#ادامه من و آن دختر به خانه پدر بزرگ برگشتیم. پلهای وجود نداشت، به زحمت خود را به طبقه پنجم رساندیم. بالش پدر بزرگ را برداشتیم و با خود بردیم. در سال هایی که دنیا برای ما به آخرش نزدیک میشود، کسی شک نمیکند که باز هم پیرمردی داراییهای ارزشمند خود را داخل بالشش قایم کند. هزاران قطعه الماس ریز و چند قطعه الماس بزرگ، و آدرس یک تونل زیر زمینی پر از کبوترهای سفید. نقشه پدر بزرگ عملی شد و در شب مهتاب سفیدی نتانیاهو به درک واصل شد. برای جنازهاش جایزه گذاشتیم. برای حسن نیت خود در هر کاغذ الماسی ریز گذاشتیم و به پای کبوترها بستیم. سوره فیل را خواندیم و کبوترها را پرواز دادیم. هرکاری از دستمان بر می آمد انجام دادیم. پدر بزرگ هم همین طور بود، هر کاری از دستش بر می آمد انجام میداد. روزنامهها آخرش هم درست و حسابی ننوشتند چه کسی او را به دوزخ فرستاد. ولی چند روز بعد یک نفر آمد و الماس بزرگ را از ما طلب کرد. ما هم دو دستی تقدیم کردیم. حالا آن دختر که سال ها مسئول کبوترخانه پدر بزرگ بوده، به فرزندان غزه درس های جدید میدهد.
✍🏻 ابراهیم قائمی. تهران
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر:
#چالش_نگارشی۳
@revayatehozour
2⃣🔹 ایستاده بود و شدیدا در فکر فرو رفته بود اما چشم هایش به برج سازی همسایه خیره مانده بود. آخر همین چند دقیقه پیش بود که آن انفجار لعنتی، کاخ فقیرانه شان را کن فیکون کرده بود. داشت در دلش به خدا می گفت: مگر گناه ما چه بود که باید خانه امیدمان، ویران میشد؟
فکر کرد شاید تاوان گناهی را پس می دهند که
از آن غافل مانده است! هرچه که بود، اما این را خوب می دانست که همسایه هم بی گناه نیست. اما چرا این ویرانی نصیب او نشد؟
این افکار آزاردهنده را از ذهنش پاک می کند و به طرف خواهرش برمی گردد. او با چشم هایی ملتمسانه به او خیره شده و در صورتش مظلومیتی عمیق موج میزند. با التماس در چشم هایش به برادر می گوید: دلم خیلی برای مادر تنگ است. مادری که تا همین چند ساعت پیش دست نوازش بر سرش کشیده بود و به او وعده یک غذای فوق العاده برای شام را داده بود. مادری که همین چند ساعت پیش، از زیر آوار بیرون کشیدنش و روی او پارچه ای سفید کشیده و بردند.
✍🏻هدی. قم
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر:
#چالش_نگارشی۳
@revayatehozour
3⃣🔹نشسته بودم با برادرم نقاشی میکشیدیم. همیشه نقاشی های برادرم از من قشنگ تر است؛ چون از من بزرگتر هست. ما یک خانوادۀ خیلی کوچکی هستیم. من و داداشم جاسم و پدر و مادرم .
من پدرو مادرم را از دست دادم. الان من و جاسم زندگی می کنیم ، زندگی اینجا خیلی سخت است. اسرائیل و آمریکا غزه رو نابود کردند ولی ما داریم مقاومت میکنیم. تقریباً ۷۳ یا ۷۴ سال است که اسرائیل به ما حمله میکند. ما همیشه از حمایت های ایران می گوییم. اگر ایران نبود، تا الان فلسطین برای اسرائیل شده بود.
غرق در فکر بودم که جاسم سکوت حکم فرمای بینمان را شکست و گفت:
جاسم :_ زَهْرا الشْگَدْ العُمُر إسْرائیل إهنا؟
(زهرا چند ساله اسرائیل اینجا هست ؟)
زهرا :_ المائدری الظن ۷۴ لِنِه
(نمیدونم فکر کنم ۷۴ سال )
من و داداشم، بر شکسته های خانه مان ایستاده ایم و مردم را تماشا میکنیم و حسرت میخوریم که مادرو پدرمان نیستند.
✍🏻 نسیم خالقیان. تهران
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر:
#چالش_نگارشی۳
@revyatehozour
4⃣🔹هر زمان در خانه بازی هایشان تمام می شد و او هنوز از انرژی سرشار بود، افکار و خیالات بچه گانه اش او را به سمت پارک نزدیک خانه شان می کشاند، دست خواهر کوچکترش را می گرفت و دل به دریا زده، از خانه بیرون می رفتند، دم در با صدای نازک و جیغ دار از مامان مثلا اجازه می گرفتند.
_مامان ما داریم میریم پارک.
_چرا بچه ها ؟ بیاین کارتون دارم.
و چون می دانستند که مادر با آن ها کاری ندارد و فقط می خواهد از پارک رفتن منصرف شان کند، با یک فریاد لبخند آمیز دیگر می گفتند:« نه مامان، ما از بازی توی خونه خسته شدیم ، خداحافظ...» و طوری می رفتند که تا مادر چادر رنگی دم دستی اش را روی سرَش می انداخت و ، به درِ خانه می رسید، دیگر بچه ها در کوچه دیده نمی شدند! آن ها به همان جایی می رفتند که بعضی شب ها به همراه مادرشان با فلاسک چای ،چند فنجان ، قندانی دربسته ، فرشی سبک و کوچک و مقداری خوراکی به آنجا می رفتند، بازی می کردند. در بین بازی هر از چند گاهی به مادر سر می زدند و دوباره با خنده های قاه قاه و بی ریای کودکانه می دویدند و به سمت تاب سرسره می رفتند. منتظر می ماندند تا پدر از سر کار برگردد، چای بنوشد و خستگی در کند. و در آخر، دور سفرۀ کوچک شان می نشستند و شام دست پخت مادر را که با نان و سبزی تازه خوردن داشت، در صفا و صمیمیت وصف ناشدنی میل می کردند. و کم کمک دست در دست پدر و مادر به آپارتمانشان بر می گشتند.👇
.
#ادامه هنوز در پارک مشغول بازی بودند که چند صدای مهیب در جا به زمین میخکوب شان کرد. این صداها را قبلا هم شنیده بودند و از تلویزیون محله های ویران شدۀ شهرشان و آوارگی هم شهریانشان را دیده بودند. با شنیدن صدای اصابت موشک های دشمن، صدای جیغ، داد و فریاد مردم محله، وحشت زده به طرف هم دویدند. دست گرم خواهر برادری همدیگر را که گرفتند، انگار کمی احساس امنیت در تن ترسان و لرزانشان جان گرفت. آنان با اضطراب تمام و گریه کنان به سمت آپارتمانشان می دویدند. در مسیر، در گوشه کنارها پناه می گرفتند تا آسیب نبینند و دوباره با اطمینان بیشتر شروع به دویدن می کردند. از سر کوچه که آپارتمانشان را دیدند، رمق از دست و پایشان رفت. وحشت کرده بودند. عماد خواهرش را در آغوش کشید و در حالیکه به آپارتمان سوراخ شده و ویرانشان می نگریست به خواهرش گفت:« نگران نباش هانیه جان! بیا زود برویم مادر را ببینیم. او حتما نگران ما و تنهاست.» هانیه گفت:« نه آنجا خانۀ ما نیست» و اشک می ریخت. هر دو به سمت خانه دویدند و متعجبانه دیدند که فقط از آپارتمانشان یک اسکلت آجری مانده است. از پله های نیمه فرو ریخته که بالا می رفتند، هر دو مادرشان را صدا می زدند و امیدوار بودند که بلائی بر سرش نیامده باشد.👇
.
#ادامه به طبقۀ خودشان که رسیدند، هیچ کس نبود و هیچ چیز هم سر جایش نبود. هر چه گشتند اثری از مادرشان نیافتند. تنها و بی پناه کنار پنجرۀ فروریختۀ پذیرایی شان ایستادند و با نگاهی معصومانه به افق قابل دید، در دل سلامتی پدر و مادر مهربانشان را از خداوند خواستند. اصلا برایشان مهم نبود که تمام دوست داشتنی هایشان، دنیای اسباب بازی ها و عروسک هایشان در اندک زمانی به زیر خاک رفته است. بله فقط و فقط برای آمدن یکی از والدین شان لحظه شماری می کردند. چند دقیقه بعد، مادر که با شنیدن صدای انفجار سراسیمه خانه را ترک کرده و برای یافتن فرزندانش بیرون رفته بود. پس از نیافتن بچه ها کوچه را به تاخت می آمد و با خود می گفت:«خدا کند اتفاقی برایشان نیفتاده باشد و هی با گریه صدا می زد، عماد؟هانیه؟»
عماد و هانیه که از دور صدای آشنای مادرشان را شنیدند بی تاب و بی قرار بودند تا او را ببینند؛ اما می دانستند که در آن شرایط نباید از هم جدا شوند و به جاهای دیگر ساختمان بروند. پس منتظر شدند که مادر به خانه برود، مادر که رسید آنان را بغل کرد و بوسید و سه تایی با هم خدا را به خاطر در کنار هم بودن شکر کردند؛ اما هر چه به انتظار پدر نشستند به خانه برنگشت انگار او در محل کارش به دیدار خداوند رفته و به شهادت رسیده بود.
✍🏻 رفعت حسنی.خراسان جنوبی
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر:
#چالش_نگارشی۳
@revayatehozour
5⃣🔹منظره ای دلگیر
زنگ مدرسه به صدا درآمد. زهرا با شادمانی بندهای کیفش را روی شانه اش محکم کرد تا بتواند تا خانه با برادرش رضا مسابقه بدهد. با شنیدن عدد سه، دویدن آغاز شد. با کفش های صورتی اش به سرعت می دوید. در هر لحظه که از برادرش پیشی می گرفت، انگیزه اش دوچندان میشد؛ اما ناگهان صدای انفجار بلند شد. صدای انفجار، سوت پایان مسابقه بود. گردو خاک تمام محله را پرکرده بود و چشم ها نمیتوانستند به وضوح ببینند.
نفس نفس زنان به خانه رسیدند. دیوار ها سوراخ شده اند و کف اتاقش با آجر و سیمان های خورد شده پوشیده شده است. تمامی دلخوشی هایش را در زیر قدم هایش حس میکرد. عروسک و اسباب بازی ها تکه تکه شده بودند. توجهش به برادرش جلب میشود، در کنار دیوار ایستاده است و از جای خالی پنجره به خیابان نگاه میکند، پاهایش سست شده. کاش می شد خانه ها را دوباره ساخت!
✍🏻 حوریا. خراسان رضوی
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر:
#چالش_نگارشی۳
@revayatehozour
6⃣🔹هرچه گشته بود، آخر عروسک موطلایی خواهرش پیدا نشد. شاید موقع انفجار از خانه بیرون افتاده بود و یا شاید هنوز زیر تکه های فرو ریخته از دیوار بود. وقتی حریر اشک، مردمک قهوهای چشمان خواهرش را پوشاند، طاقت نیاورد. سعی کرد تمام هیجان ممکن را در صدایش جاری کند و بعد با چشمانی که از خوشحالی گشاد شده بودند گفت:« راستی از پنجرۀ اتاق من بیرونو دیدی؟؟
لب های آویزان شدۀ دخترک سرجایش برگشت و این بار سوالی نگاهش کرد.
دست کوچکش را گرفت و به گوشهای از خانه برد که روزی اتاق او بود؛ اتاقی که شاهد خنده ها و بازی های کودکانهی او بود.اما حالا...
آرام آرام و درحالی که مراقب جای قدم هایش بود جلو رفت و کنار پنجره ایستاد.
دخترک که به او رسید دوباره لبخند پهنی به صورت آورد و گفت:« اون جا رو دیدی؟ اون گوشه کنج دیوار رو نگاه کن.»
دخترک روی پنجۀ پا خود را بالا کشید و به همان جا که برادرش اشاره کرده بود نگاه کرد. کبوتر سفیدی که قبلا همسایهشان بود آرام درون لانه نشسته بود. همان کبوتری که با شروع جنگ، دیگر به خانه نیامده بود. همانی که دخترک بعد از رفتنش تا صبح اشک ریخته بود.
حالا آمده بود و دوباره زندگی را از سر گرفته بود. لبخند از صورت برادرش به لب های او سرایت کرد و با شوق گفت:« اون هم مثل ما برگشته...»
بعد از مکث کوتاهی با نگرانی گفت: «نکنه دوباره بره؟؟»
پسرک با لبخند اطمینان بخشی گفت:«نه! اون همین جا میمونه. ما هم همینجا میمونیم. مطمئن باش. چون اونایی که اینجا جایی نداشتن برای همیشه رفتن.»
زینب جاودان. هرمزگان
اگر از این داستانک خوشت اومد،
بهش رای بده و جایزه بگیر:
#چالش_نگارشی۳
@revayatehozour
🏆 وقت رای دادنه
#چالش_نگارشی
.
داستان شماره 1⃣ آقای قائمی
داستان شماره 2⃣ خانم هدی
داستان شماره 3⃣ خانم خالقیان
داستان شماره 4⃣ خانم حسنی
داستان شماره 5⃣ خانم حوریا
داستان شماره 6⃣ خانم جاودان
شما از کدوم داستانک بیشتر خوشتون اومد؟ کدومش روایت هنرمندانه تری از این عکس داشت؟
عدد و شماره داستان مدنظرتون رو بفرستید برامون. فقط عدد!
@rvhz_admin👈 اینجا عدد بفرستید
.
🎁 رای بده جایزه بگیر🎁
اگر داستان های چالش هر ماه رو بخونید
و به داستان مورد علاقه تون رای بدید
سه تا اتفاق مهمممممم میوفته:
▪️به بهانه چالش، هرماه دارید چندتا داستانک میخونید و بررسیش میکنید! خیلی مغتنمه..
▪️رای شما نشون میده چقدر فرد پیگیر و سمجی هستید! شرط عضویت در مجموعه ما سماجته.
▪️یه جایزه ناقابل از ما میگیرید.
روح تون شااااد نوش جونتون!!
▪️به اون نویسنده روحیه میدید.
و باعث میشید بیشتر تلاش کنه تا متن بهتری بنویسه.
شد چهارتا اتفاق؟!🙄😅
.
✅ علاوه بر رای دادن
اگر نظری نسبت به محتوا و نوع نگارش داستان ها داشتید، حتما بهمون بگید تا به نویسنده ها منتقل کنیم.
.
برای رشد دادنِ همدیگه وقت بگذاریم🙏
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما هم دوست دارید به همین قشنگی نقاشی بکشید؟😍
.
.
.
هنوز دیر نشده!
کافیه فقط سه روز وقت بگذارید
بیاید لذتش رو تجربه کنید.
برای شرکت مجازی یا حضوری در کارگاه #نقاشی_دیجیتال اینجا پیام بدین:
@rvhz_admin
💬 یه بار از اساتید #سه_لقمه پرسیدیم
شما یک شبه به اینجا رسیدید؟
وسایل قدیمی شون رو نشون دادند
و گفتند: نَـــــــــخـِــــــــــــیـــر!
ما اوایل..اون قدیما..
با همین وسایل کار میکردیم☝️
قلم نوری بامبو و دوربین کنون ضعیف
هنوزم تو بعضی کلاس ها میاریم،
که هنرجو ببینه با همین هم میشه،
به خوبی عکاسی کرد و نقاشی کشید.
عکس واقعی وسایل اساتید رو ببینید.
تازه شاید شما با کمترین از این شروع کنید😳
⚠️ در هنر، ابزار شرط نیست.مهارت شرطه!
@rvhz_admin :از اینجا شروع کن
.
May 11
🔴 بابا در #معدن_طبس جان داد؟
این روزها، حس و حال طبس شبیه پلاسکو شده. دوست داری خودت رو دلداری بدی که مثلا شاید کسی هنوز زنده باشه. انگار تلخی معدن یورت سال ۹۶ دوباره زنده شده. اما #روایت حادثه، از خودش خیلی مهم تره. از فریادهای ژورنالیستی و تکراری عده ای که فورا دنبال پتک ناکارآمدی میگردند تا مطالبات به حق کارگران رو زنده کنند که بگذریم، به عده ای میرسیم که مثل همیشه حس تلخ ناامیدی رو به جامعه تزریق میکنند. انگار #معدن_طبس بهانه تازه ای شده برای تکرار صحنه بدبخت جلوه دادن وضع ایرانی ها.
اما در حرکتی عجیب تر، اول مهر و بابا نان داد، بدون منطق موجهی با حادثۀ معدنچیان گره میخوره و این ادبیات حسابی وایرال میشه: بابا جان داد! مهری که با بی مهری شروع شد! و هنرمندان هم روی همین موج، آثاری رو جهت همدردی تولید میکنند.
حالا در این موقعیت تلخ،
دانش آموزان هم هفته اول مهر با این واژه ها مواجهند: فاجعه دردناک؛ بدبختی؛ مهری که با مرگ شروع میشه ؛ایران آشفته؛ مردمی که دارند جون میدند!
🔚 این، غایتِ روایتِ غالب این روزهاست از #معدن_طبس
🔥 چرا به جای دامن زدن به «بابا جان داد»، کاری نمیکنیم که از معدن کار زحمت کش و شریف، تصویری برای بچه ها بمونه از مردی که
در دل خطر هم کار میکنه؟ و هر لحظه ممکنه حادثه ای براش پیش بیاد؟ طوری که بچه ها از معدن کاری بدشون نیاد. معدن کار، سخت کار میکنه. و سخت نون درمیاره. خیلی فرقه بین این روایت، با نگاه اشتباهی که میگه: بابا برای اینکه یه لقمه نون تو این مملکت سیاه دربیاره، جونش رو هدر داد!
⚠️در موج احساسی روایت ها غرق نشیم
@revayatehozour
با سلام و احترام🌿
به همپاهای هنردوست
.
امروز جاتون حساااابی اینجا خالی بود!😃
مراسم افتتاحیه دورۀ سه لقمه رو در کافه کتاب برگزار کردیم، با هنرجوها آشنا شدیم و کلی خوشمزه جاتِ باحال نوش جان کردیم🍰☕️
#سه_لقمه
#مانما
@revayatehozour
همپای غیرساده! تشکر✊تشکر✊
این بخشی از نظرات شماست نسبت
به داستانک های #چالش_نگارشی۳
حقیقتا رقیق شدیم🥲 انتظار نداشتیم
انقدر خوب چالش رو همراهی کنید،
و برای نویسنده ها نظر بفرستید.
نظرات دلسوزانه شما، قطعا به نویسنده ها
کمک میکنه تا بهتر بنویسند و در چالش های بعدی قوی تر شرکت کنند.
@revayatehozour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻بیاین برگردیم به ۲۰۰۰ سال قبل!!!
_چرا ایران باید کلا حذف بشه؟
_طرح ابراهیم چیه؟
_کی داره این بازی رو بهم میزنه؟
@revayatehozour
☑️ برآمده از فرهنگ عامه...
.
خطی از کتاب «روایت و کنش جمعی»
نوشتۀ فردریک دبلیو میر | نشر اطراف
🔻برای دیدن بخش های دیگر کتاب،
روی هشتک ها بزنید:
#روایت_و_کنش_جمعی
#معرفی_کتاب
@revayatehozour
🛎 اولین لقمه | کارگردانی کلیپ
عطر ملایم قهوه، بوی نم بارون،
موسیقی آرومی که در کافه پخش میشد،
و خبر شهادت تلخ سید حسن نصرالله، باهم مخلوط شده بود. شوکه و ناراحت نشسته بودیم توی کافه تا کارگاه شروع بشه.
اما استاد نجار، آنچنان طوفانی و باحال
کارگاه رو شروع کرد که تلخی حالمون رو
گذاشتیم یه کنج دلمون و با قدرت کارمون
رو ادامه دادیم💪 جاتون خالی بود حسابی!
#سه_لقمه
#مانما
#روایت_همچنان_باقیست
@revayatehozour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ::. ما نَمــــا .::
صبحمون رو پرقدرت شروع کنیم!
با نمایی از کارگاه تدوین کلیپ
#سه_لقمه
#مانما
@revayatehozour