همه از عطش ناله میکردند. با این حال به هم دلداری میدادند.
همه میگفتند: آب در راهه! گردان جدید داره آب وغذا مییاره.
با دیدن مجروحین و صحبتهای آنها یکدفعه اشک از چشمانم جاری شد. دست خودم نبود. یاد کربلا افتادم. یاد بچههایی که منتظر عمو بودند. کودکانی که به هم دلداری میدادند. میگفتند: عمو رفته برای ما آب بیاره!
شب از نیمه گذشت. کنار یکی از سنگرها خوابم بُرد. دقایقی بعد از خواب پریدم. لنگ لنگان رفتم بیرون. زخم پایم را دیگر فراموش کرده بودم. آنقدر شهید ومجروح جابه جا کرده بودم که سر تا پایم خونی بود!
سکوت عجیبی در منطقه بود. زیر نور ماه چیزی حرکت میکرد! با دقت نگاه کردم. گروهی به سمت ما میآمدند.
یکدفعه یکی از بچهها داد زد. گردان جدید اومد. آب اومد!
بلافاصله صدای ناله مجروحها بلند شد. همه جان تازه گرفته بودند. همه میگفتند: آب آب!
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
#مدیون_شهداییم
#علمدار_روایتگری
https://eitaa.com/joinchat/3639148838C86c083fb60
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده
یا صاحب الزمان(عج)
راوی:نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان
ساعت چهار صبح بود. روز سه شنبه. با صدای یک انفجار از خواب پریدم. بقیه بچه ها هم از خواب پریدند. بالای تپه را نگاه کردم. دو افسر عراقی ایستاده بودند. متوجه ما نشده بودند. بلند بلند حرف می زدند.
هوا هنوز روشن نشده بود. ما هیچ سلاحی نداشتیم. سریع مخفی شدیم. بعد با بچه ها حرکت کردیم. یک ارتفاع بلند در منطقه وجود داشت. ما کار را از آنجا شروع کرده بودیم.
من برای اینکه مسیر را گم نکنیم آنجا را نشان گذاشته بودم. در مسیر آب و از کنار رودخانه یک ساعت راه رفتیم. دیگر از عراقی ها و صدای شلیکهایشان خبری نبود. هوا در حال روشن شدن بود. نماز صبح را همانجا خواندیم.
بسیجی نابینا همراهان بود. با کمک رفقا تا اینجا آمده بود. او بعد از نماز به کنار آب رفت. پوتین هایش را در آورد. بعد پاهایش را داخل آب گذاشت. از شدت گرسنگی می لرزید. بعد هم همانجا خوابش برد. بچه ها پرسیدند: حالا چه کار کنیم. به کدام سمت برویم؟!
نگاهی به اطراف انداختیم. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند نبود! بچه ها با تعجب به من نگاه می کردند.کمی مکث کردم و گفتم: راه را گم کردیم به کمک یکی از بچه ها رفتم بالای تپه. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند دیده نمی شد. دوباره خوب به اطراف نگاه کردم. شاید نشانه ای پیدا کنم. اما به جز صداهای انفجار که لحظه به لحظه نزدیکتر می شد چیز دیگری نبود.
آمدیم پایین. راه را گم کرده بودیم. همه ابزارهای مادی از کار افتاده بود! دیگر هیچ امیدی نداشتیم. بچه ها مضطرب به سمت من آمدند.پرسیدند: تورجی راه رو پیدا کردی!؟
کمی نگاهشان کردم. چیزی نگفتم. اما گویی کسی در درونم حرف می زد. کسی که راه درست را نشان می داد.گفتم: بچه ها فقط یک راه وجود دارد!
همه نگاهها به من بود. بعد ادامه دادم: ما یک امام غایب داریم. ایشان فرمودند: در سخت ترین شرایط به داد شما می رسم. فقط باید از همه جا قطع امید کنیم. با خلاص کامل حضرت را صدا بزنیم. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورند یا یکی از یارانشان را می فرستند. شک نکنید.
