eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
646 دنبال‌کننده
675 عکس
85 ویدیو
5 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی www.revayatkhane.ir ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟 📘کتاب «عزیز» پیمانه‌هایی شیرین از فضائل امام‌ عصر(عج) ✍ به قلم برداشت‌هایی از کتاب «مکیال‌المکارم» نوشته‌ی آیت‌الله سید محمدتقی موسوی که شیدای امام‌ زمانش بوده است.. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
📜پای درس امیر عارفان 🔸 درس دوم: در هرحالی خدا را بخوان؛ چه‌از دور، چه از نزدیک. چه بلند، چه آهسته وَ اسْمَعْ دُعَائِي إِذَا دَعَوْتُكَ وَ اسْمَعْ نِدَائِي إِذَا نَادَيْتُكَ وَ أَقْبِلْ عَلَيَّ إِذَا نَاجَيْتُكَ 🌱امیر عارفان را در آینه کلامش، تماشا می‌کنم. وجودی که در همه حال خدا را می‌خواند. وقتی خود را از خدا دور می‌بیند و با صدای بلند او را می‌خواند، توجهش را می‌خواهد. وقتی خدا را شنوای صدایش می‌بیند، به او نزدیک می‌شود. آن‌قدر نزدیک، که وقتی با او سخن می‌گوید، فقط خدا، صدایش را می‌شنود. منتظر است تا خدا رو به‌ سمتش کند. هرچه از تماشای چنین تصویری لذت می‌برم، از دیدن خودم شرم‌سارم. چقدر دورم! از خودم می‌پرسم: چه‌قدر خدا را صدا می‌زنی؟ وقتی از او دور شدی بازهم خدا را خوانده‌ای یا فقط فریاد گلایه داشته‌ای؟ اصلا زمانی بوده به‌قدری به خدا نزدیک شوی تا بتوانی به نجوا با او سخن بگویی؟ ✍ 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
🍎 📗 «تا همیشه آفتاب» ۱۰۰ روایت دلنشین از زندگانی امام‌ زمان(عج) ✍️ به قلم آخرین کتاب از مجموعه ۱۴ جلدیِ «چهارده خورشید، یک آفتاب» 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
24.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛅️ من خواب دیده ام که کسی می آید من خواب یک ستارهٔ قرمز دیده ام و پلک چشمم هی می پرد و کفشهایم هی جفت می شوند و کور شوم اگر دروغ بگویم من خواب آن ستارهٔ قرمز را وقتی که خواب نبودم دیده ام کسی می آید کسی می آید کسی دیگر کسی بهتر 🌻 کسی که مثل هیچ کس نیست، مثل پدرنیست، مثل اِنسی نیست، مثل یحیی نیست، مثل مادر نیست، و مثل آن کسیست که باید باشد... •• ═══┅┄ 💫 ولادت با سعادت حضرت ولی‌عصر(عج) مبارک.. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
🔺قطعه‌ای از آهنگ 🎼 «آفتاب پنهانی» ◽️خواننده و آهنگساز: وتر ◽️شاعر: قیصر امین پور @VetrMusic
🎂 🗓 🙍🏻‍♂️محمدمهدی گنجعلی 🔺اسمت مهدی باشد و تولدت بیفتد نیمه شعبان؟ احتمالاً اگر کنکوری نبود و سنش کمتر بود، توی جشن نیمه شعبان مدرسه‌شان به جای یک هدیه، بهش دو تا هدیه می‌دادند. شاید یک دفتر و یک خودکار. البته دفتر و خودکار به درد کسی می‌خورد که دستش مدام مشغول نوشتن باشد، نه او که ... . تخیل خوبی دارد البته. آن‌چنان خوب که گاهی اسم‌هایی برای شخصیت‌های نوشته‌هایش می‌گذارد که خودش هم برای بار اول است می‌شنود. یعنی چیزهایی که توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمی‌شود توی مغز او پیدا می‌شود. 🩺بالاخره هر چه باشد رشته‌اش تجربی‌ست و دارد علوم مدرن یاد می‌گیرد. نه از آن‌هایی که قرار است بعد از ۸ سال آقای دکتر صدایش کنیم. از آن‌هایی که به نتیجه می‌رسند باید توی هنر و به‌طور خاص سینما مسیرشان را ادامه بدهند. 🎬پس قرار نیست ۸ سال دیگر وقتی داریم فیلمش را نقد می‌کنیم، او را دکتر گنجعلی صدا کنیم. با این اوصاف بیایید دعا کنیم که حداقل فیلم‌ساز خوبی بشود. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
🎂 🗓 🧕فاطمه ابوالقاسمی آرام و بی سرو صدا آمده بود نشسته بود کنار دست ما. شاید از قبل توی سرش نقشه‌اش را ریخته بود، نمی‌دانم. کم کم دستش رو شد برایمان. درست وقتی دیدیم کلماتش را طبق اصول و هنرمندانه کنار هم می‌چیند. یک چیزهایی سرش می‌شود که ما سرمان نمی‌شود😒 فهمیدیم از بچه‌های بالا بوده، کتاب هم چاپ کرده. گویا از بس در آن سال‌ها آمده و نیامده دوباره تصمیم بر این شده بود که از نو شروع کند. شوخی‌هایش را جدی جدی می‌گوید. برای همین حکم خواهر شوهر گروه را دارد👹. اما از آن طرف گاهی به قدری مهربان است که خواهرانه محبت می‌کند🥺. نثر منحصر به فردی دارد. ما فکر می‌کنیم اگر ترشی نخورد و دوباره هی آمد و نیامد در نیاورد یک چیزی می‌شود. یعنی خیلی چیزها می‌شود...😍 📚 آثار : پیایل یک ماه برای همیشه 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
📮🖖 از: یک هموطن خسته به : جهادگر تببین سلام و احوال‌پرسی را می‌گذارم کنار. می‌روم سراصل مطلب. بعید می‌دانم تو هم برایت مهم باشد من در چه حالی هستم. تو می‌خواهی من را بکشانی پای صندوق. همین که رای بدهم برایت کافی است، بد می‌گویم؟ می‌روی و دو سال دیگر باز دم انتخابات سر و کله‌ات پیدا می‌شود تا روشنگری کنی، تا من را از فتنه‌های آخرالزمان نجات بدهی! بله، من رای نمی‌دهم. یعنی نه این که نخواهم. دیگر رویم نمی‌شود. دیگر نای ادامه دادن ندارم. دیگر نمی‌توانم در این نمایش بازی کنم. بعید می‌دانم تو این ها را ندانی. بعید می‌دانم حال و اوضاعت از من بهتر باشد. اما نمی‌فهممت. ای کاش از این‌ها بودی که با این انتخابات پولی، پست و مقامی چیزی گیرت می‌آمد. اگر خواستی جواب این نامه را بدهی، از موقعیت حساس کنونی نگو. از خودت بگو. واقعا چرا؟ ✉️✉️✉️ پاسخ این نامه را برای‌مان بنویسید: 👉 @revayat_khaneh 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
☀️📝 🚬 ویکتور سیگارش را روشن کرد و نشست روی صندلی متحرک، توی اتاقش در انتهای راهروی تاریک. میان همه‌ی آثاری که تا آن موقع نوشته بود. رو به پنجره‌ای که به خاطراتش باز می‌شد... 🖼 💔 ادل ۱۶ ساله، یواشکی از خانه بیرون زد و با ترس و لرز از جنگل تاریک گذشت و از تپه بالا رفت. ویکتور زیر درخت بلوط منتظرش بود. اولین قرار عاشقانه بعد از آن همه نامه‌ای که به هم نوشته بودند. لباس ژولیده ادل توی جنگل پاره شده بود و چشمانش ناراحت به نظر می‌رسید. ویکتور به مردمک‌های مشکی‌اش خیره شد. ابروهای پیوسته‌‌اش چشمانش را زیباتر می‌کرد و او را عاشق‌تر. آنها از کودکی باهم همسایه بودند و ویکتور مطمئن بود با آن دختر سبزه ازدواج خواهد کرد و صاحب فرزند می‌شوند. او در پایانِ اولین نامه‌‌اش به ادل، نوشته بود: «ارادتمند، همسرت». 👁 📖 چشمش به بینوایانی افتاد که ادل هیچ وقت تمامش نکرد. به شعرهایی فکر کرد که هیچ‌وقت نپسندید و به هوشی که هیچ‌وقت توسط او ستایش نشد. یاد مخالفت‌ها و تندمزاجی‌های مادرش به هنگام وصلت افتاد. شاگردش، "چارلز سنت بوو" دیروز رفته بود و آخرین نامه‌ی ادل، خبر از خیانت‌شان به او می‌داد.✉️ 🚭 آخرین پک را به سیگارش زد و آن را درون تاریکی انداخت. هر چند، دیگر به کلیسا و گرداننده‌های سرمایه‌دارش معتقد نبود. اما با خودش گفت: «خداوند در تربیت این پنج فرزند مرا یاری خواهد کرد.»🌅 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
🔺 👉 📨 سلام معلوم است که برایم مهم هست حالت. «حالت خوب است؟» گفتی رویت نمی‌شود بروی پای صندوق رای، راستش من هم رویم نمی‌شود بگویم برو! نه که خودم نروم، می‌روم. نه که الکی بروم، دلیل دارم، پشتم گرم است به استدلال‌هایم اما راستش نمیدانم چقدر به درد تو بخورد دلیل‌هایم. نمی‌دانم چقدر خودت نمی‌دانی. و از این هم مطمئن نیستم که چقدر من را شریک خستگی هایت میدانی. گفتی خسته‌ای من هم هستم. به خودم می‌گویم این نشانه‌ی خوبی ست. همه‌ی دونده‌ها وسط میدان خسته‌اند پس نشانه‌‌ی خوبی ست. ✉️✉️✉️ شما هم در این شرکت کنید: 👉 @revayat_khaneh
🔺 👉 📨 سلام هموطن خسته راستش را بخواهی ما هم دیگر خسته شدیم از بس توضیح دادیم رأی دادن خاصیتش چیست و رأی ندادن عاقبتش چیست. خسته شدیم از بس دفاع کردیم و بهمان حمله شد. خسته شدیم از بس همه چیز با چند اختلاس زیر سوال رفت. خسته شدیم از بس زخم زبان بابت ایرانخودرو و سایپا شنیدیم. و من مطمئنم دشمنان این سرزمین روی همین خستگی ها حساب باز کرده. من رای می‌دهم. تو هم رأی می‌دهی. کاش هر دو ما رأی‌مان در صندوق کشورمان باشد. ✉️✉️✉️ شما هم در این شرکت کنید: 👉 @revayat_khaneh
🔺 👉 📨 به نام خدا از خودم بگویم؟ پس از درخت‌مان شروع می‌کنم🌳 درختی که شاید در تابستان یک سال، به خوبی سال‌های گذشته میوه نداده باشد. در زمستان، کاملا خشک به نظر برسد. ولی زنده است و ریشه‌های محکمی دارد که استوار نگهش می‌دارند. بهار که بیاید، دوباره شکوفه می‌دهد و شاخه هایش سبز می‌شوند. می‌دانی چه می‌شود اگر درخت ریشه نداشته باشد؟ هر چقدر هم سبز باشد، بالاخره خشک می‌شود. همان طور که درختی که در عمق زمین ریشه دارد، سبز و پایدار می‌ماند. بله، دارم از خودمان می‌گویم. از ریشه های این درخت تنومند. ✉️✉️✉️ شما هم در این شرکت کنید: 👉 @revayat_khaneh
🎂 🗓 🧕مطهره شیرانی تفنن نقش مهم و حیاتی در زندگی‌اش دارد. برای خوش‌گذرانی بود که توی دانشگاه اصفهان راه افتاد دنبال رفیقش و رفت نشست سر کلاس . اما این رفتن همان و پابند و دلبسته شدن همان. حالا بیش تر از ده سال است که می‌نویسد. خوب هم می‌نویسد. «شنبه‌ عزیز»‌ اش چاپ شده و در چند کتاب دیگر در کنار سایر نویسنده‌ها داستان و روایت نوشته است. برخی از سوژه‌هایش را توی سفرهایش و دیدن مکان‌ها و رسوم خاص مناطق مختلف انتخاب می‌کند. و آن‌قدر پیچ و واپیچشان می‌دهد که می‌شود یک رمان. معمولا کارش به بازنویسی می‌رسد و نسخه‌ی دوم رمان‌هایش با نسخه‌ی اول تفاوت زیادی دارد. خرده هوشی دارد، سر سوزن ذوقی و خلاقیتی که قلمش طنز و شیرینی و نمک را توامان داراست. آثار قشنگی در راه دارد... 📚آثار : شنبه عزیز داستان های سپید ( به صورت مشترک) 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
👤 جان اشتاین‌ بک 🍰 ۲۷ فوریه ۱۹۰۲ ~ ۲۰ دسامبر ۱۹۶۸ ○● @revayat_khane ●○
✨✨ •• ء﷽ ❓تا حالا آدمی را دیده‌اید که بی‌دست بتواند دست‌گیر آدم‌های دیگر شود؟ ● من دیده‌ام! مردی را دیده‌ام که در عملیات خیبر جزایر مجنون حاضر به عقب‌نشینی از مواضعش نشد. یک خمپاره کنارش خورده بود روی زمین و بعد که گرد و خاک فرونشسته بود، فهمیده بودند جراحت‌هایش عمیق‌اند، خیلی عمیق. یکی از دست‌هایش هم، دست راستش را می‌گویم دیگر سر جایش نبود. انگار که ملائک دستش را برداشتند و به امانت بردند بهشت. ❣دوستانش می‌گویند بعد از قطع شدن دست راستش با آن یکی دست دیگرش در مراسمات سینه می‌زد، با دست چپش و بعدها بعد از شهادتش را می‌گویم که به دور از هیاهو و همهمه‌ها آرام خوابید گوشه‌ی گلستان شهدای اصفهان. من خودم بارها دیدم که بی‌دست، دست آدم‌های زیادی را گرفت؛ یکیشان همین خود من. 🌱 آقا سید مرتضی آوینی یک جایی از روایت فتحش با صدای محزون می‌گوید: «او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت.» چه می‌گویم؟ چهره‌ی ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. خنده‌های بهشتی‌اش راست می‌گوید، آن لبخندها عطر گل‌های بهشت می‌دهند. من آدمی را دیده‌ام که اقتدا کرد به اربابش اباالفضل العباس(ع) که بی دست، دستگیر خیلی‌ها شد. حاج حسین را می‌گویم. شهید حاج علمدار جبهه‌ها را... ✍️ 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
📜 پای درس امیرعارفان درس سوم: به‌سوی پروردگارت فرار کن ✨✨«فَقَدْ هَرَبْتُ اِلَیْکَ» «من به سوی تو فرار کرده‌ام.» این امیر عارفان است که به سوی خدا فرار می‌کند، تا خدا صدایش را بشنود، تا در هنگام مناجاتش، به او رو کند. از همه دنیا و فریب‌هایش فرار می‌کند. از نفسی که نافرمانبردارش نباشد. من چه کنم؟ من هم توان فرار دارم؟ به‌ پاهایم نگاه می‌کنم. پر از غل و زنجیرند. نازک و کلفت. یکی‌شان که از همه بزرگتر است را می‌گیرم. جلو می‌روم. می‌رسم به خودم. غل و زنجیرها را با دست بالا می‌آورم: «الهی! من از خودم ناامیدم. توان گریز ازین‌ها را ندارم. مرا برای فرار به سوی خودت از همه این‌ها رهایی ده.» ✍ 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 📼 ببینید | 🦚 اثر هنری چیست؟ 👤 🔸ء ۱۳۱۵ ~ ۱۳۸۷ 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
✂️ 📔 کتاب «عزیز» ✍ به قلم 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
❄️❄️ ا❁﷽❁ا 🌨 «در یک شب برفی» ❓فرق می‌کند ناجیِ چه کسی باشیم؟ مثلاً راننده‌ی ماشین سنگین باشیم و به سواری‌هایی که تو جاده برفی گیر کرده‌اند، کمک کنیم. و یا عضو هلال احمر و به همه‌ی در راه مانده‌ها پناه بدهیم. یا مأمور شهرداری باشیم و توی پارک‌ها بگردیم دنبال کارتن‌خواب‌ها تا بفرستیم‌شان گرم‌خانه. 🤍 انگار سفیدی برف، سر و سنگینی و وقارش، آدم‌ها را بلند نظر می‌کند، انگار برای آدم خیلی هم فرق نمی‌کند چه کسی را نجات بدهد، فقط دلش می‌خواهد یک کاری کرده باشد. ✍ 📷 ❄️❄️ 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
⚠️ ⁉️ دیگه چجوری بهتون بگیم، برید رأی بدید؟ 😅 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○