eitaa logo
ریحانه 🌱
12هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
605 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام از اعضای این کانال هستم و خواننده داستان های شما خیلی هم به نکات آموزنده اش توجه می کنم چون خودم مارگزیده شدم، البته جزو دسته آدمهایی نیستم که با خانم ها رفت و آمد خانگی داشته باشم به قول دکتر انوشه دوستان من همون دوست باشگاه و یا مدرسه که پسرم رو میبرم هستند، آنها را هرگز به خانه نمیارم چه مطلقه یا بیوه باشند و یا حتی مجرد یا شوهر داشته باشند چون ۱۰۰% با این کار مخالفم، این رو هم مدیون مامانم هستم که خیلی روی این نکته بهم سفارش می کرد، اما ناخواسته دچار این بلای زندگی شدم. داستان من از این قراره که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِاَ وْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ، وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل، يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊 ❤️بَر ثانیه ظهور مهدی صلوات❤️ •🌱•بَرقآمتِ‌دِلرُباۍِ‌مَھدے‌صلوات•🌱• 🌺دعای الهی عظم البلا 🌺ا عج
دانشگاه قم قبول شدم دختری بودم که نه دوست پسر داشتم و نه اصطلاحات دوست پسری رو بلد بودم، یه روز گفتن بریم اُتو بزنیم و یه غذایی بخوریم و بگردیم، وقتی منظورشون رو فهمیدم اولش ترسیدم ولی وقتی دیدم همه دارن میرن و من تنها میشم، منم باهاشون رفتم، ولی ایکاش نمی رفتم، دوتا پسر گِنده مست که وقتی برامون غذا گرفتن و خوردیم میخواستم ما رو ببرن...😱 https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️⛔️⭕️ خیلی محسوس تحت نظر هستی،،، بله با شما هستم ⛔️ 👉 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍁 🍁 عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت آخر چه معنی آرم از آن آفتاب‌روی کو بوی خود به صبح‌دم از من دریغ داشت
💠حکمت269نهج البلاغه💠 🌺روش برخورد با دنیا🌺 📥و درود خدا بر او، فرمود: مردم در دنيا دو دسته اند، يكى آن كس كه در دنيا براى دنيا كار كرد، و دنيا او را از آخرتش بازداشت، بر بازماندگان خويش از تهيدستى هراسان، و از تهيدستى خويش در امان است، پس زندگانى خود را در راه سود ديگران از دست مى دهد. و ديگرى آن كه در دنيا براى آخرت كار مى كند، و نعمت هاى دنيا نيز بدون تلاش به او روى مى آورد، پس بهره هر دو جهان را چشيده، و مالك هر دو جهان مى گردد، و با آبرومندى در پيشگاه خدا صبح مى كند، و حاجتى را از خدا درخواست نمى كند جز آن كه روا مى گردد. ♻♻♻♻♻♻♻♻♻♻♻♻♻
❣ _عروس خانم وکیلم؟ دست امیرعلی رو محکم فشار دادم و با خجالت و ذوق بله دادم . صدای دست و جیغ بلند شد عاقد نگاهی به امیر علی کرد و گفت : _اقای داماد وکیلم؟ به امیرعلی نگاه کردم لبخندی بهم زد و دستشو از دستم بیرون کشید و رو به عاقد گفت : _نه اقای قاضی من با گدا جماعت ازدواج نمیکنم منو چه به این دهاتی...👇♨️🔞 https://eitaa.com/joinchat/3909157165C947c01a745 😍
ریحانه 🌱
#رمانِ_حامی ❣ _عروس خانم وکیلم؟ دست امیرعلی رو محکم فشار دادم و با خجالت و ذوق بله دادم . صدای دست
بچه ها 10 پارت از رو خوندم عاشقش شدم خدایی👌😊 هنوز پارت 30 نشده هر روز پارتای طولانی و جذاب داره ... توضیح اضافه ندم 10 پارت اول رو بخونید اگه تونستید بقیشو نخونید😁💣 👆❤️🔥
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 قبل از شروع رمان دقت داشته باشید که شما فقط ۳۹۹ پارت این رمان رو رایگان میخونید الباقیش هزینه داره انگشتم رو روی بینیم گذاشتم و به زهره فهموندم که ساکت باشه. پاورچین پاورچین پام رو روی پله‌ها که با موکت تقریبا کهنه‌ی سبز پرنگ پوشونده شده بود، گذاشتم. فضای تاریک راه پله به خاطر نور ضعیفی که از آشپزخونه بیرون می‌اومد قابل دید بود. من و زهره بیشتر مواقع اینجا به حرف‌های خاله و علی گوش میدیم. همیشه خدا رو شکر می‌کنم که آشپزخونه اُپن نیست و درش کنار راه پله‌س. چند تا پله مونده به آخر ایستادیم. صدای خاله رو از آشپزخونه می‌شنیدیم: _ علی جان! چرا اینقدر بهش سخت می‌گیری. بذار بگه خاله، برای من اصلاً مهم نیست. صدای علی که همراه با عصبانیت بود و سعی در کنترلش داشت، بلند شد. _ بیجا کرده، از پنج سالگی زحمتش روی دوش شما و بابا خدا بیامرز بوده؛ باید بهتون بگه مامان؛ مثل من، رضا، میلاد و زهره، هیچ فرقی با ماها نداره. _خب وقتی راحت نیست چرا زورش می‌کنی؟ دوازده ساله گفته خاله، یه شبه سختشه بگه مامان! بعدم خالشم دیگه؛ چه عیبی داره. _ اولاً، از این دوازده سال، ده سالش رو بهش گفتم؛ پس یه شبه نیست. دومأ، شما زن عموشم هستید، باید بگه زن عمو؟ مادر من! مهم نیست شما کیش هستید، مهم اینه چه زحمتی براش کشیدید. صدای خاله پر از بغض شد. _ بیچاره فاطمه خیلی دوست داشت سه تا بچه داشته باشه، ولی واسه این یکی هم نتونست مادری کنه. بیست و چهار سال عمر کوتاهیه. علی کلافه و پرغصه گفت: _ بسه مامان! گریه نکن. خاله نفسی تازه کرد: _ علی جان! من به زور پدربزرگ و عموت رو راضی کردم که رویا پیش ما بمونه. خودت شاهدی که از روز اول با التماس نگهش داشتم. بعد فوت بابات، اونا اصلاً دوست ندارن رویا اینجا بمونه. اگه رویا از این رفتارهات به عموت بگه، میان می‌برنش. یکم باهاش ملایم‌تر حرف بزن! _ عمو خودش می‌دونه. مامان کنترل دو تا دختر بچه‌ی هفده ساله سخته؛ اونم رویا! حالا زهره مطیع‌تره، ولی رویا رو شل بگیرم نمیشه جمعش کنی. اخم‌هام تو هم رفت. برگشتم سمت زهره، که با رضا که بالای پله‌ها نشسته بود، چشم‌تو‌چشم شدم. یک لحظه تمام بدنم یخ کرد. لبخند شیطانیش توی تاریکی راه پله کاملا مشهود بود. با حفظ لبخند به بالای پله‌ها اشاره کرد و بهمون فهموند که بریم بالا. به ناچار با زهره که حسابی ترسیده بود، بالا رفتیم. رضا ایستاد و سمت اتاق ما رفت. درش رو باز کرد و خونسرد وارد شد. زهره کنار گوشم غرید: _ همش تقصیر توعه، ببین تو چه هچلی من رو انداختی. طلبکار نگاهش کردم: _ به من چه! خودت دنبالم اومدی؛ مگه من به زور بردمت! به سرعتم اضافه کردم و زودتر از زهره وارد اتاق مشترکمون شدم. رضا دست به سینه کنار پنجره‌ی باز اتاق ایستاده بود. باد ملایمی که می‌وزید باعث تکون‌های ریز پرده سفید اتاق می‌شد. زهره هم کنارم ایستاد و گفت: _ تشنه‌مون بود می‌خواستیم آب بخوریم. رضا ابروش رو بالا داد و لبش رو پایین؛ رو به من گفت: _خب تو چی میگی؟ حالت دفاعی به خودم گرفتم. _ به‌ تو‌ چه؟ دستش رو انداخت و خونسرد گفت: _ به من که ربطی نداره. سمت در اتاق رفت. _ ولی به علی ربط داره. مطمئن بودم با وجود عصبانیت علی به خاطر، خاله صدا کردن من، بجای مامان، اگر رضا بهش بگه که ما داشتیم چکار می‌کردیم؛ ساعت خوشی رو پیش رو نداریم. فوری گفتم: _ خیلی خب. چی می‌خوای؟ با لبخند و خونسرد برگشت سمتمون. _ پس معامله می‌کنیم. تو اتاق رو نگاه کرد. سمت رختخواب ملافه پیچ شده من و زهره که گوشه‌ی اتاق گذاشته بودیم رفت و روشون نشست. دستش رو جلو آورد. انگشت‌هاش رو به نشونه خواستن تکون داد: _ خیلی وقته دلم هدفون می‌خواد، پول کم دارم؛ اندازه‌ی پول توجیبی‌هایی که دیشب علی بهتون داد. نگاهش بین من و زهره جابه‌جا شد و با لبخند که قصد حرص دادن ما رو داشت، ادامه داد: _ زود باشید تا پشیمون نشدم! با حرص سمت کمد چوبیٍ رنگ‌ و رو رفتمون، رفتم. کوله‌ی مشکیم رو درآوردم و زیپ طلایی وسطش رو باز کردم. چهار تا اسکناس رو که دیشب علی با کلی سفارش برای نگه داشتنش تا آخر ماه بهمون داده بود، درآوردم و سمتش پرت کردم. _ بیا بردار؛ سگ خورد. نگاهی به اسکناس‌های پخش و پلای وسط اتاق که روی فرش لاکیِ زوار در رفته ریخته بودم، انداخت. _ تا ده می‌شمرم؛ برمی‌داری با احترام میاری، خم میشی بهم میدی، وگرنه میرم بهش میگم! زهره جلو رفت و با ناراحتی پولش رو به برادرش داد.      ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗       ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رضا پول رو گرفت و رو به من گفت: _ بشمرم یا جمع می‌کنی؟ عصبی پول‌ها رو برداشتم و سمتش گرفتم. _ بگو بفرمائید. حرصی تو چشم‌هاش نگاه کردم. _ بفرمائید. گرفت و ایستاد. اسکناس‌ها رو یکی کرد و توی جیب لباسش گذاشت. _ زورگیری خوبی بود. با حرص گفتم: _ خیلی خب، دیگه برو گمشو بیرون. ابروهاش رو بالا داد و یک قدم سمتم اومد که با صدای علی ایستاد. _ رضا کجایی؟ _ فوری به دَر چوبی که از چند جا به خاطر دعوای من و رضا شکسته بود و سوراخ شده بود، نگاه کرد. از فرصت استفاده کردم و بدون در نظر گرفتن دلخوری علی از خودم، با صدای بلند گفتم: _ اینجاست؟ اومدن به اتاق دخترا برای رضا ممنوع بود. از این فرصت می‌تونستم برای خراب کردنش استفاده کنم؛ ولی رضا همیشه خیلی مهربون‌تر از امشبه. این کارش هم حس شیطنت آمیز برادرانس. درسته که من با خانواده‌ی عموم یا همون خالم زندگی می‌کنم؛ ولی رفتارهای همه اعضای این خانواده با من مثل خواهر خودشونه و هیچ تفاوتی بین من و زهره قائل نیستن. هم تو تشویقات، هم تنبیهات. تنها تفاوت بزرگ من با زهره توی این خونه، داشتن حجابه. گاهی برام سخته ولی موندن تو این خونه رو به دلیل مهمی با تمام شرایط سختش دوست دارم. رضا درمونده نگاهم کرد. پول‌ها رو از جیب پیراهنش درآورد و گرفت سمتم. _ بگو صدام کردی بهم بگی از دل علی در بیارم. پول رو از دستش با شتاب کشیدم. _ در هر صورت تو نباید اینجا باشی. _ حالا تو بگو. صدای علی عصبی‌تر از قبل بلند شد: _ رضااا اب دهنش رو قورت داد و سمت در رفت. تفاوت سنی ده ساله‌ی علی با رضا و دوازده سالش با من و زهره باعث شده تا همه ازش حساب ببرن. شاید علت حساب بردن اعضاء خانواده اینه که علی خرج و مخارج همه‌مون رو میده. البته کرایه‌ی مغازه‌هایی که از عمو بهشون ارث رسیده هم هست ولی بیشتر خرج با علیٍ. زهره با التماس نگاهم کرد و ازم خواست کاری برای رضا انجام بدم. با وجود اینکه علی ازم عصبی بود، دنبالش رفتم. رضا در رو باز کرد و به چشم‌های پر از تهدید برادر بزرگش خیره شد. _ اونجا چی می‌خوای؟ قبل از اینکه رضا حرف بزنه جلو رفتم. سرم رو پایین انداختم: _ من صداش کردم. نگاهش رو به من داد. _ چکارش داشتی؟ به پول‌های توی دستم اشاره کردم. _ می‌خواستم بهش پول بدم هدفون بخره، نوبتی با گوشیش آهنگ گوش بدیم. دست به سینه شد و طلبکار گفت: _ مگه شما درس ندارید؟ از لحنش ترسیدم و کمی هول شدم. _ چرا داریم. نیم نگاهی به رضا که من رو تو این دردسر انداخته بود کردم و ادامه دادم: _ اوقات فراغت. جلو اومد و پول‌ها رو گرفت. بدون کوچکترین مقاومتی رها کردم. _ حتما پول زیاد دارید که قراره با پول این ماه‌تون خل بازی کنید! اوقات فراغت‌تون رو هم لطفأ برید به مامان کمک کنید. کلفت این خونه نیست که براتون همه کار کنه. _چشم. نگاهش رو به رضا داد. _ من به تو گفتم بشین میلاد ریاضی‌هاش رو بنویسه؛ تو ول کردی اومدی اینجا پی خل بازی! رضا حق به جانب گفت: _ نوشت. نگاه طلبکار علی روش طولانی شد. سرش رو پایین انداخت. _ آقا رضا، صد بار بهت گفتم تو نباید... نگاه چپ چپش رو به من و پشت سر من که احتمالأ زهره ایستاده بود داد. _ چی می‌خواید اینجا؟ برید اتاق‌تون دیگه! فوری رفتم داخل و در رو بستم. زهره دست به سینه شد. _ من چهل تومن رو از تو می‌خوام. اخم‌هام رو تو هم کردم و از کنارش رد شدم. _ به من چه! این دسته گل رضاست؛ برو از خودش بگیر. حرصی نگاهم کرد. _ خیلی رو داری رویا! شونم رو بالا دادم و بی‌تفاوت سمت رختخواب‌ها رفتم. تشک زهره رو بود. _ بیا تشکت رو بردار می‌خوام بخوابم. جوابم رو نداد. از حرصم تشکش رو به بدترین شکل ممکن روی زمین انداختم و مال خودم رو پهن کردم. بالشت و کتابم رو برداشتم، روی شکمم خوابیدم و شروع به خوندن درس پس فردام کردم. از شانس فقط پنجشنبه‌ها علی باهام لج میشه و فرداش باید مدام جلوی چشم هم باشیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزان رمان اوج نفرت تمام نشده هنوز تا آخر پارت‌گذاری میشه