#قسمت_هشتاد_و_دوم🔻
✍یه روز من و سید داشتیم مسیری رو بازدید می کردیم سید گفت:🔻
⁉️مگه قراره بایستی و نصف دینت را ادا کنی؟
‼️با خودم گفتم چی شده که سید به من تلنگر می زنه؟
💥گفتم: چی شده؟ بفرما سید!
🔰گفت: باید بری و ازدواج کنی!
💢گفتم: سید من اصلا به این موضوع فکر نمی کنم.
🚫هم بیکارم هم جنگه و من نمی تونم مسئولیت کس دیگری رو بر عهده بگیرم.
💫گفت: اصلا این دلیلی نیست که بخوای برای من مطرح کنی.
💯تو هم وظیفه ای داری اینکه رزق رو چه کسی می رسونه چه کسی حافظ دیگریه؛ به من و تو ربطی نداره.
♻️دلم می خواد تا هستم این موضوع و حتما انجام بدی.
💠با خنده گفتم: باشه. حالا سید تو یکی برام پیدا کن.
🌐گفت: پیداش کردم. بی سیم چی خودت؛ خواهری داره میری اونجا و با او ازدواج می کنی.
▫️گفتم: قربان جدت تو کی این کار رو کردی؟
▪️گفت: من خیلی وقته دارم روی این موضوع فکر می کنم.
🔹که همین طور هم شد رفتم و با بی سیم چی خودم صحبت هایی کردم.
🔸به سید گفتم: والدین من مشهد هستن و من هنوز با اونا صحبت نکردم که سید بعد گفت به مادرت زنگ زدم و صحبت کردم هیچ مشکلی نداری برو دنبال مرخصی و این پیوند رو برقرار کن.
✔️من یه نمونه بودم بین این همه نیرو و آدم که آنجا بود.
🌀او برای هر کدوممون مثل یه برادر و دوست بود.
او همیشه می گفت:🔻
💬خواهران رفقاتونو شوهر بدین.
💭او حواسش به همه بود.
راوی: منصور شلال نژاد
ادامه دارد...
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea