eitaa logo
ایران و انقلاب🇮🇷
170 دنبال‌کننده
104 عکس
13 ویدیو
3 فایل
تحلیل انقلاب اسلامی ایران ‌‌‌‌‌‌‌ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔 @RevolutionIran ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 :«دیشب،خیلی دنبالشان دویدیم اما.....نتونستیم.....سه پسر که هم سن و سال ما بودند.» این صدای علی بود ،خدایا شکرت! الحمدالله! نجاتم دادی! حشمتی گفت:«شما؟کدام سه پسر؟» علی گفت:«من دوست این آقا پسری هستم که کنار شماست،دیشب سه تا پسر چسبیده بودن به دیوارتان و به محض دیدن ما،رفتن که رفتن.» من هم سریع گفتم:«بله!» علی ادامه داد و گفت:«البته!اگر یک بار دیگر اون سه پسر رو دیدیم ،حتما خبرتان میکنیم.» حشمتی لبخندی زد و گفت:«آفرین پسرای خوب،پس حتما خبرم کنید.»و لبخند زنان به خانه رفت. من به علی گفتم:«چه خوب گولش زدی،خیلی هم به وقع رسیدی! » علی چشمکی زد و گفت:«من رو دست کم گرفتی؟» توی راه به احمق بودن حشمتی می خندیدیم...... وقتی به مدرسه رسیدیم،علی گفت:«محمد!» گفتم:«بله!» گفت:«امشب،چند تا اعلامیه باید ببریم زیر زمین مسجد،هستی؟» گفتم:«بله که هستم!»که اصغر با اون هیکل و چشم های ورغلنبیده از کنارمان رد شد....پدر اصغر یک ساواکی است،من هم برای همین ازش منتفرم ولی علی همیشه میگه:«گناه پدر رو نباید پای پسر نوشت،این که پدر اصغر ساواکی است،تقصیر اصغر نیست.»اما من میترسم که همین اصغر یک روز هر چه رشته ایم، پنبه کند. بگذریم..... همین که وارد کلاس شدیم ،اصغر جلویمان را گرفت و گفت:«به به ،خفاشان شعار نویس!»کل کلاس به ما خیره شده بودند.... ای وای!الان همه میفهمند اما علی برایش مهم نیست..... 🌹 🌹 🌹 این داستان ادامه دارد..... یاسین اعتمادی🌹
۱ خرداد ۱۳۹۹
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 :«دیشب،خیلی دنبالشان دویدیم اما.....نتونستیم.....سه پسر که هم سن و سال ما بودند.» این صدای علی بود ،خدایا شکرت! الحمدالله! نجاتم دادی! حشمتی گفت:«شما؟کدام سه پسر؟» علی گفت:«من دوست این آقا پسری هستم که کنار شماست،دیشب سه تا پسر چسبیده بودن به دیوارتان و به محض دیدن ما،رفتن که رفتن.» من هم سریع گفتم:«بله!» علی ادامه داد و گفت:«البته!اگر یک بار دیگر اون سه پسر رو دیدیم ،حتما خبرتان میکنیم.» حشمتی لبخندی زد و گفت:«آفرین پسرای خوب،پس حتما خبرم کنید.»و لبخند زنان به خانه رفت. من به علی گفتم:«چه خوب گولش زدی،خیلی هم به وقع رسیدی! » علی چشمکی زد و گفت:«من رو دست کم گرفتی؟» توی راه به احمق بودن حشمتی می خندیدیم...... وقتی به مدرسه رسیدیم،علی گفت:«محمد!» گفتم:«بله!» گفت:«امشب،چند تا اعلامیه باید ببریم زیر زمین مسجد،هستی؟» گفتم:«بله که هستم!»که اصغر با اون هیکل و چشم های ورغلنبیده از کنارمان رد شد....پدر اصغر یک ساواکی است،من هم برای همین ازش منتفرم ولی علی همیشه میگه:«گناه پدر رو نباید پای پسر نوشت،این که پدر اصغر ساواکی است،تقصیر اصغر نیست.»اما من میترسم که همین اصغر یک روز هر چه رشته ایم، پنبه کند. بگذریم..... همین که وارد کلاس شدیم ،اصغر جلویمان را گرفت و گفت:«به به ،خفاشان شعار نویس!»کل کلاس به ما خیره شده بودند.... ای وای!الان همه میفهمند اما علی برایش مهم نیست..... 🌹 🌹 🌹 این داستان ادامه دارد..... یاسین اعتمادی🌹
۲ تیر ۱۳۹۹