مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید 🔻#ضیافتگاه 📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید
🔻#ضیافتگاه
📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن سوی مرزها
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
🔟 قسمت دهم
⏳به زودی ....
با ما همراه باشید .. 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید 🔻#ضیافتگاه 📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🔻#ضیافتگاه
🔟 قسمت دهم
شبها آدمها توی سرم راه میروند. مینشینند جلوی رویم و حرف میزنند. چشمهایشان، نگاهشان، کلامشان، همه یک چیز میگوید.
شبها آدمها توی سرم راه میروند و فارسی و عربی را در هم میگویند. میخندند، گریه میکنند، انگشت اشاره شان را بالا می آورند، برافروخته میشوند و دست آخر محکم میگویند: "قطعا سننتصر." طوری میگویند که برایت وحی منزل میشود و ناخودآگاه زیر لب تکرارش میکنی.
این آدمها را هرجایی نمیشود پیدا کرد. نمونه شان شاید فقط چندجای تاریخ باشد: روز عاشورا، روزهای اول جنگ خودمان، روزگار دفاع از حرم حضرت عقیله بنی هاشم؛ و حالا. انگار که چیزی مثل نخ تسبیح از آن روزها وصلشان کرده باشد به حالا با این تفاوت که اینها، بچه های حزب الله را میگویم، قوی تر و محکمترند. انگار که اصلا تاریخ را از قصد کش داده باشند تا برسد به حالا و آدمهایی که یک تنه جلوی اسرائیل ایستاده اند.
این روزها کلی از خودم خجالت کشیده ام. وقتی مینشینم روبرویشان، بدون اینکه به چشمهایشان نگاه کنم، در همان لحظه اول، خالی میشوم. تهی از همه چیز.
دیروز با سجاد و همسرش ام علی حرف میزدم. هر دو جوان و از دهه هفتادی های خودمان حساب میشوند. سجاد جانباز است. علی را دارند و یک توراهی. وقتی از زهرا پرسیدم میگذاری بچه هایت وارد حزب الله شوند، نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت: "بچه را برای چه میخواهم؟ برای مقاومت، برای مبارزه با اسرائیل، برای شهادت."
و سجاد ادامه داد: "ما زندگی و بچه هایمان را برای آینده ذخیره نمیکنیم."
اینجا بود که خالی شدم. چشمهایشان دروغ نمیگفت. حرفشان، حرف نبود. باورشان بود. همان طور که تا حالا عملی اش کرده بودند.
منِ ایرانی آنقدر توی شعار و هیجان و احساسات زودگذر بزرگ شده ام که شعار را از اعتقاد تشخیص میدهم.
از خودم بدم آمد. از خود مرددم. بچه هایم را گذاشته بودم توی خانه گرم و نرم، در آرامش، بدون صدای موشک، در کنار فامیل و دوست و آشنا و باز هم برای آمدن تردید داشتم. این یعنی من خودم را مالک همه چیز میدانم و اینها خدا را.
شبها صورت تک تکشان می آید جلوی چشمم که میخندند و انگشت اشاره شان را بالا می آورند و محکم میگویند: "قطعا سننتصر."
#روایت_مقاومت
✍️#شبنم_غفاری_حسینی
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
✨آمدی شمس و قمر پیش تو سو سو بزنند
تا که مردان جهان پیش تو زانو بزنند✨
فرارسیدن میلاد حضرت زینب (سلام الله علیها) مبارک باد. 🪴
با ما همراه باشید ...🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافتگاه 🔟 قسمت دهم شبها آدمها توی سرم راه میروند. مینشینند جلوی رویم و حرف میزنند. چشمهایشان،
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید
🔻#ضیافتگاه
📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن سوی مرزها
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
1️⃣1️⃣ قسمت یازدهم
⏳به زودی ....
با ما همراه باشید .. 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید 🔻#ضیافتگاه 📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🔻#ضیافتگاه
🎬 قسمت ۱۱
تمام طول مصاحبه را با بغض حرف میزند. زینب را میگویم. یک ساعت و نیم، کلید رنگ و رورفته اتاقشان در طبقه ای از ساختمان را توی دست میچرخاند، هی بغضش را فرو میدهد و هی چشمهای روشنش پر از اشک میشود.
حیدر را در نوجوانی دیده بود. همسایه بودند. شبهای محرم، حیدر که چندسالی بزرگتر بود می آمد دنبالشان و میبردشان روضه. ابوزینب نمیگذاشت دخترها تنها بروند. ام حیدر ولی آنقدری پیش ابو زینب اعتبار داشت که اجازه دخترها را بگیرد تا از روضه و هیات محروم نشوند. توی همین بردنها و آوردنها بود که حیدر دیده بودش و خواسته بودش. جرئت کرده بود به کسی چیزی بگوید؟ نه. زینب اما فهمیده بود. زنها عشق را از چند فرسخی هم حس میکنند.
حیدر عضو حزب الله بود و تقریبا تمام سال را خانه نبود. زینب امیدش به دهه محرم بود. به نامه هایی که یواشکی برایش مینوشت و میداد دست یکی از دوستانش تا برایش بیاورد.
نامه هایش را هنوز دارد. نامه هایی پر از "انی احبک یا زینب" و قلبهای ریز و درشت و رنگی.
جنگ سی و سه روزه که شروع شد، خواستگاری اش کرد. ابوزینب اما مخالف بود. میگفت زندگی بچه های حزب الله سختی دارد. تو آدم سختی ها هستی زینب؟ میگفت سرانجام همه شان، شهادت است. تو طاقت دوری اش را داری؟
زینب دوستش داشت. هم او را، هم مقاومت و حزب الله را.
سر سفره عقد، بله را نه به خود حیدر، به شهادتش داد؛ حتی بعدتر به شهادت بچه هایشان.
حالا که هیجده سال از آن روزها میگذرد، نشسته است اینجا و تازه بیست روز است که خبر شهادت حیدر را آورده اند.
جثه کوچک و لاغرش را روی صندلی جا به جا میکند و تمام طول گفتگو را با بغض حرف میزند.
حیدر توی جبهه بود که مجبور شد با سه تا پسرهایش، تک و تنها از لبنان راه بیفتد سمت سوریه. از سختی این سالها که میپرسم، لبخندی میزند و میگوید: "ما زنهای جبهه مقاومت، باید روی پای خودمان بایستیم. زن باشیم، مادر باشیم، در کنارش مرد هم باشیم."
کلید را توی دستش میچرخاند. توی دلم میگویم، اگر نبودند این زنها، حزب الله و مقاومت، همان روزهای اول شکست خورده بود.
#روایت_مقاومت
✍️#شبنم_غفاری_حسینی
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😵💫 مگه میشه؟
🔖معرفی کتاب #فکرشم_نکن به سبک مرکز رسانه ای شیرازه
🛒جهت تهیه کتاب به ادمین پیام دهید
@revayat_khaneh 👈
با ما همراه باشید...🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
هدایت شده از خانهکتابشهیدهنسترنخسروی
#پوستر
#هفتهکتابوکتابخوانیگرامیباد
#ویژه_دختران_و_بانوان
🏷رهبر حکیم انقلاب:
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی کند📙
.
.
.
🎊طعم شیرین هفته کتاب و کتابخوانی و کتابدار در شهر دوستدار کتاب
✔️شاهین شهر با ویژه برنامهی
♦️#تولد_دوباره♦️
|خانه کتاب شهیده نسترن خسروی|
📚📚📚📚
🗓»چهارشنبه ۲۳ آبان ماه ۱۴۰۳
🕞 »ساعت ۱۵:۳۰ الی ۱۷:۳۰
🏢»سالن فوقانی تالار شیخ بهایی شاهین شهر
🔖»شناسه ثبت نام
@parvaa_96
📚📚📚📚
#Happy_Book_and_Reading_Week
#Rebirth
#bookhousenastaran
○● @revayat_khane ●○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕶 همه باید بتوانند کتاب بخوانند
📺 ببینید
🔖گزارش کتاب های بریل انتشارات ستارگان درخشان
@setaregaannderakhshan
🎤 گفتگو با خانم #زینب_عطایی
📒نویسنده کتاب جنگی که تمام نشده
با ما همراه باشید...🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🔥🔥 #دوره_جدید
📣روایتخانه برگزار میکند :
🏔دوره نویسندگی سفر نویسنده
💡فصل اول : نویسندگی خلاق
❓یکی از پرتکرارترین سوالاتی که از ما میشه اینه :
« چه شکلی باید عضو روایتخانه بشیم 🧐؟ »
به کسی نگید 🤫 ولی ما خیلی وقتا از زیر جواب دادن در میریم و میگیم :
«اول باید خلوص نیت داشته باشید، و بعد باید به درگاه خداوند متعال دعا کنید که ما یک دوره جدید برگزار کنیم.🤲 »
اما الان دیگه اگه کسی بپرسه «چه شکلی میتونیم عضو روایتخانه بشیم» راحت میتونیم بگیم «در دوره #سفر_نویسنده شرکت کنید. » ☺️
👨🏫این دوره ویژه آقایان و به صورت ویژه تر برای دانش آموزان دبیرستان دوره دوم ( پایه های دهم ، یازدهم و دوازدهم) و دانشجویان در نظر گرفته شده .
⏳مهلت ثبت نام : پایان آبان ماه
❗️این فرصت ویژه را از دست ندهید و به دوستانتون هم معرفی کنید.
🔜در روزهای آینده ان شاءالله بازم از ویژگی های این دوره خواهیم گفت ...
📞 جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر با شماره ۰۹۹۳۸۳۱۶۴۷۴ تماس بگیرید و یا به شناسه زیر پیام دهید.
@safare_nevisande 👈
با ما همراه باشید...🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
📮 شما هم دعوت هستید... 🌱محفل آهسته خوانی 📚 رمان گاوخونی ✍اثر جعفر مدرس صادقی 📅 شنبه ۵ آبان
♨️♨️♨️
مریم و امیر به تازگی ازدواج کرده اند و زندگی مشترکشان را علی رغم مخالفت های خانواده مریم در شهر کرمان آغاز کرده اند .سه ماه بیشتر از زندگی شان نگذشته که مریم باردار می شود؛ اما به دلایل مختلف در مطرح کردن یا نکردن موضوع با همسرش سرگردان است . در همین حین دردهای زیادی در ناحیه شکم و قفسه سینه احساس میکند. آشکار شدن دردها باعث می شود که مریم ناگزیر خبر بارداری را به امیر بدهد. امیر با پیگیری شرایط همسرش متوجه می شود او بیمار است . دکترها به امیر می گویند که به احتمال زیاد تا چهار ماهگی جنین سقط می شود؛ ولی اگر شانس بیاورند و زنده بماند بعد از چهار ماهگی با توجه به بیماری قلبی همسرش باید مراقبت های زیادی از او بشود تا مادر و فرزند سالم بمانند. خانوادهی مریم که در اصفهان زندگی می کنند و هنوز دلگیر مهاجرت او به کرمان هستند از مریم و امیر می خواهند که بچه را سقط کنند و بعد از درمان مریم دوباره اقدام به بچه دار شدن کنند...
✍فاطمه سادات حسینی
🔖این بار در محفل آهسته خوانی مان به نقد و بررسی رمان چلهی هفتم خواهیم پرداخت.
#محفل_آهسته_خوانی
📆دهم آذرماه ، ساعت ۱۶
🏢میدان امام علی روبروی امامزاده هارونیه ، موسسه نهج البلاغه ، طبقه ی دوم ، روایتخانه
💰سرمایه گذاری شما برای شرکت در این برنامه فقط هشتاد هزار تومان است🤩
🔸جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به آیدی @hami2024 پیام دهید.
با ما همراه باشید...🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما چطور؟ 🧐
اهلش هستید؟ 🤨
یا نکنه اهلش بودید ترک کردید؟ 👀
بیایید معتادش شویم 💉
#روزنگار
📆۲۴ آبان
📚روز کتاب و کتابخوانی
با ما همراه باشید...🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافتگاه 🎬 قسمت ۱۱ تمام طول مصاحبه را با بغض حرف میزند. زینب را میگویم. یک ساعت و نیم، کلید رن
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید.
🔻#ضیافتگاه
📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن سوی مرزها
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
🎬 قسمت دوازدهم
⏳به زودی ....
با ما همراه باشید .. 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید. 🔻#ضیافتگاه 📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آ
🔻#ضیافتگاه
🎬 قسمت ۱۲
خانه شان در جنوب لبنان با مرز فاصله ای نداشت. سربازهای اسرائیلی را میدیدند که آن طرف راه میروند. تفنگ به دست و مسلح با همه تجهیزات.
عصرها که پسرها از مدرسه برمیگشتند، فلاسک چای و تخمه و پفک برمیداشتند و میرفتند لب مرز. تفریحشان اذیت کردن اسرائیلی ها بود. تخمه میشکستند و سربازهای اسرائیلی را نگاه میکردند. نزدیکتر که میشدند، صدا که به صدا میرسید، الموت لاسرائیل میگفتند و اسم سیدحسن نصرالله را فریاد میزدند. آنقدر میگفتند تا اسرائیلی ها عصبانی شوند و شروع کنند به دادوبیداد. آن وقت پسرها سنگ برمیداشتند و به طرفشان پرتاب میکردند.
آن روز احمد، پسرک هفت هشت ساله، ایستاد روی بلندی مرز، چای داغ لب سوز را ریخت توی استکان و همان طور که پشتش به سربازان اسرائیلی بود، جرعه جرعه نوشید. برادرش عکسش را با پس زمینه اسرائیلی ها گرفت و گذاشت توی فیس بوک.
همان روزها یکی از مقامات دولت لبنان با یکی از مقامات اسرائیلی، چای خورده بود.
عکسها توی فیس بوک و فضای مجازی دست به دست میشد. ترند آن روزها شد: عکس پسرکی ده ساله، پشت به اسرائیلیها ایستاده، فنجان چای به دست؛ و عکس آن مقام دولت لبنان، نشسته در کنار آن اسرائیلی.
هشتک زدند:
الشای یختلف عن الشای
چای با چای فرق میکنه
احمد حالا فرزند شهید است. پدرش بیست روزی هست که شهید شده.
#روایت_مقاومت
✍️#شبنم_غفاری_حسینی
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
امروز یک روز معمولی نیست.... 🏴
هر کاری میکنم که یک پیام تسلیت بنویسم نمیشود. میخواهم هر دو مناسبت امروز را اشاره کنم ؛ روضه هم نخوانده باشم. نمیشود. بعضی واژه ها خودشان به تنهایی روضه اند...🕯
امروز ۲۵ آبان است .
سالگرد یک روز خاص.
سالگرد یک تشییع باشکوه...
از طرف دیگر امروز....
۱۳ جمادیالاول است.
سالگرد یک تشییع باسکوت ...
شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) تسلیت باد .🥀
#روزنگار
📆۲۵ آبان
🇮🇷روز حماسه و ایثار مردم اصفهان
با ما همراه باشید...🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
📝#یادداشت
ا❁﷽❁ا
خانه مادر که میروم پر است از روایت. آنقدر که در و دیوارش به آدم حرف میزنند. مادر راوی بزرگیست. یک دفتر ۸۰ برگ خریدهام تا روایتهای مادرم را در آن بنویسم. مشق کنم. مشق عشق. مشقی که کاغذهای سپید را گلگون میکند.
مادر بشقاب میوه را جلویم میگذارد. یک انار کوچک کنار سیب و خیار و نارنگی. انار را برمیدارد و شروع میکند به قاچ کردن.
تلویزیون تابوتهای قرمز را نشان میدهد که سر دست میروند. جلوی هر تابوت عکس جوانی را با شاخههای گل قرمز در دو طرف چسباندهاند. عکسها همه جوانند. زیبا و خوش چهره. چشمها برق امیدی دارند و سادگی از نگاهشان میبارد.
به دستهای مادر نگاه میکنم که حالا قرمز و به رنگ خون در آمدهاند. دانههای انار با قلبهای سفید از لابهلای انگشتان لرزانش توی کاسه چینی گلسرخی میافتد.
مادر میگوید: من هم رفتم. چادرم را سر کردم و با چند تا از همسایهها راه افتادیم طرف میدان امام. وقتی رسیدیم جای سوزن انداختن نبود. آن موقع خواهرت زینب سنی نداشت. شاید دوازده سیزده سال. تو را که کوچک بودی دستش سپردم و سفارش کردم برای شام برنج دم کند و بادمجان سرخ کند. بابات خسته و کوفته از سر کار میآمد.
میدان امام شلوغ بود. تعداد شهدایی که آورده بودند بیش از حد انتظار بود. همیشه تشییع شهدا رفته بودم اما نه این تعداد. همه اسم شهیدشان را میگفتند و بعد فریاد میزدند شهادتت مبارک. همان شعاری که سالها روی دیوار همسایهمان نوشته شده بود. اصغر جان شهادتت مبارک. اصغر جان را با رنگ قرمز و بقیه شعار را به رنگ سبز نوشته بودند.
اشک توی چشمهای مادر جمع میشود. نمیدانم از پریدن آب انار توی چشمهایش است یا نه از یاد آمدن داغ شهدا و یا نه از داغ پدر یا نه اصلا از داغ زینب هست حتما... کدامش را؟ خودم هم نمیدانم.
یک وقت میبینم گوشه چشم مادر اشکی میغلطد وسط کاسه انار. بعد میگوید: وقتی آمدم زینب برنج را دم کرده بود. بابات از سر کار آمده بود و گفت زینب چه قدر برنج را خوب دم کرده. بوی عطرش خانه را پر کرده بود. پرسیدم مادر تو که تا حالا آشپزی نکرده بودی؟
زینب خدابیامرز هم گفته بود از دختر همسایه پرسیدم و یاد گرفتم.
مادر میگوید: سر فلکه چهار پنج تابوت شهید گذاشتند و نمازشان را خواندند. بمیرم برای مادرهایشان.
بعد کاسه انار را جلویم میگذارد و میرود تا برایم از آشپزخانه قاشق بیاورد. با بغض میگویم: بنشین مامان! نمیخواد با دست میخورم و اشک توی چشمهایم جمع میشود. اشکهایم را پاک میکنم تا نبیند. توی دلم میگویم بمیرم برای دل خودت برای دل همه مادران شهدا برای دل فاطمه زهرا...
✍#هاجر_دهقانی
با ما همراه باشید...🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
هدایت شده از حوزه هنری اصفهان
♨️ سلسله نشست های تاریخ شفاهی و تجربه
2⃣ جان روایت ؛ نشست دوم
♦️ باحضور شبنم غفاری حسینی
نویسنده و پژوهشگر مقاومت و دفاع مقدس
📆یکشنبه ۲۷ آبان ماه 1403 / ساعت ۱۶
خیابان استانداری، گذر سعدی، عمارت تاریخی سعدی، تماشاخانه ماه
💠 حوزه هنری استان اصفهان در مجازی:
وبسایت | اینستاگرام | ایتا | بله |
.