مجموعه ادبی روایتخانه
🎞 ببینید 🔻بوووم! مثل شیشهٔ شیرهٔ گوشت! 💬 دیشب به کلهام زد برای فرشته خانم، زن همسایهمان شیرهی
22.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 ببینید
🔻زندگی و جنگ
💬 عصر رفتیم خانهٔ آقاجون. دالان و حیاط را آب و جارو کرده بودند. بوی نم کاهگل بلند شده بود. صدای بوق مانند و کورکور بوقلمونها از توی طویله قدیمی شنیده میشد. توی ایوان حصیر و پتو پهن کرده بودند. زنعموها و عمه و دخترعموها هم بودند. سینی استیل چای را وسط حصیر گذاشته بودند و نشسته بودند به قرآن و دعا خواندن. هر کس برای خودش میخواند.
یکی «انعام»، یکی «مؤمنون»، یکی «عاشورا». عمه گفت تو «یس» بخوان.
برای رفع حاجت و تمام شدن سفره جنگ.
📝 روایت #هاجر_دهقانی
از #دفاع_مقدس ۱۲ روزه
@shiraazeh_ir
#روایت_ایران
○● @revayat_khane ●○
یـــ🧥ـــک
● پادشاهی که برای قدرت، مردم را فراموش کرد
| روایت مرگــ⚰ رضاشاه در غربت|
🔹رضاخان، مردی که از دل پادگانها و سنگرهای میدان توپخانه قد کشیده بود، با رؤیای ساختن یک ایران مقتدر، بر تخت سلطنت نشست. خودش را ناجی ایران میدانست و باور داشت نظم را باید با مشت آهنین آورد. هنوز هم برخی از او بهخاطر "ایجاد ارتش نوین" یاد میکنند. اما واقعیت، فراتر از لباسهای اتوخورده و چکمههای صیقلخورده است.
🔸رضاخان در دهه ۱۳۰۰، حدود ۳۵ درصد از کل بودجه کشور را خرج ارتش کرد؛ عددی سرسامآور در اقتصادی عقبمانده. صدهاه میلیون ریال برای واردات اسلحه، آموزش نظامیان، ساخت پادگانها و حتی خرید تانک و هواپیما از آلمان و ایتالیا صرف شد. اما او یک چیز را هرگز نساخت: اعتماد مردم.
🔹ارتش را ساخت، اما به جای آنکه تکیهگاه مردم باشد، ابزار سرکوب مردم شد. سربازانی که باید از وطن دفاع میکردند، به سرکوب عشایر، قلع و قمع آزادیخواهان و دستگیری مخالفان مشغول شدند.
نتیجه چه شد؟
در شهریور ۱۳۲۰، ارتش متفقین از شمال و جنوب وارد کشور شد. ارتش رضاشاه ـ همین ارتش پرهزینه و پرطمطراق ـ حتی یک گلوله هم بهسوی متجاوز شلیک نکرد. افسرانش سردرگم، سربازانش بیانگیزه، و فرماندهاش ناتوان. کشور بدون جنگ سقوط کرد. یک تسلیم تمامعیار، بدون حتی یک میدان نبرد.
🔸و رضاشاه؟ با خفت و تحقیر از سوی همان بریتانیا که روزی او را برکشیده بود، تبعید شد. اول به جزیره موریس، بعد به ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی.
در غربت، بیمار شد. در غربت، مُرد. و در غربت، مومیایی شد.
مومیایی، نه برای احترام به یک پادشاه، بلکه برای اینکه نمیدانستند جسدش را کجا دفن کنند.
سالها بعد که پیکرش به ایران برگشت، در سکوت خاک شد. هیچ مرجع بزرگی حاضر نشد بر پیکر او نماز بخواند.
نه مردمی گرد آمدند، نه اشکی ریخته شد، نه پرچمی نیمهافراشته شد. پادشاهی که تاج را از بیگانگان گرفته بود، حتی تشییع جنازه هم نداشت.
🔹او مُرد، و با او مُرد رؤیای اقتدار بدون مردم.
او رفت، و تاریخ نوشت که ارتش بدون دل، ارتش بدون مردم، بهدرد هیچ جنگی نمیخورد.
⏳ادامه دارد...
✍🏼 #اختصاصی_کانال_روایتخانه
🗓 ۴ مرداد،
سالروز مرگ پادشاه قلدر، رضا میرپنج
#تاریخ_نگاری
#روایت_ایران
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
یـــ🧥ـــک ● پادشاهی که برای قدرت، مردم را فراموش کرد | روایت مرگــ⚰ رضاشاه در غربت| 🔹رضاخان، مردی
دـــ👑ــــو
● پسری که در سایه پدر، همان راه اشتباه را رفت
|روایت مرگــ⚰ محمدرضا شاه در غربت|
🔹محمدرضا پهلوی، با تاجی از پیش آمادهشده و دفتری پر از نسخههای سیاستهای غربپسند، قدم به کاخ مرمر گذاشت. فرزند رضاشاه بود؛ نه فقط از نظر نسب، بلکه در طرز فکر.
او هم مثل پدرش، مردم را مزاحم قدرت میدید و چشمانش به غرب دوخته شده بود: روزی به بریتانیا، و بعد تمامقد به آمریکا.
🔸اما فرقش با پدر، در این بود که لباس اقتدار را از اول بر تنش نپوشاندند؛ برایش دوختند، اندازهاش کردند، و تحویلش دادند.
شاه، کشور را میدان نفوذ سیاستهای غربی کرد. از اصلاحات سفید تا ساواک، همهچیز از دل اتاقهای فکر آمریکایی درآمده بود. خودش بارها گفته بود: "اگر آمریکا پشت ما را خالی کند، هیچچیز نمیماند."
و دقیقاً همین شد.
🔹سال ۱۳۵۷، ایران شعلهور شد. خیابانها پر شد از فریاد «استقلال، آزادی». و محمدرضا، همان پادشاهی که ارتش تا دندان مسلح داشت، دید که سربازانش یکبهیک سلاح بر زمین میگذارند.
او رفت. نه برای گردش یا تبعید موقت؛ برای همیشه.
🔸کشورهای مختلف را در زد و خوردهای دیپلماتیک گشت؛ هیچکس نمیخواست او را بپذیرد.
آمریکا، همان که شاه نفت ایران را بیوقفه در اختیارش گذاشته بود، از پذیرش او امتناع کرد. در نهایت با وساطتها، پذیرفت چند هفتهای برای "درمان" بماند.
اما جایی که به او دادند، بخش مربوط به بیماران اعصاب و روان بود.
🔹سرطان بدخیم او را از پا انداخت. با جسمی فرسوده، روحی درهمشکسته، و تاجی که برای همیشه از سرش افتاده بود، در مصر مرد.
پیکرش نه به ایران برگشت، نه به آغوش ملتی، نه به شکوه سلطنت.
در یک مسجد در قاهره دفن شد؛ بیهیاهو، بیوداع، بیاحترام.
همانطور که آمده بود: بیریشه، بیپشتوانه، بیمردم.
🔸و در همان روزها، امام خمینی بود. مردی که هیچگاه به ارتش تا دندان مسلح متکی نشد؛ که اگر خونی به رگهای نظامش بود، از تپش مردم بود.
و وقتی چشم از جهان فروبست، میلیونها نفر به خیابان آمدند. نه برای فریاد، که برای گریه. نه برای خشم، که برای بدرقه.
تشییع جنازهاش به بزرگترین مراسم بدرقه تاریخ معاصر جهان تبدیل شد.
✿✿✿
🔻و اینجاست که تاریخ پاسخ میدهد
رضاخان و پسرش، به بیگانگان تکیه کردند و در غربت مردند.
امام خمینی، به مردمش تکیه کرد و در دل تاریخ زنده ماند.
این نه شعار، که قضاوتی است که زمان و زمین آن را ثبت کردهاند.
قدرتت را اگر از بیگانه بگیری، با رفتنش فرو میریزی.
اما اگر قدرتت را از مردم بگیری، با مرگت هم زنده میمانی.
✍🏼 #اختصاصی_کانال_روایتخانه
🗓 ۵ مرداد،
سالروز مرگ پادشاه فراری، محمدرضا میرپنج
#تاریخ_نگاری
#روایت_ایران
○● @revayat_khane ●○
13.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 مخاطبین عزیز!
در زمانهٔ جنگ روایتها جهت بهتر دیده شدن #روایت_ایران، محتوای کانال را با "نقل قول" بازنشر کنید..
#همه_سربازیم
○● @revayat_khane ●○
۱/۳
با بزرگترها که بگردی زود بزرگ میشوی. جهانت فراخ میشود.
زودتر از بقیه میفهمی که
با شرافتترینِ رفتن، شهادت است.
محمدامین این را از عمویش آموخته بود.
حالا با هم درسشان را مشق کرده بودند.
در یک روز،
به فاصله دوازده ساعت...
⏳ ادامه دارد...
✍🏼 #گلزار_اسدی
#شهید_محمدامین_صدری
#شهید_محمدحسن_صدری
#دفاع_مقدس_۱۲روزه
#روایت_ایران
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
۱/۳ با بزرگترها که بگردی زود بزرگ میشوی. جهانت فراخ میشود. زودتر از بقیه میفهمی که با شرافتترینِ
۲/۳
شلوار لی و کتان نمیپوشید.
همیشه لباس ساده تناش میکرد.
روز خواستگاری دیگر زورمان چربید که کت و شلوار بپوشد.
یک ساعت بعد از خواستگاری، لباسهای معمولیاش را تن کرد و با موتور رفت درِ خانهٔ عروس.
از پدر و مادر او خواسته بود بیایند جلوی در.
از عروس هم...
گفته بود: «تیپ واقعی من این است. همین که الان میبینید! کت و شلوار را فقط برای این مراسم پوشیدم. دلم میخواست این را بدانید و بعد جواب بدهید»
⏳ادامه دارد...
✍🏼 #گلزار_اسدی
#شهید_محمدامین_صدری
#روایت_ایران
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🎞 ببینید 🔻زندگی و جنگ 💬 عصر رفتیم خانهٔ آقاجون. دالان و حیاط را آب و جارو کرده بودند. بوی نم کاهگ
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 وقتی متنهای اهالی از صدا و سیما پخش شد و پای ویدئوها به گزارش خبری باز شد حس غرور گرفتیم... نه به خاطر اینکه توی تلویزیون دیده شدند و شاید شناخته شدند..
بلکه به خاطر به ثمر رسیدن انجام وظیفهشان.
به خاطر مقاومتشان علیه تحریف و فراموشی.
به خاطر استقامتشان در برابر سانسور رسانهای جهان.
و به خاطر رسیدن حرف قلمشان به گوش مخاطبینی بیشتر از یک کانال...
🎥 گزارش صدا و سیما از فعالیت اهالی قلم و رسالت ناشران و نویسندگان در خط مقدم جنگ ۱۲ روزه
#برای_ایران
#روایت_ایران
○● @revayat_khane ●○
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو را دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
👤 حکیم ابوالقاسم فردوسی
#سیاست_ما_عین_دیانت_ماست
#روایت_ایران
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
۲/۳ شلوار لی و کتان نمیپوشید. همیشه لباس ساده تناش میکرد. روز خواستگاری دیگر زورمان چربید که کت
۳/۳
در سفر حج،
دنبال سوغات برای محمدامین بودم. دشداشههای عربی، چشمم را گرفت.
گفتم ست پدر پسری همیشه قشنگ است.
یکی برای محمدامین خریدم،
یکی برای پسرش امیرعلی.
آن دشداشه به اربعین نرسید.
محمدامین پیاده، راه اربعین را دویده بود.
✍🏼 #گلزار_اسدی
#شهید_محمد_امین_صدری
#روایت_ایران
○● @revayat_khane ●○
۱/۳
● مثل حضرت ابوالفضل شهید شد؛ تکه تکه
🔸از همان کودکی معجزهها دنبالش میکردند؛ از شفای معجزهآسا در مسجد تا خوابهای نورانی. مردی که آشپزی را نه در دیگها، که در دلها یاد گرفته بود.
🔹داستانِ این خانه، داستان مردی است که نامش ابوالفضل بود و زندگیاش پر از فروتنی، محبت، ایمان و لبخندهایی که حتی در ۱۰ دقیقهی آخر زندگی اش هم ثبت شدند؛ لبخندهایی که خانوادهاش هنوز با آن زندگی میکنند.
و حالا خانوادهاش برایمان تعریف میکنند، چگونه یک زندگی عادی را به حماسهای آسمانی تبدیل کرد.
🔸قرارمان برای ساعت شش عصر بود. وارد خانهای شدیم ساده و بیتکلف، با وسایلی معمولی و گرمایی خاص. نه زرق و برقی بود، نه نمایش و ظاهرسازی؛ فقط سادگی و سکوت و عکس بزرگی از شهید که از دیوار لبخند میزد. از دیوارهایی که خاطرات خانوادگی رویشان نقش بسته بود. خانه پدری شهید ابوالفضل یسلیانی.
🔹میزبانانمان با وقاری غمآلود و آرامشی تلخ، پذیرایمان شدند. گویی هر کدام از آنها بخشی از ابوالفضل را در دل داشتند.
مادری که بغض داشت. پدری که بغضش را با سکوت کنترل میکرد. خواهرانی که دلتنگ اغوش برادر بودند، برادری که افسوس میخورد و همسری که هنوز در جملههایش فعلها مفرد نبودند: «ماشین خریدیم، رسمی شدند...»
⏳ ادامه دارد...
✍🏼 #زهرا_شطّی
#شهید_ابوالفضل_یسلیانی
#روایت_ایران
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
۱/۳ ● مثل حضرت ابوالفضل شهید شد؛ تکه تکه 🔸از همان کودکی معجزهها دنبالش میکردند؛ از شفای معجزهآسا
۲/۳
زندگیای که با یک نام شروع شد
🔹مادر ابوالفضل داستان پسر را آغاز میکند: «شانزده ساله بودم وقتی ابوالفضل، سال ۵۶ در فریدونشهر به دنیا آمد. یک شب در خواب، کنار چشمه نزدیک منزلمان، مردی نورانی سوار بر اسب به من لیوان آبی داد و گفت: "اسمش را هم نام من بگذار، من ابوالفضل هستم".
🔸صبح خواب را برای مادرشوهرم تعریف کردم. چون رسم بود اسم بچه را بزرگترها انتخاب کنند. با این حال اسم اولین فرزندم، ابوالفضل شد.» مادر از کودکی ابوالفضل باز هم میگوید و میرسد به این خاطره که «یک ساله بود که همسایهمان وقتی ابوالفضل را دید، گفت: "چه بچه تپل و آرامی". چیزی نگذشت که ابوالفضل بیهوش شد. بچه را بردم به مرکز بهداشت ولی دکتر نبود. مستاصل با مادرشوهرم به مسجد ابوالفضل رفتیم. گفتم: "یا اباالفضل این بچه را خودت شفا بده". نماز حاجت را خوانده و نخوانده بچه به هوش آمد.»
🔹پدر ابوالفضل حالا توی جمعی که نشستهاند روبروی ما، میانداری میکند و میگوید: «پنج انگشت یکسان نیستند، اما ابوالفضل، گذشتش مثال زدنی بود. همیشه دست ما را میبوسید و فرمانبردار خوبی برای پدر و مادرش بود.»
✍🏼 #زهرا_شطّی
#شهید_ابوالفضل_یسلیانی
#روایت_ایران
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
۲/۳ زندگیای که با یک نام شروع شد 🔹مادر ابوالفضل داستان پسر را آغاز میکند: «شانزده ساله بودم وقتی
۳/۳
دانش آموزی که هیئت راهاندازی کرد
ابوطالب اسفنانی خاطراتش را میبرد به روزهای دانشآموزی پسرش ابوالفضل. به آن روزهایی که بچه زرنگ مدرسهشان بود و البته نمونه. او میگوید: «دبیرستانی که بود از مدرسه با ما تماس گرفتند و گفتند که ابوالفضل "در درس و اخلاق سرآمد است". من اما چون عائلهمند بودم و شش تا بچه قد و نیم قد داشتم، خیلی شرایط مالی مناسبی نداشتم و همین شد که ابوالفضل دیپلمش را که گرفت، ادامه تحصیل نداد و کمک خرج من شد.» پدر از علاقه شدید ابوالفضل به کتاب و کتابخوانی هم میگوید و ادامه میدهد: «تابستانها با پولی که از کارکردن جمع کرده بود، کتاب میخرید؛ از حافظ و سعدی تا کتابهای اعتقادی. بعد از دیپلم، هم هیئت اصحاب کهف را راه انداخت و بیست و چهار سال است که هر شنبه زیارت عاشورا و حدیث کسا میخوانند.»
✍🏼 #زهرا_شطّی
#شهید_ابوالفضل_یسلیانی
#روایت_ایران
○● @revayat_khane ●○