eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
1.2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
152 ویدیو
9 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
39.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 ببینید 🎬 برداشتی کوتاه از کتاب دخترها بابایی اند ، برگزیده ی جشنواره ی کتاب رشد ✍ بهزاد دانشگر برای پدرهایی که رفتند .... 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🔹 🔹 ✍ زینب سنجارون 🔸🔸🔸 بسم الله الرحمن الرحیم خانه با یک دیوار هم خانه می‌شود، همان دیواری که پدر بهش تکیه می دهد. خانه یعنی همان دیوار، اصلا همان یک مخده خودش به تنهایی، همان یک استکان کمرباریک توی نلبکی گل سرخی پیش پای پدر. خانه با همان یک حبه قند بین لبهای پدر هم خانه می‌شود. از میان لب های پدر شیرینی جاری می‌شود توی خانه، لبخندها‌ شیرین می‌شود و نگاه ها مهربان. پاهایت را جمع کن، صدایت بالا نرود! خانه پدر دارد. تو بنشین سرجای خودت، درست روبروی همان دیوار، پای همان مخده ، مواظب نگاه هایت باش. اینجا خانه است. و چه زیبا فرمودند حضرت پیامبر: انا و علی ابوا هذه الامة و چه کسی همچون علی علیه السلام پدر؟ و چه خانه یی ست اینجا! و کجا بهتر از اینجاست برای زانو زدن، اینجا که روبروی جایگاه پدر است. برابر نگاه هایش نشستن، خندیدن و نفس کشیدن پای این دیوار، خود خود خوشبختی ست‌. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🔹 🔹 ✍ لیلا آصالح 🔸🔸🔸 بسم اسم قشنگت دو دستی زیر بغلم را گرفت.یک لحظه زیر پاهایم خالی شد و رفتم بالا.آنقدر بالا که از خودش هم یک سر و گردن بلند تر شدم. - بابا سنگینم برات مگه دکتر نگفت... نگذاشت حرفم را تمام کنم -فدای سرت. محکم و آبدار و تیغ تیغی بوسیدم و گفت: این برای خودم لپ دیگرم را نرم و لطیف و مهربان بوسید و گفت: این هم برای دختر قشنگم. مامان ساک به دست منتظر بابا ایستاده بود. موهایم را ریختم روی صورت بابا و تا آمدم آرام در گوشش بگویم چشمکی زد و با لبخند گفت: - بله از همان پیک نیک دار ها،حواسم هست. زیر پایم که سفت شد دویدم بغل مامان. تمام اشکهایی را که دلم نمی آمد روی بابا خالی کنم ریختم روی چادر مامان. -وقتی برگردین بابا دیگه خوب شده؟ این را طوری در گوشش گفتم بابا نشنود. مامان با لبخند و بوسه فقط گفت: - دعا کن. از مشهد که برگشتند بابا سبد را داد دستم - از این به بعد می‌خوام دستپخت دختر بابا رو بخورما بینم چیکار میکنی. همان بود که میخواستم. قابلمه،کاسه،سینی،قاشق و ملاقه و تازه به جای پیک نیک یه گاز دو شعله.سرویسم کامل کامل بود. آشپزی من از همان روز شروع شد.روزی نمیشد که قابلمه را بار نگذارم.سری سری مهمان بود که در اتاق کوچکم خالی و پر میشد. غذا همیشه تکراری بود قرمه سبزی.بابا عاشق قرمه سبزی بود. صبح به صبح چادر گلدار صورتی ام را سر میکردم.زنبیل کوچکم را برمیداشتم و میرفتم حیاط برای خرید. -مزه ی قرمه سبزی با سبزی تازه یه چیز دیگه‌س! این را بارها از بابا شنیده بودم. با دقت در باغچه قدم میزدم و از علف های تازه برای سبزی خورشت می‌چیدم . ریگ های یک اندازه را رنگ و وارنگ برای لوبیای خورشت در پاکت می انداختم . حین برداشتن سبزی و لوبیا گاهی سر تازه نبودن محصول و بومی نبودن لوبیاها با باغبان فرضی بحثم میشد. دست آخر هم دستمزد باغبان را با چند سکه طلایی پیوندتان مبارک میدادم.سکه ها را سر عقد مهدی بابا با نقل و اسکناس روی سر عروس ریخته بود . -یعنی اونقدری میمونم که بچه مهدی رو ببینم؟! این رو با بغض به مامان گفته بود. من و مرضیه آن شب بیشترین سکه ها را از کف زمین جمع کرده بودیم. خرید که تمام میشد نوبت پخت و پز بود. -قرمه سبزی را بایس از صبح زود بار گذاشت تا به روغن بیفته. بابا این را گفته بود و هر روزی که قرمه داشتیم از نماز صبح عطرش در خانه پیچیده بود. علف و ریک ها را در سبد تمیز میشستم و غذا را با شعله کم بار میگذاشتم تا مهمانها برسند. روزی نبود بابا مهمان سفره ام نشود و یک پیاله از چلو خورشت به قول خودش دختر پز نشود. کم کم قلق های پختن قرمه دستم آمد.میدیدم مامان لوبیا ها را از شب قبل خیس می دهد.من هم ریگ ها را خیس می دادم. مامان سبزی ها را با روغن حیوانی تفت می داد من هم علف هایم را در ماهیتابه دسته دار قرمزم روی گاز دو شعله میچرخاندم. دیگر در پختن قرمه سبزی حرفه ای شده بودم. آنقدر حرفه ای که دیگر بابا فقط دستپخت من را می توانست بخورد. نه اینکه دکتر ها جوابش کرده باشند و گفته باشند دیگر معده ات هیچ غذایی را تاب نمی آورد.به دستپخت من عادت کرده بود.دوست داشت همیشه غذای دختر پز بخورد. بابا که تنهایم گذاشت بساط آشپزی ام سوت و کور شد. مهمانها هنوز هم می آمدند و می‌رفتند.خانه ام هنوز پر و خالی میشد.حتی بیشتر از قبل.دیگر اما دل و دماغ پخت و پز نداشتم. فقط چایی مهمان شان میکردم.بابا چایی خور نبود. -هر بار عطر قرمه سبزی به شامه اش بخورد حتی اگر در خیابان باشیم بیصدا صورتش خیس خیس می شود. این را خودم تازه وقتی فهمیدم که مامان برای بقیه می‌گفت. دست خودم نبود! هنوز هم دست خودم نیست. علی هم عاشق قرمه سبزی است .آنهم قرمه با سبزی تازه! -قرمه بودن نهار را از وقت نماز صبح باید فهمید. این را علی با ذوق میگوید. خدارا شکر میکنم که هنوز هم نمی‌داند سوزاندن چشم از پیاز یک صبح تا ظهر طول نمی کشد. روح همه گذشتگان شاد🍎 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🔹 🔹 ✍سیدمرتضی مرتضوی 🔸🔸🔸 به نام خدا ۱ تخت کِرِمیِ کوچکِ من توی اتاق بابا و مامان بود. دوستش داشتم ولی کم پیش می‌آمد رویش بخوابم. چون بیشتر دوست داشتم بروم کنارِ بابا روی تختِ بزرگشان تا برایم قصهِ جنگلِ آفریقا را بگویند. قصه‌اش جذاب بود ولی آنچه که بیشتر جذبم می‌کرد طرز تعریف کردنِ بابا بود. "یکی بود یکی نبود ... غیر از خدای مهربون هیشکی نبود ... توی جنگل بزرگ آفریقا یه آقاشیره بود ...." دوتا شخصیت اصلی هم بیشتر نداشت. صدای خودشان بیشتر به آقاشیره می‌خورد تا به دکتربُزی ولی برای من هر دو تا باورپذیر بودند. حالا هم که می‌دانم نه شیر توی جنگل است و نه بز هنوز این قصه را به همان اندازه‌ی کودکیم باورش دارم. آنجاییش را خیلی دوست داشتم که آقاشیره بعد از مداوای دکتربزی داشت به هوش می‌آمد. بابا جملات این تکه را دقیقاً مثل خود آقاشیره می‌گفتند. صدایشان را کمی پایین می‌آوردند و با کمی لرزش و ناله شروع می‌کردند: " آه ... وای ... من کجام؟ ... من کجام؟ ... کی منو آورده اینجا؟" ۲ تازه یاد گرفته بودم امین‌الله بخوانم و سرعتم خیلی پایین بود. هی لابه‌لای خواندن به بابا نگاه می‌کردم. چهارزانو نشسته بودند ، کتاب دعای حرم دستشان بود و لبهایشان به سرعت تکان می‌خورد. جامعه ‌کبیره می‌خواندند. از عنوان بالای صفحه فهمیده بودم. توی ماه رمضان‌ها هم صبح‌ها و ظهرها با همین سرعت قرآن را می‌خواندند. این سریع خواندن خیلی برایم جذاب بود. چشم برنمی‌داشتم. تهِ دلم میخواستم روزی من هم بتوانم قرآن و دعاها و زیارت‌ها را مثل بابا سریع بخوانم. بعد هم که زیارت خواندنشان تمام می‌شد مچ دستهایشان را روی زانو می‌گذاشتند ، رو می‌کردند سمت ضریح امام رضا علیه‌السلام و زیر لب حرف میزدند. گاهی هم فقط نگاه می‌کردند. به من هم یاد داده بودند این کار را. ولی من زود حرفهایم تمام می‌شد و نگاهم می‌رفت سمت بابا. ۳ همیشه بغل کردن را به همه‌ی ابراز محبتهای دیگر ترجیح می‌دادم. حتی اگر مامان با تشرهای مهربانانه می‌گفتند "دستِشون رو ببوس مامان" من باز طرف مقابل را بغل می‌کردم. چون توی بغل کردن قلبها روی هم قرار می‌گیرند. از همه بیشتر دوست داشتم بابا را بغل کنم. آغوش بابا همیشه گرمیِ متفاوتی داشت. جدای از گرمی و حس اطمینان قلبی‌ای که بهم می‌دادند مشت هم به کمرم می‌زدند. مشت‌های آرامی که به همه می‌دادند. دخترعمه‌ و عموها و پسرعمه و عموهایم عاشق این مشت‌های بابا بودند. البته نوه‌عموها و نوه‌عمه‌هایم هم همین‌طور. هر دفعه هم یک اسمی داشت. گاهی استرالیایی بود ، گاه تَهرانی و یک‌بار هم یادم است که مکزیکی بود. بغلشان که می‌کردم بلافاصله مشتهایشان را هم میزدند و می‌گفتند: "بیا حالا که میخَی اینم سهمی تو" اگر بغل را ادامه می‌دادم چشمهایشان را گرد می‌کردند و ادامه می‌دادند: "اِ ... نه‌خیر ... نیمیشِد ... سهمِدا خوردی" ولی بعدش باز مهربانیشان گل می‌کرد می‌گفتند: " بیا حالا که اصرار داری اینم چندتا دیگه ولی بیشتِر خبِری نیس" ۴ یک روز مانده به روز پدر. آمده‌ایم سر مزار بابا. با مادر و خواهرم. خواهر بزرگترم هم با شوهرش اینجاست. علیرضا و محمدامین را هم آورده‌اند. علیرضا بابا و آن ابرو بالا انداختنهایشان را یادش است. من هم این کارشان را دوست داشتم. ولی محمدامین فقط شش ماهش بود که بابا رفتند. از همان اول خواهرم بهشان یاد داده به بابا بگویند باباجان. هی هم اشاره می‌کند و بهشان می‌گوید "ببینین عکس باباجانو" البته قبل از اینکه برسند با بطری کوچک توی کیف مامان چند سری آب آورده‌ام و سنگ قبر را تمیز کرده‌ام. عبارت "پاک رفت" پایین سنگ و عکس بابا که بالای سنگ گذاشته‌ایم را با هم توی یک قاب جاداده‌ام و عکسهای هنری‌ام را گرفته‌ام. دارم با این دو تا بچه بازی می‌کنم که همه‌ی اینها از توی ذهنم عبور می‌کند. اما حیف که فقط توی ذهنم هستند. حیف که علیرضا و محمدامین این خاطرات را ندارند و دیگر هم قرار نیست داشته باشند. قرار نیست باباجان برایشان‌ قصه‌ی جنگل آفریقا را بگویند. قرار نیست ببینند چطور باباجان قرآن و دعا و زیارت را تندتند می‌خوانند و شگفت‌زده شوند. دیگر قرار نیست بغلشان کنند و موقع بغل کردن مشت استرالیایی بخورند. اما برای من قرار است همه‌ی اینها خاطراتی باشند که با مرورشان یادِ بابا بیفتم و اشک بریزم. شاید روزی برای علیرضا و محمدامین هم درباره‌شان بگویم. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane