eitaa logo
ریحانه 🌱
12.2هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
547 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت32 💕اوج نفرت💕 مادرم هم از ترسش دیگه بچه دار نمیشه. زن عمو که میاد اینجا پدربزرگم چون دختر بر
💕اوج نفرت💕 _ای وای، هیچی برای بابات نذاشته که. _اون خونه ای که به بابام داده بود رو فروخت باهاش این شرکت رو زد که الان مال احمد رضا شده. عموم هم وقتی فهمید باباش اینکار رو کرده به بابام گفت هر وقت بیام ایران هر چی بابا زده به نامم رو با تو اردشیر تقسیم میکنم. عمواقا همون موقع گفت هیچی نمیخوام. چند باری عمو ارسلان تنها اومد ایران برای به نام زدن ، بابام همش میگفت عجله ای نیست. تا این اخری که بابام زنگ زد بهشون یه خبر خوب داد که مامانم از اون خبر ناراحت بود. ولی زن عمو آرزو اونور از خوشحالی گریه می کرد. بعدشم که اون تصادف شد. _الان پس چی میشه به نام زدن. _هیچی دیگه همه چی می رسه به عمو اقا. به غیر از اموالی که به نام زن عمو ارزو بوده که میشه مال پسرش. _تو پسرش رو دیدی? _نه ، سر ختم گفتم شاید بیاد ولی اونم اون ور تصادف میکنه پاش میشکنه نمی تونه بیاد. عمو اقا به احمد رضا گفته همه چی رو طبق قانون.اسلام بین من و اون تقسیم میکنه. خودش هیچی نمیخواد، حالا قراره یه روز بیاد کار هاش رو انجام بدن. حالا این حرف ها رو گفتم که بگم چرا مامانم از زن عمو ارزوبدش میاد ولی از تو نمی دونم چرا! _شاید چون مجبوره تحملم کنه اخه من از بچه گی همیشه خونه ی شمام. صدای در اتاق باعث شد تا هر دو سکوت کنیم فوری روسریم رو روی سرم.مرتب کردم مرجان سمت در رفت و بازش کرد صدای احمد رضا اومد. _اگه نطقتون تموم شد بخوابید بزارید منم بخوابم. _چشم. در رو بست به من نگاه کرد اروم لب زدم: _مگه صدا میره اونور? اومد جلو کنارم نشست، با دست به کمد لباسش اشاره کرد، خیلی اروم گفت: _پشت اون کمد قبلا یه در بوده که بابام برداشت برای کار خودش. اخه این دو تا اتاق قبلا مال بابام بودبعد که خودش رفت طبقه ی بالا اینجا مال من و احمد رضا شد. حتی وسایل هاشونم نبردن بالا واسه همون تخت احمد رضا دو نفرس. الان فقط یه کمد جلوشه صدا کامل میره اون ور.یه در مخفیه به کمد نگاه کردم، احساس امنیتم رو از دست دادم. _ساعت یک شد زود تر بخوابیم تا صبح خواب نمونیم. اینو گفت و سمت تختش رفت چراغ رو خاموش کرد. احمد رضا نگاه پاکی داره و من نباید استرس داشته باشم.ولی دارم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 من از وقتی که یادمه این اتاق ها برای احمد رضا و مرجان بوده. چرا بعد از.این همه سال درستش نکردن. روسریم رو روی سرم محکم کردم و چشم هام رو بستم. صبح بعد از خوردن صبحانه به مدرسه رفتیم. هم تو راه رفت، هم برگشت متوجه حضور رامین که پشت سرمون می اومد شدم. ولی به مرجان حرفی نزدم. رسیدیم جلوی در خونه، ماشین پارک شده ی عمو آقا جلوی در خبر از حضورش توی خونه رو می داد. مرجان دستم رو گرفت. _نگار الان که رفتیم تو حرفت رو به عمو اقا بگو فقط اون می تونه احمد رضا رو راضی کنه. یکم هول شدم. _من روم نمیشه. _رو شدن نداره. _چی بگم آخه. _هیچی تو فقط حرف های من رو تایید کن خودم درستش میکنم. راهی جز قبول کردن نداشتم. عمو اقا خیلی جدی و رسمی حرف می زد بر خلاف برادرش حسی نسبت به من نداشت. وارد خونه شدیم در رو پشت سرم بستم و برگشتم. شکوه خانم جلوی عمو اقا نشسته بود. _این بزرگ واری شما رو می رسونه اردشیر خان. عمو اقا سرش به برگه های دستش بود. _من همه ی مدارک رو اماده کردم انشاالله پس فردا میام بریم دفترخونه احمد رضا گفت: _نگار هم بیاد? اخم های شکوه خانم تو هم رفت که مرجان با صدای بلند گفت: _سلام. همه برگشتن.سمتمون سلامی زیر،لب دادم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت34 💕اوج نفرت💕 من از وقتی که یادمه این اتاق ها برای احمد رضا و مرجان بوده. چرا بعد از.این همه
