به شهید ابراهیم هادی گفتم:
ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده.
تو راه که میومدی دوتا دختر پشت سرت داشتند از تو حرف میزدند.
جلسه بعد رفتم تا ابراهیم را دیدم خندم گرفت.
پیراهن بلند پوشیده بود و شلوارگشاد!
و بجای ساک ورزشی لباسها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود.🌼
#شهیدابراهیمهادی
#از_شهدا_بیاموزیم
#روایت_عشق
@Revayateeshg
#شهید_حسن_باقری
#از_شهدا_بیاموزیم
#روایت_عشق
اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت :
« برای این حرف ها بهم تهمت نزنید.
این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه.
اگه از دست هم ناراحت شدید،دورکعت نماز بخوانید بگویید خدایا این بنده ی تو حواسش نبود من گذشتم تو هم ازش بگذر .
این طوری مهر و محبت زیاد می شه.
اون وقت با این نیروها میشه عملیات کرد.»
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
اون شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند.
ولی ما او را نمی شناختیم.
هنگام خواب گفتیم:
پتو نداریم برادر !!!
گفت:
ایرادی نداره ...
یک برزنت زیر خود انداخت و خوابید.
صبح وقت نماز، فرمانده گردانمان آمد و گفت:
برادر خرازی شما جلو بایستید.
و ما تازه فهمیدیم؛ که او فرمانده لشگر حاج حسین خرازی بود ...
#شهید_حسين_خرازى
#از_شهدا_بیاموزیم
#روایت_عشق
@Revayateeshg
زلزله همه چیز مردم ورزقان را
خراب کرده بود! محمد، محل کار بود و
داشت وضعیت زلزلهزدهها را از تلویزیون میدید
که ناگهان از پشت میزش بلند شد
و به دوستش گفت: باید بریم تبریز
چرا حاجی؟!
چرا داره؟
ولی حاجی از بالا دستوری نیومده
دستور؟
تو این وضعیت منتظر دستوری؟!
ولی اگه بریم فعلا حق ماموریت را نمیدند
مردم بیچاره در این شرایط هستند و
تو دنبال حق ماموریتی؟!
دوستش تا این را شنید از شرمندگی سرش را پایین انداخت
آقا محمد آمد خانه و وسایلش را
جمع کرد و رفت منطقه.
#شهید_محمدبلباسی
#از_شهدا_بیاموزیم
#روایت_عشق
@Revayateeshg
╰─┅─🍃🌷🍃─┅─╯
هیچوقت غیبت نمیکردند،از غیبت کردن بدشان می آمدو هر موقع میخاستند حرفی بزنند اگر میدیند غیبت شخصی میشه با دست میزدند روی لبهای خودشون و می گفتند غیبت ممنوع !!!
❤️#شهید_عبدالحسین_یوسفیان
🧡#از_شهدا_بیاموزیم
💚#روایت_عشق
@Revayateeshg
یکی از کارهایی که هر روز صبح به انجام آن مبادرت می کرد، خواندن زیارت عاشورا بود و استمرار همین زیارت عاشورا ها بهانه ی شهادتش شد.
#شهید_مهدی_مدنی🌸
#از_شهدا_بیاموزیم🦋
#روایت_عشق 🌼
@Revayateeshg
همیشه از پدر و مادر قدردانی میکرد و عذرخواه بود که نتوانسته محبّت آنها را جبران کند.
علاوه بر آن، به من و برادرم که از او کوچکتر بودیم، احترام میگذاشت و هیچوقت ما را به اسم صدا نمیزد، بلکه میگفت:
آبجی و داداش.»
یک سال قبل از شهادتش، در برخی از خصوصیات اخلاقی و اعتقادیاش به کمال رسید؛ به گونهای که بتواند برای شهادت آماده شود.
او هیچ وابستگیای به دنیا نداشت.
در پایگاه محل خدمتش، چند عکس شهید را روی دیوار قرار داده بود؛ اما یک جای خالی کنارش گذاشته بود.
به دوستانش میگفت:
این، جای عکس من است.
او همیشه به من میگفت:
حجابت را حفظ کن و در زندگی، حضرت فاطمه را الگوی خودت قرار بده.»
🌸به روایت:
خواهر شهید
#شهید_رضا_قربانی_میانرودی
#از_شهدا_بیاموزیم
#روایت_عشق
#خاطراتشهدا
@Revayateeshg
همسرش میگفت:
هر وقت چای می ریختم می آوردم، میگفت:
بیا دو سه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم...
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#از_شهدا_بیاموزیم
#روایت_عشق
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg
#شهید_سیدمجتبی_هاشمی
#از_شهدا_بیاموزیم
#روایت_عشق
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
میگفت:قبلازشوخی
نیتِتقربڪنوتودلتبگو:
دلیہمؤمنُشادمیڪنم،
قربةالےالله
اینشوخیاتممیشہعبادت🌻
#شهیدحسینمعزغلامی
#از_شهدا_بیاموزیم
#روایت_عشق
-----•••🌷🕊🌷•••-----
@Revayateeshg
هربار مادرش تماس میگرفت
کاملا مودبانه رفتار میکرد...
اگر درازکش بود مینشست
اگر نشسته بود میایستاد
میگفت:
درسته که مادرم نیست
و نمیبینه ولی خدا که هست...🌸
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#از_شهدا_بیاموزیم
#روایت_عشق
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
@Revayateeshg
میگفت:قبلازشوخی
نیتِتقربڪنوتودلتبگو:
دلیہمؤمنُشادمیڪنم،
قربةالےالله
اینشوخیاتممیشہعبادت🌻
#شهیدحسینمعزغلامی
#از_شهدا_بیاموزیم
#روایت_عشق
#وعده_صادق
-----•••🌷🕊🌷•••-----
@Revayateeshg