#خاطره_شهید
🌷 خاطراتي از شهيد سيد محمد هاشم اميني شواراب سفلی
🎤 راوی: ماشاء الله سالار پور
🔰 لحظه و نحوه شهادت
🌀 دو روز بعد از عملیات کربلای یک که منجر به آزاد سازی مجدد شهر مهران شد، قرار بود من به همراه تعدادی از برادران تخریب جهت پاکسازی منطقه برویم.
🌀 آقای امینی که مسئول عقیدتی تخریب بود نیز اصرار کرد که به همراه ما برای پاکسازی بیاید، من اجازه ندادم، بعد از رفتن ما ایشان موافقت آقای یوسفی را می گیرد و با بچه های تخریب جهت پاکسازی به میدان مین می رود و در طی چند ساعت تعداد زیادی از انواع و اقسام مین های عراقی را خنثی می کند و بعد با مینی که به صورت تله ای کاشته شده برخورد و مین عمل می کند و ایشان به درجه رفیع شهادت می رسد.
🌀 وقتی ما از خط با یکسری غنائم به طرف سنگر اجتماعی مان در عقبه نزدیک شدیم، متوجه شدیم که بر خلاف غروب روزهای قبلی سر و صدای و گریه و شیون زیادی از داخل سنگر می آید، تعجب کردیم که چه قضیه ای پیش آمده که بچه ها اینطور ناله و بی تابی می کنند. ـ در حالی که ما خوشحال بودیم که توانسته ایم یکی از نفر برهای فرمانده عراقی را با خودمان به غنیمت بیاوریم، سئوال کردیم. گفتند: حاج آقای امینی در میدان مین به درجه رفیع شهادت نائل آمده است، آن شب بچه های تخریب مراسم باشکوهی را به یاد ایشان برقرار کردیم.
🔰 حالات معنوی قبل از شهادت
🌀 عملیات کربلای یک در منطقه مهران بود، بچه ها برای عملیات آماده و عازم خط شده بودند نوار کاستی از مداح اهل البیت، حاج آقای آهنگران در رابطه با حضرت قاسم گوش برادران را نوازش می داد که متن شعرش این بود: ( قاسم رزمنده ام دل ز دنیا کنده ام ) مرحوم شهید امینی نشسته بود در عقب تویوتا و همین طور با خودش زمزمه می کردند و اشک می ریختند دقت کردم دیدم ایشان شعر را بر عکس می خواند: هاشم دل خسته ام دل ز دنیا بسته ام، به گمانم این بزرگوار در همین عملیات به شهادت رسیدند با اینکه دل از دنیا کنده بود.
🔰 عشق به جهاد
🌀 در یگان دو روحانی داشتیم که بسیار خوب و فعال بودند که هنگام عملیاتها با بچه های تخریب وارد عملیاتها می شد.، یکی از آنها حاج آقای واعظی بود و دیگر آقای امینی که به خاطر حساسیت کار تخریب به عنوان روحانی آموزش با بچه های تخریب کار می کرد، و علاوه بر آن در بحث نماز جماعت و مراسم ادعیه شرکت فعال داشت.
🌀 یک روز در اهواز آقای امینی به خانواده اش تلفن زد در آنجا از صحبتهایش متوجه شدم که خداوند بچه ای به ایشان عطاء کرده و اسم او را محمد صادق گذاشتند، بعد از این تلفن من با خود گفتم الان ایشان درخواست مرخصی می کند تا به دیدن خانم و فرزندش که تازه به دنیا آمده برود. ولی ایشان این کار را نکرد تا آخر آموزش ماند و حتی بعد از آن هم به مرخصی نرفت.
🌀 یک شب ساعت ۱۰ الی ۱۱ شب بود که دیدم که ایشان متکایی را به بالا و پایین می اندازد و آن را در بغل می گیرد و با صدای بلند محمد صادق، محمد صادق می گوید. من گفتم: حاج آقا از این کار دست بردار و به دیدن فرزندت برو.، ولی باز هم او برای دیدن فرزندش نرفت و جلوی نفس خود را گرفت.
🇮🇷 کانال ارائه محتوای روایتگری 👇
@ravianerohani