بعد مکثی کردم و گفتم: الان هر کسی به سمتی حرکت کند. همه فریاد بزنیم: یا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ادرکنی
بیشتر بچه ها حرکت کردند. همه اشک می ریختند. از عمق جان مولایشان را صدا می زدند.
رفتم به سراغ بسیجی نابینا.آماده حرکت شدیم. دیدم بنده خدا پوتین هایش را در آورده. پایش را هم در آب گذاشته. بعد چون چشمش نمی دید، پوتینها را داخل آب گذاشته بود.آب هم آنها را برده بود.
زمین سنگلاخ بود. با سختی به همراه مجروح نابینا حرکت کردیم. مسیر آب را ادامه دادیم. ما هم از عمق جان آقا را صدا می زدیم. ساعتی گذشت. دوباره به هم رسیدیم. کنار آب نشستیم.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
#شهید_تورجی_زاده
#علمدار_روایتگری
https://eitaa.com/joinchat/3639148838C86c083fb60
🌷🇮🇷
🇮🇷🌷
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست وششم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده...🌷
__شوخ طبعی
راوی: سردار علی مسجدیان
قرار بود برویم پدافندی، چند گردان هم برای عملیات انتخاب شده بودند. حاج حسین خرازی آمد چادر فرماندهی. جلسه داشتیم. وسط صحبتها دیدم محمد تعدادی از بچه ها را جمع کرده بود و داد می زدند:
خرازی، مسجدی عملیات عملیات!
چند دقیقه بعد دیدم کل گردان جمع شده پشت سنگر ما و شعار می دهند. آمدم بیرون. دیدم محمد یک تسبیح دستش گرفته و یک شال به کمرش بسته.
آمدم جلو. محمد گفت: درسته شما فرماندهی، اما ما می خواهیم برویم عملیات! گفتم: محمد اگه یکدفعه دیگه تکرار کردی می زنم تو گوشِت!
گفت: خُب بزن، من هم می گم:آخ، اما ما می خوایم بریم عملیات. می دانستم چه کنم. محمد را در آغوش گرفتم و گفتم: محمد جان این بچه ها رو آماده کن باید زودتر حرکت کنیم.
محمد هم با بچه ها رفتند. خیلی کارهام زیاد بود. داخل چادر نشستم. اعصابم به هم ریخته بود. داشتم برگه ها را امضاء می کردم.یکدفعه دیدم برادرم وارد چادر شد. به محض این که او را دیدم کلی خندیدم. روحیه ام برگشت!
برادرم تازه از اصفهان آمده. در آنجا از افراد شّر و ... بود. موهای او بلند بود.
محمد تورجی به او گفته بود: باید در جبهه موهایت را کوتاه کنی! بعد با ماشین از ته موهای او را زده بود!
نیمی از موهایش را زده بود. بعد به شوخی گفته بود: ماشین خراب شده، برو پیش برادرت!
نیمی از سرش را از ته زده و نیمی دیگر هنوز بلند بود.
بعد محمد وارد چادر شد. آمد و گفت: ببخشید، دیدم اعصاب نداری، خواستم کمی بخندی!
***
گردان را بردیم برای تمرین. کلی سینه خیز بردیم. بعد رسیدیم به یک کانال. پر از گل و لای بود. گفتم: همه باید سینه خیز بروند! صحنه جالبی بود. وقتی بچه ها از کانال خارج می شدند از همه وجودشان گِل می چکید!
حتی موهای آنها غرق در گِل بود. بعد به همان صورت برگشتیم سمت اردوگاه. من جلوی تویوتا بودم. بچه ها به همراه محمد در عقب ماشین بودند.
رسیدیم به سه راه،چند مغازه آنجا بود. محمد سریع از ماشین پیاده شد و گفت: حاجی وایسا!
همه ریختند پایین! محمد داد می زد: فرمانده باید چی بخره!؟ همه می گفتند: نوشابه، نوشابه!
وقتی محمد به شوخی و خنده می پرداخت دیگر ول کن نبود! بچه ها خیلی از دست او می خندیدند. مشغول خوردن نوشابه بودیم. یکی از مسئولین از آنجا رد می شد.
محمد اشاره کرد و گفت: یه حالی به این بنده خدا بدیم! خیلی کت و شلوار قشنگی دارده! آن مسئول و محافظین او پیاده شدند. محمد جلو رفت و با همان سَر و وضع گِلی سلام کرد و دست داد. بعد هم او را در آغوش گرفت! چند نفر دیگر از بچه ها هم این کار را کردند!
سر تا پای آن مسئول گِلی شده بود. محافظین او هم همینطور! بعد هم از آن شخص خواست برای ما صحبت کند. بعدها فهمیدیم که این آقا برای سخنرانی در یک جلسه آمده بود.
دقایقی بعد آقای قرائتی را دیدیم.همه به قصد روبوسی و در آغوش گرفتن به سراغ او رفتیم! آقای قرائتی قسم داد و گفت: من لباس اضافه نیاوردم.
خلاصه آنروز حکایتی داشتیم. بعد هم به حمام رفتیم. آنجا هم ماجراهایی داشتیم. همه از دست کارهای محمد می خندیدیم.
بعد محمد شروع کرد لباسهای من را شُست! گفت: لباسهای فرمانده را شُستم تا زودتر به من مرخصی بدهد.
بعد هم یک پیراهن زیبا داشتم که برداشت و گفت: حیف است شما بپوشی! من باید بپوشم!
محمد روزها همیشه می گفت و می خندید. همیشه شاد بود. اما نیمه شبها خلوت عجیبی با خدا داشت. ناله های او ما را به یاد اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در صدر اسلام می انداخت.
یکی از کسانی که مجذوب محمد شده بود حضرت آیت الله العظمی فاضل لنکرانی بود.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
#علمدار_روایتگری
https://eitaa.com/joinchat/3639148838C86c083fb60
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
قسمت بیست و نهم
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده
__گردان ام الائمه
راوی:
جمعی از رزمندگان
گردان یا زهرا علیها السلام با یک گردان صرفاً رزمی بسیار متفاوت بود. در این گردان آنچه که بیش از همه مشاهده می شد حضور طلّاب و دانشجویان بود«1» . که همگی دارای یک فکر سیاسی مشترک بودند.
این فکر سیاسی تبعیت محض از امام و ولایت فقیه بود. همچنین پیروی از یاران امام که در مقطعی شهید بهشتی و سپس حضرت آیت الله خامنه ای (حفظه الله) بودند.
این گرایش سیاسی باعث شد که محمد تورجی سریع جذب این گردان شود.
از دیگر ویژگی ها حضور اساتید قرآن و معارف در میان بچه ها بود. به طوری که ما می توانستیم همزمان بیست جلسه قرآن و معارف با سطوح مختلف در گردان برقرار کنیم.
توجه به معنویت شاخصه این گردان بود. همیشه یک ساعت مانده به اذان صبح نوار مناجات توسط تبلیغات گردان پخش می شد. بیشتر نیروهای ما اهل نماز شب و بیداری در سحر بودند.
در این گردان هر صبح بعد از نماز دعای عهد و زیارت عاشورا و هر شب سوره واقعه قرائت می شد.
اگر در کل لشگر سه مداح خوب وجود داشت، دو تای آنها در گران یا زهرا علیها السلام بودند. به طوری که در مناسبتها از همه گردانها به سراغ آنها می آمدند.
در بیشتر کارهای گردان به بُعد فرهنگی و معنویت دقت می شد. بعدها محمد تورجی به یکی از ارکان معنویت گردان تبدیل شد.
در پیاده روی ها محمد در کنار ستون می ایستاد. بلند بلند این شعر را می خواند و بچه ها تکرار می کردند:
اگر تیر مسلسل ها، شکافد سینه ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله
اگر شلیک موشکها، بسوزاند تن ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله
اگر امواج دریاها، ببلعاند تن ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله
گردان یا زهرا علیهاالسلام از بعد نظامی نیز از گردانهای شاخص لشگر بود. بعد از حماسه تصرف قرارگاه عملیاتی عراق در فاو روی گردان ما بیشتر حساب می شد. کربلای پنج نیز اوج حضور و حماسه بچه ها بود. این حماسه آفرینی تا پایان جنگ و حتی بعد از آن ادامه داشت.
بر کسی پوشیده نیست که حضور فرمانده و مداحی دلسوخته نظیر محمد تورجی در شجاعت و معنویت و از جان گذشتگی نیروها مؤثر بود.
فراموش نمی کنم زمانی که قصد تهیه تابلو برای محوطه گردان داشتیم. شهید تورجی گفت: روی تابلو بنویسید: موقعیت گردان ام الائمه علیها السلام
1.هم اکنون نیز از بچه های باقی مانده از گردان و از شاگردان معنوی شهید تورجی تعداد زیادی پزشک ، مهندس، روحانی، سردارانی حماسه ساز و ... هستند که مصمم به ادامه دادن راه نورانی شهدا هستند.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
#ایستگاه_روایت_شهدا
@revayat_shohada
بسم ربِّ زهـــرا سلام الله
#خاطرات_شهیدتورجی_زاده
__گردان ام الائمه
راوی:
جمعی از رزمندگان
گردان یا زهرا علیها السلام با یک گردان صرفاً رزمی بسیار متفاوت بود. در این گردان آنچه که بیش از همه مشاهده می شد حضور طلّاب و دانشجویان بود«1» . که همگی دارای یک فکر سیاسی مشترک بودند.
این فکر سیاسی تبعیت محض از امام و ولایت فقیه بود. همچنین پیروی از یاران امام که در مقطعی شهید بهشتی و سپس حضرت آیت الله خامنه ای (حفظه الله) بودند.
این گرایش سیاسی باعث شد که محمد تورجی سریع جذب این گردان شود.
از دیگر ویژگی ها حضور اساتید قرآن و معارف در میان بچه ها بود. به طوری که ما می توانستیم همزمان بیست جلسه قرآن و معارف با سطوح مختلف در گردان برقرار کنیم.
توجه به معنویت شاخصه این گردان بود. همیشه یک ساعت مانده به اذان صبح نوار مناجات توسط تبلیغات گردان پخش می شد. بیشتر نیروهای ما اهل نماز شب و بیداری در سحر بودند.
در این گردان هر صبح بعد از نماز دعای عهد و زیارت عاشورا و هر شب سوره واقعه قرائت می شد.
اگر در کل لشگر سه مداح خوب وجود داشت، دو تای آنها در گران یا زهرا علیها السلام بودند. به طوری که در مناسبتها از همه گردانها به سراغ آنها می آمدند.
در بیشتر کارهای گردان به بُعد فرهنگی و معنویت دقت می شد. بعدها محمد تورجی به یکی از ارکان معنویت گردان تبدیل شد.
در پیاده روی ها محمد در کنار ستون می ایستاد. بلند بلند این شعر را می خواند و بچه ها تکرار می کردند:
اگر تیر مسلسل ها، شکافد سینه ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله
اگر شلیک موشکها، بسوزاند تن ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله
اگر امواج دریاها، ببلعاند تن ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله
گردان یا زهرا علیهاالسلام از بعد نظامی نیز از گردانهای شاخص لشگر بود. بعد از حماسه تصرف قرارگاه عملیاتی عراق در فاو روی گردان ما بیشتر حساب می شد. کربلای پنج نیز اوج حضور و حماسه بچه ها بود. این حماسه آفرینی تا پایان جنگ و حتی بعد از آن ادامه داشت.
بر کسی پوشیده نیست که حضور فرمانده و مداحی دلسوخته نظیر محمد تورجی در شجاعت و معنویت و از جان گذشتگی نیروها مؤثر بود.
فراموش نمی کنم زمانی که قصد تهیه تابلو برای محوطه گردان داشتیم. شهید تورجی گفت: روی تابلو بنویسید: موقعیت گردان ام الائمه علیها السلام
1.هم اکنون نیز از بچه های باقی مانده از گردان و از شاگردان معنوی شهید تورجی تعداد زیادی پزشک ، مهندس، روحانی، سردارانی حماسه ساز و ... هستند که مصمم به ادامه دادن راه نورانی شهدا هستند.
#ادامه_دارد......
📚 کتاب یازهرا
#ایستگاه_روایت_شهدا
@revayat_shohada