#قسمت_نود_و_نهم🔻
✍سید مشکل معده داشت و گاهی بدجور آزارش می داد؛ ولی این باعث نمی شد که وقفه ای در کارش پیدا بشه.
💢یادم میاد مدتی پیک گردان بودم و یه بار برای رفتن به منطقه پیچ انگیزه گفتن برم دنبال سید شهر.
💯وقتی رفتم به خاطر معده اش رفته بود دکتر و حالش خوب نبود؛ ولی وقتی منو دید گفت بریم و معطل نکرد.
🌐رفتیم پلازو بعد آماده رفتن شدیم.
💠رفتیم منطقه و به دستور آقای خضریان رفتیم تو شیارها تقسیم شدیم.
▪️عراقی ها هم متوجه شده بودن.
▫️یه منور سبز می زدیم صد تا منور سبز می رفت بالا یه قرمز می زدیم همین طور.
💬یک آن متوجه سید شدم که از درد توی شیار به خود می پیچه؛ ولی لام تا کام حرف نمی زنه؛ ولی فرصت چیزی نبود تا صبح که نماز صبح و همونجا تو شیار خوندیم و من متوجه او شدم که هنوز درد شدید داشت ولی چیزی نمی گفت.
کنارش رفتم و گفتم:🔻
🔸سید! من دارو همراهمه می خوای؟؟
🔹گفت: آره! اگه داری بده من دیروز فقط یه قرص خوردم.
🗯شربت معده ای رو که همراهم داشتم بهش دادم و اون از درد تقریبا نصف اونو خورد و بعد از مدتی آروم شد و تونست کمی بخوابه؛ ولی بعد از اون به پدافند فاو رفتیم که تقریبا سه چهار ماه هم طول کشید و او با اینکه حال زیاد خوبی نداشت؛ ولی در تموم مدت خم به آبرو نیاورد.
راوی: حسین موتاب
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea