eitaa logo
ایران و انقلاب🇮🇷
170 دنبال‌کننده
104 عکس
13 ویدیو
3 فایل
تحلیل انقلاب اسلامی ایران ‌‌‌‌‌‌‌ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔 @RevolutionIran ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 نفس نفس می زدم.....با تمام قدرت می دویدم،همه جا تاریک بود.....به این طرف و آن طرف نگاه کردم ولی علی را ندیدم. هنوز اسپری رنگ در دستم بود،سریع به کنار خیابان پرتش کردم..... به در خانه رسیدم،به همه جا رو نگاه کردم،خبری نبود. دانه های عرق سرازیر شدند،شلوارم خاکی بود،بااین سر و وضع چطوری خانه بروم. :«محمد....محمد...محمد...» صدای علی بود که روبرویم ایستاده بود و نفس نفس می زد...... علی گفت:«چرا اینجایی؟برو خانه» جوابش دادم و گفتم:«با این سر و وضع؟» علی گفت:«دیر وقته...هوا تاریک تاریک است و چیزی معلوم نیست،برو» 🌹 درزدم .... خدا خدا میکردم که احمد در رو باز کند.... خدایاشکرت!احمد در رو باز کرد و آرام گفت:«ای وای!داداش محمد دوباره...» با دستم کنارش زدم و وارد شدم،لباس هایم راعوض کردم و پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم..... فردا صبح زود،کیف و کتابم را برداشتم و رفتم بیرون.... دو کوچه که رد کردم ،به خانه حشمتی رسیدم...روی دیوار خانه اش شعار نوشته بودند،ناخداگاه خنده ام گرفت ،چون دیشب خودم روی دیوار خانه اش شعار نوشته بودم یک ساواکی بی رحم که بی رحمانه انقلابیون را شکنجه میکرد... بگذریم... حرکت کردم که در خانه اش باز شد و با صدای بلند و محکم گفت:«کجا؟کجا با این عجله؟»قلبم تند تند میزد،با ترس و دلهره برگشتم و بهش نگاه کردم. حشمتی گفت:«این رو تو نوشتی؟» قلبم آرام و قرار نداشت،دست و پاهایم می لرزید.....نمی تونستم حرف بزنم. چشم هایش را ریز کرد و به دستم نگاه کرد...یک ذره دستم رنگی شده بود... حشمتی گفت:«دستت چی شده؟» گفتم:«دس.....ت...ت.....م......» 🌹 🌹 🌹 این داستان ادامه دارد.... یاسین اعتمادی🌹
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 :«دیشب،خیلی دنبالشان دویدیم اما.....نتونستیم.....سه پسر که هم سن و سال ما بودند.» این صدای علی بود ،خدایا شکرت! الحمدالله! نجاتم دادی! حشمتی گفت:«شما؟کدام سه پسر؟» علی گفت:«من دوست این آقا پسری هستم که کنار شماست،دیشب سه تا پسر چسبیده بودن به دیوارتان و به محض دیدن ما،رفتن که رفتن.» من هم سریع گفتم:«بله!» علی ادامه داد و گفت:«البته!اگر یک بار دیگر اون سه پسر رو دیدیم ،حتما خبرتان میکنیم.» حشمتی لبخندی زد و گفت:«آفرین پسرای خوب،پس حتما خبرم کنید.»و لبخند زنان به خانه رفت. من به علی گفتم:«چه خوب گولش زدی،خیلی هم به وقع رسیدی! » علی چشمکی زد و گفت:«من رو دست کم گرفتی؟» توی راه به احمق بودن حشمتی می خندیدیم...... وقتی به مدرسه رسیدیم،علی گفت:«محمد!» گفتم:«بله!» گفت:«امشب،چند تا اعلامیه باید ببریم زیر زمین مسجد،هستی؟» گفتم:«بله که هستم!»که اصغر با اون هیکل و چشم های ورغلنبیده از کنارمان رد شد....پدر اصغر یک ساواکی است،من هم برای همین ازش منتفرم ولی علی همیشه میگه:«گناه پدر رو نباید پای پسر نوشت،این که پدر اصغر ساواکی است،تقصیر اصغر نیست.»اما من میترسم که همین اصغر یک روز هر چه رشته ایم، پنبه کند. بگذریم..... همین که وارد کلاس شدیم ،اصغر جلویمان را گرفت و گفت:«به به ،خفاشان شعار نویس!»کل کلاس به ما خیره شده بودند.... ای وای!الان همه میفهمند اما علی برایش مهم نیست..... 🌹 🌹 🌹 این داستان ادامه دارد..... یاسین اعتمادی🌹
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 یکدفعه نگاهش به دست من افتاد،اصغر محکم دستم را گرفت و بالا برد و گفت:«این هم مدرک،درضمن من خودم به مأمورها خبر دادم...» علی گفت:«خیلی داری تند میری..» که آقای احمدی، معلم ریاضی،وارد کلاس شد و گفت:«چه خبره؟» اصغر با صدای بلند گفت:«این دونفر،شبها دیوار نویسی میکنند.» قلبم آمد توی دهنم، اگر دست ساواک بیفتیم،بدبخت شدیم،ای وای! آقای احمدی گفت:«برو بشین،بعد از درس خودم رسیدگی میکنم.» اصغر ابرو بالا انداخت و رفت نشست و من و علی هم سرجایمان نشستیم. حین درس دادن،من حسابی دلشوره داشتم اما علی انگار نه انگار.....نه از ساواک میترسید و نه از اینکه بفهمند مبارز است. وقتی که زنگ تفریح به صدا در آمد،آقای احمدی گفت:«همه بیرون،فقط محمدو علی بمانند.» همه بیرون رفتند و فقط ما ماندیم.آقای احمدی، آرام گفت:«شما دیوار نویسی میکنید؟مبارز هستید؟من هم مبارزم!شما کجا فعالیت میکنید؟»من باورم نمیشود که آقای احمدی،یک مبارز است. علی گفت:«شما هم؟» آقای احمدی گفت:«بله!» علی گفت:«بله مبارز هستیم!با حاج آقا امیری در زیر زمین مسجد فعالیت داریم.» من یه لگد آرام به علی زدم که آقای احمدی دست هایش را نشان داد و گفت:«من هم دست هایم رنگی شده!من هم همون مسجد فعالیت دارم،حاج آقا گفت که دو پسر نوجوان دارند دیوار نویسی میکنند،شما اعلامیه ها رو امشب به زیرزمین مسجد می.....»که علی حرفش را قطع کرد و گفت:«ببخشید آقای احمدی!بهتره زیاد در موردش حرف نزنیم،اگر خدایی نکرده کسی بشنود،هم برای شنا و هم برای ما دردسر میشود.»من هم با سر تایید کردم.آقای احمدی گفت:«موفق باشید!مبارزان کوچک!» آقای احمدی بیرون رفت و ما هم پشت سرش بیرون رفتیم. 🌹🌹🌹 برادر علی ،اعلامیه ها رو آماده کرده بود و من و علی باید به زیرزمین مسجد ببریم. شب بود و همه جا تاریک بود که صدایی از پشت سرمان گفت:«کجا با این عجله!» به نظر شما کیه؟ 🌹 🌹 🌹 🌹 این داستان ادامه دارد..... یاسین اعتمادی🌹
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 با ترس و لرز به عقب برگشتیم،یک نفر را دیدیم،ولی چون تاریک بود،صورتش معلوم نبود. علی گفت:«شما؟» جواب داد و گفت:«نترسید!من احمدی ام،دبیر رباضی» نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«آقای احمدی،زهر ترک شدیم.» بعد هر سه خندیدیم. عل گفت:«بهتر است برویم،زیاد اینجا ماندن ،اشتباه است.» با سرعت زیاد به طرف مسجد رفتیم. وقتی به مسجد رسیدیم.یک نفر جلوی در مسجد ایستاده بود تامراقب باشد و اگر اتفاقی افتاد به حاج آقا خبر دهد. بعداز شناسایی،اجازه داد که وارد شویم. از پله های مسجد پایین رفتیم و وارد زیر زمین شدیم. حاج آقا امیری و سه نفر دیگر،دور هم جمع شده بودند و حرف میزدند. حاج آقا وقتی ما را دید ،گفت:«به به،آقا معلم و دانش آموزانش،جلسه ما رو نورانی کردند.» آقای احمدی با صدای بلند سلام کرد وبقیه جوابش دادند. حاج آقا به علی گفت:«برادرت کجاست؟» عل گفت:«به پدرم کمک میکنه،پدرم خیلی سرش شلوغه.» حاج آقا گفت:«هر جا که هستند،سلامت باشند،بفرمایید بنشینید» مانشستیم،حاج آقا به من گفت:«آقا محمد،دیوار نویسی خوش میگذره؟» سرم را پایین انداختم و گفتم:«بله،مخصوصا دیوار آقای حشمتی» همه خندیدند،بعد حاج آقا سرفه ای زد و گفت:«برادران،چند روز دیگه،سالروز تبعید امام از ایران است،و افشاگری درباره کاپیتولاسیون،امسال دولت ،شدیدا با معترضین برخورد میکنند،پس باید آماده باشیم...» به گل قالی خیره شدم و به فکر فرو رفتم،کاپیتولاسیون چیه؟میدونم که امام رو چهارده سال پیش تبعید کردند ولی نمیدونم کاپیتولاسیون چیه؟ با ضربه ای که علی به پهلویم زد، از فکر بیرون آمدم،حاج آقا به آقای احمدی گفت:«برادر احمدی،با سینا و اکبر،زحمت این اعلامیه هایی که بچه ها آوردند رو بکشید.» بعد در آخر صلوات فرستادیم و از مسجد بیروت رفتیم،من و علی تا در خانه دویدیم. بی سروصدا وارد خانه شدم،پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم.... 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 این داستان ادامه دارد..... یاسین اعتمادی🌹 @RevolutionIran
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 فردا وقتی که با علی به مدرسه میرفتیم،وسط راه،اصغر جلویمان را گرفت و گفت:«به به!دیشب برای راز و نیاز به مسجد رفاه بودید یا برای خرابکاری؟» علی گفت:«ما هر شب به مسجد میرویم برای نماز مغرب و عشا ٕ ،مشکلی پیش آمده؟» اصغر گفت:«نمیدانم چه نمازی است که نیمه شب برای خواندنش به مسجد میروند، هِه هِه» با عصبانیت گفتم:«تو به چه حقی ما رو تعقیب میکنی؟» اصغر خندید و گفت:«حالا با یه مشت کاغذ هم میروند برای نماز؟» خونم به جوش آمده بود ولی خودم رو کنترل میکردم،اصغر ادامه داد و گفت:«دیشب چندتا از بچه های مدرسه هم با من بودند و فکر کنم الان نماز خواندن شما در نیمه شب و با اعلامیه به گوش مدیر رسیده و بعد هم احضار اولیا ٕ و پرونده زیر بغل و در آخر هم سرو کارتان با ساواک باشه،دلم براتون میسوزه.»بدنم داغ شد و چشم هایم باز نمیشدند،دستم را مشت کردم و محکم زدم تو سینه اش و به زمین افتاد و ناله کرد،اگر علی جلویم را نگرفته بود،حالا باید سرقبرش فاتحه میخواندم...... 🌹 با هزار بدبختی از دست اصغر فرار کردیم و به مدرسه رسیدیم.همین که وارد مدرسه شدیم،هر که ما را میدیدتعظیمی می کرد و گفت:«سلام قهرمانان،سلام مبارزان،سلام و درود بر شما دو قهرمان،سلام دوستان انقلابی» از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم،یکدفعه آقای ناظم،توی بلندگو،اسم من و علی را صدا زد،من و علی با ترس و لرز وارد دفتر شدیم، سلام کردیم و جواب شنیدیم.مدیر گفت:«شما دو نفر از دانش آموزان خوب مدرسه هستید و هوش بالایی دارید،و من فکر نکنم که شما خرابکار باشید ولی اصغر با چند دانش آموز دیگر ،شما را با اعلامیه توی زیر زمین مسجد دیدند،راست میگه؟» علی گفت:«اون با ما دشمنی داره،چند وقت پیش هم توی کلاس به ما تهمت زد که شبها دیوار نویسی میکنیم،اصلا از کجا معلوم راست بگه،آقا مطمئن باشید که دروغ میگوید،ما اصلا نمیدانیم خرابکاری چیه؟» من زبونم بند اومده بود،سعید انقد با آرامش و جدی حرف میزد که یک لحظه خودم باور کردم که مبارز نیستم. مدیر لبخندی زد و گفت:«میدانستم که دروغ میگوید،خب عالی شد،اصلا دنبال این کارها نروید،آخرش هیچی نمیشه،شاه خیلی قـــــــــــــــــــــــــــوی است و آمریکا حامی اش است،هیچ اتفاقی نمی افته،فقط این وسط نوجوان هایی هم سن و سال شما کشته میشوند،عالی شد که دروغ میگوید،بروید سرصف هایتان» وقتی از دفتر بیرون آمدیم،علی آرام و جدی به من گفت:«محمد،مواظب باش،ما هدف بزرگتری داریم،برای روز ۱۳ آبان که روزی است امام رو تبعید کردند،باید با بچه های مدرسه بریزیم تو خیابون،اطلاع رسانی و رهبری بچه ها به عهده ما است،اگر اتفاقی بیفته و نتونیم اون روز بچه ها رو بیرون ببریم،خیلی بد میشه،مدیر و معلم و ناظم هر چه گفتند بزن زیرش،فهمیدی؟» گفتم:«معلومه که فهمیدم.» بی صبرانه منتظر ۱۳ آبان بودم،چه غوغایی بشه... 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 این داستان ادامه دارد.. یاسین اعتمادی🌹 @RevolutionIran
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 نفس نفس می زدم.....با تمام قدرت می دویدم،همه جا تاریک بود.....به این طرف و آن طرف نگاه کردم ولی علی را ندیدم. هنوز اسپری رنگ در دستم بود،سریع به کنار خیابان پرتش کردم..... به در خانه رسیدم،به همه جا رو نگاه کردم،خبری نبود. دانه های عرق سرازیر شدند،شلوارم خاکی بود،بااین سر و وضع چطوری خانه بروم. :«محمد....محمد...محمد...» صدای علی بود که روبرویم ایستاده بود و نفس نفس می زد...... علی گفت:«چرا اینجایی؟برو خانه» جوابش دادم و گفتم:«با این سر و وضع؟» علی گفت:«دیر وقته...هوا تاریک تاریک است و چیزی معلوم نیست،برو» 🌹 درزدم .... خدا خدا میکردم که احمد در رو باز کند.... خدایاشکرت!احمد در رو باز کرد و آرام گفت:«ای وای!داداش محمد دوباره...» با دستم کنارش زدم و وارد شدم،لباس هایم راعوض کردم و پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم..... فردا صبح زود،کیف و کتابم را برداشتم و رفتم بیرون.... دو کوچه که رد کردم ،به خانه حشمتی رسیدم...روی دیوار خانه اش شعار نوشته بودند،ناخداگاه خنده ام گرفت ،چون دیشب خودم روی دیوار خانه اش شعار نوشته بودم یک ساواکی بی رحم که بی رحمانه انقلابیون را شکنجه میکرد... بگذریم... حرکت کردم که در خانه اش باز شد و با صدای بلند و محکم گفت:«کجا؟کجا با این عجله؟»قلبم تند تند میزد،با ترس و دلهره برگشتم و بهش نگاه کردم. حشمتی گفت:«این رو تو نوشتی؟» قلبم آرام و قرار نداشت،دست و پاهایم می لرزید.....نمی تونستم حرف بزنم. چشم هایش را ریز کرد و به دستم نگاه کرد...یک ذره دستم رنگی شده بود... حشمتی گفت:«دستت چی شده؟» گفتم:«دس.....ت...ت.....م......» 🌹 🌹 🌹 این داستان ادامه دارد.... یاسین اعتمادی🌹
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 :«دیشب،خیلی دنبالشان دویدیم اما.....نتونستیم.....سه پسر که هم سن و سال ما بودند.» این صدای علی بود ،خدایا شکرت! الحمدالله! نجاتم دادی! حشمتی گفت:«شما؟کدام سه پسر؟» علی گفت:«من دوست این آقا پسری هستم که کنار شماست،دیشب سه تا پسر چسبیده بودن به دیوارتان و به محض دیدن ما،رفتن که رفتن.» من هم سریع گفتم:«بله!» علی ادامه داد و گفت:«البته!اگر یک بار دیگر اون سه پسر رو دیدیم ،حتما خبرتان میکنیم.» حشمتی لبخندی زد و گفت:«آفرین پسرای خوب،پس حتما خبرم کنید.»و لبخند زنان به خانه رفت. من به علی گفتم:«چه خوب گولش زدی،خیلی هم به وقع رسیدی! » علی چشمکی زد و گفت:«من رو دست کم گرفتی؟» توی راه به احمق بودن حشمتی می خندیدیم...... وقتی به مدرسه رسیدیم،علی گفت:«محمد!» گفتم:«بله!» گفت:«امشب،چند تا اعلامیه باید ببریم زیر زمین مسجد،هستی؟» گفتم:«بله که هستم!»که اصغر با اون هیکل و چشم های ورغلنبیده از کنارمان رد شد....پدر اصغر یک ساواکی است،من هم برای همین ازش منتفرم ولی علی همیشه میگه:«گناه پدر رو نباید پای پسر نوشت،این که پدر اصغر ساواکی است،تقصیر اصغر نیست.»اما من میترسم که همین اصغر یک روز هر چه رشته ایم، پنبه کند. بگذریم..... همین که وارد کلاس شدیم ،اصغر جلویمان را گرفت و گفت:«به به ،خفاشان شعار نویس!»کل کلاس به ما خیره شده بودند.... ای وای!الان همه میفهمند اما علی برایش مهم نیست..... 🌹 🌹 🌹 این داستان ادامه دارد..... یاسین اعتمادی🌹
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 یکدفعه نگاهش به دست من افتاد،اصغر محکم دستم را گرفت و بالا برد و گفت:«این هم مدرک،درضمن من خودم به مأمورها خبر دادم...» علی گفت:«خیلی داری تند میری..» که آقای احمدی، معلم ریاضی،وارد کلاس شد و گفت:«چه خبره؟» اصغر با صدای بلند گفت:«این دونفر،شبها دیوار نویسی میکنند.» قلبم آمد توی دهنم، اگر دست ساواک بیفتیم،بدبخت شدیم،ای وای! آقای احمدی گفت:«برو بشین،بعد از درس خودم رسیدگی میکنم.» اصغر ابرو بالا انداخت و رفت نشست و من و علی هم سرجایمان نشستیم. حین درس دادن،من حسابی دلشوره داشتم اما علی انگار نه انگار.....نه از ساواک میترسید و نه از اینکه بفهمند مبارز است. وقتی که زنگ تفریح به صدا در آمد،آقای احمدی گفت:«همه بیرون،فقط محمدو علی بمانند.» همه بیرون رفتند و فقط ما ماندیم.آقای احمدی، آرام گفت:«شما دیوار نویسی میکنید؟مبارز هستید؟من هم مبارزم!شما کجا فعالیت میکنید؟»من باورم نمیشود که آقای احمدی،یک مبارز است. علی گفت:«شما هم؟» آقای احمدی گفت:«بله!» علی گفت:«بله مبارز هستیم!با حاج آقا امیری در زیر زمین مسجد فعالیت داریم.» من یه لگد آرام به علی زدم که آقای احمدی دست هایش را نشان داد و گفت:«من هم دست هایم رنگی شده!من هم همون مسجد فعالیت دارم،حاج آقا گفت که دو پسر نوجوان دارند دیوار نویسی میکنند،شما اعلامیه ها رو امشب به زیرزمین مسجد می.....»که علی حرفش را قطع کرد و گفت:«ببخشید آقای احمدی!بهتره زیاد در موردش حرف نزنیم،اگر خدایی نکرده کسی بشنود،هم برای شنا و هم برای ما دردسر میشود.»من هم با سر تایید کردم.آقای احمدی گفت:«موفق باشید!مبارزان کوچک!» آقای احمدی بیرون رفت و ما هم پشت سرش بیرون رفتیم. 🌹🌹🌹 برادر علی ،اعلامیه ها رو آماده کرده بود و من و علی باید به زیرزمین مسجد ببریم. شب بود و همه جا تاریک بود که صدایی از پشت سرمان گفت:«کجا با این عجله!» به نظر شما کیه؟ 🌹 🌹 🌹 🌹 این داستان ادامه دارد..... یاسین اعتمادی🌹
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 با ترس و لرز به عقب برگشتیم،یک نفر را دیدیم،ولی چون تاریک بود،صورتش معلوم نبود. علی گفت:«شما؟» جواب داد و گفت:«نترسید!من احمدی ام،دبیر رباضی» نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«آقای احمدی،زهر ترک شدیم.» بعد هر سه خندیدیم. عل گفت:«بهتر است برویم،زیاد اینجا ماندن ،اشتباه است.» با سرعت زیاد به طرف مسجد رفتیم. وقتی به مسجد رسیدیم.یک نفر جلوی در مسجد ایستاده بود تامراقب باشد و اگر اتفاقی افتاد به حاج آقا خبر دهد. بعداز شناسایی،اجازه داد که وارد شویم. از پله های مسجد پایین رفتیم و وارد زیر زمین شدیم. حاج آقا امیری و سه نفر دیگر،دور هم جمع شده بودند و حرف میزدند. حاج آقا وقتی ما را دید ،گفت:«به به،آقا معلم و دانش آموزانش،جلسه ما رو نورانی کردند.» آقای احمدی با صدای بلند سلام کرد وبقیه جوابش دادند. حاج آقا به علی گفت:«برادرت کجاست؟» عل گفت:«به پدرم کمک میکنه،پدرم خیلی سرش شلوغه.» حاج آقا گفت:«هر جا که هستند،سلامت باشند،بفرمایید بنشینید» مانشستیم،حاج آقا به من گفت:«آقا محمد،دیوار نویسی خوش میگذره؟» سرم را پایین انداختم و گفتم:«بله،مخصوصا دیوار آقای حشمتی» همه خندیدند،بعد حاج آقا سرفه ای زد و گفت:«برادران،چند روز دیگه،سالروز تبعید امام از ایران است،و افشاگری درباره کاپیتولاسیون،امسال دولت ،شدیدا با معترضین برخورد میکنند،پس باید آماده باشیم...» به گل قالی خیره شدم و به فکر فرو رفتم،کاپیتولاسیون چیه؟میدونم که امام رو چهارده سال پیش تبعید کردند ولی نمیدونم کاپیتولاسیون چیه؟ با ضربه ای که علی به پهلویم زد، از فکر بیرون آمدم،حاج آقا به آقای احمدی گفت:«برادر احمدی،با سینا و اکبر،زحمت این اعلامیه هایی که بچه ها آوردند رو بکشید.» بعد در آخر صلوات فرستادیم و از مسجد بیروت رفتیم،من و علی تا در خانه دویدیم. بی سروصدا وارد خانه شدم،پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم.... 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 این داستان ادامه دارد..... یاسین اعتمادی🌹 @RevolutionIran
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 فردا وقتی که با علی به مدرسه میرفتیم،وسط راه،اصغر جلویمان را گرفت و گفت:«به به!دیشب برای راز و نیاز به مسجد رفاه بودید یا برای خرابکاری؟» علی گفت:«ما هر شب به مسجد میرویم برای نماز مغرب و عشا ٕ ،مشکلی پیش آمده؟» اصغر گفت:«نمیدانم چه نمازی است که نیمه شب برای خواندنش به مسجد میروند، هِه هِه» با عصبانیت گفتم:«تو به چه حقی ما رو تعقیب میکنی؟» اصغر خندید و گفت:«حالا با یه مشت کاغذ هم میروند برای نماز؟» خونم به جوش آمده بود ولی خودم رو کنترل میکردم،اصغر ادامه داد و گفت:«دیشب چندتا از بچه های مدرسه هم با من بودند و فکر کنم الان نماز خواندن شما در نیمه شب و با اعلامیه به گوش مدیر رسیده و بعد هم احضار اولیا ٕ و پرونده زیر بغل و در آخر هم سرو کارتان با ساواک باشه،دلم براتون میسوزه.»بدنم داغ شد و چشم هایم باز نمیشدند،دستم را مشت کردم و محکم زدم تو سینه اش و به زمین افتاد و ناله کرد،اگر علی جلویم را نگرفته بود،حالا باید سرقبرش فاتحه میخواندم...... 🌹 با هزار بدبختی از دست اصغر فرار کردیم و به مدرسه رسیدیم.همین که وارد مدرسه شدیم،هر که ما را میدیدتعظیمی می کرد و گفت:«سلام قهرمانان،سلام مبارزان،سلام و درود بر شما دو قهرمان،سلام دوستان انقلابی» از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم،یکدفعه آقای ناظم،توی بلندگو،اسم من و علی را صدا زد،من و علی با ترس و لرز وارد دفتر شدیم، سلام کردیم و جواب شنیدیم.مدیر گفت:«شما دو نفر از دانش آموزان خوب مدرسه هستید و هوش بالایی دارید،و من فکر نکنم که شما خرابکار باشید ولی اصغر با چند دانش آموز دیگر ،شما را با اعلامیه توی زیر زمین مسجد دیدند،راست میگه؟» علی گفت:«اون با ما دشمنی داره،چند وقت پیش هم توی کلاس به ما تهمت زد که شبها دیوار نویسی میکنیم،اصلا از کجا معلوم راست بگه،آقا مطمئن باشید که دروغ میگوید،ما اصلا نمیدانیم خرابکاری چیه؟» من زبونم بند اومده بود،سعید انقد با آرامش و جدی حرف میزد که یک لحظه خودم باور کردم که مبارز نیستم. مدیر لبخندی زد و گفت:«میدانستم که دروغ میگوید،خب عالی شد،اصلا دنبال این کارها نروید،آخرش هیچی نمیشه،شاه خیلی قـــــــــــــــــــــــــــوی است و آمریکا حامی اش است،هیچ اتفاقی نمی افته،فقط این وسط نوجوان هایی هم سن و سال شما کشته میشوند،عالی شد که دروغ میگوید،بروید سرصف هایتان» وقتی از دفتر بیرون آمدیم،علی آرام و جدی به من گفت:«محمد،مواظب باش،ما هدف بزرگتری داریم،برای روز ۱۳ آبان که روزی است امام رو تبعید کردند،باید با بچه های مدرسه بریزیم تو خیابون،اطلاع رسانی و رهبری بچه ها به عهده ما است،اگر اتفاقی بیفته و نتونیم اون روز بچه ها رو بیرون ببریم،خیلی بد میشه،مدیر و معلم و ناظم هر چه گفتند بزن زیرش،فهمیدی؟» گفتم:«معلومه که فهمیدم.» بی صبرانه منتظر ۱۳ آبان بودم،چه غوغایی بشه... 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 این داستان ادامه دارد.. یاسین اعتمادی🌹 @RevolutionIran
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 فردا وقتی که با علی به مدرسه میرفتیم،وسط راه،اصغر جلویمان را گرفت و گفت:«به به!دیشب برای راز و نیاز به مسجد رفاه بودید یا برای خرابکاری؟» علی گفت:«ما هر شب به مسجد میرویم برای نماز مغرب و عشا ٕ ،مشکلی پیش آمده؟» اصغر گفت:«نمیدانم چه نمازی است که نیمه شب برای خواندنش به مسجد میروند، هِه هِه» با عصبانیت گفتم:«تو به چه حقی ما رو تعقیب میکنی؟» اصغر خندید و گفت:«حالا با یه مشت کاغذ هم میروند برای نماز؟» خونم به جوش آمده بود ولی خودم رو کنترل میکردم،اصغر ادامه داد و گفت:«دیشب چندتا از بچه های مدرسه هم با من بودند و فکر کنم الان نماز خواندن شما در نیمه شب و با اعلامیه به گوش مدیر رسیده و بعد هم احضار اولیا ٕ و پرونده زیر بغل و در آخر هم سرو کارتان با ساواک باشه،دلم براتون میسوزه.»بدنم داغ شد و چشم هایم باز نمیشدند،دستم را مشت کردم و محکم زدم تو سینه اش و به زمین افتاد و ناله کرد،اگر علی جلویم را نگرفته بود،حالا باید سرقبرش فاتحه میخواندم...... 🌹 با هزار بدبختی از دست اصغر فرار کردیم و به مدرسه رسیدیم.همین که وارد مدرسه شدیم،هر که ما را میدیدتعظیمی می کرد و گفت:«سلام قهرمانان،سلام مبارزان،سلام و درود بر شما دو قهرمان،سلام دوستان انقلابی» از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم،یکدفعه آقای ناظم،توی بلندگو،اسم من و علی را صدا زد،من و علی با ترس و لرز وارد دفتر شدیم، سلام کردیم و جواب شنیدیم.مدیر گفت:«شما دو نفر از دانش آموزان خوب مدرسه هستید و هوش بالایی دارید،و من فکر نکنم که شما خرابکار باشید ولی اصغر با چند دانش آموز دیگر ،شما را با اعلامیه توی زیر زمین مسجد دیدند،راست میگه؟» علی گفت:«اون با ما دشمنی داره،چند وقت پیش هم توی کلاس به ما تهمت زد که شبها دیوار نویسی میکنیم،اصلا از کجا معلوم راست بگه،آقا مطمئن باشید که دروغ میگوید،ما اصلا نمیدانیم خرابکاری چیه؟» من زبونم بند اومده بود،سعید انقد با آرامش و جدی حرف میزد که یک لحظه خودم باور کردم که مبارز نیستم. مدیر لبخندی زد و گفت:«میدانستم که دروغ میگوید،خب عالی شد،اصلا دنبال این کارها نروید،آخرش هیچی نمیشه،شاه خیلی قـــــــــــــــــــــــــــوی است و آمریکا حامی اش است،هیچ اتفاقی نمی افته،فقط این وسط نوجوان هایی هم سن و سال شما کشته میشوند،عالی شد که دروغ میگوید،بروید سرصف هایتان» وقتی از دفتر بیرون آمدیم،علی آرام و جدی به من گفت:«محمد،مواظب باش،ما هدف بزرگتری داریم،برای روز ۱۳ آبان که روزی است امام رو تبعید کردند،باید با بچه های مدرسه بریزیم تو خیابون،اطلاع رسانی و رهبری بچه ها به عهده ما است،اگر اتفاقی بیفته و نتونیم اون روز بچه ها رو بیرون ببریم،خیلی بد میشه،مدیر و معلم و ناظم هر چه گفتند بزن زیرش،فهمیدی؟» گفتم:«معلومه که فهمیدم.» بی صبرانه منتظر ۱۳ آبان بودم،چه غوغایی بشه... 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 این داستان ادامه دارد.. یاسین اعتمادی🌹 @RevolutionIran