنسی نیست، مثل یحیی نیست،
مثل مادر نیست،
و مثل آن کسیست که باید باشد...
#فروغ_فرخزاد
•• ═══┅┄
💫 ولادت با سعادت حضرت ولیعصر(عج) مبارک..
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🔺قطعهای از آهنگ
🎼 «آفتاب پنهانی»
◽️خواننده و آهنگساز: وتر
◽️شاعر: قیصر امین پور
@VetrMusic
🎂#معرفی_اعضا
🗓#روزنوشت
🙍🏻♂️محمدمهدی گنجعلی
🔺اسمت مهدی باشد و تولدت بیفتد نیمه شعبان؟ احتمالاً اگر کنکوری نبود و سنش کمتر بود، توی جشن نیمه شعبان مدرسهشان به جای یک هدیه، بهش دو تا هدیه میدادند. شاید یک دفتر و یک خودکار. البته دفتر و خودکار به درد کسی میخورد که دستش مدام مشغول نوشتن باشد، نه او که ... . تخیل خوبی دارد البته. آنچنان خوب که گاهی اسمهایی برای شخصیتهای نوشتههایش میگذارد که خودش هم برای بار اول است میشنود. یعنی چیزهایی که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمیشود توی مغز او پیدا میشود.
🩺بالاخره هر چه باشد رشتهاش تجربیست و دارد علوم مدرن یاد میگیرد. نه از آنهایی که قرار است بعد از ۸ سال آقای دکتر صدایش کنیم. از آنهایی که به نتیجه میرسند باید توی هنر و بهطور خاص سینما مسیرشان را ادامه بدهند.
🎬پس قرار نیست ۸ سال دیگر وقتی داریم فیلمش را نقد میکنیم، او را دکتر گنجعلی صدا کنیم. با این اوصاف بیایید دعا کنیم که حداقل فیلمساز خوبی بشود.
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🎂#معرفی_اعضا
🗓#روزنوشت
🧕فاطمه ابوالقاسمی
آرام و بی سرو صدا آمده بود نشسته بود کنار دست ما. شاید از قبل توی سرش نقشهاش را ریخته بود، نمیدانم. کم کم دستش رو شد برایمان. درست وقتی دیدیم کلماتش را طبق اصول و هنرمندانه کنار هم میچیند. یک چیزهایی سرش میشود که ما سرمان نمیشود😒
فهمیدیم از بچههای بالا بوده، کتاب هم چاپ کرده. گویا از بس در آن سالها آمده و نیامده دوباره تصمیم بر این شده بود که از نو شروع کند.
شوخیهایش را جدی جدی میگوید. برای همین حکم خواهر شوهر گروه را دارد👹. اما از آن طرف گاهی به قدری مهربان است که خواهرانه محبت میکند🥺.
نثر منحصر به فردی دارد. ما فکر میکنیم اگر ترشی نخورد و دوباره هی آمد و نیامد در نیاورد یک چیزی میشود.
یعنی خیلی چیزها میشود...😍
📚 آثار :
پیایل
یک ماه برای همیشه
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
📮🖖 #چالش
از: یک هموطن خسته
به : جهادگر تببین
سلام و احوالپرسی را میگذارم کنار. میروم سراصل مطلب. بعید میدانم تو هم برایت مهم باشد من در چه حالی هستم. تو میخواهی من را بکشانی پای صندوق. همین که رای بدهم برایت کافی است، بد میگویم؟ میروی و دو سال دیگر باز دم انتخابات سر و کلهات پیدا میشود تا روشنگری کنی، تا من را از فتنههای آخرالزمان نجات بدهی!
بله، من رای نمیدهم. یعنی نه این که نخواهم. دیگر رویم نمیشود. دیگر نای ادامه دادن ندارم. دیگر نمیتوانم در این نمایش بازی کنم. بعید میدانم تو این ها را ندانی. بعید میدانم حال و اوضاعت از من بهتر باشد. اما نمیفهممت. ای کاش از اینها بودی که با این انتخابات پولی، پست و مقامی چیزی گیرت میآمد. اگر خواستی جواب این نامه را بدهی، از موقعیت حساس کنونی نگو. از خودت بگو.
واقعا چرا؟
✉️✉️✉️
پاسخ این نامه را برایمان بنویسید:
👉 @revayat_khaneh
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
May 11
☀️📝 #روزنوشت
🚬 ویکتور سیگارش را روشن کرد و نشست روی صندلی متحرک، توی اتاقش در انتهای راهروی تاریک. میان همهی آثاری که تا آن موقع نوشته بود. رو به پنجرهای که به خاطراتش باز میشد... 🖼
💔 ادل ۱۶ ساله، یواشکی از خانه بیرون زد و با ترس و لرز از جنگل تاریک گذشت و از تپه بالا رفت. ویکتور زیر درخت بلوط منتظرش بود. اولین قرار عاشقانه بعد از آن همه نامهای که به هم نوشته بودند. لباس ژولیده ادل توی جنگل پاره شده بود و چشمانش ناراحت به نظر میرسید. ویکتور به مردمکهای مشکیاش خیره شد. ابروهای پیوستهاش چشمانش را زیباتر میکرد و او را عاشقتر. آنها از کودکی باهم همسایه بودند و ویکتور مطمئن بود با آن دختر سبزه ازدواج خواهد کرد و صاحب فرزند میشوند. او در پایانِ اولین نامهاش به ادل، نوشته بود:
«ارادتمند، همسرت».
👁 📖 چشمش به بینوایانی افتاد که ادل هیچ وقت تمامش نکرد. به شعرهایی فکر کرد که هیچوقت نپسندید و به هوشی که هیچوقت توسط او ستایش نشد. یاد مخالفتها و تندمزاجیهای مادرش به هنگام وصلت افتاد. شاگردش، "چارلز سنت بوو" دیروز رفته بود و آخرین نامهی ادل، خبر از خیانتشان به او میداد.✉️
🚭 آخرین پک را به سیگارش زد و آن را درون تاریکی انداخت. هر چند، دیگر به کلیسا و گردانندههای سرمایهدارش معتقد نبود. اما با خودش گفت: «خداوند در تربیت این پنج فرزند مرا یاری خواهد کرد.»🌅
#ویکتور_هوگو
#ادبیات_فرانسه
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○