📚#قسمت_هفتم
مامان را با این حرف ها آرام میکنم
و میروم که لباسهام را عوض کنم.
به مادرم نمیگویم این یک هفته،
فرصت کشف من بود.
کتابها را تازه توی کتابخانه چیده بودیم
و تازه به کتابهای علی رسیده بودم. صبحها
که علی را راهی کارش میکردم، چهارزانو روی زمین مینشستم و کتابهای علی را میخواندم. بیتهایی که دوست داشتم را یادداشت میکردم. وقتی به خودم میآمدم که میدیدم نه صبحانه خورده ام و نه نهار دارم. با عجله کمی نان و پنیر میخوردم و راهی خانۀ مادرم میشدم و قبل از برگشتن علی، میآمدم خانه تا کمی شام درست کنم. لباسهام را عوض میکنم. میگذارم کتابم توی کیفم بماند.
#ادامه 🔻
.