eitaa logo
::. روایتِ حضور .::
1.2هزار دنبال‌کننده
442 عکس
148 ویدیو
18 فایل
💠 مجموعۀ فرهنگی هنری روایتِ حضور 💠 جریان ملی راویان جوان هنرمند✨ با قصه ها دنیا می‌سازیم! • باهامون گپ بزن: @rvhz_admin • بهمون زنگ بزن: ۰۹۱۰۳۱۳۴۳۱۶ • بهمون سر بزن: تهران.خ انقلاب.چهارراه کالج
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺 اگر حسین بن علی بود چه می کرد؟ این اثر که روایتی هنرمندانه از ماجرای مقاومت امروز و دیروز حق علیه باطله، به سبک پرده های نقالی قدیمی کشیده شده و برای مخاطب ایرانی، نقاشی های قهوه خانه ای رو تداعی میکنه. [زوم کنید،لذت ببرید❤️] @revayatehozour
::. روایتِ حضور .::
📝چالش نگارشی مهر وارد راه پله شدم. صدای خنده های مرد همسایه بالایی و دخترکش کل ساختمان را برداشته ب
. با سلام و احترام🌿 به همپاهای هنرمند . مهر رو یادتونه؟ این ماه داستاناتون خیلی اووف بود!!🤩👌 وقتشه کارها رو منتشر کنیم. لطفا با عشق بخونید و صبوری کنید تا همش بارگزاری بشه و از شنبه بهشون رای بدید. . [اگر نمیدونی قضیه چالش چیه اینجارو ببین] .
1⃣ وارد راه پله شدم. صدای خنده های مرد همسایه بالایی و دخترکش کل ساختمان را برداشته بود. لبخندی پر حسرت گوشۀ لبم جا خوش کرد. یاد روزی افتادم که با پدر تاب بازی می کردیم. من در اوج کودکی از ته دل قهقهه میزدم و پدر با شوق فراوان و هربار با شدت بیشتری مرا عاشقانه تاب می داد و مملو از عشق و محبت خویش می کرد. روزهای خوشی که هربار یادآوری اش یک دریا اشک، از من به سرقت می برد. با گوشۀ آستین، اشکم را پاک میکنم. زل می زنم به قاب عکس پدر که روبرویم بر دیوار اتاق نصب شده. چشمانش مثل دو الماس گرانبها می درخشد. الماس هایی که هربار نگاهم می کردند، تمام غصۀ دنیا را فراموش می کردم و برای لحظاتی غرق در شگفتی و آرامشی وصف نشدنی می شدم. آه چقدر دلم برای نوازش های پدر تنگ شده‌. برای دستان گرما بخش و نگاه پر از امید او که مرا در اوج خوشبختی فرو میبُرد. هیچ وقت آن روز را از یاد نمی برم که مادر سراسیمه و با اشک فراوان آمد مدرسه دنبالم و مرا با خود برد. به او خبر داده بودند پدر تصادف کرده و بیمارستان بستری است. پدری که فقط دو روز در کما به سر برد و سپس با دنیایی که قدر او را نمیدانست وداع گفت. آه ای پدر! چه زود دخترک خویش را با دنیای پر از سختی رها کردی و تنها گذاشتی. کاش تا ابد تکیه گاهم میماندی. کاش میدانستی که این روزها چقدر به آرامش نگاه و گرمای عمیق دستانت محتاجم. ✍🏻هدی. قم اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر: @revayatehozour
2⃣ وارد راه پله شدم. صدای خنده های مرد همسایه بالایی و دخترکش کل ساختمان را برداشته بود. لبخندی پر حسرت گوشۀ لبم جا خوش کرد. یاد روزی افتادم که من و باران در خانه بازی می کردیم و از ته دل می خندیدیم. احساس کردم پاهایم توان ندارد. تمام رگ و پیوند دلم به هم می پیچید. سرم سیاهی رفت و روی زمین افتادم. از وقتی که دیگر خنده‌های باران نبود، دیدن هر دختری با موهای مشکی بافته، شنیدن صدای خنده هر بچه‌ای، زمستان و پاییز و بهار و هر لحظه‌ای که باران می بارید همینقدر وجودم را به تلاطم می‌انداخت. صدای بهار مدام در سرم میپیچید. بی احتیاطی تو، امروز و فردا کردن های تو کار را به اینجا رساند. اگر ترمز آن ماشین لعنتی را تعمیر کرده بودی، الان به جای کیف و لباس مدرسۀ بارانم، خودش را بغل میکردم. لعنت به تو مرتضی! لعنت به تو! کنار چارچوب در خانه وا رفته ام و سرم را به دیوار می‌کوبم و مدام تکرار میکنم «لعنت به تو مرتضی! ای کاش تو هم مرده بودی. ای کاش یک بار برای همیشه مرده بودی...» دیدن خانه خالی ... دخترک هشت ساله.. شنیدن صدای باران... صدای ناله‌های بهار... صدای خنده دخترک مرد همسایه... ای کاش ماشین را تعمیر کرده بودم... ای کاش...ای کاش...ای کاش یکبار مرده بودم. ✍🏻خورشید مصباح. تهران اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر: @revayatehozour
3⃣ وارد راه پله شدم. صدای خنده های مرد همسایه بالایی و دخترکش کل ساختمان را برداشته بود. لبخندی پر حسرت گوشۀ لبم جا خوش کرد. یاد روزی افتادم که با ذوق و شوق جلوی آینه به خودم نگاه می کردم و به شبی که گذشت فکر می کردم. شبی که با یک دنیا رویا بهت جواب بله دادم. به آیندۀ مان فکر میکنم. به بچه هایمان، به دخترمان که با عشق نگاهش میکنی، با او بازی میکنی، صدای خنده هایتان میپیچد اما؛ یک تیر میخورد به رویاهایم. تیری که در سوریه خورد به پهلویت و اول اسمت یک «شهید» آمد. خودت که سال ها بعدش نیامدی. صدای خنده میپیچد در راه پله. من در را باز میکنم و میروم که میروم. ✍🏻 نازنین صفری.تهران اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر: @revayatehozour
4⃣ وارد راه پله شدم. صدای خنده های مرد همسایه بالایی و دخترکش کل ساختمان را برداشته بود. لبخندی پر حسرت گوشۀ لبم جا خوش کرد. یاد روزی افتادم که همراه پدرم از پله های همان ساختمان به طبقه پایین می رفتم غرق در دنیای کودکانه با ظرافت دخترانه انگشتانم را در لابه لای موهای فر فریی خود فرو کرده بودم که با فشردگی که در دستم ایجاد شد توجهم به صورت پدرم جلب شد. برای چند دقیقه دنیا اطرافم متوقف شد. انگار در دنیای اسرار آمیز قرار گرفتم. دستم، پاهایم، فکرم، همگی باهم شروع کردند به رشد کردن تا من تبدیل به سنگ صبور پدرم شوم. انگار یک فنجان قهوه بدون شکر مرا مهمان کردند. آخ شانه هایم چقدر درد میکند. گاهی برای یک دختر با قلب اکلیلی، این حجم از غم خیلی گران تمام می شود. قصۀ زندگی من، آنقدر تلخ شروع شده و ادامه پیدا کرده که الان جز فرار از نشانه هایش راه چارۀ دیگری ندارم. خب وقتش است که با آهنگ «دوست دارم زندگی رو» به محل کارم پناه ببرم. میدانی، گاهی تصاویر در جلوی دیدگان ما خلق می شود که درد ما را زیادتر می کند. پس نباید خودت را زیاد درگیر خاطرات کنی. من از تجربۀ زندگی ام، در راستای آینده استفاده کردم. امضا برترین کارآفرین با حمایت از بیماران ام اس ✍🏻 زحل. تهران اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر: @revayatehozour
5⃣ وارد راه پله شدم. صدای خنده های مرد همسایه بالایی و دخترکش کل ساختمان را برداشته بود. لبخندی پر حسرت گوشۀ لبم جا خوش کرد.یاد روزی افتادم که تازه آمده بودیم اینجا. موسیو ایستاده بود در پاگرد پله ها و مراقب بود در و دیوار را زخمی نکنیم. با زحمت ریز میشوم و پاگرد بالا را دید میزنم. جلوی در خانه ی موسیو حمدی چند جفت کفش بچگانه پشت سر هم کنار دیوار است. یاد آن روز ها می افتم. از مطب که برمی‌گشت، یک تق کوچک می‌زد به در.نایا همانطور که با ادا و اطوار موسیو را تلفظ می‌کرد می دوید به سمت در. حمدی می‌نشست روی زمین. دست می‌کرد و از جیب پالتوی نیم دار قهوه ای اش شکلات در می آورد و می داد دست نایا. بعد هم لپش را می‌کشید و از جایش بلند میشد. تعهد عجیبی داشت که حتما حتی اینجا که هر دو عرب بودیم باز هم فرانسوی صحبت کند. خیلی غلیظ و درهم برهم میگفت:«احمد این زن ها بلای روحند؛ اما از این دنیا یک دختر شبیه نایا طلبکارم.» یاد زن ستیزی احمقانه اش می افتم و خنده ام می‌گیرد از اینکه او هم در نهایت به دام افتاد. کلید را می اندازم توی در و می چرخانم. بعد از دوسال حالا باز اینجا هستم. فرانسه. در را باز میکنم. چشمم را دور خانه می چرخانم. وقتی داشتیم برمی گشتیم لبنان، جز لباس های تنمان چیزی برنداشتیم. همه چیز سر جای خودش است. پرده ها را کنار میزنم. نور پخش می‌شود وسط هال. پخش می شوم وسط خانه و بازی نور و گرد و خاک را تماشا می کنم. نایا هم بازی با نور را دوست داشت. کوسن ها را ردیف می‌کرد کنار هم. میکوبید رویشان و گرد و خاکی که در هوا معلق میشد را تماشا می‌کرد. نوشتن رسالۀ دکتری ام را شروع کرده بودم که تصمیم گرفتم فوزیه و نایا را هم بیاورم اینجا. فوزیه راضی نمیشد همراهی ام کند. مادرش سخت مریض بود و کسی را حوالی قانا نداشتند تا بتواند نگهداری اش کند. بعد از دو ماه رفت و آمد دایی اش راضی شده بود برای یک سال برود و با مادر فوزیه زندگی کند. روزهای بمباران پای تلویزیون بودیم و اخبار را دنبال می کردیم. فوزیه نگران بود. دستش به هیچ کاری نمی‌رفت. حتی دیگر حوصله ی نایا را هم نداشت. شرایط لبنان هیچ خوب نبود. اما چاره ای نداشتم جز اینکه او را برگردانم. ما هر دو در قانا بزرگ شده بودیم. خانواده ام سال ها بود که مهاجرت کرده بودند به فرانسه. اما فوزیه و خانواده اش همانجا زندگی می‌کردند. من هم به او قول داده بودم که بعد از ازدواج لبنان بمانیم. روز بمباران روستا من آنجا نبودم. وقتی برگشتم حتی نمی‌توانستم راه خانه را درست تشخیص دهم. همه چیز تبدیل شده بود به تلی از خاک. نیروهای امداد در حال آوار برداری بوند. زنان و کودکانی را در می آوردند که معمولا از ترس یک گوشه کز کرده بودند و همانطور در آغوش هم شهید شده بودند. خانه را که پیدا کردم، چهار جنازۀ کوچک و بزرگ را کنار هم گذاشته بودند و رویشان پارچۀ سفید انداخته بودند. به نیروهای امداد گفتم اهل این خانه ام ولی پارچه ها را کنار نزدم. نشستم کنار پارچۀ کوچک تر. دوست داشتم نایا همانطور شاداب و خندان بماند. صورتم را گذاشتم جایی که احتمالا سرش بود. دوست نداشتم وداع تلخی باشد. اشک هایم پارچه را خیس کرده بود. خودم را کشیدم عقب و منتظر نشستم تا روند انتقالشان انجام شود. صدای یک تق کوچک می آید. از چشمی بیرون را نگاه میکنم. موسیو حمدی پشت در ایستاد. تا در را باز میکنم، محکم بغلم می‌کند. همان روز ها برایش ایمیل زدم و گفتم که چطور خانواده ام را از دست دادم. عربی صحبت می‌کند. از میان اشک هایش آرام در گوشم می‌گوید:« متاسفم احمد. روح نایا کوچولو در آرامش است.» خودش را جمع و جور میکند و کمی عقب می‌رود. به پاهایش نگاه می‌کنم. دختر کوچکی محکم شلوارش را چسبیده. حمدی بلندش می‌کند و می‌گیردش سمت من. دخترک حسابی می‌ترسد و خودش را جمع می‌کند. موسیو سرش را می آورد نزدیک و می گوید:« اسمش را گذاشتم نایا.» دعوتشان میکنم بیایند تو. حمدی جوری که انگار منتظر دعوتم باشد زودتر از خودم وارد خانه می‌شود. نایای کوچکش را می‌گذارد زمین و میرویم سمت هال. دخترک قبل از اینکه بگویم خودش اسباب بازی ها را پیدا کرده. می آید و کوسن ها را می‌ریزد وسط اتاق. با دست محکم می‌کوبد رویشان و گرد و خاکی که در هوا معلق می‌شود را تماشا می‌کند. ✍🏻 سارا. تهران اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر: @revayatehozour
6⃣ وارد راه پله شدم. صدای خنده های مرد همسایه بالایی و دخترکش کل ساختمان را برداشته بود. لبخندی پر حسرت گوشۀ لبم جا خوش کرد. یاد روزی افتادم که خودم و بابا خوش خیال و آزاد از هفت دولت، دنیا را میگذراندیم. همان روزهایی که دست های کوچکم در دستانش قفل میشد و مسیرهایی را پیاده روی میکردیم. لبخند میزدم در ذهنم. چون می دانستم حال دلشان الان چطور است. الان وسط خود زندگی کردن بودند، نه اینکه فقط اسمی ازش باشد. خواستم در را کامل ببندم که صدای مرد را شنیدم: «بابا جون میرم ماموریت. مامان رو اذیت نکنی. باشه بابا؟» و دختری که از گوشه بالایی پله دیده میشد که ناز می کرد و نوازشی پدرانه که نصیب موهای بلندش میشد. پدر ساک به دست با فرم لباس یکدستی از پله ها پایین آمد و در کسری از ثانیه صدای بسته شدن درب ساختمان، تیری شد به حال خوشِ ثانیه ای قبل. ✍🏻 سارینا صراحی. تهران اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر: @revayatehozour
7⃣ وارد راه پله شدم. صدای خنده های مرد همسایه بالایی و دخترکش کل ساختمان را برداشته بود. لبخندی پر حسرت گوشۀ لبم جا خوش کرد. یاد روزی افتادم که با پدرم راضی نشدم به مهد کودک بروم. آخر من از کودکی با صدای مهربان و خندان پدرم غریبه شده بودم. من به تصویر مردی که اقتدارش پشت سردی و گاهی خشونت مخفی شده بود عادت کرده بودم. و یک فاصلۀ بزرگ... پشت در یک دختر بود شبیه خودم. پر از شور و احساسات لطیف دخترانه. و من حالا به یاد خنده هایی دیگر افتادم. رویای ۵ سال پیش با همچین صدایی، همچین خنده هایی، چطور با شتاب پله های فروشگاه را بالا رفت و چه رویاهایی که برای خودش نساخت. حالا باید از پله ها پایین می‌آمدم. ۵ طبقه با همسایه بالایی فاصله می‌گرفتم. صدا دور و دور تر شد؛ اما من را با خود برد به گذشته ای که امروز و فرداهای من شده. آن خنده های کاریزماتیک، آن لحن دل انگیز، آن عطر مخصوص که راه پله را هم دیوانه کرده بود، آن جملاتِ ناب برای شیدا شدنِ یک دخترِ، همه برایم آشنا بود. یواش یواش پله ها را پایین آمدم. سال های پیش؛ یک گفتگوی کوتاه با یک خریدار. چند لحظه، چقدر برایم طولانی شد! و با رویای من چه کرد! از خود بی خود شدم. و تکرارش علت حال خوشم شده بود. او چقدر آزاد بود و رها. چه خوب از خودش میگفت و از من. بدون هیچ حصری در اطرافش، در نگاهش، زندگی می کرد. همینقدر دلکش می‌خندید و من با او می‌خندیدم. گذشتم از هرچه گذشته ها بود. آخر دیگر برایم جذاب نبود. رسیدم به پله های بعدی انگار برای چشمان من فقط او بود. برای گوش هایم فقط زنگ صدای او. آدم های قبلی روزگارم را نمی دیدم، نمی شنیدم، تلاش میکردند، چه بی فایده... او درون من معجزه ای کرده بود. اصلا شبیه آدم های قبل از امروزم نبود. جذاب بود و دلربا. او زبانِ دلم را از خودم بهتر می‌دانست. او با من آشنا تر از خودم بود. شاید هم من خیلی با رویای درونم بیگانه بودم. انگار هر بار با اسم من شعر می‌سرود و من مدهوش می شدم. آنقدر غرق در رویای او شدم، که یادم رفت از اصلِ حال و احوالش جویا شوم. همین‌که شبیه کسی نبود، برایم کافی بود. یک زندگی فوق‌العاده، یک ظاهر عالی، بی نظیر، دلچسب دیگر برایم باطن را بی مفهوم کرده بود. او متمایز بود. باورهای قدیمی ام، آنچه که ریشه ام بود انگار کنار او درونم پنهان می شدند! پایم را روی پله ی بعدی گذاشتم صدای آدم های گذشته ام نامفهوم بود. اصلا..شاید..اما..اگر..فقط گاهی شبیه او مرا دیده بودند؛ حس کرده بودند؛ این اندازه سرگشته و حیران نمی‌شدم و این اندازه با خودی ها غریبه. رفتم به پله ی بعدی حالا رسیدم به همقدم شدن. قرار بود همراه باشیم و همدل. باید مثل او از حد و مرزهای دست و پا گیر رها می شدم. مثل او آزاد اندیش و پیروز. رها از هرچه شبیه بند و زنجیر است. رها شدم. رهای رها ... آنقدر در فکر فرو رفتم که پله را ندیدم و زمین خوردم! و حالا دارم به پله های پایین تر نزدیک می شوم. در این مسیر عمری گذشت تا فهمیدم هر زیبایی، هر آزادگی به مفهوم زندگی آرمانی و رویایی من نیست. و من رویا را نشناخته بودم. حال دیگر رسیدم به خانۀ خودم با دردی که رهایم نمی‌کند. صدای مرد همسایه همچنان بلند و گیراست برای دخترک. برای همسایه ها اما برای من دیگر نه. او می خندد و می خنداند. و من حالا با واقعیت اصلی و اصیل رویا، روبه رو هستم. من پایین تر از او ایستادم غرق در حقیقت، لبخند تلخم را اشک هایم نوازش می کند. دیگر حالا رسیده ام به خانه. خسته، درمانده. فقط با یک خیال. ای کاش هیچگاه رویایم را به خوابی مصنوعی، نمی فروختم. نفروشم. ✍🏻 نادیا کیانی.اصفهان اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر: @revayatehozour
8⃣ وارد راه پله شدم صدای خنده‌های مرد همسایه و دخترکش کل ساختمان رو برداشته بود . لبخند ی پر حسرت گوشه ی لبم جا خوش کرد. یاد روزی افتادم که آقا مهدی قبل آخرین سفرش، کلی با پریا بازی می کرد و با شوخی هایش او را طوری می خنداند که از خنده ریسه می رفت. هر چند کار همیشگی‌اش بود؛ ولی برعکس زمان های دیگر، که کم فرصت بود و نمی رسید خیلی با من و پریا وقت بگذراند؛ آن روز تمام روز با ما بود. کمک من آشپزی کرد؛ ظرف شست و یک دل سیر با پریا بازی کرد. به چهره دوست داشتنی اش که نگاه میکردم، برق چشم هایش یک جوری بود. همان روز با همه شادی هایمان حس غریبی داشتم. کمی مکث کردم تا بیشتر صدای خنده‌های پدر و دختر را بشنوم. هر از گاهی صدای ریز خندۀ مادر خانواده هم می آمد. یک لحظه دلم پرکشید. یک جور حس دلتنگی آزار دهنده تمام وجودم را پر کرد. با حال بدی کلید انداختم و وارد خانه شدم. پریا هنوز خواب بود. دلم نیامد صدایش کنم. برعکس موقع بیداری که گاهی شیطنت هایش عصبی ام می کرد؛ اما وقتی می خوابید چهره اش بی نهایت معصوم و دوست داشتنی می شد. درست مثل چهرۀ آقامهدی. اشک هایم که بی اختیار سرازیر بود را پاک کردم. رفتم در آشپزخانه به خریدم رسیدگی کنم. به پریا قول دادم الویه درست کنم؛ البته با کمک خودش. قبل از اینکه پریا بیدار بشود، باید به کارهای دیگرم می رسیدم. از وقتی پدرش رفته، علی رغم سن کمش سعی میکنم همیشه سرش گرم باشد؛ حتی موقع آشپزی کارهایی را به او می سپارم. در این دو سه ساله، خیلی درد کشیدم. فکر میکنم هیچ دردی بدتر از بی خبری نیست. اینکه نمیدانی یارت، رفیقت، همسرت، الان کجاست؟ زنده است؟ یا ... هر چند فکر نمی کنم کسی که اسیر داعش شده باشد به زنده برگشتنش امیدی باشد. شاید اگر خبر شهادتش می آمد راحت می شدم. غم دوری یک طرف، غم بی خبری از آقا مهدی بیشتر روی سینه ام سنگینی میکند. بی قراری های پریا هم که جای خود دارد. دیروز خانۀ پدرم بودم. دورهمی خانوادگی بود و همه جمع بودند. بچه ها مشغول بازی و شیطنت های بچه گانه بودند. بزرگتر ها هم گرم صحبت. داشتم در آشپزخانه به مادرم کمک می کردم که یک دفعه پریا بدو بدو با چشم های اشکی بغلم کرد. هرچه گفتم چه شده جوابی نداد. فقط آهسته آهسته همانطور که با دست های کوچولویش چشم هایش را می مالید، اشک می ریخت. همانطور که در آغوش گرفته بودمش، در سالن سرک کشیدم. یک لحظه نگاهم بی اختیار خشک شد. دختر خواهرم که تقریباً همسن پریا بود، در بغل شوهر خواهرم نشسته بود و از دست پدرش میوه می خورد. یک آن قلبم تیر کشید. اشکم جاری شد. در دلم دعا کردم خدایا راضی ام به رضای تو. فقط طاقت بی قراری دخترم را ندارم. خودت هوایش را داشته باش و بهش آرامش بده. ✍🏻 معصومه امیدی. چهارمحال و بختیاری اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر: @revayatehozour
9⃣ وارد راه پله شدم. صدای خنده های مرد همسایه بالایی و دخترکش کل ساختمان را برداشته بود. لبخندی پر حسرت گوشۀ لبم جا خوش کرد. یاد روزی افتادم که دختر کوچکی بودم و با مادر بزرگم روی تخت چوبی کهنه که چوب هایش صدا می داد، در حیاط قدیمی خانه شان که وسط آن یک حوض مستطیل شکل که دورش شمعدانی های سرخ چیده بود و داخلش ماهی های قرمز درونش بود می‌نشستیم و سبزی پاک می کردیم. مادربزرگم برایم از خاطرات قدیم تعریف می‌کرد که در بچگی پدر و عموهایم چه آتش هایی که نمی سوزاندند! از اینکه خانه را سه تایی آتش زدند تعریف می‌کرد تا اینکه سر پدرم به لب همان حوض خورده و شکسته بود. دوران بسیار خوبی بود. دلم میخواهد به آن دوران برگردم. به آن دوران که انقدر تنها نبودم. آنقدر در غربت گیر نکرده بودم. آنقدر قلب و روحم در معرض بی محبتی قرار نگرفته بود. دلم برای آن موقع ها که از سر تا ته خانه سفره می‌انداختند و بچه ها قد و نیم قد دور سفره می‌نشستند تنگ شده است. می‌دانستم اگر دیر برسم و سرگرم بازی باشم، سر سفره جایم نمی‌شود و گرسنه میمانم. یاد آن دوران بخیر... دلم برای خنده تنگ شده است. خندۀ عمیق. یک لیوان چای گرم موقع دادن پایانامه که روز و شب درگیر هستی. یک ظرف سوپ داغ موقع سرماخوردگی، یک کیک تولد یهویی که در روز تولدت در بی اهميتي محض به سر می‌بری. آخ از صدای خنده ی از ته دل! آخ از قهقهه زدن! شاید این پدر و دخترک که صدای خنده شان گوش فلک را کر کرده است، با یک دلخوشی خیلی کوچک مثل پختن یک قورمه سبزی که لوبیاهایش یک ور است و سبزی اش یک ور دیگر، شکل گرفته. شاید دست پدرش خورده به پارچ آب یخ روی میز و ریخته توی خورشت، هردو از خنده سرخ شده اند و مجبور شده اند به جای قورمه سبزی که پدرش همان را هم با عشق میخورد، نیمرو بخورند. اما همین هم غنیمت است. دلم برای خیلی چیزها تنگ شده. برای خندۀ شیرین که تا لبم باز شود و دل درد بگیرم، برای یک بغل یهویی از پشت،که بعد پدرم گونه ام را می بوسید، برای خیلی چیز ها... برای چیز هایی که اینجا در سرمای روحی مطلق پیدا نمی‌شود. ✍🏻 زهرا غلامعلی. تهران اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر: @revayatehozour
0⃣1⃣ وارد راه پله شدم. صدای خنده های مرد همسایه بالایی و دخترکش کل ساختمان را برداشته بود. لبخندی پر حسرت گوشۀ لبم جا خوش کرد. یاد روزی افتادم که به خواستگاری مرد همسایه طبقه بالایی جواب رد دادم. فقط به خاطر اینکه تا حالا به ازدواج با یک مرد بچه‌دار فکر نکرده بودم. آنقدر زیبا نبودم که پسری جلوی کافه آسمون بغل دانشگاه، زاغ‌سیاهم را چوب بزند، یا مادر هر هفته به یکی از آن ها جواب رد بدهد. برای همین با خودم عهد بستم که به اولین خواستگاری که زنگ خانه‌مان را بزند، جواب مثبت بدهم به شرط اینکه معتاد نباشد. تنها خط قرمزم همین بود. یک سال بعد از اینکه شریفه خانم مرد، مادرم، مهناز، دخترش را به خانه ما آورد. روی تخت من برایش لالایی خواند تا بخوابد. همینطور که شیشه شیرش را آماده می‌کرد و گفت: «مثل بچگی خودته، خیلی نازه. شریفه خانم خیلی حیف شد. ای کاش بچه مادر داشت. طفلک حبیب آقا. بی مادری خیلی سخته» بارها فقط از مادرم شنیده بودم که بچگی‌ام خیلی ناز بودم؛ اما هیچ وقت نفهمیدم چطور شد که بعدا زشت شدم. مادرم گفت: «آقا حبیب ازت خواستگاری کرده. نظرت چیه دخترم ؟» هنوز حرف نزده بودم که گفت:«خونه و ماشین که داره، شغل دولتی هم‌داره، معلومه دستش به دهنش میرسه. ناراحت این بچه است که بی مادر بزرگ نشه. خودش هم بالاخره مرده و همدم می‌خواد. اینجوری دیگه خیال من هم راحت میشه که تو سر و سامون می‌گیری.» حرف زدنش مثل کسی بود که بخواهد خوشحالی‌اش را پنهان کند. یاد زن فالگیر جلوی کافه آسمون افتادم. هیچ وقت نمی گذاشتم کف دستم را ببیند برای همین از لجش می‌گفت:«تو فقط یه بار وقت داری که بختت بازشه. اونم خود خرت میبندیش.» پدرم هم باهام صحبت کرد. گفت:« زندگی همین است. ثواب زیادی دارد. رضای خدا را در نظر بگیر. ان‌شاء الله که خیر در همین است.» جهیزیه هم هرقدر خواستی با مادر برو بگیر. گوشه ذهنم چیزی خالی بود و به آخرین باری که شریفه خانم دلداری‌ام می‌داد فکر کردم. توی راه‌پله، کنار کاکتوس لب پنجره که گل نداده بود ایستاده بودیم. سر صحبت را باز کرد و بدون مقدمه گفت: «نه اینکه آقا حبیب مرد بدی باشه، کلا میگم. من جای تو باشم اصلا ازدواج نمی‌کنم.»‌ نمی‌فهمیدم به خاطر دلداری من این حرف را می‌زند یا کلا می‌‌گفت. با تردید اینکه عشق اینقدر بی مقدمه نمی‌شود پایم را عقب می‌کشیدم. آنقدر عقب که به حسرت تبدیل می‌شد. حسرتی که هر روز پشت خنده‌هایی که کل ساختمان را بر می‌داشت گوشه لبم جا خوش می‌کرد. و سکوتی که بعد از آن زنی با خنده می‌گفت: «هیس! صداتون کل ساختمون رو برداشته. آبرومون رفت.» ✍🏻 ابراهیم قائمی.تهران اگر از این داستانک خوشت اومد، بهش رای بده و جایزه بگیر: @revayatehozour
🏆 وقت رای دادنه . داستان شماره 1⃣ خانم هدی داستان شماره 2⃣ خانم مصباح داستان شماره 3⃣ خانم صفری داستان شماره 4⃣ خانم زحل داستان شماره 5⃣ خانم سارا داستان شماره 6⃣ خانم صراحی داستان شماره 7⃣ خانم کیانی داستان شماره 8⃣ خانم امیدی داستان شماره 9⃣ خانم غلامعلی داستان شماره 0⃣1⃣ آقای قائمی روی اسامی بزنید داستاناشون میاد. اگر هنوز نخوندید، بخونید و رای بدید شماره داستان مدنظرتون رو بفرستید. @rvhz_admin👈 فقط شماره .
🎁 رای بده جایزه بگیر🎁 اگر داستان های چالش هر ماه رو بخونید و به داستان مورد علاقه تون رای بدید سه تا اتفاق مهمممممم میوفته: ▪️به بهانه چالش، هرماه دارید چندتا داستانک میخونید و بررسیش میکنید! خیلی مغتنمه.. ▪️رای شما نشون میده چقدر فرد پیگیر و سمجی هستید! شرط عضویت در مجموعه ما سماجته. ▪️یه جایزه ناقابل از ما میگیرید. روح تون شااااد نوش جونتون!! ▪️به اون نویسنده روحیه میدید. و باعث میشید بیشتر تلاش کنه تا متن بهتری بنویسه. شد چهارتا اتفاق؟!🙄😅 .
با سلام و احترام🌿 به همنوردهای عزیز خب مدتی در ایستگاه اول استراحت کردیم، و با «روایت چیست» آشنا شدیم. حالا وقتشه سریعتر راه بیفتیم سمت ایستگاه دوم. ولی قبلش... .
حدس میزنید این چیه؟☝️🤔 (اگر زرنگ باشید، از روی نقشۀ مسیر کوهنوردی حدس درست رو میزنید) . 🗞 نــقـــشـــه ایـــنــجــاســت @rvhz_admin
⚪️دنیای بدون روایت رو یه لحظه تصور کن! خی‍ــــلی وحشتنـــاکه نه؟؟؟ هیــــــچ چیزی وجود نداره! مثل یک صفحۀ سفید میمونه انگار که حافظه ات پاک شده و نمیدونی کجایی و چه خبره دنیای بدون روایت یعنی سکوت محض! یعنی انسان یعنی هیچ تصویر و ذهنیتی از زندگی نداری... ازدواج کردن، بچه دار شدن، کودکی، نوجوانی، دوران دانشگاه، کار، پیری...هیچی!!!! ما اگر بلدیم کنیم فقط به خاطر روایت هاییه که از آدم ها شنیدیم. سبک زندگی مون، رفتارمون، همش وابسته به قصه زندگی آدم های اطرافمونه. حالا یه لحظه تصور کن روایتِ حضور نباشه! اصلا مگه میشه؟!؟!؟🤯😣 @revayatehozour
khabar.tabas.mp3
2.43M
🚨به این مهم توجه فرمایید. روی 2x گوش ندید .
gozare.tabas.mp3
3.62M
🚨🚨این صوت، بخشی از گزارش مجلس شورای اسلامیه که اطلاعات دقیق تری از جزئیات حادثه میده! .
🏔 چه چیزی روایت نیست؟؟ _اخبار و اطلاعیه _متن هایی که فقط توصیف میکنند. _انواع گزارش های تحلیلی و مصاحبه _مطالب علمی پژوهشی این ها شاید چیستی و چرایی یک اتفاق، مثل حادثه انفجار معدن طبس رو توضیح بدند؛ اما هیچ کدوم روایت نیستند و فقط در برخی موارد، ممکنه خودشون رو به سبک داستانی نزدیک کنند. . حله؟ 👍
اره گرفتم
😐
بلد بودم بابا
🤔
دقیق متوجه نشدم
روی هرکدوم بزنی کپی میشه. بفرست ببینیم ایستگاه دوم کوهنوردی رو اومدی بالا یا نه👇 @rvhz_admin
::. روایتِ حضور .::
🏆 وقت رای دادنه #چالش_نگارشی . داستان شماره 1⃣ خانم هدی داستان شماره 2⃣ خانم مصباح داستان شماره 3⃣ خ
. داستان دوستانِ گرامی📣 همچنان تا آخر ماه فرصت دارید داستانک های چالش رو بخونید و فقط شماره داستان مورد علاقه تون رو به ادمین بفرستید. شرکت در رای گیری= دریافت هدیه به قید قرعه🎁 @rvhz_admin 👈فقط شماره
34.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| پدرم را خدا بیامرزد، مردِ سنگ و زغال و آهن بود سال‌های دراز عمرش را، کارگر بود اهل معدن بود | شما هم اشکی شدید؟😭 @revayatehozour
😢 اشکی شدید! از چشم هاتون قشنگ معلومه 😢 اشکی شدید چون این شعر یک روایت هنرمندانه از ماجرای معدن طبس بود. نه گزارش علمی و خبر. 😢 اشکی شدید چون احساساتتون درگیر شد، با راوی همزاد پنداری کردید، و در ذهنتون یک پدر با غیرت و مظلوم از کارگران معدن ساختید. یک تهمتن! 😢 اشکی شدید چون این قدرت روایته که میتونه شمارو تحت تاثیر قرار بده . .