هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت چهاردهم.
چند روز بعد مربی پرورشی گفت آقای .... تو دفتر مدیر کارت داره.
اومدم دفتر مدیر. سلام کردم و سرم رو انداختم پایین...
گفت که چند روز هست از فکر من خارج نمیشه😏
گفت با خانمم هم مشورت کردم ولی راهی به ذهنمون نرسیده.
خودت چی فکر میکنی؟
گفتم هیچی باید صبر کنم
گفت من هفته ای یک روز تو یکی از مدارس کلاس دارم اگرخانوادت اجازه میدن بیا
کلی برام حرف زد وگفت که چقدرعمل شما که به سختی انجام میدید قیمتی تره و ....
او رفت و من هم بزور از مامانم اجازه کلاس رو گرفتم💪
روزنه امیدی باز شد هفته ای یک بار از مدرسه خودم میرفتم آن مدرسه و سر کلاس حاضر میشدم و این اولین کلاس تربیتی بود که تجربه کردم...و
کلاسی که سه سال طول کشید😍
روزهای سخت من تمامی نداشت ....😞
طعنه ها و مسخره ها....
هر آدم زشتی رو میخواستند مثال بزنند تو فامیل و خانواده میگفتند مثل فلانی....
دیگه خودم هم باورم شده بود که زشتم🙈
دیگه از لباسهای برند ترکیه خبری نبود و میگفتند چادریها از اینها نمیپوشند!
و من گاهی لباسهای خواهرم رو میپوشیدم وقتی میخواستم جایی برم
تفریح و پارک نباید میرفتم و ...
چون عروسی های مختلط نمیرفتم
خلاصه مونس تنهایی و غربت من آن روزها خدا بود و امام زمان عجل الله☺️
و تنها کسانی که میتونستم از آتش درونم بگم آقای .... و زهرا
💠 جلسه که تمام شد راه افتادم طرف خانه ...
روحم خسته بود از بعضی کارها که انجام میشد و ضرباتی که نظام بایدتحمل میکرد.
اومدم خانه و دیدم بچه ها نیستند.
زنگ زدم با هم رفته بودند هیئت ..
منم شام نخورده خوابیدم
با صدای ربنا گوشی بیدار شدم.
نیم ساعت قبل اذان هشدار میده.
به سجده افتادم و گفتم
الحمدلله الذی احیانی بعد ما اماتنی و الیه النشور
وضو گرفتم و نماز و تعقیبات ...
امروز تهران کلاس داشتم و باید زود حرکت میکردم که به ترافیک نخورم.
بچه ها خواب بودند که من از خانه بیرون آمدم ...
رادیو ماشین رو روشن کردم و صدای آیه الله جوادی آملی پخش شد...
این صدا دوباره من رو برد به آن روزها
به روزهایی که رادیو قهوهای قدیمی رو میبردم زیر پتو و گوشم رو میچسبوندم بهش و صداش رو کم میکردم تا کسی نفهمه من ساعت ۵ صبح تفسیر موضوعی قرآن گوش میکنم☺️
چند بار سر همین موضوع دعوا کرده بودند باهام😔
صدای آیه الله جوادی آملی تو ماشین پیچیده بود و من به این فکر میکردم که آیا الان دختری ۱۶ یا ۱۷ ساله هست که گوشش رو چسبانده باشه به رادیو و پیام الهی را با تمام وجودش ببلعه.....😌
خیلی چیزها عوض شده با ورود فضای مجازی دنیای نوجوانها و جوانها عوض شده.
در واقع ذهنشون توسط اتاق کنترلی که سرورها دارند مهندسی و کالیبره میشه
متاسفانه بحث مهندسی ذهن موضوع جدی در تربیت است که بسیاری از مربیان تعلیم و تربیت و مادران نسبت به آن بی توجه اند.
اگر مربی ندونه که چگونه ذهن بچه ها رو مهندسی کنه نمیتونه به تربیت مطلوب برسه.
بخاطر همین باید مربیان آموزشهای لازم رو ببینند.
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖#بی_تی_اس
اگر اهل موسیقی هستی این جلسه رو ازدست نده😍🎧
بحث داغ و جذاب به صورت مناظره در محیطی کاملا دوستانه و البته #دخترانه😊
در سلسله جلسات نقد و بررسی گروه BTS
⭕️ ویژه دختران نوجوان ۱۴ تا ۱۸ ⭕️
💠 موضوعات:
تعریف موسیقی
انواع موسیقی
نظرات دانشمندان در مورد موسیقی
دین و موسیقی
معرفی کی پاپ
معرفی #بی_تی_اس
بررسی آهنگ های بی تی اس
مناظره موافقین و مخالفین
🌀برای شرکت در این اردوی تفریحی و آموزشی به آیدی زیر مراجعه کنید👇
@Zeynabiye_amuzesh
#اطلاعیه
#دورهمی_دخترانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت پانزدهم.
نیم ساعت زودتر از ساعت مقرر به کلاس رسیدم.
تو ماشین شروع کردم به خواندن قرآن تا زمان کلاس برسه.
ساعت هشدار که زده شد فهمیدم وقت کلاسه.
داخل کلاس که شدم بعد از عرض ادب نسبت به استاد، سوالاتی که در مورد متربیان داشتم پرسیدم و وارد درس جدید شدیم.
چقدر مباحث درس با سوالات ذهنی من مرتبط بود.☺️☺️
خدا رو شکر میکردم و درسها رو با همه وجودم دریافت میکردم.
بعد از درس دوباره برگشتم کرج.
تو راه برگشت به نکات درس فکر میکردم که رابطه تربیتی بدون محبت شکل نمیگیرد😍
به آن روزهای خودم فکر میکردم که تنها مسیر رو طی میکردم.
به متربیان خودم که فکر میکردم گاهی بهشون غبطه میخوردم.
من خیلی تنها بودم و فقط آقای.... اون هم فقط هفته ای یکبار یک ساعت مطالبی رو بیان میکرد و تمام...😞
تابستان اون سال برای خودم با کمک آقای .... یک سیر مطالعاتی از کتابهای شهید مطهری طراحی کردم و شروع کردم به خواندن و الحمدلله کل کتابها رو تمام کردم 🤓
با انجمن اسلامی دانش آموزان آشنا شده بودم و فعالیت میکردم.
تو چندتا مسابقه داستان و مقاله اول شدم
شبها که خانواده تو ویدئو فیلم نگاه میکردند من میرفتم تو اتاق و کتاب میخواندم ...
و گاهی بابت همین چقدر دعوا میشد باهام😞😞
به هر حال سال سوم دبیرستان هم مثل سال دوم گذشت.
تو امتحانات خرداد بودیم که امام فوت کرد.
هیچ وقت آن روز رو فراموش نمیکنم سر صبحانه با مامانم نشسته بودم و داشتم صبحانه میخوردم که برم سر جلسه که یهو اخبار اعلام کرد.
اشکهام مثل کارتونها میپاشید نه اینکه بریزه ...
فقط دویدم بیرون از خانه بدون اینکه بدانم کجا میرم.
یه وقت به خودم اومدم که جلوی اتحادیه بودم و در میزنم مسئول اتحادیه در حال گریه در رو باز کرد ...
همه فقط اشک میریختند هیچ کس قدرت حرف زدن نداشت..
عصر که برگشتم خانه دیدم وسایل سفر رو آماده کردند و بخاطر تعطیلی که بدلیل رحلت امام پیش آمده تصمیم به سفر گرفتند.
هر چه التماس کردم که من نمیام فایده نداشت.
بزور من رو بردند و یک هفته تمام من تو سفر گریه کردم.
فقط چسبیده بودم به رادیو خبرها رو میشنیدم و گریه میکردم و چقدر تمسخر شدم چون نمیفهمیدند احساس منو..
بعد برگشت امتحانات مدرسه شروع شد دوباره
گاهی مهدی رو میدیدم و با یک سلام و علیک عبورمیکردیم.
تمام وقتم رو با درس و کتاب پر کرده بودم.
هر چند که تو این زمینه هم مشکل داشتم و اگر میدیدند که کتاب غیر درسی میخوانم باید دعوا هاشون رو تحمل میکردم.
به همین دلیل مجبور بودم کتاب غیر درسی رو لای کتاب درسی بگذارم و بخونم!
الان که فکر میکنم میبینم چقدر با الان فرق داره که باید التماس کنی تا جوانها و نوجوانها کتاب بخوانند.
به هر حال کاملا تو خونه تنها بودم.
هیچ کس نبود که راجع به اونچه تو ذهنم میگذشت بتونم باهاش صحبت کنم.
درد دل کنم و ...
و همین موجب انس بیشتر من با امام زمان عج شده بود.
فقط با آنها حرف میزدم و شاهد اشکهای من بودند.
کاملا حضورش رو کنارم حس میکردم و چقدر روزهای قشنگی بود.
پارک و تفریح برام تعطیل شده بود
عروسیها و تولدها بخاطر اختلاط و آهنگ و ... نمیرفتم.
با دوستانم اجازه رفت و آمد نداشتم.
فقط گاهی با زهرا
اما درسم افت پیدا کرده بود.
شاید چون دیگه رقابتی نداشتم.
فاطمه خانم گاهی که می اومد خانه ما میگفت که مهدی سخت درس میخونه
بگذریم که تو این مدت چند تا خواستگار از جنس خانواده خودم اومد و من همه رو رد کردم.
بالاخره ناهید خانم هم مطرح کرد و او هم رد شد البته محمد پسرش بعدها تو تصادف رانندگی کشته شد و من خیلی براش ناراحت شدم.
خدا رحمتش کنه
تا اینکه سال چهارم شد.
و موقع دفترچه کنکور و ...
داشتم دفترچه کنکور رو پر میکردم.
رشته مامایی دوست داشتم.
پدرم از راه رسید و متوجه شد.
گفت که اجازه نمیده و من هم دفترچه علوم تجربی رو پاره کردم.
رفتم تو اتاقم و سخت گریه 😭 کردم من سالها درس خوانده بودم برای همین.
اما غافل از اینکه پروردگار عالم برای من سناریو دیگری طراحی کرده
لجم در اومده بود و چون میدونستم که از رشته الهیات بدشون میاد تصمیم گرفتم دقیقا همین رشته رو شرکت کنم!
اما نمیدونستم که چه تصمیم سختی دارم میگیرم.
رفتم دفترچه علوم انسانی گرفتم و فقط یک رشته و فقط یک شهر ..
این تصمیم اخرشون بود.
شاید امید داشتند که به خاطر همین قبول نمیشم.
بعد از اینکه دفترچه رو پست کردم افتادم دنبال کتابهای علوم انسانی...
اما هیچ کس نبود که کتابهاش رو بهم بده.
همه نزدیک کنکور بودن و کتابهاشون رو میخواستند.
زمان ما قبولی در کنکور واقعا سخت بود.
من اصلا حتی یک کتاب این رشته رو نخونده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم.
مستاصل شده بودم😔
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت شانزدهم.
تا اینکه یه روز فاطمه خانوم که آمده بود خونه ما بهش گفتم میشه به مهدی بگید از دوستانش بپرسه ببینه کسی کتابهای علوم انسانی داره که احتیاج نداشته باشد و به من بده ...
گفت باشه بهش میگم.
چند روز گذشت و خبری نشد.
دیگه ۴ روز بیشتر به کنکور نمانده بود😔
یهو دیدم زنگ میزنند آیفون رو که برداشتم دیدم مهدی هست.
رفتم جلو در چادرم رو تنگ تر از قبل گرفتم.
سلام و علیک سردی کردیم یه مشت جزوه دستش بود🤓
گفت اینها جزوه رزمندگان هست مال رشته علوم انسانی.
به سختی تونستم براتون پیدا کنم.
ازش تشکر کردم و گرفتم.
گفت برای چی میخوای ؟😏
گفتم رشته انسانی شرکت کردم.
گفت چرااااا؟😳
ما با هم قرار داشتیم هر دو پزشکی بخونیم.
بغضم رو پنهان کردم و گفتم خوب دیگه ...
گاهی قرارها به هم میخوره😢
گفت من تمام این مدت به خاطر تو سخت درس خواندم و فکر میکردم تو هم ....
گفتم نشد دیگه...
در حالیکه غر میزد خداحافظی کرد و رفت
در رو بستم و دوباره گفتم خدایا ....
خودت میدونی که ....
و میدانستم که میداند ....
اومدم تو جزوه ها رو نگاه کردم ..
خدایا اصلا از کلماتش هم سر در نمی آوردم ....
اون موقع چون تازه جنگ تمام شده بود برای رزمندگانی که سالها تو جبهه بودند کتابهای کمک درسی تحت عنوان جزوه رزمندگان درست کرده بودند که خلاصه ۴ سال دبیرستان رو در یک جزوه جمع کرده بودن بصورت تستی و ...
اون موقع مثل الان نبود که این همه کتابهای کمک درسی وجود داشته باشه.
این جزوه ها تنها کمک درسی ها بود و فروش آزاد هم نداشت فقط مال رزمندگان بود.
نمیدونم مهدی از کجا پیدا کرده بود.
هیچ وقت هم نپرسیدم ازش.
خلاصه تصمیم گرفتم سه روز باقیمانده رو بخونم و با توکل به خدا برم سر جلسه کنکور.
اما یهو شب خانواده گفتند میخواهیم بریم سفر ...
گفتم من کنکور دارم 😳
گفتند تو که نخوندی و قبول نمیشی ...
محکم ایستادم و گفتم ولی میخوام کنکور بدم💪
بعد از کلی بحث و دعوا اجازه دادند بمانم و کنکور بدم.
هر چند این هم سختی خودش رو داشت تو خانه بزرگ ۵۰۰ متری یه دختر تنها ...
اما الحمدلله اهل ترس نبودم
شب پسرخاله ام که چند سال از من بزرگتر بود اومد و زنگ زد از پنجره نگاه کردم.
گفت بابات تلفن کرده و گفته تنهایی بیام پیشت.
گفتم نه ممنونم نمیترسم و در رو باز نکردم و آن هم با ناراحتی رفت ...
خدایا آخه من چی بگم یه دختر و پسر تنها تو خانه ...
یعنی چی ...
هر چند بعد برگشت سر این موضوع یک چک جانانه و بی هوا خوردم ...
اما میارزید من برای حفظ عفتم این کار رو کرده بودم
دیگه فرصت خوندن نبود در واقع فقط میتونستم تو این سه روز تورق کنم جزوه ها رو ....
روز کنکور پاشدم و یک زرده تخم مرغ تو عسل و شیر برای خودم درست کردم و بر بدن زدم و راه افتادم طرف حوزه امتحان ...
تازه اونجا که رسیدم فهمیدم اخی من چقدر تنها هستم😞
تمام پدر و مادرها با بچه ها شون اومده بودند ..
و دعا و ...
و من بودم و امام زمانم و مناجات های قلبی ....
سر جلسه سوالات رو که دیدم باورم نمیشد تقریبا اغلب همان ها بود که خوانده بودم.
با هر سوال خدا رو شکر میکردم.
معارف و ادبیات رو عالی زدم ..
و بقیه هم تقریبا خوب ...
و حالا باید منتظر نتیجه میشدم
💠 به محل کارم رسیدم و ماشین رو پارک کردم و وارد شدم ...
امروز با چند تا از معلمها جلسه داشتم ...
برنامه ریزی برای تربیت معلم ها ...
چون معتقدم اگر معلم تربیت بشود و توانمند قطعا در تربیت دانش آموزان خیلی موثر خواهد بود به همین دلیل روی بحث توانمند سازی معلمها خیلی حساس هستم.
چند ساعتی جلسه طول کشید ...
💠 یاد آن روز افتادم که بعد کلاس با آقای ..... گفت شما بایستید.
بقیه دخترها که چند تا هم بیشتر نبودند رفتند بیرون.
از من سوال کرد دوست دارید معلم بشید ؟
گفتم نمیدونم فکر نکردم.
من هنوز درسم تمام نشده.
آن موقع سال چهارم بودم.
گفت حالا تا کارهای اداری تمام شود.
درس شما هم تمام میشه.
گفتم به نظر شما میتونم ؟
گفت آره خیلی استعداد داری.
گفتم باشه.
یه فرم از تو کیفش در آورد و بهم داد و گفت این درخواست رو پر کنید...
و این آغاز ماموریت جدیدی بود که خدا برام تعیین کرده بود
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت هفدهم.
حالا که به اون روزها فکر میکنم نقش آقای .... رو چقدر تو زندگیم پر رنگ میبینم.
شاید به جرات بتونم بگم پایه های اعتقادی من بدست ایشون ریخته شد.
ایشون بود که من رو با تفسیر آیه الله جوادی آملی آشنا کرد و بعضی روزها که نمیتونستم گوش بدم برام ضبط میکرد و با خانمشون می اومد جلوی در و بهم میداد تا گوش کنم.
ایشون بود که من رو با کتابهای شهید مطهری آشنا کرد ...
اولین بار ایشون بود که یک کتاب دعای عرفه بهم هدیه کرد ولی باید اعتراف کنم که آن موقع از مضامین این دعا چیزی نمیفهمیدم....
الان تازه بعضی از قسمتها رو به لطف پروردگار میفهمم و متوجه هدیه بزرگ ایشون بهم میشم.
خلاصه نقطه عطف زندگی من بود و قطعا در تمام زندگی شریک همه کارهایی که کردم اگر خدا قبول کنه.
یاد آن دوران و حضور ایشون که میافتم به نقش مربی در تربیت بیشتر یقین پیدا میکنم.
آن موقع ها وارد آموزش و پرورش شدن مثل الان سخت نبود.
تو امتحان ورودی شرکت کردم و مصاحبه و ... هنوز دیپلم نگرفته بودم که پذیرفته شدم به عنوان مربی پرورشی و اینطوری بود که بخشی از ماموریت پروردگار برای من معلوم شد.
البته آن موقع ها هنوز با نظام ربوبی و پروردگار به عنوان مربی عالم آشنا نشده بودم و هر چه بود یا فطری بود و یا عنایات خاص حضرت ولیعصر عج
💠 زنگ تلفن همراهم باز من رو از آن سالها خارج کرد.
شماره ناشناس بود پاسخ دادم یه خانمی با صدای مضطرب گفت برادرم رو دستگیر کردند و هیچ گناهی نکرده گفتم شاید شما بتونید کمک کنید دخترم شاگرد شماست.
گفتم نگران نباشید اگر بی تقصیر باشه آزاد میشه.
باور نمیکرد و من مجبور شدم کمی باهاش صحبت کنم تا آروم بشه و باور کنه.
تلفن رو که قطع کردم یاد پاپوشی افتادم که برای خودم درست کرده بودن.
💠 اون روز همه تو خانه بودند که صدای زنگ در اومد و من رفتم آیفون رو برداشتم.
صدای یه مرد بود که گفت بیایید جلوی در.
رفتم جلو در دقیقا اسم من رو گفت.
یه مرد مذهبی بود.
گفتم خودم هستم.
گفت باید با ما بیایید برای پاسخگویی.
گفتم چرا ؟😳😳
گفت بعدا میفهمید.
گفتم نمیتونم الان پدرم بفهمد غوغا میکنه.
گفت پس قول بدید فردا ساعت ۸ صبح به این آدرس بیایید.
گفتم باشه و نامه رو گرفتم.
مهر دادگستری بود 😳
نامه رو قایم کردم و رفتم بالا ...
الحمدلله سرشون گرم بود و کسی نپرسید کی بود.
شب تا صبح نخوابیدم.
چه اتفاقی افتاده بود.
فردا وقتی به آدرس رفتم از آنچه دیدم تعجب کردم.
تینا و بهار و چند تا دختر دیگه که دوستشون بودند با چند تا پسر با دستبند اونجا بودند
خودم رو معرفی کردم از دیدن من با چادر و ... تعجب کرد و گفت شما با اینها هستید؟
گفتم نه من اصلا خبر ندارم😳
اومدم برم سمتشون که بپرسم چی شده نذاشت.
بعد مدتی که معطل شدم من رو صدا کردند داخل یه روحانی نشسته بود
من خیلی ترسیده بودم.
گفت میدونی چرا اینجا هستی؟
گفتم نه.
گفت شما متهم هستید به شرکت در پارتی مختلط و مصرف مشروبات الکلی و ...
شاخ درآوردم😳😳🤭🤭
گفتم آقا من دو سال هست که مسیرم رو عوض کردم و توبه کردم و چادری شدم و ...
تازه قبلش هم اهل این کارها نبودم!!
کی گفته این حرفها رو...
گفت دوستات...
گریه ام گرفت گفتم به خدا من این کاره نیستم ...
گفت میدونی مجازاتت چیه؟
گفتم نه.
گفت شلاق..😳
و من دیگه مستأصل شده بودم ...
خدایا چی شده بود...
تو دلم با خدا حرف میزدم و میگفتم خدایا تو که میدونی من هیچ کار نکردم آخه این جا چه خبره..
من رو آوردن بیرون اتاق تا بعد..
تو راهرو همینطور که تو دلم با خدا حرف میزدم و کمک میخواستم یهو اون آقایی که من رو یه بار با گشت ارشاد گرفته بود دیدم.
انگار تو اون تنهایی نزدیکترین فرد به خودم رو دیدم.
دویدم سمتش و سلام کردم.
جواب داد و با تعجب نگاه کرد 😳
گفت شما؟
گفتم من رو نمیشناسید؟
گفت نه
گفتم من رو یه روز فلان جا گرفتید و بردید در خونه رسوندید و...
گفت آهان ...
بعد با تعجب به من و چادرم نگاه کرد و گفت اینجا چکار میکنی؟
مجبورت کردن چادر سرت کنی؟
گفتم نه چادری شدم.
گفت واقعا😳
گفتم آره
گفت از کی؟
ماجرای امام زاده داوود رو گفتم و ازش کمک خواستم ...
گفت بزار برم با قاضی پرونده صحبت کنم.
رفت و بعد مدتی برگشت .
گفت من ضمانت کردم که راست میگی ☺️
با من بیا.
باهاش رفتیم تو اتاق پیش قاضی پرونده...
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت هجدهم.
قاضی گفت روال پرونده این بود که باید پدرت می اومد و ثابت میکردی که تو اون تاریخ که دوستات گفتن تو اونجا نبودی و گرنه همراه اونها مجازات میشدی.
ولی آقای قائمی ضمانت تو رو کرد و تعهد داد و تایید کرد که قبل از این جریان توبه کردی و از این گروه جدا شدی لذا آزاد میشی ...
تو دلم هزار بار خدا رو شکر کردم و از اتاق آمدم بیرون...
نمیدونستم چطوری ازش تشکر کنم.
بیرون اتاق گفتم واقعا ممنونم🙈
خندید و گفت فقط اگر این بار بگیرنت با هم شلاق میخوریم ...😁
گفتم من توبه کردم و اهل این کار ها از اول هم نبودم😔
گفت شوخی کردم.
امیدوارم تو مسیرت موفق باشی.
این آدرس محل کار من هست هر وقت دوست داشتید یا کاری داشتید در خدمتم.
بعد ها بیشتر با هم ارتباط پیدا کردیم و در مسائل فرهنگی و... با هم کار کردیم
بازم ازش تشکر کردم و رفتم ...
باورم نمیشد کسانی که یک روزادعای دوستی با من رو داشتند همچین دروغهایی بگن
آخه من چه بدی در حقشان کرده بودم...
اما این تجربه شد که یاد بگیرم وقتی آدمها تعهد دینی نداشته باشند برای منافع خودشون دست به هر دروغی میزنند و از اینکه دیگران رو نابود کنند ابایی ندارند ولی وقتی پای دین میاد وسط حتی یه آدم غریبه از آبروی خودش برات هزینه میکنه....
روز خیلی سختی بود که هیچ وقت یادم نمیره
تفاوت اعتقادات دینی رو در زندگی و نوع مواجهه با دیگران کاملا میشه حس کرد البته قبول دارم که عدهای با لباس دین که حق است کار باطل خود رو میپوشانند.
اما اگر حقیقت معارف دین در وجود کسی قرار بگیرد نمونه انسان کامل میشود😍
به هر حال روزهای قبل از اینکه نتایج کنکور اعلام شود مانند گذشته به سختی میگذشت چندین خواستگار مختلف برایم آمد ولی هر بار یا من قبول نمیکردم و یا خانواده بخاطر اعتقادات مذهبی نمیپذیرفت
راستش اونقدر فضای خانه سنگین بود و بی همزبانی اذیتم میکرد که فقط میخواستم ازدواج کنم و برم😔
بیشتر بخاطر اینکه کسی نبود که رازهای درونم رو باهاش صحبت کنم.
آتش عشق خدا آنچنان در درونم شعله میکشید که گاهی تحملش در قفسه سینه سخت میشد این روزها واقعا حسرت آن حالات رو میخورم.
برای خودم برنامه ریزی کرده بودم نماز قضاها رو میخوندم و روزه های قضا رو میگرفتم.
از این بابت هم صدای مامانم در می اومد که مریض میشی این همه روزه نگیر ...
دلم پر میکشید برای مراسم دعای کمیل و ندبه و ....
اما اجازه نمیدادند برم😔
گاهی میرفتم خانه پسرخاله ام که با زنش میرن بهشت زهرا من رو هم ببرند
آخه بعد شهادت پسرخاله ام تو عملیات مرصاد این تنها پسرخاله ای بود که داشتم و مذهبی بود لذا گاهی میرفتم منزلشون تا برم بهشت زهرا ..
💠 امشب هم تنهام ...
من عاشق تنهایی هستم و سکوت..
شاید بدلیل پر مشغله بودنم هست ولی از نوجوانی همینطور بودم سکوت و شب ...
برام لذت بخش ترین هست.
با پسرها تماس گرفتم هر کدام یه جا مشغول کار بودند من هم شام درست کردم و بعد از مرتب کردن منزل رفتم و دراز کشیدم تا دفتر خاطراتم رو بخونم ...
چند وقته هوس کردم خونه خالی باشه و از لابلای دفترها و کتابها بیرون بیارمشون و بخونم ...
دقیقا از ۷ بهمن ۶۹ بود که دیگه مرتب شروع به نوشتن کردم ...
دفتر ها رو که باز میکنم و روی تختم دراز میکشم با اولین صفحه میرم تو آن روزها....
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت نوزدهم.
اون موقع فکر کنم داشتم برای کنکور آماده میشدم🤓
در ضمن زهرا با یکی از شاگردهای آقای .... عقد کرده بود.
اتفاقا تو مراسم عقد زهرا بود که جلو آینه داشتم آماده میشدم یهو یه خانم زیبایی گفت شما .... خانم هستید گفتم بله شما؟
گفت من خانم آقای ... هستم.
خیلی خوشحال شدم و سلام و علیک گرمی کردم و پرسیدم من رو از کجا شناختید؟☺️
گفت از تعریفهایی که آقای ... از شما کرده بود حس کردم شما هستید.
تشکر کردم و بعد از مراسم عقد سریع اومدم خونه.
مامانم اجازه نداد که برای شام برم رستوران همراهشون😔
بعد عقد منزل یه جشن تو رستوران گرفته بودند که من نتونستم اجازه بگیرم و برم.
خانم .... خیلی اصرار کرد که بیایید ما شب میبریم میرسونیمتون ..
ولی علیرغم اینکه دوباره زنگ زدم به مامانم باز هم اجازه نداد و من هم برگشتم خونه.
این اولین دیدار من با خانم .... بود و اونقدر این ارتباط قوی شد که بعدها مثل دو تا خواهر شدیم و برای پسرهایش مثل خاله بودم و هستم هر چند الان بدلیل گرفتاریهای زیاد کاری کمتر میبینمشون ولی هنوز هم همان حس محبت خاص در قلب هر دو ما هست محبتی که گاهی به شوخی حسادت آقای .... رو هم تحریک میکرد و شوخی میکرد که مثل اینکه شاگرد من بودید ها...😏😁
ارتباط من با خانم .... باعث شد که دیگه تو منزلشکن رفت و آمد داشتم و گاهی هم می اومدن دنبالم تا با هم بیرون بریم البته اغلب موارد پدرو مادرم اجازه نمیدادند ولی یکی دو باری که اجازه دادند خیلی خوش گذشت 😍
اونقدر این ارتباط عمیق شد که برای هر دو پسرشون من واسطه ازدواج شدم و الحمدلله عروسهای خوبی خداوند نصیبشون کرد☺️
اون روز ها من هم فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگیم بیشتر شده بود.
وای یادم رفته بود که تو انجمن نمایش اداره ارشاد بودم و با خواندن صفحات دفتر به اون روزها رفتم که هم خودم بازی میکردم و هم کارگردانی ...
تو سالن رشد آموزش و پرورش یک نمایشنامه کار کردیم که همزمان سه تا نقش رو بازی میکردم.
هم مادر شهید بودم و هم همسر شهید و هم فرزند شهید....
بازیگر نمونه اون سال شدم ..😍
چند تا کار دانش آموزی هم بعد ها که مربی شدم انجام دادم و رتبه سوم تو ناحیه رو آوردیم و...
چند تا کار هم با اداره ارشاد ..
اما بعد ازدواج یکی از چیزهایی که همسرم دوست نداشت همین بود و من برای همیشه کار نمایش رو کنار گذاشتم.
نمیدونم تولد کی بوده ؟
فقط نوشتم با خواهرم رفتم و چون یهو دیدم مختلط هست با چادر مشکی رفتم جلو شخصی که تولدش بوده تبریک گفتم و اومدم بیرون ولی خواهرم مونده ...
چه جالب نوشتم خدایا فقط لطف تو بود که نگذاشتی گناه کنم☺️
این جمله من رو یاد مناجات شعبانیه میندازه!
۵ اسفند ۶۹ هست که تو دفترم نوشتم امروز آقای .... کلاسش رو تعطیل کرد.
اون روز بعد کلاس رفتم پیش آقای ... علت رو پرسیدم.
گفت هر چه بلد بودم رو گفتم و حس میکنم مطلب دیگری ندارم ...🙈
قشنگ یادمه چقدر غصه خوردم فکر میکردم بدون آقای ... نمیتونم مسیرم رو ادامه بدم 😔
اما الان که خودم دارم در مورد تربیت کتاب مینویسم خوب میدونم که عمر رابطه مربی و متربی محدود است و متربی در این زمان محدود باید بیشترین بهره رو ببرد و مربی هم هرچه دارد به متربی منتقل کند.
چشمهایم خسته شده و باید بخوابم ...
امروز روز خیلی شلوغی داشتم ..
به رسم آن سالها ..
شب بخیر دفتر خاطراتم ...😊
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت بیستم.
قرآن رو که میبندم هنوز آیه ۶۹ سوره احزاب من رو رها نکرده ...
چه قشنگ خداوند میفرمایند: چون وجیه بود حضرت موسی علیه السلام لذا ما او رو از ملامت حفظ کردیم ....😍
قرآن رو تو بغلم میگیرم و مثل کسی که عزیز ترین موجود زندگیش رو بغل گرفته میبوسمش ...
معتقدم قرآن زنده هست و با هر کس که با آن ارتباط بگیره با زبان خودش صحبت میکنه
این آیه رو یک بار دیگه هم خوانده بودم همان سالها که از فشار و سختی فضای خانه نزدیک بود کم بیارم ..
رب العالمین به دادم رسید و یک روز که داشتم قرآن میخوندم این آیه توجهم رو جلب کرد و پیش خودم گفتم اگر خدا حضرت موسی رو کمک کرده آیا به کمک من نمیاد ؟
بعد گفتم محاله ...
پس چه تفاوتی بین من و حضرت موسی علیه السلام هست ...
خیلی فکر کردم آخر سر کلمه وجیه کلید خورد تو ذهنم ....
درسته من باید وجیه بشم تا از شر ملامتها رها بشم ...
و این وجاهت نه در ظاهر که در باطن باید ایجاد بشه.
از آن روز بود که با تمرکز بیشتری روی طهارت باطن خودم شروع کردم و تو رفتارهای خودم هم دقت کردم ...
از این به بعد بود که فهمیدم علت بسیاری از بدرفتاریهای خانواده به خاطر بعضی از بد اخلاقی های خودم هست ...
و شروع کردم به اصلاح رفتارم ...
و اتفاقا هر چه من بیشتر روی خودم و رفتارم کار میکردم و سعی میکردم طهارت بیشتری داشته باشم رفتار خانواده هم کم کم بهتر میشد ...
و خدا رو شکر میکردم
کار به جایی رسید که همه فامیل احترام خاصی برای من قائل میشدند و هنوز هم ادامه دارد ☺️
و حتی نزد پدر و مادرم جایگاه ویژه پیدا کردم و خواهر و برادری که از نظر اعتقادی با من خیلی تفاوت دارند باز هم مورد احترام و محبتشون هستم.
حتی یادمه همسرم نقل میکرد شب آخری که پدرم از دنیا رفت به ایشون گفته بود خدا از تو و .... راضی باشه که من ازتون راضی هستم.
من همه اینها رو مدیون آبرویی هستم که خدا بر اثر اطاعت از خودش داد.
البته این ابرو منحصر در خانواده و فامیل هم نشد و در جامعه و بین همکاران هم ابرو داد.
و کم من ثنا جمیل لیس اهلا له نشرته 😭😭
حالا که درسم تمام شده بود و هنوز نتیجه کنکور هم اعلام نشده بود برادرم مجبورم میکرد بعضی روزها برم در مغازه بایستم و فروشندگی کنم!
من اصلا دوست نداشتم و با چادر سختم بود ولی هیچ چاره ای نبود...
ادامه داشت تا موقع ازدواجم که الحمدلله به برکت ازدواج خلاص شدم😁
همزمان هم منتظر کنکور بودم و هم آغاز مدرسه ها ...
که باید بعنوان مربی پرورشی ابتدایی وارد میشدم ...😍
جالب بود دیگه به جای اینکه از دستشون ناراحت باشم دلم براشون میسوخت وقتی گناه میکردند و براشون دعا میکردم که عاقبت بخیر بشن
💠 از ضربه های که به در اتاقم خورد به خودم آمدم ...
در رو باز کردم یکی از شاگردهام بود با لبخند و سلام و علیک دعوتش کردم تو اتاق...
گفت دارم میرم اردوی راهیان نور ...
آمدم خداحافظی ...
گفتم چه عالی ...
انشاالله سفر پر باری داشته باشید...
از زیر قرآن ردش کردم و تو گوشش دعای سفر خوندم...
بغلش کردم و گفتم از لحظه لحظه هاش استفاده کن ...
گفت چشم و رفت ...
و من یادم افتاد که اولین بار به عنوان مربی نمونه از طرف آموزش و پرورش رفتم راهیان نور ...
وای که چه سفر عجیبی بود...
💠 هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره که زیر باران قشنگ نیمه اسفند حدود ساعت ۴/۳۰ بعداز ظهر از اداره حرکت کردیم به طرف جنوب...
البته سر راه به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیه هم رفتیم
اتفاقا خانم آقای .... همسفرم بود و کنارهم تو اتوبوس نشسته بودیم و تو راه با هم صحبت میکردیم.
اولین منزل دزفول بود اردوگاه لشکر ۱۰ سیدالشهدا
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت بیست و یکم.
وارد اردوگاه که شدیم فضای معنوی و ملکوتی اونجا کاملا مشهود بود روی بعضی از دیوارها محل شهادت بعضی از شهدا بود ...
اشکها منتظر بهانه بودند برای اینکه بیرون بریزند.
دوستان خوبی در اردو پیدا کردم راوی توضیحات لازم در مورد هر مکان رو میگفت و من چشمهایم رو که میبستم انگار تو آن فضا بودم.
فردا رفتیم آبادان و دزفول و ...
با دیدن دزفول از خودم خجالت کشیدم که ما چی از جنگدرک میکنیم اگر جنگ را این مردم حس کردند .
نماز عشا را رفتیم سبز قبا برادر امام رضا علیه السلام..
من عاشق امام رضا علیه السلام هستم 😍😍
خود این سفر داستان جداگانه ای دارد .
ولی لحظه لحظه آن پر بود از خاطرات به یاد ماندنی کلی شوخی و خنده و گریه و ....
زیارت عاشورا تو حسینیه ای که چند وقت قبل تو رزمنده ها ناله ها زدند و توسلها ...
فضای دیگری دارد.
در کشور دل ما فرمانروا حسین است
آنکه گره گشاید از کار ما حسین است
انگار همین الان صدای مداح دوباره توی گوشم میپیچه...
تو سینما رکس حس میکردم صدای ضجه و ناله مردمی که زنده زنده میسوختند را میشنیدم 😭
مسجد جامع خرمشهر هنوز تعمیر نشده بود و همان حال جنگی را داشت کلا هنوز بازسازی شروع نشده بود
وقتی شلمچه رسیدیم از جمع جدا شدم و رفتم یه گوشه ....
یه دفعه بغض چند ساله ام ترکید و شروع به گریه کردم ....
من بودم و شهدا و خلوت و خدا ....
شب آمدیم حسینیه شهدا هویزه ...
و بخاری آتش گرفت و برای خاموش کردنش عین پت و مت شده بود ...
آنقدر خندیدیم که نگو...
خلاصه هم معنویتش در حد عالی بود و هم خنده ها و شوخی ...
دیگه هیچ اردوی راهیان نور مثل آن نشد
از سفر خاطرات بر میگردم و وسایل روی میز کارم را جمع و جور میکنم و مینشینم سر نوشتن کتاب ....
به بحث اقبال و ادبار قلب که میرسم یاد خودم میافتم....
دقیقا همین مراحل را تجربه میکردم ....
گاهی آنچنان بسط بود و اقبال ...
و گاهی قبض بود و ادبار....
بعد نوشتن کتاب لب تاب را خاموش کردم و آمدم از دفتر خارج بشم که مسئول دفترم گفت مشاوره ازدواج دارید فردا ...
گفتم انشاالله و خارج شدم.
تو ماشین داشتم به خواستگارهام فکر میکردم ...
یکی بود اسمش علی بود ۳ ماه تمام با اصرار زیاد هر چه جواب رد میشنید باز هم نیامد یکی از همکاران اداره معرفی کرده بود.
چند ماهی رفت و دوباره آمد ...
پشتکار عجیبی داشت یا شاید واقعا عاشق بود ...
هر شب سر یک ساعت مشخص میآمد و من چون ازش بدم میآمد میرفتم تو اتاق تا بره ...
تا اینکه یه شب قرآن با خودش آورد و گفت از اینجا نمیرم تا خود .... خانم بیاد و به این قرآن قسم بخوره که من را نمیخواد تا من برم .
خواهرم امد تو اتاق و ماجرا را گفت ..
از اتاق رفتم بیرون و بهش گفتم شما مرد محترمی هستید ولی این همه اصرار برای چی ؟
وقتی من از اتاق بیرون نمیام یعنی اینکه نمیخوام ...
سرم را بلند کردم و یه دفعه چشمم به اشکهایی افتاد که روی صورتش بود ...
این دومین مردی بود که بخاطر من گریه کرد ...
دلم براش سوخت ولی هیچ طور نمیتونستم این ازدواج را بپذیرم .
لحن صدا را آرامتر کردم و گفتم متاسفم و براتون آرزوی خوشبختی میکنم و رفت ..
دیگه ندیدمش تا بعد ازدواجم تو یه مراسم ختم که مربوط به همان همکار بود یه دفعه جلو در سینه به سینه روبروی هم شدیم .
نگاهش هنوز حالت خاص داشت .
سریع سرم را پایین انداختم و آمدم سوار ماشین شدم که بیام از تو اینه که نگاه کردم دیدم از مسجد آمده بیرون و داره رفتن ماشین را نگاه میکنه...
خلاصه روزها میگذشت و بالاخره دیپلم را گرفتم و منتظر جواب کنکور...
یه سری مشکلات خانوادگی باعث شده بود فضای خانه سخت تر از قبل بشه ...
و تو همه این فشارها خدا بود که کمکم میکرد تا مقاومت کنم .
حالا دیگه فکر ازدواج جدی تر از قبل تو ذهنم بود.
شروع کردم به مطالعه کتابهایی در این زمینه اما متاسفانه خیلی در مورد انتخاب همسر نبود ..
این روزها که خودم مشاوره میدم گاهی میگم ای کاش آن موقع هم کسی بود که به نسل ما بگه چه چیزهایی در زندگی مهم است.
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت بیست و دوم.
💠 الان به دخترها و پسره میگم به تناسبها فکر کنید.
تناسب سن،
تناسب فرهنگ،
تناسب زیبایی،
تناسب اقتصادی،
تناسب اعتقادی
و حتی تناسب تفریحات و.....
و مهمتر از دوست دارم ها به دوست ندارم ها توجه کنید چون این قسمت هست که باعث حال بد تو زندگی میشه!
شاید یک روز خاطرات مشاوره ها رو بگم😉☺️
خونه که رسیدم مشغول امور منزل شدم و تا قبل اینکه بچه ها برسند کتاب قرآن رو باز کردم و شروع به خواندن کردم ...
تو این سالها هر کس که به جایی رسیده رو وقتی باهاش صحبت میکنم میبینم از انس با قرآن است 😌
و من هنوز حس میکنم به این درجه از انس نرسیدم ....
یه بزرگی میگفت اگر میخواهی ببینی رابطه تو با امام زمان چطوریه به رابطه خودت با قرآن نگاه کن😍
اون روزها شاید یکی از عواملی که باعث شد ثابت قدم بمونم تو این مسیر بعد لطف و عنایت پروردگار همین قرآن و مناجات با امام زمان عجل الله بود.
خیلی با امام زمان حرف میزدم و چقدر حضورش کنارم پر رنگ بود.
اصلا چادر که سرم میکردم انگار لباس سربازی آقا رو به تن میکردم و یه آدم دیگه میشدم با عزت و اقتدار...
و مثل یک سرباز واقعی از مرزهای دین و انقلاب دفاع میکردم.
💠 تا اینکه یه روز که اومدم خونه مامانم گفت مامان مهدی اومد خواستگاری!
ضربان قلبم بالا رفت ...
گفتم کی؟😳
وقتی فامیلی دوستش رو گفت مثل یخ وا رفتم😔
فقط تشابه اسمی بود.
گفتم بگو نه ...😐
گفت تو که نمیشناسی ...
گفتم چرا با بچه های محل دیدمش ...
گفت خیلی خوبه میخواد مهاجرت کنه و تو رو هم ببره...
گفتم دیگه بدتر ...
گفت حالا بزار بیاد گفتم نه....
دیگه حوصله این خواستگاری ها رو نداشتم برادر دوستم اومد خیلی هم با اعتقادات من جور بود ولی قبول نکردند!
همه امورم رو به خدا سپرده بودم و بس ....
تا اینکه یه روز که داشتم از بیرون بر میگشتم عموم رو تو خیابون دیدم با خوشحالی گفت تبریک میگم قبول شدی...😍😍
و یه روزنامه داد دستم ...
جواب کنکور اومده بود من رشته الهیات پذیرفته شده بودم ...😍🤓
تشکر کردم و با روزنامه اومدم سمت خونه به کوچه که رسیدم دیدم مهدی با روزنامه جلو در خونه خودشان ایستاده ...
انگار منتظر من بود ..
تا من رو دید دوید سمت من و گفت قبول شدم پزشکی آزاد ....
گفتم مبارکه به سلامتی ...
خیلی خوشحالم که بالاخره به آرزوت رسیدی ...
به روزنامه دستم نگاه کرد و گفت و تو ....
گفتم همان رشته ای که شرکت کرده بودم ...
گفت الهیات ؟
گفتم آره ....
گفت آخه چرا ؟😏
گفتم خیلی وقته مسیر ما جدا شده ...
دوباره شروع نکن!
گفت بعضی خاطرات هیچ وقت از یاد آدمها نمیره ...
گفتم آره نمیره!
ولی آدمهای دیگه جاشون رو پر میکنند😏
خواستم بهش بگم که خبر دارم با دخترهای دیگه هستی...
فهمید چی میگم.
گفت اما هیچ کس برای من تو نمیشی ...
گفتم نمیخوام بشنوم خدا نگهدار و اومدم سمت خونه ...
بعد ازدواجم از اون محل رفتم و دیگه ندیدمش.
تا اینکه ....
یکی از روزهای سخت زندگیم رقم خورد!
بچه دومم حادثه ای براش پیش اومد و من هراسون بچه خون آلود رو به درمانگاه رسوندم ...😭😭
وسط درمانگاه فقط فریاد میزدم ترو خدا یکی کمک کنه...
که یهو دیدم مهدی از اتاق متخصص کودکان اومد بیرون!!
با دیدن من به طرفم دوید و بچه رو از بغلم گرفت و گفت آروم باش ...
پرستار رو صدا زد و گفت به مادرش برسید و خودش با بچه وارد اتاق عمل اورژانس شد ...😭😭
حال خودم رو نمیفهمیدم و از خدا کمک میخواستم ...
پرستار یه لیوان آب قند برام آورد و گفت آروم باشید ...
گفتم آروم هستم.
فقط برید ببینید خونریزی بند اومد یا نه ؟
بعد چند دقیقه برگشت و گفت آقای دکتر داره روش کار میکنه و میگه به مادرش بگید جای نگرانی نیست...
یه ساعتی گذشت که اومد بیرون.
به آقای همسایه که همراهم بود با تعجب نگاه کرد و گفت شما پدرش هستید؟
آقای همسایه گفت خیر من همسایشون هستم خانم .... نمیتونستن رانندگی کنن من کمک کردم.
بچه چطوره ؟
مهدی به جای پاسخ به اون آقا اومد جلو من و گفت خوبید؟
گفتم بچه ؟!
گفت فعلا بخیه کردم اما باید ببرید بیمارستان.
گفتم آمبولانس بیاد و خودم هم با بیمارستان هماهنگ کردم...
نگران نباش برای اینکه خیالم راحت بشه گفتم امشب تحت نظر باشه.
بعد هم شماره تلفن خودش رو داد و گفت کاری داشتید زنگ بزنید.
رفت تو اتاقش...
مریض داشت.
آمبولانس که رسید پرستار اومد و صدام کرد.
بچه گذاشتند رو برانکارد که ببرند 😭😭
دوباره مهدی اومد بیرون...
گفت نگران نباشید.
چادرم رو بیشتر تو صورتم کشیدم و گفتم هر چی خدا بخواد همون میشه راضیم به رضای خدا
گفت خوبه...
تماس میگیرم باهاتون
فعلا مریض دارم
خداحافظی و تشکر کردم و رفتم....
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت بیست و سوم.
بیمارستان رسیدیم و عکس و ....
پدرش هم از راه رسید و بچه رو بستری کردند.
اون شب قرار شد من پیش بچه باشم.
تمام شب که کنارش بودم داشتم به این فکر میکردم که خدایا راضیم به هر چه که تو برام مقدر کردی...
چند دقیقه ای از ساعت ۱۲ گذشته بود که با ویبره تلفن به خودم اومدم شماره ناشناس بود.
اومدم از اتاق بیرون جواب دادم
یک آقایی بود ...
سلام کرد و حال بچه رو پرسید
گفتم شما؟
گفت من مهدی هستم.
گفتم شماره من ؟
گفت از تو پرونده برداشتم.
الان آخرین مریضم رفت.
گفتم فعلا مسکن زدند و خوابیده.
گفت تلفن رو بده به پرستاری.
رفتم سمت پرستاری و تلفن رو دادم.
یه سری اصطلاحات پزشکی رو با هم گفتند و دوباره تلفن رو به من داد.
تشکر کردم.
اومدم قطع کنم،
گفت این شماره من هست هر کاری داشتید زنگ بزنید.
امشب تلفن رو خاموش نمیکنم.
اگر هم خیلی نگرانی بیام بیمارستان.
گفتم نه نگران نیستم.
ممنونم و خداحافظ
اون شب بدون اینکه بدونم چرا اینقدر پیگیر حال بچه من هست گذشت...
فقط میدیدم که هر نیم ساعت پرستارها میاومدند و بچه رو چک میکردن و فشار میگرفتند و ...
تا اینکه صبح شد و گفتند دوباره بچه رو برای عکس برداری باید ببریم.
از رادیولوژی که برگشتیم تو اتاق دیدم مهدی تو اتاق نشسته!
تعجب کردم سلام و علیک کردیم و عکس رو سریع از دست من گرفت و نگاه کرد ...
وقتی خوب بررسی کرد گفت خوب خدا رو شکر به خیر گذشته ...☺️
دیگه میتونی ببری خونه بچه رو.
گفتم چی بخیر گذشت ؟
گفت دیشب بهتون نگفتم تا نگران نشید احتمال پارگی قلب بود و من هر لحظه منتظر خونریزی داخلی بودم لذا به پرستار سپرده بودم که مدام چک کنه.
به شما نگفتم که نگران نشید.
باورم نمیشد که خطر به این بزرگی رو خدا برطرف کرده باشه.
دلم میخواست همان جا به سجده میافتادم و خدا رو شکر میکردم...😭😭
تمام وجودم حمد و سپاس پروردگار بود....
فقط مدام میگفتم الحمدلله
پرسید چند تا بچه داری؟
گفتم دو تا
پرسیدم شما؟
گفت یه دونه
گفتم خدا براتون نگه داره
به همسر محترم سلام برسونید.
به مادر هم سلام برسونید.
از لطف شما سپاسگزارم.
گفت شماره من رو که دارید هر کاری بود زنگ بزنید.
هفته آینده هم بیارید بچه رو برای کشیدن بخیه و معاینه ...
گفتم انشاالله
هفته بعد با همسرم رفتیم مطب.
با دیدن ما از روی صندلی بلند شد و تا جلو در استقبال کرد.
همسرم رو بهش معرفی کردم.
بخیه رو کشید و داشت بچه رو معاینه میکرد که تلفنم زنگ خورد.
یه نفر پشت تلفن مشاوره میخواست.
گفتم من الان نمیتونم جواب بدم لطفا بعدا تماس بگیرید و قطع کردم.
تو این فاصله با همسرم حسابی گرم گرفته بود.
تلفن که قطع شد گفت کی بود که گفتید الان نمیشه؟
با تعجب گفتم چطور؟!!!!
گفت همسرتون گفت که حتما یکی دوباره مشاوره خواسته ...😏
یه نگاه به همسرم کردم که یعنی نمیتونی زبانت رو نگه داری ..🙄
گفت نسخه رو نمی نویسم تا بگید چکارها میکنید...
همسرم خندید بدون اینکه بدونه چه ماجراهایی بوده ...
گیر افتاده بودم ...
یه مختصر از فعالیتهای خودم رو گفتم ...
همسرم حرف زدنش گل کرده بود و میگفت آقای دکترفقط اینها نیست که ..
و هی توضیح میداد و اون هم میگفت ماشاالله...
یواش به همسرم اشاره کردم ....
بسه...🤫
و ساکت شد😶
چادرم رو حسابی تو صورتم کشیده بودم و نگاهش نمیکردم ...
یهو گفت پس من دکتر جسم آدمها شدم و شما دکتر روح آدمها...
هر دو دکتر شدیم بالاخره...
گفتم اختیار دارید من دکتر نیستم.
گفت تعریفتون رو از خیلی ها شنیدم.
امیدوارم موفق باشید به مادر سلام برسونید.
اومدم از در مطب بیام بیرون که پدرش اومد تو ..
تا اومد فورا مهدی گفت بابا میدونی کیه؟
پدرش من رو یه نگاهی کرد و گفت نه یادم نیست.
گفت .... خانوم همسایه قدیم...
پدرش تا شناخت سلام و علیک حسابی کرد و خدا بیامرزی برای پدرم فرستاد و حال مامانم رو پرسید و بعد گفت خوب شد شما رو دیدم!
گفتم چطور؟
گفت شما یه چیزی بهش بگید زنش از دستش خسته شده از بس شبها دیر میره خونه و جواب تلفن هم نمیده...
با تعجب برگشتم گفتم چرا ؟😳
گفت کارم زیاده ...
گفتم کمتر کنید کارتون رو خانواده هم سهم دارند...
گفت ترجیح میدم وقتی برسم خونه که بخوابم..
فهمیدم که با زنش مشکل داره ..
گفتم به نظرم یه مشاوره برید خوبه...
مشکلی نیست که قابل حل نباشه.
گفت شما مشاوره میدید؟
گفتم شرمنده من آقایون رو نمیبینم
گفت پس ولش کن.
پدرش گفت میبینید ...
من رو داره دق میده!
نگران زندگیش هستم.
گفتم انشاالله که خودشون به فکر ترمیم زندگیشون میافتن.
و اجازه خواستم بیام بیرون ...
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت آخر.
این آخرین باری بود که تا امروز مهدی رو دیدم.
بعدها شنیدم از همسرش جدا شده و ....
مادرش به خاله ام گفته بود از اول هم زنش رو دوست نداشت .. ما بزور مجبورش کردیم.
آخر سر هم جدا شد.
وقتی شنیدم دلم برای اون دختر سوخت
با هزار امید اومده بود تو این زندگی..
و جز سردی و بی مهری چیزی ندیده بود!😔
تو دوران مشاوره هایی که داشتم با موارد زیادی مواجه شدم که چون روابط قبل ازدواج داشتند متاسفانه در زندگی خانوادگی نتونستن اونها رو فراموش کنند و دچار شکست شدن.
اصولاً این روابط باعث روحیه تنوع طلبی در افراد میشه
دختر یا پسر هم فرق نمیکنه!
نفس این عمل آسیبهایی داره که در جای خودش باید بحث بشه🤓
💠 چند روز مأموریت داشتم و سفر بودم ...
تو برگشت کنار پنجره هواپیما به سفر زندگی خودم فکر میکردم چه اتفاقات عجیب و باور نکردنی ...
💠 اون سال بعد قبولی تو دانشگاه از اول مهر رفتم سر کلاس و رسماً دانشجو شدم.
شاید یک ماه نگذشته بود که مسئولیت تاسیس بسیج دانشجویی به عهده من گذاشته شد و چهار سال تحصیل درگیر راه اندازی و اداره و ... بودم.
همزمان که وارد دانشگاه شدم یک روز که با خواهرم از سفر برگشته بودم (چقدر اون سفر کنار دریا با خدا راز و نیاز کرده بودم و شبها کنار آتیش مینشستم و به صدای آب گوش میکردم ...
با دریا حالم خوبه ... ☺️)
همین که به خانه رسیدم مامانم گفت یه آقایی اومده بود جلو در خونه ...
گفت از اداره شما اومده ...
تعجب کردم اداره !!!!😳
روز جمعه !!!!
گفت این شماره رو داده و گفته شنبه باهاش تماس بگیری به شماره نگاه کردم درست بود مال اداره بود!
فردا صبح بعد اینکه تماس گرفتم از من خواست که برم دفترش تو اداره.
با ترس و لرز رفتم آخه هنوز رسمی نشده بودم🙈
گفتم نکنه میخوان جوابم کنن.
وارد اتاق که شدم دیدم آقای دیگری هم کنار میز نشسته ...😏
سلام کردم و هر دو به احترام من بلند شدن و سلام علیک کردن
پرسیدم چه امری دارید ؟
گفت دیروز منزل تشریف نداشتید ؟
تعجبم بیشتر شد.
تو دلم گفتم به شما چه مربوط!
ادامه داد مجرد هستید ؟
گفتم بله.
گفت در حال حاضر ..
پریدم تو حرفش و گفتم دانشجو هستم ...
گفت چه خوب چه رشته ای ؟
گفتم الهیات ..
گفت چه جالب.
کدام دانشگاه
گفتم آزاد کرج
گفت عجب چه حسن تصادفی!
و من معنی این همه سوال رو نمیفهمیدم ...
گفتم امرتون رو بفرمایید جایی کار دارم😐
گفت راستش این رفیق ما ..
اشاره کرد به آقایی که کنارش نشسته بود.
زیر چشمی نگاه کردم.
و بی تفاوت گفتم خوب...😏
گفت دنبال یه دختر خوب برای ازدواج میگرده که ظاهراً تو دفتر آقای .... به طور تصادف شما رو دیده و از من خواسته واسطه بشم.
گفتم متاسفم خانواده من موافقت نمیکنند.
بهتر بود از آقای .... سوال میکردید و دیگه من رو تا اینجا نمیکشیدید!
بلند شدم که از اتاق خارج بشم بلند شد اومد دنبالم و گفت صبر کنید حالا صحبت کنیم و بزور دوباره من رو نشاند ...
و نشستن همان و
کمتر از یکماه بعد سر سفره عقد نشستم ....💏
و فصل جدیدی از زندگی من شروع شد ...
فصل جدیدی که نه تنها عشق پایدار قلبم رو تغییر نداد بلکه پر رنگ تر هم شد ....
و وارد ماجراهای عجیبی شدم که شاید در فرصتی دیگر به این فصل بپردازم.
تمام.
🔺 مژده: سری جدید داستان به زودی نوشته خواهد شد.
🔺 برای ثبت بازخوردهای خود میتوانید با آیدی زیر در ارتباط باشید:
🆔 @Yamahdi_salam
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
میکند #زهرا برای گریه کنهایش دعا
هر که اشکش بیشتر،سهم دعایش بیشتر:)
#ریحانة_الزینب
#دورهمی_هفتگی
#اینان_جوانان_زینب_اند
๛ @reyhanatozeynab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختـــــران حاج قــــ💚ـــــاســم....
#ریحانة_الزینب
#ارسالی_مخاطب
#اینان_جوانان_زینب_اند
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
@reyhanatozeynab
•┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈
{ریـحـانـة الـزیـنـب❤️}
یعنی استفاده از استعداد هامون....
حالا این یعنی چی؟
یعنی اینجا واس ماست یعنی کُلِهومش واس ماست...😎
واسه ما دخترا😌✌️
هیئت ریحانة الزینب یه فرصت واسه پرورش استعداد های توست ای جوان ایرانی😁
پس بدان و آگاه باش که زودتر به اینجا بیایی
باشد که رستگار شوی...😅
اینجا که میبینید یکی از ریحانه ها میکروفن گرفته دستش هم داستانِ، همین استفاده از استعداد است...
والا آکبند میخواید نگه دارینشون چیکارش کنید😂
پاشید بیاید اینجا همه باهم از استعدادهاتون فیض ببریم و البته، انگیزه ای بشید واسه رشد بقیه
ریحانه ها🌱...
و البته که بعد امتحان ها با قدرت خیلی بیشتری مراسم ها و پیگیری میکنیم...💪
پس زودتر بیاید پیشمون...❣
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
┏ ⊰❁◇❁⊱━━━─━┓
@reyhanatozeynab
┗━─━━━━━𝒋𝒐𝒊𝒏⃟ ┛
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖#به_توان_خدا
اینو یادتون باشه که سفره دار بودن، هرچی که دارین توی سفره گذاشتن و دیگران رو دعوت کردن جزو صفات پسندیده است همچینین دعوت قبول کردن هم همین طور…
🌀 کلاس به توان خدا
🎙استاد سرکار خانم نظری
#به_توان_خدا
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 #به_توان_خدا:
هرسال، اسفند ماه که میشه....
🎙 گزیده ای از کلاس به توان خدا
📚 استاد: سرکار خانم نظری
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
#اینان_جوانان_زینب_اند
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
16.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖#مبشرات
خدا موقعهی خلق شدنت، بهت کادو تولد داده:)
💠 کلاس مبشرات
🎙استاد سرکار خانم شامی زاده
#مبشرات
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
21.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖#مبشرات
دین چیه⁉️
دین یعنی فقط نماز بخونیم و روزه بگیریم؟؟؟
🎙استاد سرکار خانم شامی زاده
🌀 کلاس مبشرات
#مبشرات
#دین
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖|به توان خدا|
در هر زمانی
قرآن معجزه است❤️
گزیده سخنرانی کلاس به توان خدا
سرکار خانم نظری
#گزیده_سخنرانی
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔️https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
۱۱.mp3
3.76M
🔖#نمونه_شو:
🔶 معنای زندگی خیلی مهمه...
◀️ اگه الان براش جواب درست پیدا نکنید بعد ها دچار #بی_معنایی میشوید و این خیلی خطرناکه...‼️
🎙برگزیده کلاس نمونهشو
📚سرکار خانم نظری
#پادکست
#معنای_زندگی
#قسمت_اول
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔️https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
۱۱.mp3
3.76M
🔖#نمونه_شو:
🔶 معنای زندگی خیلی مهمه...
◀️ اگه الان براش جواب درست پیدا نکنید بعد ها دچار #بی_معنایی میشوید و این خیلی خطرناکه...‼️
🎙برگزیده کلاس نمونهشو
📚سرکار خانم نظری
#پادکست
#معنای_زندگی
#قسمت_اول
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔️https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
24.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖|ریحانه های عاشق|
حس خوب دخترونگی در پناه امام حسین علیه السلام...
دختران ریحانه معنای عاشقی را خوب فهمیدند!
از خم شدن برای گذاشتن کفش ها تا تعظیم به عزاداران حسینی...
📽 یک روز به میزبانی ریحانه ها🥰
#اربعینی
#ریحانه_ها
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
1_1186726750.pdf
630.7K
متن زیارت اربعین آسان با ترجمه روان و ساده
روایت شده است:
مومن پنج نشانه دارد.
و یکی از آنها،
زیارت اربعین است ...
چه خوب است در نشر خوبیها سهیم باشیم 🏴
#اربعین
#زیارت_اربعین
#لبیک_یا_حسین
#اینان_جوانان_زینب_اند
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖|اکران مردمی|
اکران رایگان فیلم سینمایی اخت الرضا در زینبیه:
📽 فیلم سینمایی «اخت الرضا»، روایتگر سفر حضرت معصومه(س) از مدینه به قم است و فیلمنامه آن، زیرنظر محققان برجسته تاریخ اسلام به نگارش درآمده است.💫
🎬 اخت الرضا، به کارگردانی سیدمجتبی طباطبایی است و این فیلم اولین محصول فرهنگی مشترک شبکه کربلا، وابسته به عتبه امام حسین(ع) و آستان مقدس حضرت معصومه(س) است که توسط سازمان سینمایی سوره تولید شده است.
▶️ زمان اکران:
دوشنبه ۲۹ آبان ماه، ساعت ۱۴
#اخت_الرضا
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖|قرار عاشقی|
بیـن خودمون بمونہهـا؛
ولـےمنهمیشہبہاون کاشےشکستہۍ
گوشہۍ بیـن الحرمیـنحسودیم
میشہ😒
شدیدا به تار شدن چشمام تو بین الحرمین نیازمندم آقای امام حســــــــــین🥺❤️🩹
#امام_حسین
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔
https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
18.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖|شب های زمستانی|
حالا که فصل سرما شروع شده، توصیه گرانقدر امیر المؤمنین(ع) رو برای شروع و پایان زمستان رو از دست ندید...
#زمستان
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
حملات و خوشحالی امروزمان را مدیون
تلاش ها و از خود گذشتگی
شهید تهرانی مقدم هستیم...
روحشان شاد...
#اینان_جوانان_زینب_اند
#پشیمان_تان_میکنیم
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖|اطلاعیه|
در بقیع روضه لازم نیست
خودش مرثیه ی مجسّم است...
به اطلاع همراهان همیشگی می رسانیم
روز شنبه ۱۵ اردیبشهت ساعت ۱۶،
در مراسم شهادت مردی از تبار نور...
امام جعفر صادق علیه السلام
میزبانِ شما عزیزان،
در زینبیه ی گلشهر هستیم...
❌از پذیرش پسران
بالای ۳ سال معذوریم❌
#امام_صادق
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
هدایت شده از زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖|اطلاعیه|
ای کاش بر قبرت حرم سازیم امامم
بر گنبدت پرچم برافرازیم امامم
✨مراسم شهادت امام محمد باقر علیه السلام
پنجشنبه ۲۴ خرداد ساعت ۱۶✨
منتظر حضور گرمتان هستیم🖤
❌از پذیرش پسران بالای ۳ سال معذوریم❌
#شهادت_امام_باقر
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/ZeynabiyehGolshahrKaraj