#قسمت_هفتاد_و_ششم🔻
✍من در کنار سید هم خاطرات شیرین داشتم هم تلخ.
✨هم از تلخی ها میگم هم در کنارش از خاطرات بامزه.
💫برای عملیات فتح المبین ما تقریبا ۷؛۸ روز در پادگان بودیم.
💢شب عملیات که شب عید بود؛ وقتی به خاکریز رسیدیم و درگیر شدیم؛ من در مرحله اول اون زخمی شدم.
🔰وقتی که به شهر اومدم؛ سراغ سید جمشید رو گرفتم و گفتن که مجروح شده.
💠گفتم: کجاس؟
▫️گفتند: بیمارستان مصطفی خمینی تهران.
▪️خیلی ناراحت شدم و خودم رو به تهران و پیش او رسوندم.
💬دستش تیر خورده بود و عصب هاش ضربه دیده بودن.
🗯اونو به تخت بسته بودن.
💭دستش رو با میله بسته بودن و یه وزنه دو کیلویی به اون میله آویزون کرده بودن که دستش رو تکون نده.
🔹وقتی که لحظه اول اونو در این حال دیدم نمی دونی چه به سرم اومد.
🔸زخم بستر گرفته بود و اذیت بود؛ ولی محکم و صبور همه چیز رو تحمل می کرد و به تنها چیزی که فکر می کرد برگشت به جبهه بود.
راوی: عبدالرضا مطهری نسب
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_شصت_و_هفتم🔻
✍بعد از عملیات به شهر برگشتیم و من عقد کردم و او همراه خانم و دخترش که تازه به دنیا اومده بود در جشن ما شرکت کردن و به من هم توصیه کردن:
⛔️نکنه چون ازدواج کردی؛ دیگه جبهه رو رها کنی.
💯گفتم: نه؛ حتما میام.
💢او هم با اینکه ازدواج کرده بود و بعد هم خدا به او یک دختر شیرین داده بود که خیلی هم شبیه خودش بود؛ باز لحظه ای از صحنه جبهه و فعالیت دوری نکرد.
🔰یه روز داشت برای بچه های گردان صحبت می کرد.
گفت: 🔻
💬به نظر شما زیباترین لحظه زندگی یه پدر چه زمانیه؟
بچه ها به شوخی گفتن: 🔻
💭تو پدر هستی ما چه می دونیم.
سید گفت:🔻
✔️زیباترین لحظه زندگی یک پدر زمانیه که بچه ش برای اولین بار میگه: ماما! یعنی هنوز نمی تونه کامل بگه مامان یا بابا.
🔸داشتیم فکر می کردیم منظور سید از این حرف چیه که اضافه کرد:🔻
🗯شهادت شبیه ذوق و شوق پدریه که بچه دار شده و برای اولین بار میبینه که فرزندش زبون باز کرده و مامان بابا میگه...
▫️موقعی که آدم شهید بشه، یا بدونه که برات شهادتش امضا شده، اوج اشتیاق و خوشحالیِ اونه...
▪️مثل همون کسی که تازه پدر شده و بچه اولش به دنیا اومده...
♻️من وقتی به شهادت رسیدم یا
می دونستم میخوام شهید بشم اون اوج اشتیاق و خوشحالی منه!
راوی: عبدالرضا مطهری نسب
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_هفتاد_و_هشتم🔻
✍سید جمشید متواضع و فروتن بود و هیچ وقت هم عصبانیتش رو ندیده بودم.
✨یه روز وقتی اذان ظهر رو گفتن رفتم وضو گرفتم و به نماز ایستادم.
💫نماز جماعتی نبود.
💥شروع کردم به نماز خوندن که سید و چند نفر همراهش وارد اونجا شدن.
💢نیت کردن و پشت سر من شروع به نماز خوندن کردن.
نفهمیدم چطور نمازم رو تموم کردم و رو به او گفتم:🔻
💠سید! آخر این چه کاریه؟ چرا پشت سر من ایستادی؟
🔰اصلا نمی گفت من فرماندم یا چیز دیگه.
دستی بر شونه ام زد و گفت:🔻
▫️راحت باش؛ما پشت سر تو می مونیم.
▪️در کارهای عمومی مثل شستن ظرف و سفره پهن کردن همیشه حاضر بود.
💬بارها به دلمون موند از او پیشی بگیریم تا ظرفا رو جمع می کردیم که خودمون بشوییم می اومد پای لوله و اونا رو
می شست.
حاج خضریان همیشه می گفت:🔻
💭سید آسایش بچه ها رو می خواست.
🗯او خادم بچه های رزمنده بود.
✔️هر چه امام می گفت من دست و بازوی این بچه های بسیجی رو می بوسم و به این بوسه افتخار می کنم؛ سید عملی اونو به زبان بی زبانی برای ما انجام می داد؛ بعد هم شرمنده مون می کرد و جایی برای حرف زدن ما نبود که بخوایم جبرانش کنیم.
راوی: حسن محسنی
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_هفتاد_و_نهم🔻
✍او همیشه نشاط و سر زندگی رو به گردان می آورد.
💢گاهی که احساس می کرد بچه ها خسته و سست شدن اونا رو دعوت به بازی می کرد.
💯از کشتی گرفتن تا گل یا پوچ بازی کردن و...
🔰همه رو سر حال می آورد و خیلی متواضعانه و خاکی بدون اینکه فکر کنی او یه فرمانده س بچه ها رو به هم نزدیک تر می کرد و به نظرم این یکی از رمزهای موفقیت گردان بلال بود.
♻️سید کسی بود که همه فرماندهان جبهه ارادت خاصی بهش داشتن.
💠سال ها بعد از شهادت سید که به گشت می رفتیم یکی از فرماندهان رو می دیدیم که صبح قبل از اینکه به پادگان بره می رفت بر مزار سید و در حالت ایستاده به سید جمشید احترام نظامی می داد و فاتحه می خوند و بعد از کارش هم که ظهر
می شد بر می گشت و همین کار و تکرار می کرد و این برامون خیلی جالب بود.
راوی: سید حسین حق جویان
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_هشتاد🔻
✍آن زمان آرزوی همه ما شهادت بود؛ ولی سید می گفت:🔻
🔰آرزوی ما شهادته؛ ولی ما باید وظیفه خودمونو انجام بدیم تا زمانی که خدا از ما راضی باشه و تا زمانی که خودش مصلحت بدونه.
