#قسمت_صد_و_دوم🔻
✍من قبل از عملیات کربلای ۴ ؛ از قسمت تخریب مامور شدم به گردان بلال و یه سری آموزشای تخریب به غواصان گردان می دادم.
💢یه روز که رفته بودم اسکله تا بچه ها بیان و به اونا آموزش بدم دیدم سید تنها روی اسکله نشسته و به آب خیره شده.
🔰کنارش رسیدم و به او سلام کردم.
♻️دیدم از سرجاش بلند شد و سلام کرد؛ ولی با آستینش سریع اشک هاشو پاک می کرد.
💠گفتم: سید چی شده؟ با خودت خلوت کردی؟
🌐گفت: نه اومدم یه مسیری رو پیدا کنم.
▫️شب قراره غواصان رو ببرم توی آب.
▪️گفتم: از من پنهون نکن سید. هیچ وقت تورو این طور ندیدم.
خلاصه خیلی اصرار کردم تا گفت:🔻
💬داشتم این آب رو نگاه می کردم و به یاد دیشب افتادم که بچه ها رو تو این آب سرد برده بودیم که شنا کنن.
💭منم همراهشون بودم؛ چقدر با روحیه؛ چقدر با اشتیاق؛ چقدر خوشحال شنا می کردن بدون هیچ ادعایی.
🗯چه وقتا که خسته می شدن و از لحاظ جسمی کم می آوردن؛ ولی از لحاظ روحی نه.
🌀چقدر علاقه دارن و با روحیه هستن خدایا...
♨️به این فکر می کنم که فردا توی اروند که عملیاته قراره چی بشه؟
🔰خیلی از این بچه ها زیر تیربارهای دشمن له میشن و در آب غرق میشن.
💠چه روزی میشه فردا.
🌐به او گفتم: تو دیگه چرا سید؟ ما همه از تو روحیه می گیریم.
🌀سید تو که ابایی از چیزی نداری!
راوی: غلامرضا ماندنی
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea