ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_118 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_119
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
نزدیکم امد شانه هایم را تکاند و گفت
_چند نفر مزاحم ناموس من شدند؟
ناله ایی کردم و گفتم
_من بدنم درد میکنه ، ولم کن
_به جهنم که درد میکنه ، عوضش یاد میگیری گ*ه اضافه نخوری
خود را رهانیدم و روی صندلی نهار خوری نشستم سرم را لای دستانم گرفتم ،فرهاد با فریاد گفت
_رفتم پیداش کردم، زدمش، البته تورو بیشتر زدم،چون طرف حساب من تو بودی ، نه اون
سپس با فریاد گفت
_سرتو بیار بالا منو نگاه کن
استرس موهایم را داشتم باز بود و میترسیدم هرلحظه موهایم را بکشد . سرم را بالا اوردم موهایم را جمع کردم روی شانه راستم کشیدم کمی دور هم پیچیدمو داخل بلیزم کردم.
_اون تورو کجا دیده بوده؟
ملتمسانه گفتم
_فرهاد بخدا اون منو ندیده ، خواهش میکنم بس کن
_بس کن یعنی خفه شو؟
_نه نه منظورم این نیست من میگم بیا ادامه ندیم ، من یه اشتباهی کردم تو هم منو به این روز انداختی همه چی ام ازم گرفتی دارم اینجا توی خونه ت کار میکنم و برات غذا درست میکنم ، بس کن دیگه.
_نه تموم نشده عسل، اون حروم*زاده توی بی پدرو کجا دیده بوده؟
_بخدا هیچ جا من پامو از دانشگاه بیرون نگذاشتم با تو رفتم ، با تو هم برگشتم
_اون تمام مشخصات ظاهری تورو میدونست عسل.
_به خدا من نمیدوم فرهاد
فرهاد با تهدید دستش را تکان دادو گفت
_من ته توی کلاسهاتو در میارم وای به حالت اگر یه جلسه غیبت داشته باشی عسل، خونت و میریزم.
تهدید فرهاد مرا یاد اولین روز دانشگاه انداخت زمانی که با مونا سرگرم صحبت بودم و استاد اندواری به کلاس راهمان نداد، ترس وجودم را برداشت.
فرهاد توی صورتم خم شدو گفت
_چی شد ؟ چرا رنگت پرید؟
من سکوت کردم دستانم ناخواسته میلرزید ، لعنت به من ، ای کاش از اول پا به دانشگاه نگذاشته بودم.
فرهاد دستم را گرفت و گفت
_چرا دستات میلرزه؟
به چشمانم خیره ماند و گفت
_غیبت داشتی ، الان ترسیدی من بفهمم اره؟
خیره در چشمان هم ساکت ماندیم نگاهم را از چشمانش برداشتم و به میز انداختم ، سیلی ناگهانی باعث شد من از روی صندلی نقش زمین شوم ، فرهاد مرا از موهایم بلندکردو گفت
_غیبت داشتی؟
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم
_موهامو ول کن ، اروم باش بزار بهت بگم
فرهاد رهایم کرد از ترس زبانم بند امده بود دستم را روی صورتم که از شدت ضربه فرهاد میسوخت کشیدم ،
فرهاد با مشتی که به کتفم زد مرا به یخچال کوباند یک قدم نزدیک تر امدو گفت
_بگو دیگه لال مونی نگیر
اشکهایم سرازیر شدو گفتم
_باور میکنی؟
_تو بگو ، راست و دروغشو خودم تشخیص میدم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
نه گفتن حق کودک است
نه گفتن را به فرزندتان آموزش دهید.
باید به بچهها آموزش دهیم که نباید از نه گفتن احساس خجالت یا ناراحتی کنند.
وقتی کودک نه گفتن را یاد بگیرد و آن را حق خود بداند، یاد میگیرد که اختیار بدن و احساساتش دست خودش است.
اگر فرزند شما از دوران کودکی بتواند به اعضای خانواده نه بگوید یاد خواهد گرفت که به دیگران هم نه بگوید.
مهارت «نه گفتن» بخشی از آموزش خودمراقبتی به کودکان است.
#دکتر_هلاکویی🌹
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
#همسرداری
خانوما همسر شما همونی میشه که مدام تو گوشش میخونید به صورت مستقیم یا غیر مستقیم..! 😉
پس همیشه او را ؛
سلطان دل
با گذشت
بخشنده
مدیر مدبر
مدیر فداکار و خانواده دوست بنامید 👌🏻❤️🖤
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_119 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم ن
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_120
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
روز اول دانشگاه با مونا داشتیم عکس های گوشیمو میدیدیم سرگرم شدیم ده دقیقه دیر رسیدیم استاد راهمان نداد سر کلاس، من فقط همون غیبت و دارم ، یه بار هم کلاس تشکیل نشد که زنگ زدم اومدی دنبالم.
فرهاد یقه ام را گرفت و گفت
_چرا بهم نگفتی؟
_چون ترسیدم نزاری برم دانشگاه
فشار دستش نفس کشدن را برایم سخت کرده بود دستش را گرفتم و گفتم
_فرهاد من دیگه دانشگاه نمیرم، بابت همه این کارها مم ازت معذرت میخوام ، تروخدا تمومش کن
_تمومش کنم عسل؟ از کجا معلوم که اونروز کلاس نرفتی با این دختره هر*زه و دوست پسرش بیرون نرفتی؟
اشکهایم سرازیر شدو گفتم
_به قران نرفتم، بخدا نرفتم، به روح پدر و مادرم نرفتم
فرهاد کمی از من فاصله گرفت و گفت
_کیانوش یه چیزهایی در مورد مادرت بهم گفت،
کمی مکث کردو گفت
_راست میگفت.کاری میکنم خون اون مادر از تو رگهات بیاد بیرون
ازحرف فرهاد جاخوردم و گفتم
_چی گفت؟
فرهاد سری تکان دادو سکوت کرد
سپس گوشی اش را در اورد و گفت
_شماره اون دختره رو بگو
_مونا؟
فرهاد سر تایید تکان داد من گفتم
_ندارم
نزدیکم امدو گفت
_بگو عسل، میخوام ازش بپرسم ببینم راست میگی یا دروغ
_بخدا ندارم
فرهاد به ارامی گفت
_اگر نگی یعنی دروغ میگی، اگر دروغ بگی کتک میخوری ، حالا خودت انتخاب کن
_بخدا ندارم فرهاد
فرهاد دستش را پشت گردنش گذاشت و گفت
_بگو عسل
من سکوت کردم ، کمی فکر کردم و گفتم
_از اون پسره ارش بگیر
فرهاد گوشی اش را به سمتم پرت کرد سرم را کنار کشیدم گوشی به یخچال خوردو فرهاد به سمتم حمله ور شد دستانم را مقابل صورتم نهادم و جیغ زدم، فرهاد با فریاد گفت
_تو خیلی پررویی عسل؟ چطور جرأت میکنی اسم اون هیچی ندارو جلوی من بیاری
سپس دستانم را گرفت.
صدای زنگ ایفن بلند شد کمی قوت قلب گرفتم فرهاد نگاهی به ایفن انداخت.رهایم کرد و به سراغ ایفن رفت نگاهی به صفحه انداخت و گفت
_اول ایفن را میزنه بعد میاد تو ، کلید در حیاط را داره باید عوضش کنم.
در را باز کردو گفت
_یک کلمه حرف به شهرام بزنی عسل ریز ریزت میکنم
به اتاق خوابم رفتم موهایم را جمع کردم بلیز و شلوار ازادی پوشیدم روسری ام را روی سرم انداختم . کت حریرم را پوشیدم بهانه دست فرهاد ندهم
صدای شهرام میامد
_دختر من کو؟
فرهاد هاج و واج گفت
_ریتا؟ اینجا نیست
_ریتا که خونه س ، اون یکی دخترم
صدای فرهاد دیگر نیامد از اتاق خارج شدم وگفتم
_سلام
شهرام با خنده گفت
_سلام ، چرا بی خداحافظی رفتی؟
لبخند زورکی زدم و گفتم
_خیلی بهتون زحمت دادم
نگاه شهرام روی رد سیلی ایی که روی صورتم بود افتاد ، سرش را پایین انداخت سر تاسفی برای فرهاد تکان دادو گفت
_برات متاسفم
فرهاد اخم کرد و گفت
_چرا؟
_چون واسه دویست سال پیشی
روی کاناپه ها نشست
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
_نزدیک نیا میخوای ییای جلو چی بگی؟ دل منو میشکنی بعد میخوای بیای جبران کنی؟
قدم هاش رو سریعتر کرد و منو در اغوش گرفت در گوشمزمزمه کرد
_یعنی تو دنبال اباد کردن این زندگیبودی؟ من فکر میکردم از اجبار پیش منی
من و از بغلش در اورد و خوب نگاهمکرد دوباره بغلم کرد
_پناه تو بهترینی اصلا هیچ وقت فکر نمیکردم یه دختر تا این حد برامدلبری کنه وعزیز باشه
بوسه ای روییشونیمزد وگفت....
https://eitaa.com/joinchat/970522708C83ac1b3f1e
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_120 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم ر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_121
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
دوعدد چای ریختم و مقابلشان نهادم ، فرهاد اشاره کرد همینجا بشین.
روی کاناپه نشستم استرس داشتم ، برای اتمام قائله دعوا در دلم ذکر میگفتم و خدارا صدا میزدم.
حرفهایشان را نمیشنیدم ، و فقط به رفتن شهرام فکر میکردم اگر شهرام میرفت.دعوا ادامه دار میشد، با صدای شهرام به خودم امدم
_عسل؟
سرم را بلند کردم و گفتم
_جانم
_چته؟
_من هیچیم نیست
_رنگت پریده، استرس داره از تمام وجودت میریزه.
_نه من خوبم
شهرام رو به فرهاد گفت
_توهم ناراحتی فرهاد ، چتونه؟
فرهاد نفس صداداری کشیدو گفت
_درست میشه.
مکث کردو ادامه داد
_یعنی درستش میکنم.
_تو هنوز این بیچاره رو ولش نکردی؟
فرهاد ابرویی بالا انداخت و گفت
_نچ
_بابابس کن دیگه، یه اشتباهی کرده گوشیش و دو دقیقه به یکی داده که زنگ بزنه، مجازاتش چیه؟ همه چیشو ازش گرفتی ، گوشیش، دانشگاش، اتاق نقاشیش هم که خالی کردی وسایلاشو ریختی طبقه بالا ، روش دست بلند کردی ،چهار روز اومد خونه ما دنبالش نیومدی ،اخر بنده خدا خودش برگشت، دیگه بسه دیگه، یه ذره هم از زندگیت لذت ببر
فرهاد اهی کشید و گفت
_چرا به من دروغ میگه؟
شهرام با کلافگی گفت
_دروغ مجازاتش چیه فرهاد ،بلند شو همین الان،دوباره بگیر بزنش ولی تمومش کن فرهاد
فرهاد سیگارش را روشن کردو گفت
_به خدا قسم اگر راستشو بگه ، هیچ کاری باهاش ندارم، تمومش میکنم دیگه یک کلمه هم راجع به این مسائل حرف نمیزنم .
شهرام رو به من گفت
_خوب راستشو بهش بگو عسل
ارام گفتم
_راست چیو؟
فرهاد کامی از سیگارش گرفت و گفت
_شماره مونا رو بگو
_بخدا ندارم
فرهاد پوزخندی زدو گفت
_نمیشه که، تو باور میکنی شهرام؟
شهرام اهی کشید و گفت
_چیو؟
_یک ماهه با اون دختره تو دانشگاه جیک تو جیکند اونوقت عسل شمارشو نداره
اره باورم میشه، وقتی جلوی تو نمیتونه با گوشیش حرف بزنه هیچ شبکه اجتماعی هم نداره شماره به چه دردش میخوره.
همه ساکت شدند .
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
#همسرداری
#سیاست_های_زنانه
💞اگر در زمان سختی #نداشته_های همسرتان را به رخش بکشید
💓او هم همزمان با شما نقشه #تنها گذاشتنتان در زمان موفقیت را در ذهنش طراحی میکند.🖤❤️
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
#آنلاین_بر_اساس_واقعیتی_تلخ
نگاهمو به استاد دادم و متعجب لب زدم
--اینجا دیگه کجاست
--#جاده ی شمال
بعد از یه مکث کوتاه مدت ادامه داد
--یه چند روزی باهم میریم شمال
حرفاش ترس بدی رو به جونم انداخت
--مرتیکه نگه دار
نوچی کشید و به راهش ادامه داد
با صدای لرزونم گفتم
--اگه نگه نداری خودمو پرت میکنم پایین
پوزخندی به سادگیم زد و قفل کودک رو فعال کرد
قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد
به آرومی لب زدم
--#خدا جوابتو بده
http://eitaa.com/joinchat/2116812816C6d55fa65d1
#همتا_دختری_موفق_نمازخون_که_به_لطف_خواهر_حسود_و_دوقلوش_میوفته_تو_دام_استادش😔😱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افرادی که زیاد تیکه کلام دارن
فشار عصبی دارن ...!
🎙#دکتر_انوشه🌹
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