🌐ما تصمیم گیرنده نیستیم.
💠وظیفه دینی ما دفاع از مملکته؛ دفاع از آیینمونه؛ دفاع از اسلامه.
♻️و واقعا هم تلاش می کرد و وقتش و بیهوده تلف نمی کرد.
وقتی دوستان شهید می شدن همیشه
می گفت:🔻
🔹این ها به دیدار یار میرن.
🔸آدم برای چه نگران باشه؟
▫️درسته اونا رو نمی بینیم؛ ولی جایگاهی رو می گیرن که آرزوی همه س.
▪️دیگه اینم نیست که بگیم اونا رفتن و ما بترسیم و ول کنیم همه چی رو.
🚫ما نباید جا رو خالی کنیم.
🌀باید محکم باشیم.
✔️با شهادت هر نفر محکم تر میشیم.
💭این حرفا رو بین خونواده شهدا یا خودمون بارها می گفت.
راوی: جعفر اکبری
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_هشتاد_و_یکم🔻
✍سید هیچ وقت در فراز و نشیب ها دچار نوسان نمی شد و آهسته و پیوسته راهشو ادامه می داد.
💢به نظرم این صفات بر می گرده به گوهر درونی او و گوهر گرانبهایی که از ائمه و بی بی دو عالم داشت.
💯همیشه به دنبال عزت خدادادی بود و در کنار اوج عظمت روحی که داشت بسیار افتاده بود.
♻️همیشه حواسش به نیروهاش بود و به همه سر می زد و به مسائل و
مشکلاتشون رسیدگی می کرد.
🔰وقتی بعضی وقتا تو خونه شون جلسه ای می خواستیم برگزار کنیم بچه ها از او می پرسیدن: کی وقت دارین؟
🌐می گفت: اصلا در رابطه با وقت با من صحبت نکنید که چه روزی و چه ساعتی.
💠من همیشه آزادم همیشه.
🌀این به خاطر روح بزرگ و سعه صدرش بود خستگی براش معنا نداشت و ۲۴ ساعته برای بقیه وقت میذاشت.
💭چه در پشت جبهه و چه در جبهه.
راوی: منصور شلال نژاد
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_هشتاد_و_دوم🔻
✍یه روز من و سید داشتیم مسیری رو بازدید می کردیم سید گفت:🔻
⁉️مگه قراره بایستی و نصف دینت را ادا کنی؟
‼️با خودم گفتم چی شده که سید به من تلنگر می زنه؟
💥گفتم: چی شده؟ بفرما سید!
🔰گفت: باید بری و ازدواج کنی!
💢گفتم: سید من اصلا به این موضوع فکر نمی کنم.
🚫هم بیکارم هم جنگه و من نمی تونم مسئولیت کس دیگری رو بر عهده بگیرم.
💫گفت: اصلا این دلیلی نیست که بخوای برای من مطرح کنی.
💯تو هم وظیفه ای داری اینکه رزق رو چه کسی می رسونه چه کسی حافظ دیگریه؛ به من و تو ربطی نداره.
♻️دلم می خواد تا هستم این موضوع و حتما انجام بدی.
💠با خنده گفتم: باشه. حالا سید تو یکی برام پیدا کن.
🌐گفت: پیداش کردم. بی سیم چی خودت؛ خواهری داره میری اونجا و با او ازدواج می کنی.
▫️گفتم: قربان جدت تو کی این کار رو کردی؟
▪️گفت: من خیلی وقته دارم روی این موضوع فکر می کنم.
🔹که همین طور هم شد رفتم و با بی سیم چی خودم صحبت هایی کردم.
🔸به سید گفتم: والدین من مشهد هستن و من هنوز با اونا صحبت نکردم که سید بعد گفت به مادرت زنگ زدم و صحبت کردم هیچ مشکلی نداری برو دنبال مرخصی و این پیوند رو برقرار کن.
✔️من یه نمونه بودم بین این همه نیرو و آدم که آنجا بود.
🌀او برای هر کدوممون مثل یه برادر و دوست بود.
او همیشه می گفت:🔻
💬خواهران رفقاتونو شوهر بدین.
💭او حواسش به همه بود.
راوی: منصور شلال نژاد
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_هشتاد_و_سوم🔻
💠بعد من با خانم طوبی دیا حسین عقد کردم.
سید به من تلنگری زده بود و گفت:🔻
✔️می خوام برای آخرتمون توشه بیشتری داشته باشیم.
🌐من منظورش رو نمی فهمیدم تا اینکه بعد از چند ماه که عقد بودیم خانمم در موشک باران شهید شد.
💬گفتم: سید! نگفته بودی عمر این پیوند کوتاهه؟
♻️گفت: اتفاقا خواستم بگم که خداوند فرصت های زیادی به ما میده و ما ببینیم چقدر می تونیم از این فرصتا استفاده کنیم و توشه ای برای آخرتمون ذخیره کنیم.
▪️خودش در مراسم مرحومه سخنرانی کرد و مرحوم ملا عبدالرضا رو آورد که دعای کمیل بخونه.
▫️سال ها بعد به جواب سوالم رسیدم و آن وقتی بود که با همسرم به سفر مکه رفتیم.
✔️این سفر رو به نیت همسر شهیدم رفته بودم.
💢شب در مکه با همه خستگی ها با بغض و گریه نشسته بودم و دوست داشتم به گذشته ها برم.
🔰داشتم نماز می خوندم؛ قرآن
می خوندم که از خستگی خوابم برد.
💭چهار روز در منا و عرفات بودم و حسابی خسته شده بودم.
در خواب مرحومه به خوابم اومد زد روی شونه من و گفت:🔻
🔹مگه قرار بود امشب دعوتت کنم بیای اینجا که بگیری بخوابی؟
🔸بلندشو و این چند لحظه رو هم بیدار بمان.
نگاهش کردم و گفتم:🔻
🗯ما بی معرفت نیستیم درسته گناهکاریم؛ ولی شما که معرفت داشتید نگذارید به زحمت بیفتیم و نتونیم به گذشته برگردیم.
💭گفت: ما هوای تو رو داریم. نگران نباش.
🔰مگر نه اینکه سید گفته این ارتباط رو برقرار کن و نگران بعدش نباش.
♻️سید و همه در این قضیه راضی هستن.
راوی: منصور شلال نژاد
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_هشتاد_و_چهارم🔻
✍واقعا شخصیت تأثیرگذاری داشت.
💢یکی از علم دارهایی بود که جلسات قرآن و دعای کمیل و سخنرانی رو برای مردم برگزار می کرد و همیشه با سخنرانی فضا و زمینه رو برای شروع دعای کمیل؛ آماده می کرد.
💯سید با بینشی که داشت واقعا خودش انسان ساز و شهید ساز بود.
🔰یادم میاد آخرین باری که زخمی بودم و در خونه مونده بودم؛ شهید حاج آقا احمد غفاری اومد که به من سری بزنه.
صحبت از سید شد گفت:🔻
💬هر چه که به سید نگاه می کنم؛ میگم چرا او شهید نمیشه؟
💭گفتم: تو هم سید هستی؛ گله ای اگه داری به جد خودتون کنین.
🗯گفت: تو در این مدت با او رفیق بودی الان هم ارتباط داری. تو بگو؟
🔸گفتم: من فقط یک چیز صادقانه خدمتت عرض کنم؛ آنچه از این سید بزرگوار می بینم؛ خریدارش قطعا او را خریده؛ منتها فرجه ای به او داده تا این انسان کامل؛ کامل تر بشه.
🔹به نظرم اونو گذاشته تا بتونه انسان ها و افراد دیگه ای رو بسازه و قطع به یقین سید همین کار رو هم کرد.
✔️خیلی از دوستان بزرگواری که شهید شدن؛ سید مربی شون بود و معلم بزرگواری هم بود که کلی به اونا آموخت.
♻️شجاع و نترس و قاطع بود.
راوی: منصور شلال نژاد
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_هشتاد_و_پنجم🔻
✍سید اندوخته های قوی داشت و هیچ گاه دچار افت و تزلزل نمی شد.
💢سید شاید یک عنوان داشت.
🔰در اصل در نیروی انتظامی و از بچه های کمیته بود؛ اما این فقط یک عنوان بود.
♻️سید یک بسیجی بود یک فرمانده دلاور بسیجی که در جنگ و در راه خدا ذوب شده بود.
💠اینکه خودشو تمام و کمال وقف جنگ می کرد.
▫️سید در این بهونه ها که درست شده بود؛ مثل بهونه انقلاب؛ بهونه جنگ؛ می خواست استفاده مطلوب ببرد و خودشو اصلا درگیر مسائل حاشیه ای نمی کرد.
▪️یک روز رفتم پیشش و در مورد دوستی با اون صحبت کردم.
اجازه نداد که کم لطفی به کسی بشه و گفت:🔻
✔️نقاط مثبت رو بگو تا بتونیم اونا رو تقویت کنیم و به نکات منفی گوش نمی داد.
🌀دانایی و عقلش خیلی جلوتر از سنش بود و جدای از پیوند محکمی که با ائمه داشت؛ جوهره وجودی داشت که از قبل ساخته شده بود.
🌐خیلی ها در جنگ؛ کامل می شدن ولی سید کامل بود و داشت کامل تر میشد.
🔹اصلا تنفس و وقفه معنایی برای او نداشت.
🔸عزت خدادادی که در وجود او بود چیزی نبود که کسی بتونه قیمتی روی اون بذاره.
💬چون فقط برای یک نفر و رسیدن به او تلاش می کرد.
🗯در خیلی از تنش ها و استرس ها او اصلا بالا و پایین نمی شد؛ چون عمیق نگاه می کرد و شناخت داشت به همه چیز.
راوی: منصور شلال نژاد
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_هشتاد_و_ششم🔻
✍کلمه ای که در مصداق سید جمشید باید بگم؛ بحث عارف مسلکی اش بود که در وجودش وجود داشت.
💢در مسائل تعبدی؛ مسائل تقلید و احکام آنقدر مسلط بود که می توان به یقین گفت یک مدرس اخلاق بود.
💯مدرس اخلاقی بدون کلام.
اینجاست که می فرمایند:🔻
✔️دعوت کنندگانی باشید که با عملتان دعوت کنید نه با زبان.
▫️در هر شکل و وضعیتی؛ نمازش رو
می خوند بعد مستحباتش رو هم می خوند.
▪️نماز رو به جماعت می خوند؛ حتی اگه دو نفر در جمع باشه پشت سر هم نماز رو به جماعت بر پا می کرد.
💬در عین حال اهل مزاح بود؛ متبسم و ملیح.
💭خوش برخورد با بیان نافذ.
🔸دلیر مردی بود و می توان گفت چمران کوچکی بود.
🔹در بحث های عرفانی از باب رجا وارد می شد نه از باب خوف.
🔰همیشه همه رو تشویق به مسجد و جلسات قرآن می کرد.
♻️نمی گفت مثلا این آقا مسجدی نیست یا اهل این حرفا نیست یه احتمالی می داد که شاید علاقمند بشه.
بعضیا مخالفت می کردن ولی او می گفت:🔻
✔️بذارید بیان...
و با شوخی می گفت:🔻
💠حتی اگه یه دایره و تمبک هم به دستمون بگیریم و سینه بزنیم تو مسجد حتی در عزاداری ولی با این دایره بیان داخل؛ خوبه.
🔰خود قرآن اینا رو حفظ کنه.
🌀این طور نبود کسی رو دفع کنه مگه تو جنگ و در مقابل دشمن.
راویان: سید احمد پور فرجی؛ حجت الاسلام محمد رضا زارع
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_هشتاد_و_هفتم🔻
✍ما اون موقع نوجوون بودیم حدود پونزده ساله.
💢سید هر وقت از منطقه عملیاتی بر می گشت حتما به جلسه ما می اومد و با ما صحبت می کرد.
💯خیلی شوخی می کرد.
اون موقع هنوز متاهل نشده بود یه بار گفت:🔻
🔹اگه خدا به من بچه داد اسمش رو میذارم ابراهیم.
🔸گفتیم: اگه خدا به شما دختر داد چی؟
✔️گفت: میذارم بی بی ابراهیم.
🔰و همه خندیدیم.
♻️بلد بود با هر سن و هر شخصیتی چطور برخورد کنه که همه رو جذب کنه.
🌀او با قرآن مأنوس بود و اخلاقیاتش رو از اون می گرفت.