💕اوج نفرت💕 خواستم برم اتاق که مرجان گفت: _عمو اقا نگار کارتون داره، هر وقت کارتون تموم شد بگید بیاد باهاتون حرف بزنه. ناخواسته نگاهم رفت سمت احمد رضا، از بالای چشم نگاهم میکرد. سرم رو پایین انداختم صدای گروپ گروپ قلبم رو میشنیدم. _چند تا برگه ی دیگه رو تنظیم کنم صداتون میکنم. برای پاسخ دادن به عمو اقا سرم رو بالااوردم که نگاهم با نگاه تیز شکوه خانم برخورد کرد. فوری و بدون توجه به شکوه خانم اروم لب زدم. _خیلی ممنون. سمت اتاق رفتم روی کاناپه نشستم مرجان جلوم ایستاد. _چرا انقدر رنگت پرید? سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم کنارم نشست و دستم رو گرفت. _تو چراانقدر خجالتی شدی? یه حرف ساده قراره بزنی. _خجالت نکشیدم، ترسیدم. متعجب پرسید: _از عمو اقا؟ یکم نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم. _از آقا. _وای احمد رضا که خیلی مهربونه. _می ترسم اصرارم برای رفتن خونه ی خودمون عصبیش کنه، اصلا نگاهم میکنه دلم میریزه. _تو که قرار نیست با احمد رضا حرف بزنی. اصلا به عمو اقا میگم نگار میخواد خصوصی حرف بزنه باشما. بلند شد مقنعش رو دراورد و روی تخت پرت کرد _بلند شو لباست رو عوض کن الان صدات میکنه، بیخودی هم نترس باید به تو حق انتخاب بدن. حق انتخاب تنها چیزی که برای احمد رضا مهم نیست، لباسم رو عوض کردم و خودم رو مشغول درس خوندن کردم نمیدونم چقدر گذشت که در اتاق باز شد و بانو خانم اومد داخل، پشت چشمی برای من نازک کرد و رو به مرجان گفت: _اردشیر خان میگن که بیاید. جدایی از اخلاقش لهجه ی غلیظ شمالیش رو خیلی دوست داشتم حرفش رو زد و رفت. رو به مرجان گفتم: _برو بیرون بهشون بگو نگار حرفش رو یادش رفته. بلند شد اومد سمتم. _عه، نمیشه که میفهمن داری الکی میگی. دستم رو گرفت و کشید باعث شد تا بایستم. _خودت داری سختش میکنی. _میام بزار روسری بپوشم. دستم رو رها کرد تنها مانتو روسری که به غیر از روپوش مدرسه اینجا داشتم رو پوشیدم واز اتاق بیرون رفتیم. خواستم پام رو از اتاق بیرون بزارم که با چهره ی خشک و پر از نفرت شکوه خانم روبرو شدم. مرجان کنار ایستاد شکوه خانم تو چشم هام خیره شد. _یه جوری حرف بزن که امشب اینجا نباشی. من اگه بخوام صدقه بدم ادم زیاد میشناسم، نون اضافم ندارم بدم تو بخوری. تا کی باشه از اون خونه هم بیرونت کنم. تو باید توی جوب بخوابی. چون بی پدر و مادری، چون خدا خواسته که تو بدبخت باشی، حقیر باشی، وگرنه تو هم مثل مرجان تو یه خانواده ی درست و حسابی به دنیا می اومدی. دلم از حرف های سنگینش به درد اومد. _ادمی که خودش حقیره همه رو به چشم حقارت میبینه. من حقارت رو توی پول پرستی میبینم اینکه ادم از هیچی به بالا برسه و زیر دستش رو نبینه حقارته، نه اینکه کسی... با سیلی محکمی که به صورتم خورد سرم چرخید و پیشونیم خورد به چهار چوب در دیگه نتونستم حرف بزنم. مرجان هینی کشید و دستش رو جلوی دهنش گذاشت. دستم رو روی صورتم گذاشتم و با چشم های پر از اشک به چشمهاش خیره شدم. _دفعه ی اخرته جواب من رو میدی. تو توجایگاهی نیستی که نظر داشته باشی حواست رو خوب جمع کن، امادم اون کتکی که سر گلدون بهت زدم رو صد برابر بیشترش رو بهت بزنم. پشت به من کرد و رفت سمت اتاقش و زیر لب گفت: _خوبه ننش لال بوده، زبوتش رو داده بوده به این. در اتاق رو محکم بست مرجان جلو اومد و دستش رو روی پیشونیم گذاشت و شرمنده گفت: _ببخشید. اشکم رو پاک کردم و سمت اتاق احمد رضا رفتم در زد و وارد شدیم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 هر دو پایین تخت روی مبل راحتی قهوه ای رنگ نشسته بودن. رفتار شکوه خانم مصممم کرد تا جوری حرف بزنم که از اینجا برم. سلامی زیر لب دادم و روبروی عمو اقا نشستم. مرجان روی دسته ی مبل کنار من نشست. احمد رضا به اعتراض گفت: _اونجا جای نشستن نیست. از نگاه تیز برادرش حساب برد. بلند شد و ببخشیدی زبر لب گفت و کنار من نشست. نمی دونم مرجان به خاطر من این کار رو میکنه یا داره مخفیانه از مادرش حمایت میکنه. رو به عمو اقا گفت: _عمو شاید نگار بخواد با شما تنها حرف بزنه. یه لحظه با احمد رضا چشم تو چشم شدم و فوری نگاهم رو ازش گرفتم. عمو اقا با حرفی که زد اب پاکی رو روی دستم ریخت. _بزرگ تر این خونه احمد رضاست. هیچ حرف خصوصی تو این خونه نباید از نظارت احمدرضا دور بمونه. این یعنی امکان موافقتش با رفتن من صفره. رو به من گفت: _پیشونیت چی شده? یه لحظه سرم رو بالا اوردم و به چشم هاش نگاه کردم _این اعلام مخالفت شکوه خانم برای پیشنهاد اقا، برای موندن من توی این خونس. احمدرضاخودش رو روی مبل جابه جا کرد. _حرفی که زدم یه پیشنهاد نبود. یه تصمیمه که اجراشم میکنم. تو هم حتما دوباره حاضر جوابی کردی تنبیه شدی. تو تصمیمی که گرفتم موافقت و مخالفت هیچ کس هم تاثیری نداره. رو به عمو اقا ادامه داد: _عمو اقا از وقتی مادرش فوت کرده من گفتم نمیشه تنها زندگی کنه و باید بیاد پیش ما. _کار بسیار درستی کردی. اگه من هم بودم همین تصمیم رو می گرفتم. مرجان اب دهنش رو قورت داد و گفت: _عمو اقا نگار اینجا خیلی اذیت میشه همش باید روسری سرش باشه. از وقتی اومده رو مبل میخوابه، یه لباس نداره عوض کنه. عمو اقا یکم اخم کرد رو به احمد رضا که چپ چپ به مرجان نگاه میکرد گفت: _برای چی اینجا نگهش داشتی? احمد رضا سکوت کرد و همچنان نگاهش رو از مرجان بر نمی داشت. _حمایت فقط سقف نیست که خودش داره، رفاه و ارامش هم هست. بالاخره نگاه تیزش رو از مرجان گرفت و رو به عمو اقا گفت: _تخت و کمد میخوام براش سفارش بدم. میخواستم مثل مال مرجان باشه. لباس هم کمدش بیاد براش میخرم. عمو من قبلا به شما هم گفتم نگار برای من با مرجان هیچ فرقی نداره. صدای در اتاق حرف احمد رضا رو ناتموم گذاشت. بانو خانم اومد داخل برای من پشت چشم نازک کرد و گفت: _اقا جان نهار امادس. _برو الان میایم. به من نگاه کرد و زیر لب ایشی گفت و از اتاق بیرون رفت. عمو اقا فکری کرد و رو به احمد رضا گفت: _اگه نگار با مرجان برات فرق نداره جلوی رفتار های خدمتکارتون رو بگیر تا حد خودش رو بدونه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 ایستادم احمد رضا فوری نگاهم کرد. _کجا? _ميرم اتاق مرجان درس بخونم. _نهار بخورید بعد بیاید اینجا درستون رو بخونيد. رو به مرجان گفتم: _من اشتها ندارم. نهارت رو خوردی بیا دنبالم. رو به عموآقا گفتم: _با اجازتون. منتظر شنیدن حرف هاشون نشدم و به اتاق مرجان رفتم. روی کاناپه نشستم از پنجره بالای تخت مرجان که روبروم بود و پرده مخمل صورتش کنار بود به آسمون نگاه کردم. خدایا ناشکری نمی کنم ولی کاش انقدر بی کس نبودم که همه بخوان برام تصمیم بگیرن. نفسم رو آه مانند بیرون دادم دراز کشیدم. دلم میخواست بخوابم ولی فکر و خیال نمی ذاشت. صدای در اتاق بلند شد فوری چشم هام رو بستم. در دوباره به صدا در اومد این بار همزمان با در زدن احمد رضا اسمم رو هم صدا کرد. _نگار. دوست نداشتم بیاد داخل. جواب ندادم تا فکر کنه خوابم و بره. ولی با حرفی که زد مطمعن شدم بیخیال نمیشه. _نگار من دارم میام داخل. تصمیم گرفتم از ژست خواب بیرون نیام. در اتاق باز شد یالله بلندی گفت چشم هام بسته بود و نمی دیدم که کجاست. _الان مثلا خوابی? جواب ندادم. _پاشو بیا نهار. جواب ندادم که ادامه داد. _با شمام نگار خانم. میدونم بیداری. _اگه این اداها برای اینه که بري تو اون خونه. بهت بگم فایده نداره، به جای این بچه بازی ها بلند شو حرفت رو بزن. چشمم رو باز کردم نشستم. _گفتن حرف چه فایده ای داره? توی چشم هام خیره شد. _چرا اصرار داری بري? دستم رو گذاشتم روی صورتم و جای سیلی مادرش رو نشونش دادم. _چون شکوه خانم از من خوشش نمیاد. _تو بهش گفتی حقیر? پس معلومه اول رفته پیش مادرش. _حرفی که بهشون زدم یه چیزی مثل خودتي بود. اول ایشون به من گفت... _حالا مادرم عصبی بوده یه چی گفته. تو نباید جواب بزرگترت رو بدي. _آقا چرا من باید در برابر بی احترامی هایی که به خودم و خانوادم میکنه سکوت کنم. _چون من ميگم. با التماس گفتم: _بزارید من برم. _تو فکر میکنی اگه مادرم به بودنت راضی نشه، اینجا با اون خونه براش فرقی داره. _خب کلا از اینجا میرم . چشم هاش رو ریز کرد. _کجا اونوقت? _مگه نمیگيد اونجا برای منه ميفروشمش میرم پایین شهر یه خونه میخرم. بقيشم می زارم بانک. یا اصلا میرم سرکار دیگه درس نميخونم . ایستاد _اولا شما خیلی بیجا میکنی میخوای اونجا رو بفروشی. دوما خیلی غلط میکنی میخوای بري سر کار. فکر درس نخوندنم از سرت بیرون کن. ديگم نشنوم از این حرف ها سمت در رفت. _پاشو بیا نهار. _من دستم تو سفره ی شما نمیره. برگشت سمتم _خونت رو میدم اجاره، نصف کرایش رو میدم به مامان برای خرج و مخارجت، که خیالت راحت باشه دستت تو سفره بره. چون مال خودته، بقیه اش رو هم میزارم بانک برای خودت. پشت بهم کرد. _زود بیا. در رو بست و رفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 به چشم های پف کرده پروانه نگاه کردم. _خوابت میاد? _اره، ولی دوست دارم بقیه اش رو هم بشنوم. _من هم خوابم میاد بزار بقیه اش رو بعدا بگم.‌ بلند شدم‌ همون طور که سمت اتاق خوابم می رفتم گفتم: _پاشو بیا اتاق من بخوابیم. پروانه جوابم‌ رو نداد برگشتم‌ سمتش انگار ساعت ها خوابیده. لبخندی به مهربونی هاش که تو خواب هم از صورتش پیدا بود زدم پتو نازکی روش انداختم خودم هم روبروش روی مبل خوابیدم و به سقف خیره شدم. خدایا یعنی میشه امشب کابوس نبینم. از ترس نمی تونم بخوابم. کاش عمو اقا بهم بگه اونا شیراز چی کار دارن. پشت پلک هام سنگین شد چشم هام رو بستم خوابیدم. با تکون های دستی چشمم رو باز کردم. _نگار خوبی? دستم رو روی چشمهام کشیدم _چی شده? _تو خواب ناله میکنی. نشستم. دستم رو پشت گردنم گذاشتم. _ببخشید تو رو هم بیدار کردم. _سیاوش زنگ زد بیدار شدم. _فهمید اینجایی? _اره. _دعوات کرد. _فقط گفت پاشو نمازت رو بخون بعد هم قطع کرد. به ساعت نگاه کردم. _مگه اذان گفتن. _نه،سیاوش عادت داره نیم ساعت زود تر همه رو بیدار می کنه، تو هم پاشو نمازت رو بخون دوباره بخواب یه سجاده و چادر نماز هم بده من. خوابیدن روی مبل باعث خشکی استخوان های بدنم شده به سختی ایستادم و دست به کمر لنگون لنگون وارد اتاقم شدم. چادر و سجاده رو به پروانه دادم خودم هم وضو گرفتم بعد از خوندن نماز پروانه دوباره خوابید. ولی من هر کاری کردم نتونستم بخوابم سراغ کتاب هام رفتم و شروع به خوندن درس هام کردم. ساعت نه صبح رو نشون میداد و پروانه قصد بیدار شدن نداشت. اهسته طوری که سر و صدا نکنم بیرون رفتم چایی رو اماده کردم گوشی تلفن خونه رو از روی اپن برداشتم و رفتم تو بالکن که درش تو اشپزخونه بود. سوزسرمای اول صبح توی صورتم خورد و برام لذت بخش بود چون این سوز من رو یاد پدر باغبونم مینداخت. گاهی صبح ها باهاش می رفتم داخل حیاط. نفسم رو اه مانند بیرون دادم شماره ی عمو اقا رو گرفتم اهسته گفت: _جانم،نگارم چیزی شده. _سلام ،هیچی نشده فقط گفتم اگه اجازه بدید برم نون بخرم صبحانه بخوریم. _نه عزیزم، از خونه بیرون نمی ری تا برگردم. باشه? _اخه نون نداریم میخوام صبحانه... _الان هماهنگ می کنم مش رحمت برات بخره. با تاکید گفت: _ بیرون نمی ری. _چشم. _تا غروب میام خداحافظ. _خداحافظ. تماس رو قطع کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت38 💕اوج نفرت💕 به چشم های پف کرده پروانه نگاه کردم. _خوابت میاد? _اره، ولی دوست دارم بقیه
💕اوج نفرت💕 برگشتم داخل صدای گوشی پروانه می اومد ولی خواب بود و بیدار نمی شد. کنارش نشستم. _پروانه، بیدار نمیشی? با چشم های بسته به زور گفت: _این رو مخ کیه ول نمی کنه. خم شدم و گوشیش رو از رو میز برداشتم. صفحه ی موبایلش رو نگاه کردم. _نوشته قلبم، نا قلا کیه نکنه مهردادناصریه. گوشی رو اروم از دستم گرفت _ نه بابا ،سیاوشه. اسم برادرش رو قلبم ذخیره کرده کاش من هم یه خواهر یا برادر داشتم و انقدر تنها و غریب زندگی نمی کردم. گوشی رو کنار گوشش گذاشت و با صدای خواب الو گفت: _جانم. یه دفعه چشم هاش رو باز کرد و فوری نشست. _الان . _کی بهت گفت? مضطرب به من نگاه کرد. _نمیشه، صبر کن الان میام پایین. صدای فریادی از اون طرف اومد پروانه گوشی رو از کنار گوشش فاصله داد. _سیاوش چرا داد می زنی? _منم و نگار. _نمیشه،پدرش بفهمه ناراحت میشه. _به خدا مهمی این چه حرفیه! _نه نه سیاوش این کار رو نکن خودم الان... _الو... درمونده به من نگاه کرد. _داره میاد بالا، میخواد مطمعن شه اینجا خونه ی توعه. _خب بزار بیاد. _اخه پدر خوندت ناراحت نشه? _اون غروب میاد نمیفهمه، بزار بیاد خیالش راحت شه. فوری سمت اتاقم رفتم و مانتو روسریم رو پوشیدم برگشتم تو حال. _اصلا نمی دونم کی به این گفته من اینجام، دیشب گفت ها باورم نشد. _شاید بابات گفته. _نه بابام بهش رو نمی ده. بلند خندیدم. _پس حتما جن داره. چپ چپ نگاهم کرد _نگار الان وقت شوخیه این داره میاد بالا من رو بکشه. _خیالت راحت جلوی من کاریت نداره، میبرت خونه به حسابت میرسه. _خیلی نامردی، به تو هم می گن دوست. _میخوای الان .... صدای در خونه باعث شد تا شوخیم رو ادامه ندم سمت در رفتم و از چشمی بیرون رو نگاه کردم رو به پروانه لب زدم. _خودشه. شب بند رو پیچوندم و در رو باز کردم. مردی با قد متوسط رو به بلند موها و محاسن مشکی، کاملا موجه. _سلام اقای افشار خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل. نیم نگاهی به من کرد و فوری سرش رو پایین انداخت. _سلام ،ببخشید من اومدم جلوی درتون اگه لطف کنید به پروانه بگید بیاد ما رفع زحمت می کنیم. _چشم الان بهش میگم. در رو نیمه باز گذاشتم که صدای مش رحمت اومد انگار یکی اب یخ رو روی سرم ریخت. مش رحمت نگهبان اپارتمانیه که توش زندگی می کنیم حتما به عمو اقا میگه که سیاوش اینجا بوده. فوری برگشتم جلوی در پروانه هم خودش دنبالم اومد . مش رحمت پیرمرده ولی خیلی سرحال وسالمه. رو به روی سیاوش نون به دست ایستاده بود، تا من رو دید با اخم گفت: _بیا دخترم، بابات گفت نون بخرم بدم خونه. اشاره کرد به سیاوش و به کنایه گفت: _گفت مهمون داری. پروانه سرش رو ازدر بیرون اورد سیاوش که تا حالا سرش پایین بود نگاه چپ چپی به پروانه انداخت و گفت: _زود حاضر شو بریم. _ الان میام. رو به مش رحمت گفتم: _عمو ایشون برادر دوستمه اومده دنباش. مش رحمت پشتش رو به من کرد و رفت سمت اسانسور _اصلا به من چه که برام توضیح میدی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 ترس تمام وجودم رو گرفت، پروانه خداحافظی کرد و رفت. من موندم و عمو اقایی که الان با توپ پر به خونه می اومد. روی مبل روبروی در ورودی خونه نشستم و چشم به در دوختم. تقریبا دو ساعت منتظر بودم که صدای پیچیدن کلید توی قفل در، کل خونه روی سرم اوار کرد. در باز شد و عمو اقا وارد شد. کمی خیره نگاهم کرد. کیفش رو روی جا کفشی گذاشت. انگار قلبم کنار گوشم بود، صدای تپیدنش رو به وضوح میشنیدم. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و نگاه تیزش رو از روم برداشت و وارد اتاقش شد. باید از خودم دفاع می کردم اروم دنبالش رفتم و توی چهار چوب در ایستادم. روی تخت نشسته بود و دستش رو توی موهای پر پشت جو گندمیش فرو کرده بود. اروم و بی جون لب زدم. _س...سلام. سرش رو بالا اورد و چشمش به چشم هام دوخت اون هم منتظر توضیحاتم بود. _عمو برادر پروانه اومد دنبالش. _ادرس اینجا رو کی بهش داد? _نمیدونم، ولی به پروانه گفته بودم به کسی ادرس نده. ایستاد و چند قدم سمتم اومد. _نگار بهت گفته بودم نباید ادرس اینجا رو کسی بدونه. نگفته بودم? _به خدا من بهشون آدر... _بسه، نمیخواد توضیح بدی. اونم از دیشب که از رستوران غذا گرفتی. شرمنده سرم رو پایین گرفتم. _از فردا دانشگاه بی دانشگاه فوری بهش نگاه کردم. _اخه چرا? _چون قرارمون بود. _من که بهش ادرس ندادم. _به خواهرش که دادی. _عمو اقا اخه به من چه ... _گفتم اگه اعتماد نداری بهش، باهاش نگرد. گفتم دوست ندارم ادرس اینجا رو کسی داشته باشه. _ببخشید. _میبخشم ولی از تصمیمم کوتاه نمیام، برو با من هم بحث نکن. اومد جلو در اتاق رو به روم بست ناباورانه به در بسته جلوم خیره شدم. اشک روی گونم ریخت سر یه اشتباه کوچیک که من توش بی تقصیرم نمی زاره برم دانشگاه. خدایا بد بختی های من کی تموم میشه. سمت اتاق خودم ناامید قدم برداشتم. چشمم به گوشی پروانه افتاد موقع رفتن انقدر عجله کرده که گوشیش رو جا گذاشته. گوشی رو برداشتم و وارد اتاق شدم گوشه اتاق کز کردم اروم اشک ریختم. با لرزش گوشی توی دستم بهش نگاه کردم نوشته بود خونه با فکر اینکه پروانه از خونه زنگ زده تا گوشیش رو پیدا کنه جواب دادم. _بله. _ای وای اونجا جامونده! ناخواسته گریم شدت گرفت. _نگار چی شده. _دیگه نمی زاره بیام دانشگاه. _کی? با هق هق گفتم: _عمو اقا. _اخه سر چی? _میگه چرا داداشت اومده در خونه. میگه چرا بهش ادرس دادی. _نگار به خدا من ادرس ندادم بهش، نمی دونم چه جوری پیدام کرد. _باشه، فقط دعا کن من بمیرم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت40 💕اوج نفرت💕 ترس تمام وجودم رو گرفت، پروانه خداحافظی کرد و رفت. من موندم و عمو اقایی که الان
💕اوج نفرت💕 با شنیدن صدای عمواقا که من رو صدا میکرد بی خداحافظی قطع کردم. اشکم رو پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. توی اشپزخونه مشغول بود. پشت اپن ایستادم. _بله. _بیا نهار، به نون های صبح هم دست نزدی، صبحانه نخورده ضعف میکنی. پشت میز نشستم با بی اشتهایی تمام نهارم رو خوردم. عمو اقا روی مبل نشست و منتظر چایی شد ظرف ها رو شستم و چایی ریختم و کنارش نشستم. دلم رو به دریا زدم، هر چند میدونم جوابش چیه. _عمو اقا من ادرس ندادم... _نگار اون مسئله تموم شدس، حرفش رو پیش نکش. _اخه من درسم رو دوست دارم. تن صداش رو بالا برد _صد بار بهت گفتم وضعیتت رو، گفتم یا نگفتم? _گفتید ولی... کامل برگشت سمتم و طلب کار گفت: _نگار من چرا اون خونه ی ویلایی و بزرگ با تمام امکانتان و اون باغ بزرگ کنارش ول کردم اومدم تو این اپارتمان? سرم رو پایین انداختم. _به غیر از ارامش تو دلیل دیگه ای هم داشته? با سر گفتم نه. _برای چی میگم کسی ادرس اینجا رو پیدا نکنه? جواب ندادم که ادامه داد: _اگه اون بفهمه تو اینجایی، با اون همه عصبانیت به خاطر چهار سال غیبتت برسه اینجا، منم نباشم جنازت به پزشک قانونی هم نمیرسه. _پروانه اینا کجا اون کجا. _دست به دست ادرس میرسه بهش. _اخه من که ادرس ندادم. _کوتاهی که کردی. _عمو آقا... صدای در خونه باعث شد تا سکوت کنم و بقیه ی حرفم رو بخورم _یه چی سرت کن ببین مش رحمت چی میگه. دانشگاه هم تعطیل، دیگم نمیخوام در این رابطه حرفی بشنوم. با بغض ایستادم روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم قبل از اینکه در رو باز کنم از چشمی بیرون رو نگاه کردم سر جام خشکم زد. پروانه دوباره اینجا چی میخواد، کاش توی این اوضاع برنمیگشت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 اهسته در رو باز کردم، خواستم حرف بزنم که صدای مرد مسنی باعث شد تا کل بدنم یخ کنه. نگاهم رو نا باورانه از پروانه بهش دادم که پروانه گفت: _نگار، پدرم هستن. انقدر از عکس العمل عمو اقا استرس داشتم که توانایی حرف زدنم رو از دست دادم. با دیدن پدر پروانه همون یه ذره امیدم برای راضی کردنش هم از بین رفت. _خوبی نگار? نا امید به پروانه نگاه کردم که صدای عمو اقا تمام ارزو هام رو روی سرم خراب کرد. _کیه نگار? چی باید می گفتم خواستم برگردم و بگم هیچکس که با حرفی که پدر پروانه زد سر جام خشک شدم. _اردشیر! این عمو اقا رو از کجا میشناسه، نکنه اشنایشون به تهران برگرده و تمام حرف های عمو اقا درست از اب دربیاد. عموآقا اروم با دست من رو کنار زد و به سمت پدر پروانه رفت. _مرتضی! تو اینجا چی کار میکنی? همدیگر رو گرم تو اغوش گرفتن و بعد از سلام و احوال پرسی تازه متوجه رنگ روی پریده ی من شدن. پروانه سمتم اومد و دستم رو گرفت پدر پروانه هم به اسرار عمو اقا داخل اومد. از هیچی سر در نیاوردم، فقط از بین حرف های پروانه فهمیدم برای بردن گوشیش اومده. پدرش هم وقتی فهمیده من به خاطر حضور پسرش قراره تنبیه بشم اومده تا پدر من رو راضی کنه و براش توضیح بده که اشنا در اومدن. عمو اقا انقدر از حضور دوستش خوشحال بود که اخم وسط پیشونیش که به خاطر سهل انگاری من، که مطمعن بودم روزها مهمون پیشونیشه از بین رفته بود. از خاطرات جونیشون و دانشگاه رفتشون تا همکاریشون تو پرونده های مختلف گفتن و معلوم شد که چهار ساله همیدگرو ندیده بودن. عمو اقا به خاطر من حتی محل کارش رو تغییر داده بود. البته پیدا کردن بهترین وکیل شهر کار سختی نیست، ولی عمو اقا دیگه وکالت رو کنار گذاشته و فقط وکیل چند تا شرکت خصوصی شده از جمله احمد رضا. پدر پروانه بعد از تموم شدن خاطراتش چاییش رو خورد و رو به عمو اقا گفت: _تو چرا یهو غیبت زد? _دخترم چهار سال پیش برگشت، منم از کارم کم کردم بیشتر پیش هم باشیم. نگاه پر از محبت پدر پروانه خوشحالم نکرد. نکنه پروانه از حرف هایی که براش زدم به پدرش گفته باشه و پدرش الان بدونه که من دختر واقعیه عمو اقا نیستم. _راستش من برای دیدن تو نیومده بودم اردشیر. اصلا نمی دونستم خونت اینجاست. دخترم گفت که به خاطر حضور پسرم جلوی در خونه ی دوستش پدرش عصبانی شده و نمی زاره دیگه بیاد دانشگاه. اومدم اینجا برات توضیح بدم که با اخلاقی که ازت میشناسم کارم سخت شد. عمو اقا چپ چپ نگاهم کرد. خواستم بگم که از کجا فهمیدن که با دستش اشاره کرد تا سکوت کنم. نگاه پدر پروانه بین من و عمو اقا جابه جا شد. _اردشیر من باید برات توضیح بدم. عمو اقا نگاهش رو از روی من برداشت و گفت: _من کاری به هیچی ندارم.یه قراری بین من و دخترم بوده باید بهش پایبند می بوده، چون بیشتر از روزی هزار بار شرایطش رو براش توضیح دادم. _باشه، من میگم خودت قضاوت کن. دیروز پروانه اومد گفت دوستم با پدرش زندگی میکنه، پدرش براش کار پیش اومده و قراره شب نباشه. من عین چشم هام به پروانه اعتماد دارم. گفت میخوام شب برم پیشش، گفتم برو. شب برادرش اومد سراغش رو گرفت گفتم خونه ی دوستش نگاره اینم روی گوشی خواهرش مکان یاب نصب کرده با اون ادرس رو پیدا کرده میاد اینجا. اون لحظه کسی تو نگهبانی ساختمونتون نبوده از یکی از همسایه ها طبقه و واحدتون رو میپرسه، میاد بالا، که کار خیلی اشتباهی کرده و من حتما باهاش برخورد میکنم. نفس راحتی کشیدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت42 💕اوج نفرت💕 اهسته در رو باز کردم، خواستم حرف بزنم که صدای مرد مسنی باعث شد تا کل بدنم یخ کن
💕اوج نفرت💕 حالا ازت خواهش میکنم به خاطر رویی که بهت انداختم یه بار دیگه تصمیم بگیر. ایستاد و رو به پروانه گفت: _پاشو بابا. مطمعنم اینا از در برن بیرون عمواقا دوباره اجازه ی توضیح دادن رو بهم نمی ده. پس باید الان حرف بزنم. _پروانه جان صبر کن گوشیت رو برات بیارم. رو به عمو اقا ادامه: _اخه اینجا جامونده، صبح زنگ زد پیداش کنه من داشتم گریه می کردم، فهمید چی شده. سمت اتاقم رفتم و گوشیش رو اوردم. پدر پروانه جلوی در داخل خونه ایستاده بودو اروم با عمو اقا حرف می زد. گوشی رو توی دست پروانه گذاشتم. _ممنون که اومدید. _ببخشید، سیاوش همه چی روبهم ریخت. میخواستم تا غروب بمونم برام تعریف کنی. _دعا کن عمو اقا قانع شه بزاره بیام دانشگاه. _باشه عزیزم. _بیا دیگه دخترم. _خداحافظ. دستش که به سمتم دراز بود رو گرفتم با لبخند جوابش رو دادم. بعد از خداحافظی گرمی که این دو دوست قدیمی داشتن بالاخره من با عمو اقا تنها شدیم. دوباره نگاهش پر از دلخوری شد روی مبل نشست. _برو تو اتاقت، جلوی چشم هام نباش. بدون حرف و نا امید به اتاقم برگشتم با اینکه برای رفتن به دانشگاه امیدی نداشتم کتابم رو برداشتم شروع به خوندن کردم. فردا با استاد امینی کلاس داریم طبق معمول اول هر کلاس یا از من درس می پرسه یا از همه امتحان می گیره. کاش عمو اقا کوتاه بیاد و اجازه بده برم. چند ساعتی تو اتاق بودم که صدای در اتاقم بلند شد. کتاب رو گوشه ی اتاق پرت کردم و به در خیره شدم اروم باز شد. عمو اقا با ظرف میوه وارد شد. ظرف رو روی میزم گذاشت. _میوت رو بخور. نیم ساعت دیگه بیا شام بخوریم. _چشم. اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. شام رو هم در سکوت خوردیم. بعد از مرتب کردن اشپزخونه به اتاقم برگشتم. روی تخت دراز کشیدم چشمم رو بستم و خوابیدم. با چشم های عصبی توی چهار چوب در به من خیره بود به پنجره ی باز نگاه میکرد سمتم اومد و بازوم رو توی دست هاش گرفت از خونه بیرون بردم. مرجان دنبالمون می دوید و شکوه خانم با لبخند رضایت بخشی نگاهم میکرد. صدای دایی دایی گفتن های مرجان کل حیاط رو برداشته بود. _نگار . بیدار شو. چشمم رو باز کردم عمو اقا بالای سرم نشسته بود. از ترس تمام بدنم می لرزید. کمکم کرد تا بشینم. موهام رو از جلوی صورتم کنار زد و لیوان اب رو دستم داد. لرزش دستم بالا بود این باعث شد تا اب رو روی چونه و یقه ی لباسم بریزم دستش رو روی دستم گذاشت و از لرزش دستم کم کرد نگران گفت: _بازم همون کابوس? نفس نفس زدم با سر حرفش رو تایید کردم. _اروم باش عزیزم، دیگه قرار نیست اون روز ها تکرار بشه. بغض گلوم رو قورت دادم. _می...تر...سم تو رو ...خدا پیشم بمونید. سرم رو توی سینش گرفت موهام رو بوسید. _من هیچ وقت ترکت نمیکنم، مطمعن باش. _چرا عمو اقا. دستش رو روی بینش گذاشت. _هیسسس بگیر بخواب. سرم رو روی بالشت گذاشتم. _ساعت چنده? _نزدیک اذانه. برای اخرین بار باید شانسم رو امتحان کنم. _عمو اقا. مهربون نگاهم کرد. _جانم. _تو رو خدا ببخشید، بزارید برم دانشگاه. اروم پلک هاش رو روی هم گذاشت و بازشون کرد. _این همه سختیری برای ارامش خودته. _میدونم، قول میدم دیگه تکرار نشه. عمیق نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید. _باشه عزیزم. بلند شو نمازت رو بخون، دیگه نخواب که خواب نمونی. باورم نمیشه کوتاه اومده. _چشم ،خیلی ممنون. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 به سختی با درد شدید مچ پام بلند شدم. نمازم رو خوندم و با ذوق حاضر شدم. بعد از خوردن مفصل صبحانه به سمت دانشگاه حرکت کردیم. جلوی در دانشگاه خواستم از ماشین پیاده شم که عمو اقا مچ دستم رو گرفت. _نگار جان، دخترم، حواست هست? دیگه سفارش نکنم? _خیالتون راحت. _برو به سلامت. _ساعت اخر میاید دنبالم? _نه امروز کارم زیاده خودت بیا. یکم برای رفتن دست دست کردم _چیه بابا? _اخه، چیزه. با اینکه خیلی راحت بهم پول میده ولی روم نمیشه ازش بخوام. لبخندزد و سرش رو تکون داد از توی جیبش یه مقدار پول ستم گرفت. پول رو گرفتم خداحافظی کردم. وارد دانشگاه نشده بودم که صدای پروانه باعث شد تا بایستم. _صولتی... برگشتم سمتش با شتاب سمتم اومد. _سلام. _سلام، خدا رو شکر اجازه داد بیای? تا صبح بیدار بودم برات دعا کردم. _دستت درد نکنه،اره صبح گفت... به پشت سرم نگاه کردو خودش رو مشمعز کرد. خواستم برگردم که شونه هام رو گرفت. _برنگرد الان فکر می کنه خیلی مهمه. _کی? _امینی، من این کلاغ رو دیدم دوباره روزم خراب شد. خیلی طبیعی برگشتیم و به راهمون ادامه دادیم پشتش به ما بود. اروم گفتم: _پروانه این که هم خوشگله، هم خوشتیپ، چرابهش میگی کلاغ. _چون نحسه، خیلی هم بد اخلاقه. _یه ساعت سر کلاسشی. دیگه چی کار اخلاقش داری! من که ازش خوشم میاد، یه حس خواصی نسبت بهش دارم. با مشت محکم به بازوم زد. _از چیه این خوشت میاد. جای مشتش که خیلی درد گرفته بود رو ماساژ دادم. _ چرا می زنی? _اخه یه چی میگی ادم حرصش میگیره. _خب اگه قرار باشه همه از اقای ناصری خوششون بیاد که سرت بی کلاه میمونه. نمایشی زد روی دهنش. _این دهن لال میشد، به تو نمی گفت که از ناصری خوشش میاد. اینا رو ول کن بقیه ی حرف هات رو کی می زنی? بعد از کلاس میگم برات. عوارد کلاس شدیم. این ساعت باید از هم جدا بشینیم، چون با استاد امینی کلاس داریم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