6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
#استوری
✘ ما با پدیده عظیمی روبرو هستیم
که چون بهش عادت داریم؛
کوریم ازدیدنش !
🎙استاد شجاعی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از nahjmedia
شما دعوتید به بزرگترین
گروه شرح نهج البلاغه ایتا
🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁
بدون قرعه کشی
برنده کمکهزینه سفر به
#مشهد_مقدس
#تابلو_فرش_حرم امام رضا
و دهها جایزه نفیس دیگر شوید.
563
گروه شرحنهجالبلاغه «پای منبر مولا»:
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
https://eitaa.com/joinchat/2066481246Cb13f0be69d
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سینی چایی رو برداشتم تعارف مهمونها میکردم، چشمم افتاد به شوهرم و هووم که داشتن با هم میگفتن و میخندیدن،با دیدن این صحنه همه وجودم بهم ریخت، شوهرم تا من رو دید رنگ از صورتش پرید، خیره شد به من، تلاش کردم خودم رو بی اهمیت نشون بدم، چایی رو تعارفش کردم، سرش رو به معنی نمیخوام تکون داد، از اینکه حالش رو اینطوری دیدم دلم خیلی خنک شد، سینی چایی رو جلوی هووم گرفتم، دستش رو دراز کرد، چایی برداشت ، با نیش خند زهر داری زیر لب گفت: چقدر کلفتی بهت میاد، با صدایی که سعید بشنوه جواب دادم...
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
ریحانه 🌱
سینی چایی رو برداشتم تعارف مهمونها میکردم، چشمم افتاد به شوهرم و هووم که داشتن با هم میگفتن و میخندی
سعید سر ریحانه هوو آورده یه شب در یه مهمونی دوستانه میبینه که زنش داره خونه صمیمی ترین دوستش کار میکنه...😱
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت36
🍀منتهای عشق💞
با علی به مدرسه رفتم. انقدر با سرعت راه میرفت که گاهی دنبالش میدویدم. جلوی در مدرسه ایستاد.
_ ببخشید مجبور شدیم تند راه بیایم. تو اداره برام درد سر میشه دیر برسم.
_ عیب نداره.
_ پول داری؟
سرم رو بالا دادم. دست توی جیبش کرد که فوری گفتم:
_ نمیخوام، مامان برام لقمه گذاشته. برو دیرت نشه.
به در مدرسه اشاره کرد:
_ تو برو داخل، منم میرم.
خداحافظی کردم و ازش جدا شدم.
سر کلاس مشغول درس خوندن بودیم که در کلاس باز شد. خانم یوسفی سرایدار مدرسه داخل اومد و رو به معلم گفت:
_ معینی، هداوند و نجفی رو خانم مدیر دفتر کار دارن.
صدا کردن من و شقایق و هدیه از همین اول خبر بدیست!
شقایق خیلی ریلکس کنار گوشم گفت:
_ خودت رو نباز، احتمالا خالت اومده مدرسه. جلوی هدیه اصلاً حرف نزن فقط انکار کن.
هر سه ایستادیم و از کلاس خارج شدیم. استرس اینکه علی یا زهره هم با خاله اومده باشن، باعث شده بود تا نتونم با بقیه همراه باشم.
_ چته!
_ میترسم شقایق.
_ تو چرا باید بترسی! من باید بترسم با نجفی. من که خیالم راحته این باید بترسه که زهره رو از راه بدر کرده.
جلوی دفتر مدیر ایستادیم. با دیدن خاله اون هم به تنهایی، نفس راحتی کشیدم.
_ بیاید داخل.
هر سه داخل رفتیم. خاله لبخند کمرنگی بهم زد. دوست داشتم کنارش بایستم ولی الان این اجازه رو نداشتم.
_ معینی هر چی به مادرت گفتی، یه بار دیگه بگو.
نیم نگاهی به خاله انداختم. شقایق با آرنج پنهانی به دستم زد و با کمترین صدای ممکن گفت:
_ اصلاً حرف نزن.
خانم مدیر متوجه کار شقایق شد و عصبی گفت:
_ هداوند و نجفی برید بیرون؛ صبر کنید تا صداتون کنم.
هر دو بیرون رفتن.
_ در رو هم ببندید.
رو به من گفت:
_ بیا جلو هر چی به مادرت گفتی رو به منم بگو.
_ خانم تو رو خدا ما دنبال دردسر نیستیم.
خاله ناراحت گفت:
_ چه دردسری! میخوام تکلیف زهره معلوم شه.
_ تکلیف زهره که معلومه! برید بهش بگید از اینکارها نکنه.
خانم مدیر گفت:
_ از کدوم کارها؟
سرم رو پایین انداختم.
_ تو از رابطهی زهره با برادر نجفی مطمئنی؟
_ نه خانم، شقایق گفت.
_ خیلی خب برو سر کلاست. بگو اون دو تا هم بیان داخل.
از دفتر بیرون رفتم. آخرین جملهای که شنیدم این بود که خانم مدیر به خاله گفت:
_ من باز هم بهتون میگم؛ پیشنهاد ما برای حل این جور مسائل، گفتن به پدر خانواده است. الان هم ازتون میخوام با برادرش درمیون بذارید؛ هر چند که به مشاوره هم معرفیتون میکنم.
اگر خاله به علی بگه، چه جنگی میشه توی خونه.
از دفتر بیرون اومدم و رو به شقایق و هدیه گفتم:
_ خانم مدیر با شما کار داره.
هدیه با بغض رو به من گفت:
_ من نمیدونم تو از کجا فهمیدی! ولی اینو بدون که من هیچ کاره بودم و خودشون با هم آشنا شدن؛ بعد به من گفتن. من بعدش فقط پیغاماشون رو میبردم.
حس کنجکاویم گل کرد و قدمی سمتش برداشتم.
_ چه جوری با هم آشنا شدن؟ زهره که از خونه بیرون نمیاد! همه با هم میریم و با هم برمیگردیم.
سرش رو پایین انداخت.
_ نمیتونم بگم. برو از خودش بپرس.
شقایق پوزخندی زد و وارد دفتر شد؛ هدیه هم به دنبالش.
کاش زهره این کار رو نمیکرد و اوضاع مدرسه و خونه رو برای خودش خراب نمیکرد. من مطمئنم اگر علی بفهمه، کوتاه نمیاد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت37
🍀منتهای عشق💞
بدتر از همه اینه که زهره به واسطهی هدیه متوجه میشه که من به خاله گفتم. موندن تو مدرسه عملاً بیفایده است، چون اصلاً نمیتونم رو هیچ درسی تمرکز کنم. اما چاره دیگهای هم جز موندن ندارم.
زنگ آخر که به صدا در اومد؛ کیفم رو به همراه کیف شقایق که هنوز به کلاس برنگشته بود، برداشتم و بیرون رفتم.
پشت در دفتر ایستاده بودن و به زمین نگاه میکردن. جلو رفتم و کیفش رو بهش دادم.
_ خالهی من رفت؟
_ آره ده دقیقه بعد تو رفت.
_ نمیذاره بری خونه؟
_ داره با مادرامون حرف میزنه.
متعجب گفتم:
_ الان اینجان؟
_ آره؛ زنگ زد اومدن.
متأسف نگاهش کردم.
_ ببخشید به خاطر ما تو دردسر افتادی.
سکوت کرد که گفتم:
_ من دیگه برم، کاری نداری.
_ برو.
پا کج کردم و ازش فاصله گرفتم. الان توی خونه هیچ اتفاق خوبی منتظرم نیست.
با دلشوره و اضطراب سمت خونه میرفتم که با دیدن ماشین عمو مجتبی سر کوچه، نفس راحتی کشیدم و به سرعت قدمهام اضافه کردم.
ماشین رو جلوی دَر خونه پارک کرد و پیاده شد. براش دست تکون دادم که متوجه حضورم شد. دستهاش رو توی جیبش کرد. به ماشین تکیه داد و با محبت نگاهم کرد.
_ سلام عمو.
_ سلام عزیزم. چرا تنهایی؟ زهره کجاست!
_ یکم مریض احوال بود، مونده خونه.
دستم رو که به سمتش دراز بود گرفت.
_ برو لباسهات رو عوض کن، بریم یه جایی.
ناخواسته لبخند از روی لبهام محو شد.
_ کجا؟
_ برو حاضر شو میفهمی.
کلید رو توی قفل در فرو کردم و داخل رفتم. یا اللهیی گفت، پشت سرم وارد شد.
_ تو حیاط میمونم. زود باش عمو.
نگاهی بهش انداختم و چشمی گفتم.
خاله چادرش رو روی سرش انداخت. به حیاط اومد و با خوش رویی گفت:
_ سلام آقا مجتبی، خوش اومدید.
_ سلام، اومدم دنبال رویا.
رنگ نگاه خاله نگران شد و به من نگاه کرد.
_ خیر باشه؟
_ خیره انشاءالله.
رو به من گفت:
_ زود باش رویا.
کفشهام رو درآوردم که خاله آروم گفت:
_ یه زنگ به علی بزن. اجازه بگیر، بعد برو.
_ اگر گفت نه چکار کنم!
مضطرب نگاهم کرد.
_ نمیدونم به خدا!
وارد خونه شدم. هیچ کس پایین نبود. تلفن سیار خونه رو برداشتم و همزمان که شمارهی علی رو میگرفتم از پلهها بالا رفتم.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و وارد اتاق شدم.
زهره با دیدنم فوری گفت:
_ من یه بلایی سر تو بیارم که دیگه تو کار من فضولی نکنی.
انگشتم رو روی بینیم گذاشتم و لب زدم:
_ هیسس. علیِ.
صدای دایی تو گوشی پیچید.
_ سلام دایی؛ علی نیست؟
_ سلام، سر جلسهس. کاری داری به من بگو.
_ نه بعداً زنگ میزنم.
تماس رو قطع کردم.
_ الکی میگی علی که من ساکت شم!
_ من هر کاری کردم به خاطر خودت بوده.
_ تو یه آدم مزاحمی که دوازده ساله تو خونهی ما کنگر خورده لنگر انداخته.
لطفا گمشو برو.
در اتاق باز شد و خاله عصبی وارد شد و تو یک قدمی زهره ایستاد.
_ زهره داری از حد خودت میگذرونی، این حرفها به تو ربطی نداره.
_ چرا ربط نداره! من یکی از اعضا این خانوادم. اینجا هم خونهی پدریه منه نه این. اینو بفرست تو همون خونهی اجارهای باباش که مثل همونا...
خاله دستش رو بالا برد و محکم توی صورت زهره زد. ناخواسته دستم رو روی دهنم گذاشتم و هینی کشیدم.
دست زهره روی صورتش نشست و ناباورانه به مادرش نگاه کرد.
_ منو زدی؟
_ خیلی زودتر از این باید میزدم؛ که اینقدر وقیح نباشی.
_ من تا این رو از این خونه بیرون نکنم، نمیشینم!
خاله دستش رو روی دهن زهره گرفت.
_ ساکت شو. عموت پایینه.
_ بزار بشنوه ببره این کنه رو که چسبیده به خونهی ما.
خاله رو به منگفت:
_ زودتر حاضر شو برو تا من این رو درست کنم.
حرفهای زهره بغض بدی به گلوم آورد. مانتو و روسریم رو برداشتم. از اتاق بیرون رفتم و پشت در اتاق عوضشون کردم.
صدای دعوای خاله و زهره رو میشنیدم. نگاهم به دَر اتاق علی افتاد. اگر به خاطر علی نبود، همین الان از این خونه میرفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت38
🍀منتهای عشق💞
مانتو و شلوار مدرسهام رو تو اتاق رضا آویزون کردم و پلهها رو پایین رفتم. از پشت پرده عمو مجتبی رو نگاه کردم. لبخند ظاهری زدم و بیرون رفتم.
با دیدنم به دَر اشاره کرد.
_ بریم؟
بغضی که از حرفهای زهره توی گلومِ، قصد رفتن نداره.
با عمو سوار ماشین شدیم. بدون معطلی ماشین رو روشنکرد و راه افتاد.
_ عمو قراره کجا بریم؟
_ بالا چه خبر بود؟
از سؤالش جا خوردم. یعنی صدای زهره رو شنیده یا داره یه دستی میزنه!
درمونده نگاهش کردم.
_ چه خبری؟
نیم نگاهی از گوشهی چشم بهم انداخت.
_ من سؤال پرسیدم!
خودم رو به اون راه زدم.
_ هیچ خبری. حاضر شدم اومدم پایین.
نفسش رو سنگین بیرون داد و دندهی ماشین رو جابجا کرد.
_ از اینکه اونجایی اذیت نمیشی؟
_ نه؛ خیلی هم خوبه.
_ تو فکرشم یه جوری که هیچ کس ناراحت نشه، بیارمت خونهی خودمون.
ته دلم از حرفش خالی شد و ناراحت گفتم:
_ اما من دوست دارم پیش خاله بمونم!
خندهی صدا داری کرد.
_ یه کاری میکنم که دوست داشته باشی پیش ما بمونی.
ماشین رو پارک کرد و خوشحال با سر به دَر اشاره کرد.
_ پیاده شو.
کاش بهونهای میآوردم و باهاش نمیاومدم.
پیاده شدم و با استرس همراهش قدم برداشتم. دستم رو گرفت.
_ میخوام برات لباس بخرم.
_ من که لباس دارم!
_ میدونم؛ ولی ازت میخوام مهمونی شب جمعه خونهی آقا جون، لباسی که من میخرم رو بپوشی.
ایستادم و نگاهش کردم.
_ عمو علی ناراحت میشه.
اخمهاش تو هم رفت.
_ علی بیخود کرده!
_ آخه وقتی من همه چی دارم، برای چی دوباره بخرم!
_ چون من دوست دارم برای بچهی برادرم خرید کنم.
_ عمو شرایط خونه طوریه که...
دستم رو گرفت و راه افتاد.
_ بس کن رویا! اگر علی بهت حرف زد به خودم بگو درستش میکنم.
نباید علی رو خراب کنم.
_ علی اصلاً کاری به من نداره. فقط میگم چون تازه برامون خرید کرده، شاید ناراحت شه که چرا اسراف کردی؟
_ به زودی میفهمی که اسراف نیست.
فقط امیدوارم علی شرایطم رو درک کنه. با عمو همراه شدم. هر چی که دوست داشت برام خرید. نهار رو بیرون خوردیم و به اصرارم برای بازگشت اهمیتی نداد و تا غروب با هم بودیم.
ماشین رو جلوی در خونه نگه داشت.
_ خریدهات رو بردار برو.
_ دستتون درد نکنه عمو، خیلی خوش گذشت.
_ میخوای باهات بیام.
_ نه خودم میرم.
خداحافظی کردم و پیاده شدم. پشت دَر خونه ایستادم و رفتن عمو رو نگاه کردم. دست توی جیب مانتوم کردم که یادم افتاد کلید رو توی جیب مانتوی مدرسهام جا گذاشتم.
زنگ رو فشار دادم که بلافاصله دَر باز شد. نگاه تیز علی روم ثابت موند. از بین دندونهای بهم کلید شدش گفت:
_ کجا بودی؟
مشتم رو محکم کردم تا مشماها از ترس بین انگشتهای سست شدم، زمین نیافته.
_ با عمو بودم. خاله میدونست.
نگاهش بین چشمهام و دستم جابجا شد.
_ نگفته بودم بیاطلاع من جایی نمیرید!؟
از شدت ترس ضربات قلبم به حدی بالا رفت که صدای تپشش رو به وضوح میشنیدم.
_ زنگ...زدم، دایی گفت نیستی.
_ نیستم یعنی هر غلطی دلت بخواد میتونی بکنی.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت38 🍀منتهای عشق💞 مانتو و شلوار مدرسها
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
4_5807578056650393678.mp3
1.25M
▪️🍃🌹🍃▪️
🎵سفر اربعین؛ سفر عشق یا سفر عقل؟
⚠️آیا سفر اربعین برای بچهها مناسب است؟
#اربعین
#پیاده_روی_اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
"نگرانی" يك اتلاف
وقت تمام عيار است🍃
چيزی را تغيير نمیدهد💐
تنها كارش اين است
كه "ثانیه ها" و
"دقایقِ عمر را میسوزاند"...
و انسان را به شدت
مشغول "هيچ و پوچ" میكند...
دلت را به "خدا" بسپار
و لحظه هایت را "زندگی کن"..
دانش آموز ۱۶ ساله بودم با کلی آرزو برای دانشگاه و درس. اما خانوادهم موافق درس خوندنم نبودن. وقتی پسرخالهم که ۳۶ ستلهش بود اومد خواستگاریم با گریه به مادرم گفتم بیست سال از من بزرگتره ولی انقدر ذهنشون درگیر شوهر دادنم بود که اصلا براشون مهم نباشه. حتی اجازه ندادن دپیلمم رو بگیرم. عروسی گرفتن و رفتم خونهی پسرخالهم. تازه همسرش رو طلاق داده بود و بچهای نداشت. و اما...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966