eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
760 دنبال‌کننده
803 عکس
101 ویدیو
7 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی www.revayatkhane.ir ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
. . هوالعزیز قصدم آموزش پخت نیست. قصدم فوران ذوق‌تان نیست برای دیدن برگرداندن قابلمه‌ای پر از غذای عربیِ ته‌چین‌طوری! قصدم روزه‌دارآزاری هم نیست که مثل بعضی‌ها شما را دعوت کنم به مبارزه با نفس اماره! یحتمل با دیدن این تصویر سوالی گوشه ذهنتان وول وول می‌خورد که این زن‌ها قاطی یک مشت سرباز چه می‌کنند؟ رفته‌اند برای رجزخواندن، برای مبارزه، برای خالی‌نکردن صحنه. عدل دست گذاشته‌اند روی مقلوبه. غذایی که باید در ظرفی گود بپزند و جلوی سربازان واژگون کنند به کنایه . با چشمانشان هم به سربازان حالی می‌کنند که داریم برایتان آشی می‌پزیم که رویش یک وجب روغن بایستد! این زنان معروفند به . یعنی کسی که حواسش جمع است و مراقب کار دشمن. زندگی‌شان وقف مسجدالاقصی است. هر روز نقشه می‌کشند برای به چالش‌کشیدن اسرائیل. در ایام ماه مبارک رمضان هم با قابلمه‌هایشان می‌افتند به جان سربازان. به بهانه افطاری‌دادن زنان و کودکان فلسطینی، دور سفره‌شان نقشه‌های جدید صهیونیست‌ها را بر باد می‌دهند. خیلی‌هاشان حتی ممنوع‌الورود شده‌اند. کم هم طعم زندان و شکنجه نچشیده‌اند. الغرض! قصه همان حکایت امام است که اگر مسلمین مجتمع بودند و هر کدام یک سطل آب به اسرائیل می‌ریختند، او را سیل می‌برد. مهم این است که خود را در جبهه مبارزه با اسرائیل ببینیم! اگر اینطور شد لباس، غذا، درآمد، علم، قلم و همه زندگی و متعلقات ما تیری‌ست به قلب تلاویو! به قلم✍: محمد علی جعفری 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
ا❁﷽❁ا دستهای نوچ شده ام را با دستمال کاغذی پاک میکنم، برچسب هایمان تمام شده پس دیگر نمیتوانیم بسته بندیشان کنیم. نگاهی به ته کارتن مقوایی خرما می اندازم، دخترک میپرسد: _ چندتا مانده؟ * چشمی پنجاه تا فکر کنم.... میتونی باقی مونده ها رو تو پخش کنی بعد به مردم بگی برای بچه های غزه دعا بکنن؟ _ نه ماماااان روم نمیشه. *میتونی مامان، شب امتحان میکنیم اگه تونستی که چه بهتر اگه نتونستی هم اشکالی نداره من یا بابا این کار رو انجام میدیم. از ماشین که پیاده میشویم دستهایش شروع میکنند به لرزیدن ولی کارتن مقوایی را میگیرد دستش و میگوید خودم میخوام پخششون کنم. چندتای اولی را هول هولکی و با اضطراب میگیرد جلوی رهگذران، بعد انگار که خیلی بهش چسبیده باشد آهسته شروع میکند بگوید: لطفا برای بچه های غزه دعا کنید. دلم غنج میزند و میگویم: ماشاالله لاحول و ... خرماهای داخل کارتن دارند یکی، یکی تمام میشوند. کلی دعا راهی غزه شده، خیلی خوشحالیم. برای بچه ها خوشحالیم.... خیلی زیاد.... تا اینکه میرود می ایستد درست جلوی پسر موتوری که به محض پیاده شدن دیدمش. میخواهم بدوم و بگویم: نه مامان، به این آقا نمیخواد تعارف کنی. میترسم چیزی بگوید و دل دخترکم بشکند. تا بیاییم خودم را برسانم کار از کار گذشته، روبروی پسر موتوری ایستاده و دارد حرفهایش را تکرار میکند: آقا بفرمایید، برای بچه های غزه هم دعا کنید. پسر موهای مرتب ولی عجیب و غریبی دارد، بوی تند و مطبوع ادکلن و تافت سرش را خیلی خوب احساس میکنم. میان انگشتانش هم سیگاری قرار دارد و همینطور که به حرفهای دخترم گوش میدهد، دود سیگارش را پوفی میفرستد توی هوا. یک دانه خرما برمیدارد، بعد خم میشود و دست نوازشی میکشد روی سر دخترم و میگوید: قبول باشه عموجون، حتما دعاشون میکنم، تو هم برای من دعا کن. جا خورده ام، عکس العملش برایم عجیب است با آن شمایل ظاهری رفتارش برایم خیلی جالب است. مطمئنم که خدا مثل من، مثل خیلی از ما نیست که برون را بنگرد و قال را، حتما درون را مینگرد حتما.... خرماهای داخل جعبه تمام شده، خرماهای برچسب دار هم همینطور لبخند میزنم به صورت دخترم که از خوشحالی روی پاهایش بند نیست‌. مامان کلی دعا فرستادیم برای بچه های غزه، من مطمئنم جنگ تموم میشه و حالشون خوب میشه. مطمئنم.....! ✍️ ○● @revayat_khane ●○
من نگران فلسطین نیستم فلسطین نگران من است. 🇵🇸 درست مثل یک معلم که نگران دانش آموزش است. فلسطین از این معلم‌ها است که هفته‌ی آخر نکات مهم درس را مرور می‌کند، نمونه سوال حل می‌کند و بعد همان‌ها را توی امتحان می‌آورد تا مبادا کسی رفوزه شود. فلسطین انگار دارد داستان نویسی درس می‌دهد و نکات مهم را مرور می‌کند: 🔸درونمایه و پیام داستان هر داستانی نیاز به یک درونمایه یا یک مضمون دارد. درونمایه همان پیام اصلی است که نویسنده قصد دارد ارائه دهد. مثلا درونمایه داستان باشد: « فلسطین کلید رمزآلود فرج است » 🔹اسطوره و کهن الگو نویسنده‌‌های حرفه‌ای در داستانشان به سراغ کهن الگوها می‌روند. این الگوها تجاربی است که در طول تاریخ مدام تکرار می‌شود. حالا برای درونمایه بالا به سراغ کدام تجربه ی تاریخی برویم؟ یک تجربه که در طول تاریخ مدام تکرار شود. عاشورا چطور است ؟ بیاید امتحان کنیم. عاشورا تقابل خیر و شر است. سپاه خیر متشکل از افراد مختلفی است که تا قبل از روز عاشورا سابقه‌ های فکری و دینی و نژادی مختلفی داشتند. مثلا جون سیاه پوست را داشتیم. خب حالا در داستان فلسطین هم باید سیاهپوست‌ها نقش مهمی ایفا کنند. این را می‌گذاریم به عهده‌ی آفریقای جنوبی. یا مثلا وهب نصرانی را داشتیم. ایرلندی‌ها و اسکاتلندی‌ها انگار گزینه‌ی بدی برای این کار نیستند. حر هم شخصیت تاثیرگذاری در داستان بوده. یک شخصیت که از سپاه شر به سپاه خیر می رود. نظرتان در مورد یک سرباز آمریکایی که خودش را به نشانه اعتراض آتش بزند چیست ؟ تکلیف اسطوره‌های سپاه شر هم مشخص است. حرمله و شمر و یزید به قدر کافی داریم. می‌ماند فقط کوفیان . کسانی که ادعاهایشان گوش فلک را کر کرده بود. منتظران منجی. 🔸تغییر شخصیت شخصیت داستانی باید در خط داستانی تغییر کند. حالا یا رشد و صعود کند یا سقوط. فرقی ندارد. نباید اول داستان با آخر داستان در یک موقعیت باشد. بهترین نویسنده جهان هم توی کتابش گفته است که سرنوشت قومی را در داستانش تغییر نمی‌دهد مگر آن که خود آن قوم تغییر کند. (*) البته نباید شخصیت یکدفعه عوض شود. هر چه این تغییر نرم تر و به مرورتر باشد باورپذیرتر است. فلسطین دارد این‌ها را می‌آورد جلوی چشمم. مرور میکند. وقتی تغییر را توضیح می‌دهد بیشتر به من نگاه می‌کند. انگار نگران است این مبحث را متوجه نشده باشم. انگار می‌خواهد بگوید به اطرافم نگاه کنم چقدر تغییر کرده است. خودم چقدر ... این تغییر صعودی است یا سقوطی ؟ شخصیت من در نقطه اوج چه انتخابی می کند؟ در تعادل ثانویه پس از گره گشایی کجا قرار دارم؟ چه نقشی در داستان ایفا کرده ام ؟ من مطمئنم همه‌ی این سوالات توی امتحان می‌آید... * إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ... ( سوره رعد آیه ۱۱) ○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا « کاش کم‌ بودیم» 🔸 دخترم دارد شعر سوره ی فیل را می خواند: - کی بود کی بود ابرهه، چیکار میکرد تو مکه. داستان ابابیل را بلد است. خدا خیر بدهد به مربی پیش دبستانی اش، دخترم امسال چندتا سوره و شعر یادگرفته. یک دفعه نگاهم می کند و می‌گوید: - بازم از اینا هست؟ می گویم - از کدوما؟ - از این پرنده ها که سنگ بزنن تو سر دشمنا؟ - آره هست - چرا نمیزنن تو سر اسرائیل؟ یک دفعه دختر بزرگم می گوید: - خدا فقط خونه خودش را دوست داره که ... دست و پایم را گم می کنم. مانده ام وسط بحث دوتا دخترها چه بگویم، یکی دنبال معجزه است برای نجات مردم غزه، یکی خدا را یک جوری می‌بیند که نباید. 🔸 باید بگردم دنبال چندتا جمله ی کوتاه. بچه‌ها حوصله منبر ندارند. دست به دامان حرف هایی می‌شوم که شنیده ام، جمله های از پیش ساخته، آنها که مال خودم نیستند. - ما مسلمونا اگه همه یه سطل آب بریزیم رو سر اسرائیل، اسرائیل غرق میشه. ما خیلی زیادیم. بعد خودم توی دلم می گویم کاش کم بودیم. اگر کم بودیم می توانستیم بگوییم«أنا رَبُ الإبل فإنّ للبیت ربّاً» 🔸 آن وقت خدا دست و آستین بالا میزد برای نگهداری از آدمهای اهل غزه. آدمهایی که پیش خدا حرمتشان کمتر از کعبه نیست. اما ما زیادیم. من اگر جای پرونده ها باشم میگویم « زرنگید! ما سنگ توی منقارمان داشته باشیم و شما مسلمانان کولا؟» دخترم می‌گوید - پس چرا هیچ کار نمی کنیم؟ می گویم - چقدر حاضری از عیدی هایت را بدهی تا به حسابی که برای مردم غزه است واریز کنم؟ عیدی هایش را می آورد. میگویم - این فقط می شود یک قرص نان می‌گوید: - چقدر گرونه! 🔸 توی دلم دوباره می‌گویم کاش زیاد نبودیم آن وقت لابد پرنده ها شغلشان را عوض می کردند و می‌شدند پیکی و از آن بالا برای مرد غزه نان می ریختند پایین. اما ما خیلی زیادیم... ○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا 👣 امروز نوبت ما شده که قدمی برداریم. از صبح بعد از اذان خوابم نمی‌برد. بالاخره روز ما هم رسید. دست و پاهایمان را بسته بودند و جلوی چشمانمان بچه می‌کشتند به چه راحتی، مدرسه می‌زدند به چه آسانی، بیمارستان هدف می‌گرفتند به بی‌خیالی. دست‌هایمان بسته بود. عکس و فیلم ها را می‌دیدیم و اشک می‌ریختیم. مجبور بودیم برویم و بیاییم و سرمان به کار خودمان باشد و زندگی معمولی‌مان را بکنیم. اما یکهو صبح که از خواب بیدار می‌شدیم دلمان می‌خواست وسط آن خرابه‌ها باشیم، پیش آنها. کمکی اگر توانستیم اگر هم نه با آنها بمیریم. امسال ماه رمضان قرآن نخوانده‌ام، دعا نخوانده‌ام، شب‌های قدر نداشته‌ام. آیه‌ای به یاد ندارم که برایش بنویسم. ولی قرآن خواندن آن کودک غزه‌ای روی تلِ خاک بارقه‌ای بر دلم افکنده که خاموش نمی‌شود. ❗️از هیچ چیز بهتر است، اینکه لباس‌های تمیزت را بپوشی و بروی توی خیابان‌هایی که از خون حسین سرسنگی‌ ها امنیت دارد و شعار بدهی و بعد برگردی توی خانه و مشغول پختن افطار بشوی. نه نه این طوری بهش نگاه نکن، یادت هست گفت فریاد انتقام شما سوخت موشک است. سوخت برسانید. سوخت برسانید برای نجات بچه ها. به هرکس که انسان است و دلش به درد آمده بگویید بیاید. امروز نوبت ما شده که قدمی برداریم. ✍زینب عطایی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○