eitaa logo
روایت عشق🖤
973 دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
3.5هزار ویدیو
159 فایل
﷽ 🔸تبادلツ👇🏻 تبادل باهر تعداد عضوی انجام میشه مهم محتواست😊 ❤️ @Azii0_0zii شما مهمان شهدا هستید😍😊 🌺کپی به شرط صلوات برای ظهور اقا و دعا برای شهادت خادمین کانال😊🌹 🌺لفت به شرط صلوات برای سلامتی آقا eitaa.com @Revayateeshg
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 🌼 ❤️ اگر خدا شهادت را نصیبم کرد،بنده از شهدایی هستم که در قیامت حتما یقه ی بی حجاب ها و کسانی که ترویج بی حجابی میکنند را می گیرم...!!! هرگونه بدحجابی و بی حجابی در کشور جسارتی به حضرت فاطمه الزهرا (س) و زینب کبری (س) و شهداست و سیلی محکمی به آن بزرگواران است. امت حزب الله در صورت مشاهده هرگونه بدحجابی در کشور به جد با هتاکان برخورد خواهند نمود و ذره ای کوتاه نخواهند آمد و اجازه جسارت ، به هتاکین نخواهند داد . شادی روح شهدا ٱللَّٰهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَىٰ‌مُحَمَّدٍ‌وَآلِ مُحَمَّدٍ‌وَ‌عَجِّل‌فَرَجَهُم🌺 @Revayateeshg
اگر شهادت نصیبم شد بنده از آن دستہ شهدایی هستم که یقه بی‌حجاب‌ها و افرادی کہ ترویج بی حجابی میکنند را میگیرم...✌ 🍃 🌼 🌸 @Revayateeshg ─•♡•──♥️──•♡•─
مهم ترین دغدغه مذهبے همسرم نمازش بود. نمازش را حتما اول وقت و تا جایے ڪه می‌توانست به جماعت می‌خواند. حتما مقید به حضور در مسجد بود. حتی اگر مهمان داشتیم، موقع اذان می گفت : من مے روم نماز و برمی گردم. گاهی هم نماز جماعت را در خانه برپا مے‌ڪرد. برای راحتے خانواده در حد توانش ڪار مے ڪرد و زمانی ڪه از ماموریت مے آمد حتے الامکان ما را به مسافرت یڪ روزه هم که شده بود مے برد . اقا جواد اهل کارهاے بزرگ و فرهنگے بود ولے برای خانواده ڪم نمی گذاشت تا جایی ڪه براے من گل مریم مے خرید و یا گاها اگر دسترسے به خرید گل نداشت از باغچه گل می چید و بہ من هدیه مے داد و همہ این موارد نشان از عشق سرشارش به خانواده بود ولے همه این موارد مانع رفتنش به سوریه نشد زیرا قول و قرار اولمان هم این بود ڪہ همدیگر را برای رسیدن به خدا آماده ڪنیم. ┈┄┅═●🌺●═┅┄┈ @Revayateeshg
گاهے‌وقتا‌بہ‌شوخے‌مے‌گفت: درجہ‌براے‌آبگرمکن‌است بہ‌درجہ‌اعتقادے‌نداشت، ودنبالش‌هم‌نمےرفت، روے‌لباسش‌هم‌نمےزد، مےگفت: درجہ‌رو‌باید‌خدا‌بده تاشهادت‌نصیبت‌بشہ !!! ⊱┈──╌♥️╌──┈⊰ @Revayateeshg
اگر خدا شهادت را نصیبم کرد بنده از شهدایی هستم که در قیامت حتماً یقه‌ی بی ها و کسانی که ترویج بی‌حجابی میکنند را می‌گیرم ... @Revayateeshg
گاهے‌وقتا‌بہ‌شوخے‌مے‌گفت: درجہ‌براے‌آبگرمکن‌است بہ‌درجہ‌اعتقادے‌نداشت، ودنبالش‌هم‌نمےرفت، روے‌لباسش‌هم‌نمےزد، مےگفت: درجہ‌رو‌باید‌خدا‌بده تاشهادت‌نصیبت‌بشہ !!! -----•••🌷🕊🌷•••----- @Revayateeshg
فاطمه دو یا سه سالش بود که آقاجواد برایش پارچه سفید گل‌دار خرید. گفت: «خانم این چادر را برای دخترمان بدوز. بگذار به‌مرور با چادر سر کردن آشنا شود.» از آن به بعد هر وقت پدر و دختر می‌خواستند از خانه بیرون بروند، آقا جواد می‌گفت: «نمی‌خواهی بابا را خوشحال کنی؟» بعد فاطمه می‌دوید و چادر سر می‌کرد و می‌دوید جلوی بابا و می‌گفت : «بابا خوشگل شدم؟» باباش قربان‌صدقه‌اش می‌رفت که خوشگل بودی، خوشگل‌تر شدی عزیزم. فاطمه ذوق می‌کرد. یک روز چادرش را شُسته بودم و آماده نبود. گفتم: «امروز بدون چادر برو.» فاطمه نگران شد. گفت: «بابا ناراحت می‌شود.» بالاخره هم آقاجواد صبر کرد تا چادر خشک شود و بعد بروند بیرون.‌ وقتی آقا جواد نماز می‌خواند، دخترم پشت سر بابایش سجّاده پهن می‌کرد و همان چادر را سَر می‌کرد و به بابایش اقتدا می‌کرد و هر کاری بابایش می‌کرد، او هم انجام می‌داد. راوی همسرشهید 🌸 ─┅──🍁──┅─ @Revayateeshg
✍️همسر شهید روایت میکند: مشهد که بودم دعا کردم علیه السلام همسری برایم انتخاب کنند که تکیه‌گاه همه‌مان باشد. اولین شغلی هم که به ذهنم آمد پاسداری بود. اسم جواد محمدی را در مشهد شنیدم، توی مسجد هم کارهای افطاری با او بود توی پایگاه بسیج و مسجد مصلا هم اسمش زیاد شنیده می شد... آمدند خواستگاری، آقاجواد با مامان و بابایش بود. با آن قدوقواره و شانه های پهن، مثل یک پسربچه ی خجالتی پشت سر بابا و مامانش بود. آقاجواد بلوز سفید و شلوار کرمی پوشیده بود. کاپشن کرمی رنگی هم انداخته بود روی دستش... به اتاق که رفتیم با هم صحبت کنیم از من خواست بروم بالای اتاق؛ خانه ی ما بود ولی او احترام می گذاشت... از زیر چشم که نگاه کردم متوجه شدم مستقیم به من نگاه نمیکند و همین از اضطرابم کم کرد... •┈┈•❀🌷❀•┈┈• @Revayateeshg
فاطمه خانم دو یا سه سالش بود که آقاجواد برایش پارچه سفید گل‌دار خرید، گفت: «خانم این چادر را برای دخترمان بدوز، بگذار به‌مرور با چادر سر کردن آشنا شود.» از آن به بعد هر وقت پدر و دختر می‌خواستند از خانه بیرون بروند، آقا جواد می‌گفت: «نمی‌خواهی بابا را خوشحال کنی؟» بعد فاطمه می‌دوید و چادر سر می‌کرد و می‌دوید جلوی بابا و می‌گفت «بابا خوشگل شدم؟» باباش قربان‌صدقه‌اش می‌رفت که خوشگل بودی، خوشگل‌تر شدی عزیزم، فاطمه ذوق می‌کرد. یک روز چادرش را شُسته بودم و آماده نبود، گفتم: «امروز بدون چادر برو» فاطمه نگران شد گفت: «بابا ناراحت می‌شود» بالاخره هم آقاجواد صبر کرد تا چادر خشک شود و بعد بروند بیرون، وقتی آقا جواد نماز می‌خواند، دخترم پشت سر بابایش سجّاده پهن می‌کرد و همان چادر را سَر می‌کرد و به بابایش اقتدا می‌کرد و هر کاری بابایش می‌کرد، او هم انجام می‌داد. @Revayateeshg
ایشان به بسی اهمیت می‌داد و می‌گفت: اگه شهید بشم "اون دنیا حتما یقه بی حجاب ها رو می‌گیرم!"🌱 @Revayateeshg