#قسمت_صد_و_پنجم🔻
✍من چهار سال از برادرم سید جمشید کوچک تر هستم و آقا سید برادر بزرگ تر ما بود.
🔰از کودکی آدم فعالی بود.
♻️در درس؛ ورزش؛ فعالیت های مذهبی و خیلی کارهای دیگر همیشه پیشتاز بود.
💠در شنا و فوتبال؛ اول بود و به عنوان برادر برای ما برادرها و خواهر هم همیشه بهترین دوست و معلم بود و من وقتی از دستش دادم فهمیدم چه کسی و از دست دادم.
🌐در جنگ مطیع حرف ولایت فقیهش بود و تا سد حد جان مایه می گذاشت؛ حتی از زن و فرزندش که عاشقانه دوستشون داشت؛ گذشت.
✔️هیچ وقت یادم نمیره اون موقع که دخترش به دنیا اومده بود همیشه وقتی می خواست بره؛ اونو دست ما می سپرد؛ چون دخترش خیلی بهونشو می گرفت و نمیذاشت بره.
💭او هم خیلی دوستش داشت و همیشه برای اینکه دچار تردید نشه بعد از خدا حافظی به پشت سرش نگاه نمی کرد تا مبادا پاش سست بشه.
💬اون زمان سید جمشید و سید حمید برادر بزرگ ترم؛ در جبهه بودن.
🗯سید جمشید در فرماندهی و سید حمید در اطلاعات عملیات.
🔸من هم در بهداری کار می کردم و خیلی دوست داشتم من هم مرتب در کنارشون باشم؛ ولی پدر و مادرم به خاطر اینکه آن دو در جبهه بودن؛ اجازه نمی دادن منم برم.
🔹به سید جمشید گفتم: پس من چی؟ تکلیف ؛ من چی میشه؟
🌀گفت: تکلیفت رو باید خودت بدونی اگه برات جور میشد بیا.
💯هر کس تکلیفی داره.
💢من هم دوست داشتم در عملیات کربلای ۴ شرکت کنم.
▫️اتفاقا وقتی در بهداری بودم؛ دوستان گفتن سید جمشید سه بار آمده دنبالت ولی تو نبودی.
راوی: سید محمد صفویان
✍آخرین قسمت و پایان کتاب
عنوان کتاب: #دو_قدم_مانده_به_صبح
#شهید_سید_جمشید_صفویان
🪴روایتگران شهدای دزفول🪴
https://eitaa.com/joinchat/3627221348Cd7aad55aea