eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
801 دنبال‌کننده
895 عکس
122 ویدیو
7 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی www.revayatkhane.ir ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه ادبی روایتخانه
🌱 #یک_آیه داروی تلخ ⚔️ زهر شیرین ~ دوم رمضان ۱۴۴۵ ○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا 📱«گوشی میخواااام» مثل برق گرفته ها برمی‌گردم و همزمان گوشی موبایل را داخل قابلمه‌ی خالی برمی‌گردانم. اما فایده‌ای ندارد. محل استتار جدیدی که برای گوشی در نظر گرفته‌ام را کشف کرده. گوشی را دیده است. می دانم کارم درآمده! می دانم که حداقل ده دقیقه‌ای، جیغ خواهد کشید. هیچ چیز به چشمش نمی‌آید و هیچ حرفی را نمی‌شنود! این بار، از ده دقیقه هم می‌گذرد. دختر دو ساله‌ام همچنان گریه می‌کند. دیگر نمی‌دانم چه کلکی سوار کنم. دلم ریش می‌شود از گریه و التماسش. 💭 یاد حرف مشاور می‌افتم: «چطور چاقو را از جلو دستش برمی‌داری عذاب وجدان نمی‌گیری؟! چون می‌دونی براش خطرناکه. ضرر داره. گوشی هم همینطور!» 😔 نوبت خودم که می‌رسد، یادم می‌ماند که چطور دل آن مهربان‌تر از مادر را ریش می‌کنم؟! به خاطر چیزهای دوست داشتنی مضر!عسی ان تحبوا شیئاً و هو شرٌ لکم و الله یعلم و انتم لاتعلمون (سوره بقره، آیه ۲۱۶) 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا ❌« آدرس غلط» ❌ 📺خودم هم درست نمیدانم چرا از این تبلیغ تلویزیونی خوشم نمی‌آید. احتمالا چون یک آدم، یک انسان تویش ضایع می‌شود، بقول بچه‌ها کِنف می‌شود. 😞دلم نمی‌آید کسی را توی این حال ببینم. یک بنده ی خدایی ست که یک جنس را خیلی گران تر از قیمتش خریده و من دلم برایش می‌سوزد. 🏃‍♂دلم برای خودم و دویدن هایم هم می‌سوزد. برای دست یافتن به خوشگلی های دنیا زیاد دویده ام و دست آخر نشد که نشد. مردم از زبان راستگوترین خلق عالم شنیده اند، از قول خدا گفته است و بعدش برای ما کتابت کرده اند که: «مَنْ كَانَ يُرِيدُ ثَوَابَ الدُّنْيَا فَعِنْدَ اللَّهِ ثَوَابُ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ ۚ وَكَانَ اللَّهُ سَمِيعًا بَصِيرًا» 🥺دلم برای خودم می‌سوزد، انگشت به دهان می‌گیرم و می گویم:« اِ پس پیش تو بود؟ از اولِ اولش پیش تو بود؟ پس من این همه دویدم؟ پیش تو بود؟» ~ ششم رمضان ۱۴۴۵ ○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا «وَلَهُ مَا سَكَنَ فِي اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ» (سوره انعام، آیه ۱۳) به ساکنان رنگارنگ نگاه می‌کنم. وهمم می‌گیرد، چقدر زیادند و جورواجور. گروهی ساکن روز شدند و گروهی شب نشین.🙇 فرق داشتند با هم. لابد فرق داشتند که هرکدام زمانی را انتخاب کردند برای سکونت. اما یک نقطه مشترک دارند همگی. همه شان مال یکی هستند. همه جزء دارایی‌های یکی به حساب می‌آیند.☝️ انگار آدم راحت می‌شود و دیگر در برابر این همه تفاوت نمی‌ترسد. انگار آدم به خودش دلداری می‌دهد که دیگر از ساکنان شب و روز نترس، تعجب نکن... آنها یک مالک دارند، همگی مال خدا هستند. خدایی که همیشه آماده است برای شنیدن، همیشه گوش شنوا دارد و داناست. یعنی می‌داند چی به چی ست. خیالات بر ندارد که اینجا هرکی به هرکی ست. ✍ 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
✨ به ما گفته بودند کرامت کنید، آخر ما کرامت میفهمیم که اصلا یعنی چه؟! قد و اندازه ی این حرفاییم اصلا ما؟! نمیفهمیدیم والا. بلد نبودیم اصلا. حالا به فرض که بلد باشیم و بخواهیم، کرامتمان کجا بود اصلا؟ اگر حتی بلد باشیم و یاد بگیریم، از چی و از کجا باید بگذریم مثلا؟ آدم مینشیند یک گوشه با خودش هزار فکر و خیال و فلسفه میبافد. فکرهای خنده دار حتی. بعد میگویند اشتباه میکنی میگوییم "نه! معلومه که نه! این هم یه فکره دیگه!" آدمیزاد از خیالهای چرت و پرت خودش هم نمیتواند بگذرد، انگار آدم حتی به خزعبلاتش هم نمیتواند بگوید "خب حالا بیخیال!" مدام میگوید: "منم میخوام، حق با منه! شاید اصلا اینجوری که میخوام، درست تره!" آنوقت چه برسد به جان و مال و محبتش! ما کجا بلدیم ببخشیم؟ اما مَنش شما و ۱۴ تا سوگلی های شما کرامت است. عادَتکم الاحسان! عادت شماست. رسم شماست. شما که بلدی همه ی خرابکاری هایی که توی خلوتمان حتی کردیم، ندید بگیری! شما را به همان ۱۴ تا سوگلی نورانی ات، شما که میدانی یک لحظه ول شویم خودمان را و نسلمان را هلاک میکنیم با این خطاهای حتی ریز ریز. شما را به حضرت کریم! شتر دیدی ندیدی! شما که اسم رمضانت را هم گذاشتی رمضان کریم! لابد از همیشه کریم تری الان؟ میدانم. بعضی خطاهایم هست که فقط خودت میدانی. اما هیچ وقت سفره اش را جلوی احدی باز نکردی. آبرویم را نبردی، عزیزترم کردی حتی! چیز شاقی البته برای شما نبوده و نیست. سخت است آدم هی کثافت از یکی ببیند اما هی ماچش کند، بغلش کند، ببویدش حتی! طرف بوی گند بدهد، اما بخواهی ببوسیش سخت است خب. آن هم چه بوسیدنی! اما با کریمان کارها دشوار نیست!... آیه چهلم از سوره عزیز نمل: "فانی ربی غنی کریم" 💚 ✍️ ~ پانزدهم رمضان ۱۴۴۵ ○● @revayat_khane ●○
✨ ا❁﷽❁ا « فرجعوا الی انفسهم....» دارم قصه می گویم برای بچه‌ها، قصه ی حضرت ابراهیم. 🪓 کمی هیجان و کشمکش درونی جاشنی قصه می کنم. تا اینجای قصه حضرت ابراهیم بت ها را شکسته، او جوانی ست قوی، خیلی شجاع و نترس. مردم فهمیده اند و گیرش انداخته اند. اولش مردم گیرش می اندازند بعد ابراهیم گیرشان می اندازد. حضرت ابراهیم می گوید« من نبودم بت بزرگ بوده، از او بپرسید چه شده، مردم می گویند او که حرف نمی‌زند، ابراهیم می گوید: اِ، چه طوری بت هایی را می پرستید که کاری ازشان بر نمی آید» ↩️ به اینجای قصه که میرسم می گویم« مردم خودشان فهمیدند چه غلطی کرده اند، می گویم آدمها یک چیزی توی خودشان دارند که بهشان میفهماند غلط و درست را، مردم هم همه از همان جا فهمیدند که چقدر اشتباه کرده اند.» 🔚 خوب قصه دیگر تمام باید بشود، دیگر اینجای داستان نقطه ی پایان ماجرا ست. توی بیشتر کارتون هایی که تلویزیون نشان می‌دهد، آدمها، مردم، گاهی اهل جنگل، گاهی موجودات فضایی بالاخره یک جماعتی بعد از فهمیدن ماجرایی، همه به فکر فرو میروند، یا عذرخواهی می کنند از قهرمان یا همه دست به دست هم می‌دهند برای ساختن آنچه خراب کرده اند. اما اینجا چرا داستان تمام نمی‌شود؟ 🔥 آن ماجرای کوه آتش و گلستان و اینها را چه طوری وصل کنم به این یکی قصه؟ مگر تمام نشد؟ پس چرا هنوز ادامه دارد؟ مگر آن چیزی که در درون آن آدمها بود نگفت « حق با ابراهیم هست» پس ماجرای آتش چیست؟ ⁉️ مانده ام وسط این داستان. باید یک طوری شده باشد بالاخره. اگر به قاعده ی کارتون ها باشد باید بعد از آن ماجرای فهم دسته جمعی، همه با هم بخندند و بعد گِرد قهرمان حلقه بزنند و بعد دست بیندازند گردنش و از دلش در بیاورند بلاهایی که سرش آورده اند را. اما چرا دورتادور ابراهیم شعله های آتش زبانه زد؟ ماجرا چه بود؟ ~ هفدهم رمضان ۱۴۴۵ ○● @revayat_khane ●○
یا منفس عن المکروبین ای گشاینده اندوه دلگیران 🔹 به اندازه ی اشک هایی که ذخیره کرده ایم، و تارهایی که توی گلویمان انباشته شده اند. درست اندازه ی ظرافت بارِ سنگین روی شانه هایمان و دردی که قلبمان را فشار میدهد؛ خدا برایمان گشایش قرار داده و دری که به زودی باز خواهد شد... من توی کلماتم صدبار از دعا حرف میزنم و توی حرف هایم باخداهم مدام از او میخواهم. چقدر است وسعتش؟! و ما چه مقدار میخواهیم از بی نهایتش؟ 🔸 این هفته قرعه به آیه ی دعا افتاده بود. الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَى الْكِبَرِ إِسْمَاعِيلَ وَإِسْحَاقَ ۚ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعَاءِ ستایش خدای را که به من در زمان پیری دو فرزندم اسماعیل و اسحاق را عطا فرمود (و درخواست مرا اجابت کرد) که پروردگار من البته دعای بندگان را شنواست. 🔹 من اما نتوانستم بنویسم. گاهی وقتها وقتش نیست. نمیشود. هرکار هم که بکنی شدنی نیست. گاهی صد دوره ی دعا بی اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود من درهای معجزه وار بسیار دیده ام.چیزی که درست به وقت احتیاج از راه میرسد. چیزی به طعم شور و شیرینِ اشک ذوق یا یک سجده ی بی مهر روی تارهای قالی. گاهی فقط کافیست دلمان که تنگ میشود و چشمهایمان از اشک های ذخیره میخواهد خرج کند دل بدهیم به دل جانی که جان بخشیده بهمان. دل بدهیم به آنکه دستش بالای تمام دست هاست، قدرتش قدِ بلندای آنچه وصف شدنی نیست. و ما باتمام زیبایی های درون و بیرون مان ساخته ی دست اوییم. او که مارا میفهمد و خوب بلد است پیچِ دلمان را یکجور بپیچد که حالمان خوب شود.. ✍ ○● @revayat_khane ●○
قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ ﴿۵۷﴾ هر نفسى چشنده مرگ است آنگاه به سوى ما بازگردانيده خواهيد شد (۵۷) ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌅 به رنگِ شفق های سرخ، نه آن دور دست ها و نه در بالاها، که در دیده های من است. به انتظارِ گنبد فیروزه ای همچون میدانِ امامِ اصفهان یا گنبد بلند بالایِ جمکران. کاش خورشید طلوع کند، که شفق ها قطبی شوند و بشود آنچه که بود. من در فریادی پرابهام گم شده ام. از منِ سرخ، به شما فیروزه ای قطبی سلام! اینکه امروز به طالعم کدام آیه بیفتد از اِقبال طالع خوش یمن ام است. من اما بسیار به یاد آن طلوع دوازدهمم. 🌤 قبلتر. خیلی قبلتر به چشم های کاسه ی خون در فراق امام فکرمیکردم. چجوری میشوند این چشم ها. یعنی راست راستکی به جای اشک خون می آید روی گونه ها؟! 🩸خون نمی آید اما رگ های قطبی چشم سرخ میشود. مثل خون. یک خونِ پراشک. هیچ وقت فکرنمیکردم برای چشم هایم اتفاقی بیفتد همانطور که هیچ وقت فکرنمیکنم پر بکشم از این دنیا. از تمام مفهوم های نامفهوم. از اتمام ابهام های آزاردهنده و حال نامساعد یک دوست. آدمیزاد است و همین خوش پنداری هایش دیگر. هیچ وقت خیال نمیکند بشود. اما میشود. • • ⚰ تو حتی خودت را یکبارهم توی تابوت دیده ای؟ یا این تصویر مانده برای روزی که هفت متر بالاتر از زمینی! یا اصلا خیال کرده ای توهم میتوانی قرار بگیری توی پارچه ی آیه های قران؟ بی حرکت، سفید، منجمد شده و سرد، خیلی سرد... ❄️ من هم خیال نمیکنم. درست همانقدر که هنوز جرئتم نمیرود سمت کفن پوشیدن، مگر آن وقت که قرار باشد طواف کنم. یک لحظه از فکرت گذر کرد که آیا نام تو را بخوانند و شیون ها بلند شود. قران بخوانند و لب ها زمزمه کنند بسم اللهِ فاتحه را. خطورکرد به ذهنت که اینطور صدایت کنند. نرگس بنت سید ابراهیم. اصلا اسمع و افهم را برای خودت شنیده ای؟ من هم نشنیدم. کر شدم و کور از دیدن ان جسد که منم. میت نباید روی زمین بماند!!! تاحالا فکرکرده ای خاک ها خراب شوند روی سرت و هی بیندازند با بیل.🍂 ⚠️ و آخرین تصویر مادرت باشد یا خواهرت، پدر یا همسرت. چندبار تاحالا آن لحظه که دست های پدرت را میبوسی به این فکرکرده ای که اینها همان باشند که شانه هایت را تکان میدهند. اگر به این فکرمیکردی حتما میلرزیدی و به گریه می افتادی نه! چندبار تاحالا آنقدر تنها بوده ای که فقط خودت را ببینی و خدارا. توی زندگی، سرت که به مهر خورد ایا به سختی لحد ها هم اندیشیدی! 💢تو در کدام قد و قواره ای، درکدام قد و وزن ایستاده ای توی این دنیا و اندازه ات چقدر است؟ ایا اکتفا کرده ای به همان بلندا و پهنا؟ چقدر شده تاحالا حرف بزنی با ان کسی که قرار است توی تاریکی و تنهایی مطلق باهاش باشی، که بعد از اولین شب مخوف انس بگیری. اصلا تاحالا تیم ات را تشکیل داده ای بنده باید چالاک باشد. باید بداند کِی حواسش کجا باشد. باید مردِ رِند باشی و امشب ببری و باخت نکنی. قران را که گرفتی به سرت هی بخواهی، هی بخوانی و یار جمع کنی برای روزِ پس ات. برای روز بعدت. نبین حالا که انقدر همه کسی. ما انجا در هیچ گم میشویم و اسم های امشب میشوند همه کس مان. بفاطمه الهی العفو. بالحسن و الحسین... 🤲 من بقیه اش را نمیدانم.اما دلم میخواهد بگویم امشب جوری بازی کنید که دل یار را جذب کنید به دلتان. نشوید آن کس که وقت گرفتاری یاد دوست می افتد. دامنِ یارفیقَ من لا رفیق له را بگیرید. امشب که میگویم منظورم یک عمراست. تمام سال بعدمان. امشب پیرنگ مان را مینویسند. بعدش ماگم میشویم در کشمکش ها و هزار هزار تعلیق. ❣بقیه اش را نمیدانم اما شما بشوید آن سوژه ی جذاب که دل نویسنده را خریده است و او به این سوژه افتخار میکند. ~ بیستم رمضان ۱۴۴۵ ○● @revayat_khane ●○
✨ ا❁﷽❁ا «وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَىٰ حَرْفٍ ۖ فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ ۖ وَإِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلَىٰ وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةَ ۚ ذَٰلِكَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُ» ▪️ گفت: خسر الدنیا و الاخرة می‌شوند، آنها که فقط رفیق روزهای خوشی اند، آنها که وقتی خوبی بهشان می رسد شاد و شنگول میشوند و خاطرشان جمع می‌شود. اما آن وقت که ورق برمیگردد و دنیا روی خوش نشان نمیدهد، آنها هم رنگ عوض می کنند و عوضی می شوند. من چقدر شبیه شان هستم؟ چرا چرا هایم موقع مصیبت ها چقدر به زبانم جاری می‌شود؟ چقدر مرد روزهای سختم؟ ▪️ به مردم غزه فکر می‌کنم، به الحمدلله گفتن شان میان مصیبت ها. آنقدر مصیب سرشان هوار شده که دیگر انگار از دست دادن هیچ چیز ناراحت شان نمی کند. آنها انگار برعکس آدم های توی آیه مرد روزهای سخت اند. انگار وسط مصیبت خدا را پیدا کرده اند. چرا روی برگردانند وقتی نشسته اند توی آغوش خدا؟ چه طور روی برگردانند ؟ اصلا به کدام طرف؟ ▪️ آنها هر جا رو کنند خدا همان جاست پس روی برگردانندی در کار نیست. به خودم فکر می کنم چقدر می‌توانم بایستیم؟ چقدر موقع مصیبت میتوانم دوام بیاورم و خسر دنیا و آخرت نشوم؟ اطمینان هایم چقدر واقعی هست؟ فقط موقع رسیدن نعمت ها مطمئن هستم؟ ✍️ ○● @revayat_khane ●○
من نگران فلسطین نیستم فلسطین نگران من است. 🇵🇸 درست مثل یک معلم که نگران دانش آموزش است. فلسطین از این معلم‌ها است که هفته‌ی آخر نکات مهم درس را مرور می‌کند، نمونه سوال حل می‌کند و بعد همان‌ها را توی امتحان می‌آورد تا مبادا کسی رفوزه شود. فلسطین انگار دارد داستان نویسی درس می‌دهد و نکات مهم را مرور می‌کند: 🔸درونمایه و پیام داستان هر داستانی نیاز به یک درونمایه یا یک مضمون دارد. درونمایه همان پیام اصلی است که نویسنده قصد دارد ارائه دهد. مثلا درونمایه داستان باشد: « فلسطین کلید رمزآلود فرج است » 🔹اسطوره و کهن الگو نویسنده‌‌های حرفه‌ای در داستانشان به سراغ کهن الگوها می‌روند. این الگوها تجاربی است که در طول تاریخ مدام تکرار می‌شود. حالا برای درونمایه بالا به سراغ کدام تجربه ی تاریخی برویم؟ یک تجربه که در طول تاریخ مدام تکرار شود. عاشورا چطور است ؟ بیاید امتحان کنیم. عاشورا تقابل خیر و شر است. سپاه خیر متشکل از افراد مختلفی است که تا قبل از روز عاشورا سابقه‌ های فکری و دینی و نژادی مختلفی داشتند. مثلا جون سیاه پوست را داشتیم. خب حالا در داستان فلسطین هم باید سیاهپوست‌ها نقش مهمی ایفا کنند. این را می‌گذاریم به عهده‌ی آفریقای جنوبی. یا مثلا وهب نصرانی را داشتیم. ایرلندی‌ها و اسکاتلندی‌ها انگار گزینه‌ی بدی برای این کار نیستند. حر هم شخصیت تاثیرگذاری در داستان بوده. یک شخصیت که از سپاه شر به سپاه خیر می رود. نظرتان در مورد یک سرباز آمریکایی که خودش را به نشانه اعتراض آتش بزند چیست ؟ تکلیف اسطوره‌های سپاه شر هم مشخص است. حرمله و شمر و یزید به قدر کافی داریم. می‌ماند فقط کوفیان . کسانی که ادعاهایشان گوش فلک را کر کرده بود. منتظران منجی. 🔸تغییر شخصیت شخصیت داستانی باید در خط داستانی تغییر کند. حالا یا رشد و صعود کند یا سقوط. فرقی ندارد. نباید اول داستان با آخر داستان در یک موقعیت باشد. بهترین نویسنده جهان هم توی کتابش گفته است که سرنوشت قومی را در داستانش تغییر نمی‌دهد مگر آن که خود آن قوم تغییر کند. (*) البته نباید شخصیت یکدفعه عوض شود. هر چه این تغییر نرم تر و به مرورتر باشد باورپذیرتر است. فلسطین دارد این‌ها را می‌آورد جلوی چشمم. مرور میکند. وقتی تغییر را توضیح می‌دهد بیشتر به من نگاه می‌کند. انگار نگران است این مبحث را متوجه نشده باشم. انگار می‌خواهد بگوید به اطرافم نگاه کنم چقدر تغییر کرده است. خودم چقدر ... این تغییر صعودی است یا سقوطی ؟ شخصیت من در نقطه اوج چه انتخابی می کند؟ در تعادل ثانویه پس از گره گشایی کجا قرار دارم؟ چه نقشی در داستان ایفا کرده ام ؟ من مطمئنم همه‌ی این سوالات توی امتحان می‌آید... * إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ... ( سوره رعد آیه ۱۱) ○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا 👣 امروز نوبت ما شده که قدمی برداریم. از صبح بعد از اذان خوابم نمی‌برد. بالاخره روز ما هم رسید. دست و پاهایمان را بسته بودند و جلوی چشمانمان بچه می‌کشتند به چه راحتی، مدرسه می‌زدند به چه آسانی، بیمارستان هدف می‌گرفتند به بی‌خیالی. دست‌هایمان بسته بود. عکس و فیلم ها را می‌دیدیم و اشک می‌ریختیم. مجبور بودیم برویم و بیاییم و سرمان به کار خودمان باشد و زندگی معمولی‌مان را بکنیم. اما یکهو صبح که از خواب بیدار می‌شدیم دلمان می‌خواست وسط آن خرابه‌ها باشیم، پیش آنها. کمکی اگر توانستیم اگر هم نه با آنها بمیریم. امسال ماه رمضان قرآن نخوانده‌ام، دعا نخوانده‌ام، شب‌های قدر نداشته‌ام. آیه‌ای به یاد ندارم که برایش بنویسم. ولی قرآن خواندن آن کودک غزه‌ای روی تلِ خاک بارقه‌ای بر دلم افکنده که خاموش نمی‌شود. ❗️از هیچ چیز بهتر است، اینکه لباس‌های تمیزت را بپوشی و بروی توی خیابان‌هایی که از خون حسین سرسنگی‌ ها امنیت دارد و شعار بدهی و بعد برگردی توی خانه و مشغول پختن افطار بشوی. نه نه این طوری بهش نگاه نکن، یادت هست گفت فریاد انتقام شما سوخت موشک است. سوخت برسانید. سوخت برسانید برای نجات بچه ها. به هرکس که انسان است و دلش به درد آمده بگویید بیاید. امروز نوبت ما شده که قدمی برداریم. ✍زینب عطایی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
ا❁﷽❁ا «مسابقه» 🔸️ چند وقتی بود جیغ و داد بچه‌ها از روی مخ رد شده و به داخل آن نفوذ کرده بود! شنیده بودیم با تولد فرزند جدید به قبلی‌ها مسئولیت بدهید تا همراهی‌شان بهتر شود و دلگرمی‌شان به محیط جدید بیشتر. خیر سرمان در حال عمل به همین وظیفه بودیم که جنجال‌ها روی سرمان خراب شد. پوشکشا من میارم... من زودتر شلوارشو در آوردم... من جورابشو میشورم... گفتگو با این جمله ها شروع میشد و ادامه‌اش داد و بیداد بود و حتی زد و خورد! در حال وازدگی از شیوه‌های نوین تربیت بودم که این آیه رخ نمود. «والسّابقونَ السّابقون» 🔸️ میان دعوا آیه را پیش کشیدم. - ماشاءالله چه داداشایی... دارن برا کار خوب باهم مسابقه میدن! بچه‌ها همدیگر را می‌زدند و من با خنده ادامه میدادم. - آفرین، فکرشو نمی‌کردم اینقدرا به کار خوب علاقه‌مند باشید! بچه‌ها زیرچشمی نگاه کردند. به منی که این‌بار نه نگاهم خشمگین بود و نه صدایم بلند. خندیدند و ازهم جدا شدند. هر سه خندیدیم... 🔸️ آیه را با ماژیک روی کاغذ نوشتم و برایشان خواندم. «والسّابقونَ السّابقون» کاغذ را چسباندیم جلوی چشم. دعواهای مسئولیت پذیرانه تبدیل به بازی شده بود... ✍️ ○● @revayat_khane ●○