🌐همونجا که قرآن می فرماید: قد جاکم من اللهِ نورا و کتابٌ مُبین.
✔️بلاخره ارتباط با نور این نورانیت رو هم داره.
▪️یادم میاد یه بار تو مسجد صحبت سر کلمه تقوا پیش اومد که تقوا چیه؟
▫️هر کسی یه معنایی می کرد؛ ولی چیزی که سید جمشید گفت برای یه نوجوون پونزده ساله ؛ هنوز بعد از این همه سال فراموش نشدنیه.
او گفت: 🔻
💢 آقا دیده اید پشت سد تنظیمی؛ یک سیم خاردارهایی زدن داخل آب و میگن اگه از این جلوتر بری؛ خفه میشی و می میری؛ تقوا همون سیم خاردار پشت سد تنظیمیه!
❌به تعبیر امروزی تقوا همون طنابیه که کنار دریا می زنن که اگه بعد از این رفتی؛ غرق میشی.
🚫در واقع یه ترمز و علامت خطره.
⛔️مرحله ای که دیگه انسان نباید بعد از اون جلوتر بره.
راویان: سید احمد پور فرجی؛ حجت الاسلام محمد رضا زارع
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_هشتاد_و_هشتم🔻
✍من از پرسنل کمیته سابق بودم و از دوستان و شاگردان سید.
💢ایشون قبل از اینکه وارد عرصه نظامی بشه؛ تو عرصه فرهنگی و در کمیته فعالیت می کرد و با اقدامات مثبتش بلافاصله جذب کمیته استان شد تا جایی که تو ماموریت های مهم و خطرناک از او استفاده می کردن.
♨️مدتی فرمانده کمیته سربندر بود یه جای خطرناک.
🔰با کمیته ای که خودش مشکل داشت و سید بهترین کسی بود که مشکلات اونجا رو می تونست رفع کنه و کمیته اش رو پاکسازی کنه و موفق بشه.
💠سال ۵۸ بود و قبل از جنگ؛ تو ماموریت مهمی که تو اهواز داشت؛ منم در خدمتش بودم.
✔️یه ماموریت سخت و طاقت فرسا.
راوی: عباس تقدسی
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_هشتاد_و_نهم🔻
✍ماجرا از این قرار بود بعد از انقلاب یک کودتایی در نوژه همدان؛ اتفاق افتاد.
💢همه کودتاچی ها را آوردن اهواز و مسئولیت حراست از اونا رو به کمیته دزفول سپردن.
💯چون نیروهای غنی از جمله سید جمشید و دیگر دوستان داشت.
🔰ما و کودتا چی ها در یک ساختمان سه طبقه مخفی در کنار هم بودیم و مسئولیت حراست و بازجویی شون رو به عهده داشتیم.
🌐اونا نمی دونستن کجا هستن و نباید ما رو می شناختن.
💠به ما هم آموزش داده بودند هیچ تماسی با اونا نداشته باشیم حتی لحن صدامون رو تغییر دادیم که نفهمند کجایی هستیم.
🚫اجازه نداشتیم حتی اسم هم و صدا کنیم یا حتی با هم صحبت کنیم.
⛔️سکوت مطلق.
▫️ما یک عده جوون شونزده هفده ساله در کنار کودتا چی هایی که حدود شصت نفر بودن.
▪️حتی اجازه نداشتیم از اونجا بیرون بریم فقط خودمونو با نماز و قرآن و عبادت مشغول می کردیم.
راوی: عباس تقدسی
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_نود🔻
✍در این مدت وقتی سید از اونا بازجویی می کرد و می گفت فکر می کنید کجای ایران هستید یکی می گفت کرمان یکی
می گفت فک کنم ایلام و خلاصه هیچ کدومشون نمی تونست بفهمه کجاست.
💯سه ماه سخت و خطرناک رو اونجا با توانمندی های سید و مدیریت خوبش به پایان رسوندیم.
💢اتمام ماموریت هم به خاطر جنگ صورت گرفت و ما خواستار رفتن به جبهه و جنگ بودیم و دیگه اونجا آروم و قرار نداشتیم.
🔰حتی همون کودتا چی ها هم که فهمیده بودن جنگه می گفتن ما هم
می خوایم بجنگیم هر چی نباشه اینجا کشور ما هم هست.
♻️به دستور امام؛ اونا آزاد شدن در صورتی که باور نداشتن و فکر می کردن اعدام خواهند شد.
💠بین اونا خلبانای اف ۱۴ هم بودن که وقتی سه روز بعد از شروع جنگ ۱۴۰ تا از هواپیماهای ایران به عراق حمله کردن؛ ۹۰ تا از اونا از همین کودتاچی ها بود.
▪️بعدها هم که سید وارد میدان جنگ شد و تا آخرین قطره خون از خود مایه گذاشت.
▫️او نه تنها در مسائل نظامی و فرهنگی که اطلاعات و بینش زیادی هم در مورد جهان اسلام و پارامترهای اون داشت.
✔️یک شخصیت چند بعدی.
راوی: عباس تقدسی
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_نود_و_یکم🔻
✍سید گاهی یواشکی برای اینکه آمادگی بچه ها را بسنجه؛ ترتیب یک مانور رو می دادن و تیراندازی و نارنجک و...
💢بچه ها هم فکر می کردن واقعا دشمن حمله کرده.
🌐او چک می کرد که اسلحه ها به موقع پر بشه یا تجهیزات آماده باشه.
💠زمانی که از جبهه بر می گشتیم و تو کمیته بودیم هم این بازدیدها ادامه داشت.
♻️اون موقع ها شب ها چراغ ها رو خاموش می کردن و هیچ روشنایی ای در شهر نبود.
🔰تو شهر و اطراف اون نگهبانایی گذاشته بودیم ولی یه شب سید گفت:
▪️نگهبانی ضعیفه؛ بسیج هم که پست میده ضعیفه.
▫️و اون شب من بودم و سید حمید صفویان و حسین علم الهدی و چند نفر دیگه از بچه ها و خود سید.
🔸سید گفت: امشب میریم خلع سلاح.
همه با تعجب نگاش کردیم که گفت:🔻
🔹من میرم طرف و مشغول می کنم و با او حرف می زنم شما اونو خلع سلاح کنید.
🗯و با این طرح سید اون شب حدود نصف بچه های دزفول رو خلع سلاح کردیم.
بعدا سید همه رو جمع کرد و گفت:🔻
💬خب اگه ما الان دشمن بودیم؛ شما کشته شده بودید و تجهیزاتتون رو هم برده بودن.
💭بعد هم ما رو معرفی می کرد و گفت که از بچه های کمیته هستیم و دوباره اسلحه و تجهیزاتشون رو به اونا پس
می دادیم و می رفتیم پایگاه بعدی.
♦️این یکی از کارای جالب و آموزشای مفید او بود که نه تنها مورد اعتراض واقع نگرفت بلکه مورد تشویق بسیاری از مسئولین بسیج هم قرار گرفت؛ چون هدف پاسداری و آماده باش نیروها بود.
راوی: غلامرضا نوادر
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_نود_و_دوم🔻
✍ او واقعا نابغه بود.
💢دیپلم داشت؛ ولی اطلاعاتش خیلی بالاتر از مدرک تحصیلیش بود.
💯در هر موردی از او سوال می پرسیدیم جواب خوبی داشت.
مثلا می گفتیم:🔻
▫️در مورد اخلاق بگو.
▪️هر چه آیه های قرآنی و احادیث راجع به اخلاق بود برامون می گفت.
💬در مورد تفسیر سوره یا آیه ای از او می پرسیدیم به نحو احسن جواب می داد؛ مثلا سوره شمس رو یه شب آنقدر زیبا تفسیر کرد و در موردش صحبت کرد که من عاشق این سوره شدم.
💭همون شبی که در موردش صحبت کرد وقتی اومدم بخوابم حیفم اومد و با اینکه دیر وقت بود وضو گرفتم و اونو حفظ کردم و وقتی برای نماز صبح هم بیدار شدم اول اونو خوندم.
🗯من الان بازنشسته نیروی انتظامی هستم و برای اولین بار به عنوان راوی در خدمت بچه های نیروی انتظامی و خانواده هاشون بودم.
یکی از خانم ها از من پرسید:🔻
💠جناب سرهنگ! این فرماندهان جنگی رو چه کسی آموزش داده که این طور طرح ریزی کردن؟
🌐گفتم: هیچ جوابی ندارم مگر بگویم خدا و امام زمان(عج) با این افراد در ارتباط بودن وگرنه یک جوانی که سن و سالی نداره نیروهای زیادی رو آموزش میده در حالی که خودش آموزش ندیده واقعا از عجایبه.
🔰سید جمشید صفویان؛ تمام تاکتیک ها و رزم انفرادی و دفاع شخصی رو با بچه ها کار می کرد؛ حتی برای خودمون هم اون موقع عجیب بود که همه این ها رو از کی یاد گرفته...حتی حرکات رزمی رو که الان دارن به بچه ها آموزش میدن؛ او آن زمان آموزش می داد.
♻️ در تیر اندازی خیلی دقیق و ماهر بود.
راوی: غلامرضا نوادر
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_نود_و_سوم🔻
✍یکی از ویژگی های سید که روی دیگران هم خیلی تاثیر داشت اهمیت دادن به نماز و نماز جماعت بود و در هر حالت که بود نماز اول وقت رو از دست نمی داد.
🌀ما هم به تبعیت از او این امر رو یاد گرفته بودیم.
♻️یادم میاد بعد از یکی از عملیاتا با سید و چند تا از دوستامون رفته بودیم کنار رودخونه تا وسایل گردان و ماشینای تویوتایی که داشتیم رو بشوریم و تمیز کنیم.
🔰لباسامونو در آوردیم و شروع به کار کردیم که صدای اذان بلند شد.
سید گفت:🔻
▫️کار و بذاریم اول نماز بخونیم و بعد ادامه بدیم.
▪️دیگه همه وضو گرفتیم و به نماز ایستادیم.
سید جلوی من بود همین که خواست نیت کنه؛ دیدم پشیمون شد و گفت:🔻
🚫نمیشه جلوی خدا این جوری نماز خوند.
💯بایستی ادب و رعایت کنیم.
💢با اینکه خیس بودیم رفت یه شلوار دیگه پوشید و برگشت.
دوباره خواست تکبیر بگه که باز دیدیم گفت:🔻
💬نه اینجوری هم نمیشه با یه زیر پیراهنی آستین کوتاه.
💭باید خیلی شیک و مرتب بود.
🗯این بار رفت لباس دیگه ای پوشید چفیه اش رو هم روی دوشش انداخت و بعد به نماز ایستاد و او نشون داد که چقدر برای محبوبش احترام و ارزش قائله و همین نکات ریزی که توی رفتارش بود همه ما رو تحت تاثیر خود قرار می داد و ازش درس می گرفتیم.
راوی: بهزاد جولایی
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_نود_و_چهارم🔻
✍یه روز تو آشپزخانه کمیته دیدم سید با مرحوم حسن بادروج؛ خیلی قشنگ و آموزنده بحث می کرد.
💢میان صحبت هاشون سید به او گفت:
✔️حسن! تو خوبی ولی حسین از تو بهتره.
▫️حسین بادروج برادر حسن بود که اونم تو جبهه فعالیت می کرد و شاعر و مداح اهل بیته.
▪️حسن گفت: آخه من چمه که حسین از من بهتره؟
🔸هیچ! تو خوبی ولی حسین از تو بهتره.
🔹خلاصه حسن اصرار می کرد که مگه من چه مشکلی دارم و سید جدی سر حرفش مونده بود.
وقتی من وارد اونجا شدم سید رو به من گفت:🔻
💠نوادر... مهدی هم از تو بهتره.
🌐مهدی برادر کوچیک ترمه که در اطلاعات گردان فعالیت می کرد.
🔰گفتم: جدی میگی؟
♻️گفت: بله
من هم گفتم:🔻
🌀خدا رو شکر که یک سید و فرمانده تایید کرد که برادر کوچیک من از خودم بهتره...
💯خیلی خوشحال شدم سید... خب او نسل بعد از منه و چند سال از من کوچیک تره.
🗯اگه بهتر از من نباشه؛ پس مشکلی هست.
سید خندید و رو به حسن بادروج گفت:🔻
💭تو هم این طور بگو... چه عیبی داره برادرت از تو بهتر باشه.
💬حسن هم خندید: آخه فکر کردم من بدم و مشکلی دارم که این طور میگی.
💢اینجا او داشت یه مسئله اخلاقی رو به ما یاد می داد و اون؛ این بود که ما باید در خوبی ها از هم سبقت بگیریم که شاید از دید خیلی ها کوچیک باشه ولی دنیایی مفهوم داشت.
💯او با اینکه فرمانده جوانی بود؛ ولی تیز بین و نکته سنج و زیرک بود.
💠در شرایط سخت روحی و زیر فشارهای عجیب و غریب دشمن و اون لحظات؛ با آرامش بهترین تصمیم ها رو می گرفت.
🔰قدرت نفوذ و کلام و اخلاق بالایی داشت و همه نیروها از او اطلاعت پذیری داشتن.
راوی: غلامرضا نوادر
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_نود_و_پنجم🔻
✍من حدود هشت سال با بابات اختلاف سنی داشتم.
💢موقع شهادت؛ بابات ۲۴ سال داشت و من اول دبیرستان بودم.
🔰از اون روزا چی یادتونه؟
♻️شاید به اندازه بقیه با پدرت نبودم؛ ولی خاطره های زیادی دارم.
💠قبل از انقلاب یادم میاد وقتی توی مسجد مراسمایی بود مثل نیمه شعبان یا جشنا و مراسمای دیگه؛ سید همیشه من و همراه خودش می برد اون زمان شاید سه؛ چهار سال بیشتر نداشتم.
گاهی که پدر و مادرم به سید می گفتن بچه ها رو کجا می بری؟ میگفت:🔻
✔️اینا باید از حالا این چیزا رو بدونن و تو این محیطا شرکت کنن.
💯حالا جالبه خودش دوازده سیزده سال بیشتر نداشت ولی فکرش تا کجا بود.
💬خیلی مهربون بود همیشه هوامونو داشت.
🔸ما هم خیلی دوستش داشتیم و بهش احترام میذاشتیم.
🔹اون هم به بزرگ ترا توجه داشت هم به ما کوچیک ترا.
💭تو مسائل مختلف مثل اینکه چطور با دیگران برخورد کنیم و یا نکات اخلاقی دیگه رو با زبون خوش برامون می گفت یا به عنوان هدیه برامون کتاب می خرید و ما رو با مطالعه آشنا می کرد.
راوی: سید عظیم صفویان (برادر شهید)
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_نود_و_ششم🔻
✍وسط حرف های عمو عظیم؛ دختر عمویم با هیجان گفت:🔻
💢بابا! هیچ وقت اینا رو تعریف نکرده بودین... چه جالب.
💯من خیلی دوست داشتم از عمو بیشتر بدونم.
عمو لبخندی زد و گفت:🔻
🔸برایت گفته بودم ولی شاید با این جزییات نه...
🔹عمو سید جمشیدت در کنار خصوصیات خوبش؛ آدم ساده زیست و بی تجملی هم بود تو موقعیتای مختلفی که براش پیش می اومد چه قبل از انقلاب چه بعد از اون می تونست به خیلی چیزا برسه؛ ولی اون فقط فی سبیل الله جلو می رفت؛ حتی تو ازدواجش.
💬اینکه چیزی به زندگیش اضافه کنه یا دل به ماشین و خونه ببنده؛ اصلا.
🚫دلبسته به مال دنیا نبود این خیلی حرفه و شاید الان سخت به نظر برسه؛ ولی او واقعا اینچنین بود.
✔️سید جمشید تا لحظه آخر همون بود که بود حتی از لحاظ اخلاق و رفتار.
🔰اینکه یه روز یه جور باشه روز دیگه جور دیگه نه؛ تو حالتاش هیچ تغییری حاصل نمی شد و یکی از خصوصیات خوبی که داشت با قوی و ضعیف؛ دارا و ندار با همه یه جور برخورد می کرد و جایگاه کسی باعث تغییر در رفتارش نمیشد.
راوی: سید عظیم صفویان( برادر شهید)
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_نود_و_هفتم🔻
✍سید جمشید آدم شجاعی بود.
💢یکی از چیزهایی که به بقیه بچه ها خیلی دلگرمی می داد این بود که بعید بود گلوله و تیر به سویش بیاد؛ ولی روی زمین بخوابه یا عکس العملی نشون بده؛ یعنی همیشه راست راست راه می رفت؛ به همین خاطر هم این روحیه او به بقیه بچه ها روحیه می داد؛ یعنی وقتی می دیدیم از یه طرف؛ تیر و ترکش و توپ میاد؛ از اون طرف تانک داره مستقیم شلیک می کنه و سید تو خاکریز این گونه سرپا و با شجاعت ایستاده؛ روحیه ای می گرفتیم که اصلا احساس ترس نمی کردیم.
💯او نه تنها در جبهه که همه جا حواسش به همه چیز بود.
🔰جایی که ظلمی واقع می شد اولین نفر او بود که وارد عمل می شد.
راوی: عزیز آشنا
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_نود_و_هشتم🔻
✍به خاطر دارم یک بار در دزفول؛ از جبهه که به شهر برگشتیم دیدم که در شهر نان نیست؛ گوشت نیست و اوضاع راضی کننده نبود.
▪️مردم تحت فشار زیادی بودند.
▫️همون جا جلسه ای گرفتیم و قرار شد با فرماندار صحبت کنیم و اگه ایشون نتونست اوضاع رو تغییر بده بخوایم برکنار بشه.
💬فرماندار تو اون موقع ضعیف عمل می کرد.
🗯موضوع رو پیش امام جمعه که اون موقع آیت الله اراکی بود؛ بردیم نهایتا اونا هم پذیرفتن و فرماندار هم بعدا عوض شد.
💠در چنین شرایطی سید حتما تکلیف خود می دونست که وارد ماجرا بشه و تا جایی که اوضاع درست نشه از تلاش دست بر نداره.
🔰حتی وقتی بچه ها زخمی می شدن و در بیمارستان ها بودن؛ تا جایی که می تونست به همه شون سر می زد و اگه تو جبهه بود خودش بقیه رو دسته بندی می کرد و برای عیادتشون می فرستاد.
♻️هوای اونا رو داشت و اونا هم وقتی می دیدن فرمانده شون انقدر حواسش به اونا هست؛ کلی روحیه می گرفتن.
راوی: عزیز آشنا
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_نود_و_نهم🔻
✍سید مشکل معده داشت و گاهی بدجور آزارش می داد؛ ولی این باعث نمی شد که وقفه ای در کارش پیدا بشه.
💢یادم میاد مدتی پیک گردان بودم و یه بار برای رفتن به منطقه پیچ انگیزه گفتن برم دنبال سید شهر.
💯وقتی رفتم به خاطر معده اش رفته بود دکتر و حالش خوب نبود؛ ولی وقتی منو دید گفت بریم و معطل نکرد.
🌐رفتیم پلازو بعد آماده رفتن شدیم.
💠رفتیم منطقه و به دستور آقای خضریان رفتیم تو شیارها تقسیم شدیم.
▪️عراقی ها هم متوجه شده بودن.
▫️یه منور سبز می زدیم صد تا منور سبز می رفت بالا یه قرمز می زدیم همین طور.
💬یک آن متوجه سید شدم که از درد توی شیار به خود می پیچه؛ ولی لام تا کام حرف نمی زنه؛ ولی فرصت چیزی نبود تا صبح که نماز صبح و همونجا تو شیار خوندیم و من متوجه او شدم که هنوز درد شدید داشت ولی چیزی نمی گفت.
کنارش رفتم و گفتم:🔻
🔸سید! من دارو همراهمه می خوای؟؟
🔹گفت: آره! اگه داری بده من دیروز فقط یه قرص خوردم.
🗯شربت معده ای رو که همراهم داشتم بهش دادم و اون از درد تقریبا نصف اونو خورد و بعد از مدتی آروم شد و تونست کمی بخوابه؛ ولی بعد از اون به پدافند فاو رفتیم که تقریبا سه چهار ماه هم طول کشید و او با اینکه حال زیاد خوبی نداشت؛ ولی در تموم مدت خم به آبرو نیاورد.
راوی: حسین موتاب
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_صدم🔻
✍من فرمانده بودم و او جانشین؛ ولی در اصل این ها اصلا معنا نداشت.
💢ما دو دوست بودیم و من طی مدتی که با او بودم هیچ وقت باهاش اختلاف نداشتم.
💯تنها گردانی بودیم که چهار رده فرماندهی داشت و ما هیچ اختلافی نداشتیم.
🔰از همون نیمه سال ۶۳ در یک سنگر و یک چادر بودیم تا زمان شهادتش.
♻️تو همه کارها در کنارم بود حتی کارای شخصی؛ گاهی که تنبلی می کردم و کارا رو انجام نمی دادم؛ او همیشه آماده و با تواضع اونا رو انجام می داد؛ مثل ظرف شستن و نظافت و من با شوخی می گفتم:
💠سید! فردا روز قیامت سر راهم رو نگیری.
🌐سید همیشه همراه و همیارم بود.
▫️با هم همفکری و مشورت می کردیم و عملیات های خوبی انجام می دادیم.
▪️همه بچه ها دوستش داشتن و واقعا شهادتش ضربه زیادی به همه ما زد.
راوی: حاج عبدالحسین خضریان
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_صد_و_یکم🔻
✍در عملیات کربلای ۴ ؛ بعد از اینکه سید شهید شد؛ بچه ها یکدفعه هجوم بردن به خاک دشمن و خط عراق و گرفتن.
💯تنها خطی بود که تا ۱۲ ظهر اون روز به تمام اهدافش رسید.
💢پیام سید در کربلای ۴؛ ایجاد کربلای ۵ بود.
🌀اگر کربلای ۴ و آن شکست نبود؛ کربلای ۵ با آن موقعیت بزرگ و آن پیروزی بزرگ پیش نمی آمد.
💬چون دشمن تا دندان مسلح ما کاملا به منطقه هوشیار بود؛ اما دستور بود که جلو بریم و ما می بایست برای اهداف بعدی می رفتیم.
💭سید سردمدار این عملیات بود او جلوتر از همه بود راه و برای ما باز کرد و ما هم تا آخر راه رو رفتیم.
راوی: آقای مفتح
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_صد_و_دوم🔻
✍من قبل از عملیات کربلای ۴ ؛ از قسمت تخریب مامور شدم به گردان بلال و یه سری آموزشای تخریب به غواصان گردان می دادم.
💢یه روز که رفته بودم اسکله تا بچه ها بیان و به اونا آموزش بدم دیدم سید تنها روی اسکله نشسته و به آب خیره شده.
🔰کنارش رسیدم و به او سلام کردم.
♻️دیدم از سرجاش بلند شد و سلام کرد؛ ولی با آستینش سریع اشک هاشو پاک می کرد.
💠گفتم: سید چی شده؟ با خودت خلوت کردی؟
🌐گفت: نه اومدم یه مسیری رو پیدا کنم.
▫️شب قراره غواصان رو ببرم توی آب.
▪️گفتم: از من پنهون نکن سید. هیچ وقت تورو این طور ندیدم.
خلاصه خیلی اصرار کردم تا گفت:🔻
💬داشتم این آب رو نگاه می کردم و به یاد دیشب افتادم که بچه ها رو تو این آب سرد برده بودیم که شنا کنن.
💭منم همراهشون بودم؛ چقدر با روحیه؛ چقدر با اشتیاق؛ چقدر خوشحال شنا می کردن بدون هیچ ادعایی.
🗯چه وقتا که خسته می شدن و از لحاظ جسمی کم می آوردن؛ ولی از لحاظ روحی نه.
🌀چقدر علاقه دارن و با روحیه هستن خدایا...
♨️به این فکر می کنم که فردا توی اروند که عملیاته قراره چی بشه؟
🔰خیلی از این بچه ها زیر تیربارهای دشمن له میشن و در آب غرق میشن.
💠چه روزی میشه فردا.
🌐به او گفتم: تو دیگه چرا سید؟ ما همه از تو روحیه می گیریم.
🌀سید تو که ابایی از چیزی نداری!
راوی: غلامرضا ماندنی
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_صد_و_سوم🔻
✍گفت: نه اصلا برای من مهم نیست.
♻️این رودخونه اروند رو مثل یه نهر کوچک می بینم.
🔰به چشمم مثل همون نهر کوچیکه.
💢برای من بله ولی برای بچه ها...
💯ببین با چه نوحه سرایی و چه شعاری در این آب و در این سرما؛ شب تا صبح مشغول شنا کردن هستن.
🌐بعد از این همه کلاس آموزشی و آمادگی جسمانی و میدان تیر و رزمایش و این چیزا خودشونو آماده می کنن در مقابل سختی ها و مشکلات جنگ و فردا در یه لحظه... این بچه ها هیچ اراده ای از خودشون ندارن؛ هیچ غروری هم ندارن...
🌀 هدف ادای تکلیفه.
شب عملیات که در جزیره مینو سید و باز دیدم به من گفت:🔻
▪️از اینجا من تیربارهای دشمن رو می بینم! اون صحبتی رو که اون روز کنار پلاژ با هم داشتیم رو به یاد بیار.
▫️گفتم این رودخونه یه نهر کوچیکه؛ ولی آنچه خدا برای ما تقدیر کرده برای ما همونه.
💭تقدیر منم همینه.
💬اگه من زنده بودم با هم اونجا هستیم و همدیگر رو می بینیم.
🗯اگه نه خب خودت فردا می بینی.
✔️می بینی چه اتفاقی خواهد افتاد.
🔸اون گریه من به خاطر همین فرداست.
🔹و خدا شاهده که من فردا صبح توی این رودخونه چه چیزها دیدم.
💢جنازه غواص ها که در این خورشیدی ها افتاده بودن؛ دست و پای قطع شده؛ رنگ اروند؛ از خون قرمز بود؛ از خون بچه ها.
♨️قایقای نیمه سوخته؛ جنازه های داخل قایقا.
🌐انگار فیلمی رو نگاه می کردم که قبلا تعریفش رو کاملا شنیده بودم.
💠من دیگه سیدو ندیدم و فقط من بودم و یه دریای خون.
راوی: غلامرضا ماندنی
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_صد_و_چهارم🔻
✍همه بچه ها همیشه هر مشکلی داشتن با سید صحبت می کردن و عجیب آروم میشدن؛ منم از قاعده مستثنی نبودم.
💢واقعا حرفاش آرامش بخش ترین مسکن بود.
▪️یادم میاد سال ۶۶ و مدت ها بعد از شهادت سید من در پادگان رستم پور بودم و برای جزیره مجنون مهمات رو جا به جا می کردیم.
▫️ساعت دوازده شب بود و باران تندی می بارید.
💬کار سخت بود و من حسابی کلافه و اذیت شده بودم و با خودم حرف می زدم و می گفتم؛ خدایا ما الان تنهاییم و کسی نیست کمکمون کنه؛ حتی کسی نیست باهاش درد و دل کنیم و به یاد سید افتادم و اونو صدا کردم که ای کاش اینجا بودی.
💭همین طور که با خودم نجوا می کردم دیدم یه نفر داره با موتور تریلر ۱۲۵ سفید از دور میاد طرفم.
🗯وقتی رسید گفت: چی شده؟
🔸با دیدنش این قدر تعجب کردم که صندوق مهمات از دستم افتاد.
🔹ماتش شده بودم.
🌐او خیلی شبیه سید بود؛ از همه لحاظ و این متعجبم کرده بود.
💠سید که شهید شده بود پس این کی بود اینجا؟
🔰گفت: چیه؟ ناراحتی؟
♻️زبونم بند اومده بود؛ فقط گفتم: آره!
✔️می خواستم بهش بگم تو سید جمشیدی ولی نمی تونستم.
با لبخند گفت:🔻
🌀نگران نباش! سختی کار فقط همینه و تموم میشه به زودی...
💢وقتی که مهماتو به منطقه رسوندین خستگی کار از تنتون در میاد.
▫️و بعد رفت.
🔰روز بعد که در جزیره به دزفول برگشتم از همه پرس و جو کردم؛ ولی کسی چنین شخصی رو نمی شناخت.
دیگه هیچ وقت هم نتونستم اونو ببینم بعدها برای پدر سید جمشید این ماجرا رو تعریف کردم و اون بهم گفت:🔻
✔️شهدا همیشه زنده هستن و هر کس از هر کجا که اونا رو صدا بزنه به یه طریقی میان به دیدنش.
راوی: رسول پور فلاطون
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea
#قسمت_صد_و_پنجم🔻
✍من چهار سال از برادرم سید جمشید کوچک تر هستم و آقا سید برادر بزرگ تر ما بود.
🔰از کودکی آدم فعالی بود.
♻️در درس؛ ورزش؛ فعالیت های مذهبی و خیلی کارهای دیگر همیشه پیشتاز بود.
💠در شنا و فوتبال؛ اول بود و به عنوان برادر برای ما برادرها و خواهر هم همیشه بهترین دوست و معلم بود و من وقتی از دستش دادم فهمیدم چه کسی و از دست دادم.
🌐در جنگ مطیع حرف ولایت فقیهش بود و تا سد حد جان مایه می گذاشت؛ حتی از زن و فرزندش که عاشقانه دوستشون داشت؛ گذشت.
✔️هیچ وقت یادم نمیره اون موقع که دخترش به دنیا اومده بود همیشه وقتی می خواست بره؛ اونو دست ما می سپرد؛ چون دخترش خیلی بهونشو می گرفت و نمیذاشت بره.
💭او هم خیلی دوستش داشت و همیشه برای اینکه دچار تردید نشه بعد از خدا حافظی به پشت سرش نگاه نمی کرد تا مبادا پاش سست بشه.
💬اون زمان سید جمشید و سید حمید برادر بزرگ ترم؛ در جبهه بودن.
🗯سید جمشید در فرماندهی و سید حمید در اطلاعات عملیات.
🔸من هم در بهداری کار می کردم و خیلی دوست داشتم من هم مرتب در کنارشون باشم؛ ولی پدر و مادرم به خاطر اینکه آن دو در جبهه بودن؛ اجازه نمی دادن منم برم.
🔹به سید جمشید گفتم: پس من چی؟ تکلیف ؛ من چی میشه؟
🌀گفت: تکلیفت رو باید خودت بدونی اگه برات جور میشد بیا.
💯هر کس تکلیفی داره.
💢من هم دوست داشتم در عملیات کربلای ۴ شرکت کنم.
▫️اتفاقا وقتی در بهداری بودم؛ دوستان گفتن سید جمشید سه بار آمده دنبالت ولی تو نبودی.
راوی: سید محمد صفویان
✍آخرین قسمت و پایان کتاب
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea