#وصیتنامهشهدا 🌿
#روایت_عشق 🌼
#شهیدجوادمحمدی❤️
اگر خدا شهادت را نصیبم کرد،بنده از شهدایی هستم که در قیامت حتما یقه ی بی حجاب ها و کسانی که ترویج بی حجابی میکنند را می گیرم...!!!
هرگونه بدحجابی و بی حجابی در کشور جسارتی به حضرت فاطمه الزهرا (س) و زینب کبری (س) و شهداست و سیلی محکمی به آن بزرگواران است.
امت حزب الله در صورت مشاهده هرگونه بدحجابی در کشور به جد با هتاکان برخورد خواهند نمود و ذره ای کوتاه نخواهند آمد و اجازه جسارت ، به هتاکین نخواهند داد .
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
اگر شهادت نصیبم شد
بنده از آن دستہ شهدایی هستم
که یقه بیحجابها و افرادی کہ
ترویج بی حجابی میکنند را میگیرم...✌
#شهیدجوادمحمدی🍃
#روایت_عشق 🌼
#حجاب 🌸
@Revayateeshg
─•♡•──♥️──•♡•─
مهم ترین دغدغه مذهبے همسرم نمازش بود.
نمازش را حتما اول وقت و تا جایے ڪه میتوانست به جماعت میخواند. حتما مقید به حضور در مسجد بود.
حتی اگر مهمان داشتیم، موقع اذان می گفت :
من مے روم نماز و برمی گردم.
گاهی هم نماز جماعت را در خانه برپا مےڪرد.
برای راحتے خانواده در حد توانش ڪار مے ڪرد و زمانی ڪه از ماموریت مے آمد حتے الامکان ما را به مسافرت یڪ روزه هم که شده بود مے برد .
اقا جواد اهل کارهاے بزرگ و فرهنگے بود ولے برای خانواده ڪم نمی گذاشت تا جایی ڪه براے من گل مریم مے خرید و یا گاها اگر دسترسے به خرید گل نداشت از باغچه گل می چید و بہ من هدیه مے داد و همہ این موارد نشان از عشق سرشارش به خانواده بود ولے همه این موارد مانع رفتنش به سوریه نشد زیرا قول و قرار اولمان هم این بود ڪہ همدیگر را برای رسیدن به خدا آماده ڪنیم.
#شهیدجوادمحمدی
#اخلاق_شهدایی
#روایت_عشق
┈┄┅═●🌺●═┅┄┈
@Revayateeshg
گاهےوقتابہشوخےمےگفت:
درجہبراےآبگرمکناست
بہدرجہاعتقادےنداشت،
ودنبالشهمنمےرفت،
روےلباسشهمنمےزد،
مےگفت: درجہروبایدخدابده
تاشهادتنصیبتبشہ !!!
#شهیدجوادمحمدے
#اخلاق_شهدایی
#روایت_عشق
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg
#شهیدجوادمحمدی
#روایت_عشق
#کلام_شهدا
اگر خدا شهادت را نصیبم کرد بنده از شهدایی هستم که در قیامت حتماً یقهی بی #حجاب ها و کسانی که ترویج بیحجابی میکنند را میگیرم ...
@Revayateeshg
گاهےوقتابہشوخےمےگفت:
درجہبراےآبگرمکناست
بہدرجہاعتقادےنداشت،
ودنبالشهمنمےرفت،
روےلباسشهمنمےزد،
مےگفت: درجہروبایدخدابده
تاشهادتنصیبتبشہ !!!
#شهیدجوادمحمدی
#روایت_عشق
#شهیدانه
-----•••🌷🕊🌷•••-----
@Revayateeshg
فاطمه دو یا سه سالش بود که آقاجواد برایش پارچه سفید گلدار خرید. گفت:
«خانم این چادر را برای دخترمان بدوز.
بگذار بهمرور با چادر سر کردن آشنا شود.»
از آن به بعد هر وقت پدر و دختر میخواستند از خانه بیرون بروند، آقا جواد میگفت:
«نمیخواهی بابا را خوشحال کنی؟»
بعد فاطمه میدوید و چادر سر میکرد و میدوید جلوی بابا و میگفت :
«بابا خوشگل شدم؟»
باباش قربانصدقهاش میرفت که خوشگل بودی، خوشگلتر شدی عزیزم. فاطمه ذوق میکرد.
یک روز چادرش را شُسته بودم و آماده نبود.
گفتم:
«امروز بدون چادر برو.»
فاطمه نگران شد.
گفت:
«بابا ناراحت میشود.»
بالاخره هم آقاجواد صبر کرد تا چادر خشک شود و بعد بروند بیرون.
وقتی آقا جواد نماز میخواند، دخترم پشت سر بابایش سجّاده پهن میکرد و همان چادر را سَر میکرد و به بابایش اقتدا میکرد و هر کاری بابایش میکرد، او هم انجام میداد.
راوی
همسرشهید 🌸
#حجاب
#روایت_عشق
#شهیدجوادمحمدی
─┅──🍁──┅─
@Revayateeshg
✍️همسر شهید روایت میکند:
مشهد که بودم دعا کردم #امام_رضا علیه السلام همسری برایم انتخاب کنند که تکیهگاه همهمان باشد.
اولین شغلی هم که به ذهنم آمد پاسداری بود.
اسم جواد محمدی را در مشهد شنیدم،
توی مسجد هم کارهای افطاری با او بود
توی پایگاه بسیج و مسجد مصلا هم اسمش زیاد شنیده می شد...
آمدند خواستگاری، آقاجواد با مامان و بابایش بود.
با آن قدوقواره و شانه های پهن، مثل یک پسربچه ی خجالتی پشت سر بابا و مامانش بود.
آقاجواد بلوز سفید و شلوار کرمی پوشیده بود. کاپشن کرمی رنگی هم انداخته بود روی دستش...
به اتاق که رفتیم با هم صحبت کنیم از من خواست بروم بالای اتاق؛ خانه ی ما بود ولی او احترام می گذاشت...
از زیر چشم که نگاه کردم متوجه شدم مستقیم به من نگاه نمیکند و همین از اضطرابم کم کرد...
#شهیدجوادمحمدی
#خاطراتشهدا
#روایت_عشق
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
@Revayateeshg
فاطمه خانم دو یا سه سالش بود که آقاجواد برایش پارچه سفید گلدار خرید، گفت:
«خانم این چادر را برای دخترمان بدوز، بگذار بهمرور با چادر سر کردن آشنا شود.»
از آن به بعد هر وقت پدر و دختر میخواستند از خانه بیرون بروند، آقا جواد میگفت:
«نمیخواهی بابا را خوشحال کنی؟» بعد فاطمه میدوید و چادر سر میکرد و میدوید جلوی بابا و میگفت «بابا خوشگل شدم؟»
باباش قربانصدقهاش میرفت که خوشگل بودی، خوشگلتر شدی عزیزم، فاطمه ذوق میکرد.
یک روز چادرش را شُسته بودم و آماده نبود، گفتم:
«امروز بدون چادر برو» فاطمه نگران شد گفت:
«بابا ناراحت میشود» بالاخره هم آقاجواد صبر کرد تا چادر خشک شود و بعد بروند بیرون، وقتی آقا جواد نماز میخواند، دخترم پشت سر بابایش سجّاده پهن میکرد و همان چادر را سَر میکرد و به بابایش اقتدا میکرد و هر کاری بابایش میکرد، او هم انجام میداد.
#شهیدجوادمحمدی
#روایت_عشق
#حجاب
@Revayateeshg
ایشان به #حجاب بسی اهمیت میداد و میگفت:
اگه شهید بشم
"اون دنیا حتما یقه بی حجاب ها رو میگیرم!"🌱
#شهیدجوادمحمدی
#روایت_عشق
#تلنگرانه
@Revayateeshg