#قسمت_هفتاد_و_ششم🔻
✍من در کنار سید هم خاطرات شیرین داشتم هم تلخ.
✨هم از تلخی ها میگم هم در کنارش از خاطرات بامزه.
💫برای عملیات فتح المبین ما تقریبا ۷؛۸ روز در پادگان بودیم.
💢شب عملیات که شب عید بود؛ وقتی به خاکریز رسیدیم و درگیر شدیم؛ من در مرحله اول اون زخمی شدم.
🔰وقتی که به شهر اومدم؛ سراغ سید جمشید رو گرفتم و گفتن که مجروح شده.
💠گفتم: کجاس؟
▫️گفتند: بیمارستان مصطفی خمینی تهران.
▪️خیلی ناراحت شدم و خودم رو به تهران و پیش او رسوندم.
💬دستش تیر خورده بود و عصب هاش ضربه دیده بودن.
🗯اونو به تخت بسته بودن.
💭دستش رو با میله بسته بودن و یه وزنه دو کیلویی به اون میله آویزون کرده بودن که دستش رو تکون نده.
🔹وقتی که لحظه اول اونو در این حال دیدم نمی دونی چه به سرم اومد.
🔸زخم بستر گرفته بود و اذیت بود؛ ولی محکم و صبور همه چیز رو تحمل می کرد و به تنها چیزی که فکر می کرد برگشت به جبهه بود.
راوی: عبدالرضا مطهری نسب
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea