🔹 #برای_پدر 🔹
✍سیدمرتضی مرتضوی
🔸🔸🔸
به نام خدا
۱
تخت کِرِمیِ کوچکِ من توی اتاق بابا و مامان بود. دوستش داشتم ولی کم پیش میآمد رویش بخوابم. چون بیشتر دوست داشتم بروم کنارِ بابا روی تختِ بزرگشان تا برایم قصهِ جنگلِ آفریقا را بگویند. قصهاش جذاب بود ولی آنچه که بیشتر جذبم میکرد طرز تعریف کردنِ بابا بود. "یکی بود یکی نبود ... غیر از خدای مهربون هیشکی نبود ... توی جنگل بزرگ آفریقا یه آقاشیره بود ...." دوتا شخصیت اصلی هم بیشتر نداشت. صدای خودشان بیشتر به آقاشیره میخورد تا به دکتربُزی ولی برای من هر دو تا باورپذیر بودند. حالا هم که میدانم نه شیر توی جنگل است و نه بز هنوز این قصه را به همان اندازهی کودکیم باورش دارم. آنجاییش را خیلی دوست داشتم که آقاشیره بعد از مداوای دکتربزی داشت به هوش میآمد. بابا جملات این تکه را دقیقاً مثل خود آقاشیره میگفتند. صدایشان را کمی پایین میآوردند و با کمی لرزش و ناله شروع میکردند: " آه ... وای ... من کجام؟ ... من کجام؟ ... کی منو آورده اینجا؟"
۲
تازه یاد گرفته بودم امینالله بخوانم و سرعتم خیلی پایین بود. هی لابهلای خواندن به بابا نگاه میکردم. چهارزانو نشسته بودند ، کتاب دعای حرم دستشان بود و لبهایشان به سرعت تکان میخورد. جامعه کبیره میخواندند. از عنوان بالای صفحه فهمیده بودم. توی ماه رمضانها هم صبحها و ظهرها با همین سرعت قرآن را میخواندند. این سریع خواندن خیلی برایم جذاب بود. چشم برنمیداشتم. تهِ دلم میخواستم روزی من هم بتوانم قرآن و دعاها و زیارتها را مثل بابا سریع بخوانم. بعد هم که زیارت خواندنشان تمام میشد مچ دستهایشان را روی زانو میگذاشتند ، رو میکردند سمت ضریح امام رضا علیهالسلام و زیر لب حرف میزدند. گاهی هم فقط نگاه میکردند. به من هم یاد داده بودند این کار را. ولی من زود حرفهایم تمام میشد و نگاهم میرفت سمت بابا.
۳
همیشه بغل کردن را به همهی ابراز محبتهای دیگر ترجیح میدادم. حتی اگر مامان با تشرهای مهربانانه میگفتند "دستِشون رو ببوس مامان" من باز طرف مقابل را بغل میکردم. چون توی بغل کردن قلبها روی هم قرار میگیرند. از همه بیشتر دوست داشتم بابا را بغل کنم. آغوش بابا همیشه گرمیِ متفاوتی داشت. جدای از گرمی و حس اطمینان قلبیای که بهم میدادند مشت هم به کمرم میزدند. مشتهای آرامی که به همه میدادند. دخترعمه و عموها و پسرعمه و عموهایم عاشق این مشتهای بابا بودند. البته نوهعموها و نوهعمههایم هم همینطور. هر دفعه هم یک اسمی داشت. گاهی استرالیایی بود ، گاه تَهرانی و یکبار هم یادم است که مکزیکی بود. بغلشان که میکردم بلافاصله مشتهایشان را هم میزدند و میگفتند: "بیا حالا که میخَی اینم سهمی تو" اگر بغل را ادامه میدادم چشمهایشان را گرد میکردند و ادامه میدادند: "اِ ... نهخیر ... نیمیشِد ... سهمِدا خوردی" ولی بعدش باز مهربانیشان گل میکرد میگفتند: " بیا حالا که اصرار داری اینم چندتا دیگه ولی بیشتِر خبِری نیس"
۴
یک روز مانده به روز پدر. آمدهایم سر مزار بابا. با مادر و خواهرم. خواهر بزرگترم هم با شوهرش اینجاست. علیرضا و محمدامین را هم آوردهاند. علیرضا بابا و آن ابرو بالا انداختنهایشان را یادش است. من هم این کارشان را دوست داشتم. ولی محمدامین فقط شش ماهش بود که بابا رفتند. از همان اول خواهرم بهشان یاد داده به بابا بگویند باباجان. هی هم اشاره میکند و بهشان میگوید "ببینین عکس باباجانو" البته قبل از اینکه برسند با بطری کوچک توی کیف مامان چند سری آب آوردهام و سنگ قبر را تمیز کردهام. عبارت "پاک رفت" پایین سنگ و عکس بابا که بالای سنگ گذاشتهایم را با هم توی یک قاب جادادهام و عکسهای هنریام را گرفتهام. دارم با این دو تا بچه بازی میکنم که همهی اینها از توی ذهنم عبور میکند. اما حیف که فقط توی ذهنم هستند. حیف که علیرضا و محمدامین این خاطرات را ندارند و دیگر هم قرار نیست داشته باشند. قرار نیست باباجان برایشان قصهی جنگل آفریقا را بگویند. قرار نیست ببینند چطور باباجان قرآن و دعا و زیارت را تندتند میخوانند و شگفتزده شوند. دیگر قرار نیست بغلشان کنند و موقع بغل کردن مشت استرالیایی بخورند. اما برای من قرار است همهی اینها خاطراتی باشند که با مرورشان یادِ بابا بیفتم و اشک بریزم. شاید روزی برای علیرضا و محمدامین هم دربارهشان بگویم.
#یادداشت
#روز_پدر
#سیدمرتضی_مرتضوی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰
🌐www.revayatkhane.ir🌐
👉 @revayat_khane
اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ يَا اللّٰهُ يَا رَحْمٰنُ يَا رَحِيمُ
خداوندا! میخوانمت به نام خودت ای الله ای بخشنده ای مهربان
🍃
چه راز و رمزی درون این نامها نهفته است؟
نامهایی که یادم دادهای در آغاز هر کار بر زبانم جاری کنم
که
بسمالله الرَّحمن الرَّحیم
نامهایی که حجج صادقت یادم دادهاند برای حفظ دینی که خودت ارزانیام داشتی بخوانم
که
یا اللهُ یا رحمنُ یا رحیمُ یا مقلّبَ القلوب ثَبِّت قلبی علی دینِک
🍃
و حالا اولین زنجیرههای جوشنت همین نامهاست
جوشنی که برای حفظ جان پیامبرت و روح ما فرستادهای
فرستادهای تا بر تن کنیم و از آتش جهنمت رهایی یابیم
آتشی که خودمان برای خودمان برافروختهایم
و میدانی و میدانیم جز تو فریادرسی نداریم
که
سُبْحانَكَ يَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ يَا رَبِّ
✍#سیدمرتضی_مرتضوی
○● @revayat_khane ●○