#قسمت_صد_و_سوم🔻
✍گفت: نه اصلا برای من مهم نیست.
♻️این رودخونه اروند رو مثل یه نهر کوچک می بینم.
🔰به چشمم مثل همون نهر کوچیکه.
💢برای من بله ولی برای بچه ها...
💯ببین با چه نوحه سرایی و چه شعاری در این آب و در این سرما؛ شب تا صبح مشغول شنا کردن هستن.
🌐بعد از این همه کلاس آموزشی و آمادگی جسمانی و میدان تیر و رزمایش و این چیزا خودشونو آماده می کنن در مقابل سختی ها و مشکلات جنگ و فردا در یه لحظه... این بچه ها هیچ اراده ای از خودشون ندارن؛ هیچ غروری هم ندارن...
🌀 هدف ادای تکلیفه.
شب عملیات که در جزیره مینو سید و باز دیدم به من گفت:🔻
▪️از اینجا من تیربارهای دشمن رو می بینم! اون صحبتی رو که اون روز کنار پلاژ با هم داشتیم رو به یاد بیار.
▫️گفتم این رودخونه یه نهر کوچیکه؛ ولی آنچه خدا برای ما تقدیر کرده برای ما همونه.
💭تقدیر منم همینه.
💬اگه من زنده بودم با هم اونجا هستیم و همدیگر رو می بینیم.
🗯اگه نه خب خودت فردا می بینی.
✔️می بینی چه اتفاقی خواهد افتاد.
🔸اون گریه من به خاطر همین فرداست.
🔹و خدا شاهده که من فردا صبح توی این رودخونه چه چیزها دیدم.
💢جنازه غواص ها که در این خورشیدی ها افتاده بودن؛ دست و پای قطع شده؛ رنگ اروند؛ از خون قرمز بود؛ از خون بچه ها.
♨️قایقای نیمه سوخته؛ جنازه های داخل قایقا.
🌐انگار فیلمی رو نگاه می کردم که قبلا تعریفش رو کاملا شنیده بودم.
💠من دیگه سیدو ندیدم و فقط من بودم و یه دریای خون.
راوی: غلامرضا ماندنی
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea