📝مخاطب نوشت
📗 نفس
🔸 گاهی فقط کافیست بدانی کسی قبل از تو وجود داشته که انجام داده باشدش،
هرچه کار بزرگ تر باشد و دور از انتظار ، پیدا کردن آدم های قبلی شیرین تر به نظر میرسد.
همین قدر که کسی پیدا بشود و بگوید «شدنی ست» آدم نفس راحتی میکشد و میگوید پس شدنی ست.
🔹رمان نفس دربارهی بازگشت است. وقتی که آدم می فهمد تمام مسیر را اشتباه آمده ، وقتی به پشت سرش نگاه می کند و خوف می کند از مسیر طول و دازی که درست نبوده، آن وقت است که اگر کسی پیدا بشود و بگوید « بازگشت شدنی ست » آدم نفس راحتی می کشد و سختی راه را به جان میخرند.
🔸سختی که شاید فقط در قدم اول است و از قدم اول به بعد قاطی میشود با نوری که توان می بخشد و گام ها را پر قدرت می کند.
🔹رمان نفس داستان « برگشت شدنی ست» در مسیری که آسان نیست اما نور دلگرم کننده یی می تابد درش.
✍️زینب سنجارون
#مخاطب_نوشت
#نفس
#بهزاد_دانشگر
#زینب_سنجارون
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🔹 #برای_پدر 🔹
✍ زینب سنجارون
🔸🔸🔸
بسم الله الرحمن الرحیم
خانه با یک دیوار هم خانه میشود،
همان دیواری که پدر بهش تکیه می دهد.
خانه یعنی همان دیوار، اصلا همان یک مخده خودش به تنهایی، همان یک استکان کمرباریک توی نلبکی گل سرخی پیش پای پدر.
خانه با همان یک حبه قند بین لبهای پدر هم خانه میشود. از میان لب های پدر شیرینی جاری میشود توی خانه، لبخندها شیرین میشود و نگاه ها مهربان.
پاهایت را جمع کن، صدایت بالا نرود!
خانه پدر دارد.
تو بنشین سرجای خودت، درست روبروی همان دیوار، پای همان مخده ، مواظب نگاه هایت باش. اینجا خانه است.
و چه زیبا فرمودند حضرت پیامبر:
انا و علی ابوا هذه الامة
و چه کسی همچون علی علیه السلام پدر؟
و چه خانه یی ست اینجا!
و کجا بهتر از اینجاست برای زانو زدن، اینجا که روبروی جایگاه پدر است.
برابر نگاه هایش نشستن، خندیدن و نفس کشیدن پای این دیوار، خود خود خوشبختی ست.
#یادداشت
#زینب_سنجارون
#روز_پدر
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
📝مخاطب نوشت
📗 حواست هست
🔸بی گمان "حواست هست" یکی از زیباترین کتابهای روایی ست که خوانده ام. چنان شیرین و دوست داشتنی که دوست دارم خواندنش را به همه توصیه کنم چرا که حلوای تن تنانی ست...
🔹اپیزود های داستانی به مثابه اثر استادانه ی قلم مو بر بوم نقاشی رفته رفته ابعاد مختلف و مراحل زندگی زنی را ترسیم میکند از گذشته و حال تا آینده
از شروع زندگی مشترک و بوی تازگی که در خانه پیچیده، با سوء تفاهمات معمول و سر انجام شیرین دعواها دغدغه های زن برای آمدن فرزند و بزرگ شدنش و خوب بزرگ شدنش که همذات پنداری قوی دارد
🔸چالش هایش با خانواده ی اکنون و پیشین و عاقبت، گرم نشستن بر صحنه ی زندگی و یکی شدن و خو کردن و آرام گرفتنش با وجود همه ی این چالشها امید آفرین و دلچسب است
✍️طیبه رفیع منزلت
#مخاطب_نوشت
#حواست_هست
#زینب_سنجارون
#طیبه_رفیعمنزلت
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
مجموعه ادبی روایتخانه
📝مخاطب نوشت 📗 حواست هست 🔸بی گمان "حواست هست" یکی از زیباترین کتابهای روایی ست که خوانده ام. چنان ش
📝مخاطب نوشت
📗 حواست هست
راستش را بخواهید وقتی "حواست هست" را خریدم زیاد به محتوایش اهمیت ندادم و برای اینکه مثلا کلاس بگذارم خریدمش. برای مثلا حمایت از ادبیات فارسی و نویسندگان ایرانی. برای حمایت از نویسندگان روایتخانه. خریدم و انداختمش گوشه ی کتابخانه ام. امروز که توی گروه نویسندگانِ روایتخانه، متن خانم سنجارون را خواندم یادش افتادم و خواستم نگاهی بهش بیندازم. که همان یک نگاه نگهم داشت تا تمامش کنم. بنا ندارم نقد کنم چون بلد نیستم. در وصف خوبی اش این را بگویم که دغدغه های یک مادر و همسر عفیف را به خوبی برایمان تصویر کرد. همین قدر خوب که می تواند تاثیری که میخواستند را بگذارد. هر چند کتاب می توانست منسجم تر باشد و اینقدر پراکنده روایت نکند اما همین که قهرمان داستان تقریبا در انتها موفق می شود برایمان کافی ست. حداقل من که اینطور فکر می کنم.
✍ علیرضا پورنفیسی
#مخاطب_نوشت
#حواست_هست
#زینب_سنجارون
#علیرضا_پورنفیسی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🇮🇷« انقلاب یعنی گل، در نگاه پروانه»🇮🇷
#یادداشت
❄️نمیدانم چرا توی بچگی همیشه فکر می کردم انقلاب یک آدم است؟
❄️شاید به خاطر همین شعری ست که هنوز چند بیتش توی ذهنم مانده. آن زمانها دکلمه خیلی مد بود. یکی میرفت بالای صف بعد دست هایش را از زیر گلویش یک قوس بزرگ میداد توی هوا و می گفت: انقلاب یعنی گل، در نگاه پروانه....🗣
❄️کلمات را محکم ادا می کرد، صورتش بی روح بود و دست هایش از آنجا که ایستاده بودیم بلندتر از حد عادی به نظر می آمد.
✨انقلاب آدم نبود، اما آدمهای زیادی پشتش ایستادند، پایش خون دادند، برای ماندنش دویدند و دویدند.
✨نمیدانم پروانه ها هم از این کارها برای گلها میکنند؟ مثلاً برای ماندن گلی، خودشان را به آب و آتش میزنند یا نه؟ یا راهشان را میگیرند و میروند سر یک گل دیگر؟
✨شاید من اگر در جایگاه مربی پرورشی مان بودم، به دانش آموزان یاد میدادم
انقلاب یعنی «نه»...
✨همان چیزی که روانشناسان امروزی می گویند مهارت نه گفتن.
✨انقلاب یعنی نه به آنچه بقیه برای ما خواسته اند. یعنی بهم زدن بازی. بازی ای که کس دیگری فرسنگها آن طرفتر قواعدش را طراحی کرده بود. یعنی بازی توی زمینی که مال ما نیست، «نه».
🌊و در نهایت به نظرم اگر بنا ست انقلاب شبیه چیزی باشد، شبیه زمین است، شبیه دشت، دشت لاله.🌷
🌊این را حالا می فهمم، حالا که رد لاله ها را میگیرم، میرسم به زمینش. حالا میفهمم انقلاب بیشتر شبیه دشت است تا گل.
✍️#زینب_سنجارون
#دهه_فجر
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
🇮🇷 #راهپیمایی_نوشت
❗️دروغ چرا، ریحانه که پایش را کرد توی یک کفش و گفت «همین کاپشن صورتی را میخواهم» دلم لرزید. فاطمه که گفت «همه کنار هم بریم راهپیمایی، کسی جلو و عقب تر نباشد که اگر طوری شد همه با هم برویم» باز هم ترسیدم.
❤️🩹خجالت کشیدم از ترسم اما ترسیدم.
دخترهایم همیشه اعتراض میکنند که چرا گوشهایشان مثل همه دخترها سوراخ نیست؟ و من بهشان نگفتم که ترسیدهام.
لابد گوشوارههای قلبی یعنی مادرش خیلی دل و جرأت داشته، یعنی آدم یک جاهایی باید دلش را بزند به دریا.🌊
✍ #زینب_سنجارون
#جشن_پیروزی #انقلاب_مردم
#ماه_شعبان #حاج_قاسم #کرمان
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
👉 @revayat_khane
✨✨✨
••﷽••
🎨☁️ بناست که ابرها را نقاشی کند. قلمو میخواهد برود توی رنگ سفید و نمیتواند. چون قبلش چرخ زده توی همهی رنگها، دست آخر هم رفته توی رنگ سیاه، سیاهی مانده بین موهایش.
🖌قلممو مانده چه طوری برود توی رنگ سفید با این همه سیاهی.
می رود توی لیوان آب، میچرخد و میگردد ولی بیرنگ نمیشود. لیوان آب چرک میشود و او تمیز نمیشود.
راهی نیست باید برود زیر شیر آب. باید آب بریزد روی سرش و از میان موهایش سیاهیها را بشوید و ببرد.
🐚رنگ سفید مقدمه میخواهد،
سفید شدن آداب میخواهد.
«شعبان» مثل آب است🌊
بناست سیاهیها را بشوید، قرار است ما را آمادهی سفیدی رمضان کند.
سلام بر شعبان🌙🌘
سلام بر شعبان ماه تمیز شدن،
روزهای استغفار و صلوات...
✨✨✨
✍️#زینب_سنجارون
#ماه_شعبان #امام_زمان
#دهه_فجر #یادداشت
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
👉@revayat_khane
✨«از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان»
- همه چیز آنقدرها که ما فکر میکنیم آشکار نیست. پنهانکاری از اولش بین ما بود، پسرم!
مادر نشسته و دارد فکر میکند به پنهانکاریها. از پسر شروع میشود معمولا. زانویش که توی فوتبال زخمی شده بود، نمرهی کم درس ریاضی، غصهاش شده بود رفیقش نامردی کرده بود.
- من همهی اینها را میفهمیدم اما به رو نمیآوردم..
به پنهانکاری خودش هم فکر میکند. به اشکهایی که پسر وصیت کرده بود ریخته نشود جز برای عزای اباعبدالله و شبانه یواشکی سُر خورده بود روی صورتش. مادر دوست داشتنش را هم پنهان کرده بود. اینکه این یکی بچه غیر از بقیه است، این یکی خیلی شیرینتر از بقیه اولادش است. خیلی سال قبل وقتی پسر سه چهار ساله شده بود و عادت شیر خوردن از شیشهاش هنوز همراهش بود، مادر شیشه را پنهان کرده بود و گفته بود: «گمشده»
- پسر! پنهانکاری من انگار بیشتر است.
مادر میخندد، آب میریزد روی قبر.
- اما هنوز تو جلوتری، یک پنهانکاری بزرگ داری؛ نگفتی موقع رفتنت درد کشیدهایی یا نه؟
اشک میجوشد از چشمهایش،
زیر لب میگوید: «یا ابا عبدالله»
✍ #زینب_سنجارون
🌱 به بهانهی امروز،
روز تکریم مادران و همسرانی که داغشان هر روز تازه میشود و دم نمیزنند.
#مادران_شهدا #یا_ام_البنین
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
👉 @revayat_khane
❄️❄️
ا❁﷽❁ا
🌨 «در یک شب برفی»
❓فرق میکند ناجیِ چه کسی باشیم؟
مثلاً رانندهی ماشین سنگین باشیم و به سواریهایی که تو جاده برفی گیر کردهاند، کمک کنیم.
و یا عضو هلال احمر و به همهی در راه ماندهها پناه بدهیم. یا مأمور شهرداری باشیم و توی پارکها بگردیم دنبال کارتنخوابها تا بفرستیمشان گرمخانه.
🤍 انگار سفیدی برف، سر و سنگینی و وقارش، آدمها را بلند نظر میکند، انگار برای آدم خیلی هم فرق نمیکند چه کسی را نجات بدهد، فقط دلش میخواهد یک کاری کرده باشد.
✍#زینب_سنجارون
📷 #فاطمه_سعیدیمقدم
❄️❄️
#یادداشت #برف #زمستان
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
⌛️ ۳ روز مانده
🌙 تا شروع ماه مهمانی
ا❁﷽❁ا
📩 « پیامی از یک شئ گم شده»
🍂اول افتادم روی زمین، امید داشتم دست بکشی روی قالی و پیدایم کنی. اما نکردی، انگار اصلا نفهمیدی افتادهام. بعدش منتظر شدم بهم احتیاج پیدا کنی تا بگردی پی ام اما نگشتی. کم کم داشتم عادت میکردم، داشتم جزئی از قالی میشدم که پایی آمد و شوتم کرد کنج دیوار، منتظر شدم تا وقتش برسد.
خانهتکانیها موقع پیدا شدنها ست.
میشود امید داشت حتی اگر جای پرتی مثل کنج دیوار باشی.
وقت هست هنوز...
🍃«اللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ»
پیامی از یک شئ گم شده: پیدایم کن
✍️#زینب_سنجارون
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
⌛️ ۲ روز مانده
🌙 تا شروع ماه مهمانی
ا❁﷽❁ا
🌀 «در هم»
🍎 دارم سیبها را از توی پاکت پلاستیکی در میآورم سیب لک دار را که میانشان میبینم خندهام میگیرد.
میپرسد «چرا میخندی؟»
میگویم «باورت میشود چندبار این سیب آمد زیر دستم پسش زدم، الان که دیدم آخرش آمده قاطی سیبهایم خندهام گرفت»
گریهاش میگیرد، میپرسم «چرا؟»
میگوید «یعنی میشود ما هم همین طوری قاطی خوبها وارد مهمانی خدا شویم؟»
به سیب لک دار نگاه میکنم، یادم باشد از این به بعد هر وقت میوه فروش پرسید «جدا میکنید یا در هم؟»
بگویم «در هم»
✍️#زینب_سنجارون
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا
❌« آدرس غلط» ❌
📺خودم هم درست نمیدانم چرا از این تبلیغ تلویزیونی خوشم نمیآید.
احتمالا چون یک آدم، یک انسان تویش ضایع میشود، بقول بچهها کِنف میشود.
😞دلم نمیآید کسی را توی این حال ببینم.
یک بنده ی خدایی ست که یک جنس را خیلی گران تر از قیمتش خریده و من دلم برایش میسوزد.
🏃♂دلم برای خودم و دویدن هایم هم میسوزد.
برای دست یافتن به خوشگلی های دنیا زیاد دویده ام و دست آخر نشد که نشد.
مردم از زبان راستگوترین خلق عالم شنیده اند، از قول خدا گفته است و بعدش برای ما کتابت کرده اند که:
«مَنْ كَانَ يُرِيدُ ثَوَابَ الدُّنْيَا فَعِنْدَ اللَّهِ ثَوَابُ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ ۚ وَكَانَ اللَّهُ سَمِيعًا بَصِيرًا»
🥺دلم برای خودم میسوزد، انگشت به دهان میگیرم و می گویم:« اِ پس پیش تو بود؟ از اولِ اولش پیش تو بود؟ پس من این همه دویدم؟ پیش تو بود؟»
#بارقه
#نساء_آیه۱۳۴
✍ #زینب_سنجارون
~ ششم رمضان ۱۴۴۵
○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا
«وَلَهُ مَا سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ» (سوره انعام، آیه ۱۳)
به ساکنان رنگارنگ نگاه میکنم. وهمم میگیرد، چقدر زیادند و جورواجور. گروهی ساکن روز شدند و گروهی شب نشین.🙇
فرق داشتند با هم. لابد فرق داشتند که هرکدام زمانی را انتخاب کردند برای سکونت.
اما یک نقطه مشترک دارند همگی. همه شان مال یکی هستند. همه جزء داراییهای یکی به حساب میآیند.☝️
انگار آدم راحت میشود و دیگر در برابر این همه تفاوت نمیترسد. انگار آدم به خودش دلداری میدهد که دیگر از ساکنان شب و روز نترس، تعجب نکن...
آنها یک مالک دارند، همگی مال خدا هستند.
خدایی که همیشه آماده است برای شنیدن، همیشه گوش شنوا دارد و داناست. یعنی میداند چی به چی ست.
خیالات بر ندارد که اینجا هرکی به هرکی ست.
✍ #زینب_سنجارون
#بارقه
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
#بارقه ✨
ا❁﷽❁ا
« فرجعوا الی انفسهم....»
دارم قصه می گویم برای بچهها، قصه ی حضرت ابراهیم.
🪓 کمی هیجان و کشمکش درونی جاشنی قصه می کنم. تا اینجای قصه حضرت ابراهیم بت ها را شکسته، او جوانی ست قوی، خیلی شجاع و نترس. مردم فهمیده اند و گیرش انداخته اند. اولش مردم گیرش می اندازند بعد ابراهیم گیرشان می اندازد.
حضرت ابراهیم می گوید« من نبودم بت بزرگ بوده، از او بپرسید چه شده، مردم می گویند او که حرف نمیزند، ابراهیم می گوید: اِ، چه طوری بت هایی را می پرستید که کاری ازشان بر نمی آید»
↩️ به اینجای قصه که میرسم می گویم« مردم خودشان فهمیدند چه غلطی کرده اند، می گویم آدمها یک چیزی توی خودشان دارند که بهشان میفهماند غلط و درست را، مردم هم همه از همان جا فهمیدند که چقدر اشتباه کرده اند.»
🔚 خوب قصه دیگر تمام باید بشود، دیگر اینجای داستان نقطه ی پایان ماجرا ست.
توی بیشتر کارتون هایی که تلویزیون نشان میدهد، آدمها، مردم، گاهی اهل جنگل، گاهی موجودات فضایی بالاخره یک جماعتی بعد از فهمیدن ماجرایی، همه به فکر فرو میروند، یا عذرخواهی می کنند از قهرمان یا همه دست به دست هم میدهند برای ساختن آنچه خراب کرده اند.
اما اینجا چرا داستان تمام نمیشود؟
🔥 آن ماجرای کوه آتش و گلستان و اینها را چه طوری وصل کنم به این یکی قصه؟
مگر تمام نشد؟ پس چرا هنوز ادامه دارد؟
مگر آن چیزی که در درون آن آدمها بود نگفت « حق با ابراهیم هست» پس ماجرای آتش چیست؟
⁉️ مانده ام وسط این داستان. باید یک طوری شده باشد بالاخره.
اگر به قاعده ی کارتون ها باشد باید بعد از آن ماجرای فهم دسته جمعی، همه با هم بخندند و بعد گِرد قهرمان حلقه بزنند و بعد دست بیندازند گردنش و از دلش در بیاورند بلاهایی که سرش آورده اند را.
اما چرا دورتادور ابراهیم شعله های آتش زبانه زد؟
ماجرا چه بود؟
#انبیا۶۴
✍#زینب_سنجارون
~ هفدهم رمضان ۱۴۴۵
○● @revayat_khane ●○
#بارقه ✨
ا❁﷽❁ا
«وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَىٰ حَرْفٍ ۖ فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ ۖ وَإِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلَىٰ وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةَ ۚ ذَٰلِكَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُ»
▪️
گفت: خسر الدنیا و الاخرة میشوند، آنها که فقط رفیق روزهای خوشی اند، آنها که وقتی خوبی بهشان می رسد شاد و شنگول میشوند و خاطرشان جمع میشود.
اما آن وقت که ورق برمیگردد و دنیا روی خوش نشان نمیدهد، آنها هم رنگ عوض می کنند و عوضی می شوند.
من چقدر شبیه شان هستم؟
چرا چرا هایم موقع مصیبت ها چقدر به زبانم جاری میشود؟
چقدر مرد روزهای سختم؟
▪️
به مردم غزه فکر میکنم، به الحمدلله گفتن شان میان مصیبت ها.
آنقدر مصیب سرشان هوار شده که دیگر انگار از دست دادن هیچ چیز ناراحت شان نمی کند.
آنها انگار برعکس آدم های توی آیه مرد روزهای سخت اند. انگار وسط مصیبت خدا را پیدا کرده اند. چرا روی برگردانند وقتی نشسته اند توی آغوش خدا؟ چه طور روی برگردانند ؟
اصلا به کدام طرف؟
▪️
آنها هر جا رو کنند خدا همان جاست پس روی برگردانندی در کار نیست.
به خودم فکر می کنم
چقدر میتوانم بایستیم؟
چقدر موقع مصیبت میتوانم دوام بیاورم و خسر دنیا و آخرت نشوم؟
اطمینان هایم چقدر واقعی هست؟
فقط موقع رسیدن نعمت ها مطمئن هستم؟
#آیه۱۱حج
✍️#زینب_سنجارون
○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا
« کاش کم بودیم»
🔸
دخترم دارد شعر سوره ی فیل را می خواند:
- کی بود کی بود ابرهه، چیکار میکرد تو مکه.
داستان ابابیل را بلد است. خدا خیر بدهد به مربی پیش دبستانی اش، دخترم امسال چندتا سوره و شعر یادگرفته.
یک دفعه نگاهم می کند و میگوید:
- بازم از اینا هست؟
می گویم
- از کدوما؟
- از این پرنده ها که سنگ بزنن تو سر دشمنا؟
- آره هست
- چرا نمیزنن تو سر اسرائیل؟
یک دفعه دختر بزرگم می گوید:
- خدا فقط خونه خودش را دوست داره که ...
دست و پایم را گم می کنم. مانده ام وسط بحث دوتا دخترها چه بگویم، یکی دنبال معجزه است برای نجات مردم غزه، یکی خدا را یک جوری میبیند که نباید.
🔸
باید بگردم دنبال چندتا جمله ی کوتاه. بچهها حوصله منبر ندارند. دست به دامان حرف هایی میشوم که شنیده ام، جمله های از پیش ساخته، آنها که مال خودم نیستند.
- ما مسلمونا اگه همه یه سطل آب بریزیم رو سر اسرائیل، اسرائیل غرق میشه. ما خیلی زیادیم.
بعد خودم توی دلم می گویم کاش کم بودیم. اگر کم بودیم می توانستیم بگوییم«أنا رَبُ الإبل فإنّ للبیت ربّاً»
🔸
آن وقت خدا دست و آستین بالا میزد برای نگهداری از آدمهای اهل غزه. آدمهایی که پیش خدا حرمتشان کمتر از کعبه نیست.
اما ما زیادیم. من اگر جای پرونده ها باشم میگویم « زرنگید! ما سنگ توی منقارمان داشته باشیم و شما مسلمانان کولا؟»
دخترم میگوید
- پس چرا هیچ کار نمی کنیم؟
می گویم
- چقدر حاضری از عیدی هایت را بدهی تا به حسابی که برای مردم غزه است واریز کنم؟
عیدی هایش را می آورد. میگویم
- این فقط می شود یک قرص نان
میگوید:
- چقدر گرونه!
🔸
توی دلم دوباره میگویم کاش زیاد نبودیم آن وقت لابد پرنده ها شغلشان را عوض می کردند و میشدند پیکی و از آن بالا برای مرد غزه نان می ریختند پایین.
اما ما خیلی زیادیم...
#غزه
#فلسطین
#روز_قدس
✍ #زینب_سنجارون
○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا
چرا بعضی گره خورده اند به امام رضا؟
مثلاً اگر ده بیست سال پیش هم از دنیا رفته باشند باز چهره شان توی حرم امام رضا می آید جلوی چشم آدم.
اولین باری که آقای ریسی را دیدم توی حرم بود، یک وقت خلوت ساعت هفت صبح، داشت با کسی درمود چیزی حرف میزد. خاله رفت و بهش التماس دعا گفت اما من فکر کردم چندان هم مهم نیست، او یک آدم معمولی ست.
حالا که خوب فکر میکنم این که کسی که تولیت آستان قدس رضوی را دارد بدون هیئت همراه بیاد توی حرم و حرف بزند و کار کند، خودش به اندازه ی کافی او را غیر معمولی میکند.
دیگر جایی ندیدمش به جز اخبار تلویزیون، میان مردم و گاهی با لباس گِلی.
نمیدانم چرا بعضی ها اینقدر ربط پیدا می کنند به امام رضا.
مثلاً شب میلاد امام رضا چند میلیون آدم برای سلامتی اش دعا کنند.
#خادم_مردم
✍#زینب_سنجارون
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
امام سجاد عليه السلام : اِنَّ اللّه َ يُحِبُّ كُلَّ قَلْبٍ حَزينٍ وَ يُحِبُّ كُلَّ عَبْدٍ شَكورٍ؛ خ
بسمالله الرحمن الرحیم
چشم های زیادی ماجرا را دیده اند.
چشم های کودکانه، از لابهلای جمعیت یک نگاه به مادر و یک نگاه به اطراف میکردند. چشم های مادرانه نگاه شان بلند قدتر بود، لابد تا آخر جمعیت را میدیدند.
اما دوتا چشم مردانه هم میان چشم ها بوده.
گفته اند بوده، نمیدانم با حلقه ی اشک یا بدون آن.
در میان کاروان اسرای کربلا، یک جفت چشم مردانه بوده که از آن به بعد نتوانسته خشک بماند.
نمیدانم وسط غائله چه شکلی بوده اما لابد خیلی سوز داشته.
نگاه کردن به آن جفت چشم مردانه لابد دل آدم را آتش میزده.
چشم های تنها مرد کاروان اسرای کربلا از آن به بعد همیشه بارانی بوده، چیزی میان آن چشم های مردانه و آدمها حائل میشده، به نرمی و لطافت اشک و به سختی آه.
#زینب_سنجارون #امام_سجاد
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
❓جای تو در مقاومت کجا بود؟
📝#یادداشت
ا❁﷽❁ا
دارم از خودم می پرسم
« جای تو در مقاومت کجا بود؟»
جای مقاومت توی زندگیام کجاست؟
صبح هایم با لقمه ی نان پنیر و گردو شروع میشود همه مثل هم، لقمه، گاهی سیب قاچ کرده یا انار دان کرده، یا بادام . همه را همان کله صبح برای بچهها آماده میکنم و راهیشان میکنم. تا ظهر هم برنامه معلوم است مثل بیشتر مادرها نهار و گاهی جمع و جور کردن خانه، ظهر بچهها می آیند و غرغر میکنند که دوستان شان شیرکاکائو آورده اند و کیک نمیدانم چه، انارهای دانه شده و خورده نشده را خودم میخورم. لقمه های نصفه گاز زده را می گذارم یخچال برای فردا صبحم.
حتی یک بار هم بهشان نگفتم لقمه را حتما بخورید میدانم فشار زیاد یعنی انداختن لقمه توی سطل آشغال مدرسه، با خوردن لقمه بیات شده مشکلی ندارم. انار دانه شده که خیلی هم خوب است. بعد درسخواندن بچهها و نخواندن هایشان، ساعت هفت و نیم هم شبکه پویا باخانمان را نشان میدهد، یک سه چهار باری خودم دیده ام، سه چهار باری با بچه اول، سه چهار باری هم همراه بچه دوم.
همسرم با تعجب می پرسد
« بعد از سی سال هنوز این را نشان میدهد؟»
می گویم
«برای ما بله.»
بالاخره شب میشود. برای چهار یا پنجمین بار فیلم ساعت نه آی فیلم را می بینیم. حالا دارد زیرخاکی را میگذارد. بیشتر دیالوگ ها را از برم.
شب هم قصه و خواب و گاهی قبل از خواب چند جمله یی جهت ریلکس شدن بچهها
« امتحان مستمر خیلی هم مهم نیست معمولاً پایانی خوب بشه عوض ش میکنند، لازم نیست برای دوستت توضیح بدی بهش فرصت بده خودش میاد سمتت، اردو هم میبرند تون، اگه ببعی قهرمان نرفتید خودمان می برمتان.»
سکوت و شب و تاریکی، گاهی خواندن دعای چهاردهم صحیفه و گاهی سوره فتح. معمولا دو رکعت نماز حاجت به نیت پیروزی جبهه حق.
تمام سهم من از مقاومت همین است، اشک ریختن های شبانه بعد از سید حسن هم اضافه کنیم باز هم پنج درصد شبانه روزم نمیشود.
پنج درصد از وقتم را به مقاومت اختصاص داده ام.
حالا دارم کانال ها را بالا و پایین میکنم که آتش بس یعنی خوب شد یا بد؟
به خودم میگویم « تو کجا، مقاومت کجا؟»
یکی میگوید خوب شد و یک جمله قهرمانانه میگوید یکی میگوید بد شد و غصه میخورد.
نمیدانم مقاومت کجای زندگیم هست و جایش حالا خالی ست یا نه؟ سهمی از پیروزی و یا شکست ش ندارم. نمیفهمم تحلیل ها را. حس غروری نیست غمی هم نیست. خالی خالی شده ام.
✍️#زینب_سنجارون
با ما همراه باشید...🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○