دانش آموز ۱۶ ساله بودم با کلی آرزو برای دانشگاه و درس. اما خانوادهم موافق درس خوندنم نبودن. وقتی پسرخالهم که ۳۶ ستلهش بود اومد خواستگاریم با گریه به مادرم گفتم بیست سال از من بزرگتره ولی انقدر ذهنشون درگیر شوهر دادنم بود که اصلا براشون مهم نباشه. حتی اجازه ندادن دپیلمم رو بگیرم. عروسی گرفتن و رفتم خونهی پسرخالهم. تازه همسرش رو طلاق داده بود و بچهای نداشت. و اما...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت39
🍀منتهای عشق💞
صدای خاله کمی آرومم کرد.
_ علی جان بزار بیاد تو، حرف میزنیم.
از جلوی در کنار رفت ولی نگاه چپ چپش رو از روم برنداشت. جرأت رد شدن از کنارش رو نداشتم. اما بیشتر از اون هم نمیتونستم توی کوچه بایستم.
به خاله دلخوش کردم و وارد حیاط شدم. ناخواسته پا تند کردم و پشت خاله پناه گرفتم. علی در رو بست و چرخید سمتمون.
_ مامان، خواهش میکنم اجازه بده کارم رو بکنم!
خاله نگران گفت:
_ من بهش اجازه دادم. سرخود که نرفته!
علی کلافه دستی بین موهاش کشید.
_ تو تاج سر منی. حرف تو واسه من سنده. اما من تو این خونه قانون گذاشتم که بی اطلاع من هیچ کس حق نداره بره بیرون؛ اونم تا این وقت شب.
_ شب کجاست مادر! تازه غروبه. رویا هم که بهت زنگ زده تو خودت جواب ندادی.
_ مادر من؛ من جواب بدم یا ندم، حرفم رو از قبل به اینا گفتم.
_ حالا به خاطر من اینبار رو بگذر.
من واقعاً امروز بیگناه و بیتقصیر بودم. وقتی عمو میاد دنبالم، باید چی بهش بگم!
نیم نگاهی از پشت خاله بهش انداختم.
_ رویا خوب گوشهات رو باز کن! بدون اطلاع به من، حق نداری از خونه بری بیرون. حتی اگر خود آقاجون بیاد دنبالت، فهمیدی!؟
با سر تأیید کردم.
خاله با دست از پشت اشاره کرد که برم داخل. فوری به طرف خونه رفتم که علی گفت:
_ اونا چیه تو دستت؟
یه لحظه خشکم زد! آهسته برگشتم سمتش.
_ من به عمو گفتم هیچی لازم ندارم ولی گفت باید اینا رو شب جمعه بپوشم.
عصبی نگاه کردنش، تو اوج بیتقصیریم کلافم کرد. با احتیاط گفتم:
_ من باید چکار کنم وقتی عمو میاد دنبالم تو هم جواب نمیدی؟ نمیتونم که به عمو بگم نه! بعد میخواد برام خرید کنه؛ میگم خودم همه چی دارم، ناراحت میشه. تو بگو توی اون شرایط من چکار کنم!
ابروهاش رو بالا داد و به دَر خونه اشاره کرد.
_ برو تو حاضر جوابی نکن.
_ این حاضر جوابی نیست. من میخوام از خودم دفاع کنم.
تیز نگاهم کرد. خاله سمتم اومد و به طرف خونه هدایتم کرد.
_ برو تو دیگه! حالا که همه چی ختم به خیر شده، داری شرش میکنی؟
_ آخه خاله من باید چکار میکردم واقعاً!
دست راستش رو روی دهنم گذاشت و فشار دست چپش رو روی کمرم بیشتر کرد.
_ نه به اون رنگ و روی ترسیدهی اولت؛ نه به این حاضر جوابیت.
دَر خونه رو باز کرد و فرستادم داخل. رضا با دیدنم شروع به خندیدن کرد.
_ رویا یه وقتا فکر میکنم اصلاً از تو بدبختتر هم آدم هست! چهل تا بزرگتر داری.
خریدها رو روی زمین گذاشتم و گوشه اتاق نشستم.
_ اونوقت تو میگی بیا بپیچونیم بریم بیرون! با عمو که بزرگتره اینجوری دعوام کرد با تو حتماً میکشم.
کمی خودش رو جلو کشید و آهسته گفت:
_ من تو ساعت مدرسه میگم بپیچون.
چشمهام گرد شد!
_ چی میگی واسه خودت. مدیر مدرسه زنگ میزنه خونه، میگه نیستم.
_ اصلاً بیخیال تنها میرم. برو بالا زهره کارت داره.
_ نمیرم؛ میخواد ناراحتم کنه.
_ کاریت نداره. مامان یه جور چغولیش رو به علی کرد که بهت قول میدم تا یه ماه حرف هم نمیزنه.
_ بیچاره علی! خسته و مونده از سر کار میاد خونه، اینجام هر روز یه جور جنگ و دعوا. حالا تو از یه سری کارهای زهره خبر نداری؟
کنجکاوانه گفت:
_ چه کارهایی؟
نیم نگاهی بهش انداختم و پوزخند زدم:
_ خلم به تو بگم!؟
_ رویا، جانِ من بگو...
در خونه باز شد. خاله و علی داخل اومدن. علی سر جای همیشگیش با اخمهای تو هم نشست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت40
🍀منتهای عشق💞
خاله اشاره کرد که به طبقهی بالا برم. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. خاله پشت سرم اومد.
_ رویا جان! برو بالا تو اتاقت.
_ من نمیرم پیش زهره.
_ الان شرایطی نیست که تو پایین بمونی.
حق به جانب گفتم:
_ آخه به من چه خاله؟ من چی کارم این وسط! شما خودت تو حیاط بودی، به عمو میگفتی نمیشه بیاد.
نگاهش رو از من گرفت.
_ بعد هم، مگه اون عموم نیست. چرا علی باید ناراحت بشه من باهاش بیرون برم!
_ تو از همه چیز خبر نداری. این لباسها رو هم برای مهمونی نپوش.
_ من از چی خبر ندارم؟
_ به وقتش میفهمی؛ بیا برو بالا.
استکانی برداشتم و چایی ریختم.
_ من میگم برو بالا، تو خونسرد داری برای خودت چایی میریزی!
_ برای خودم نیست؛ برای علی ریختم.
_ دختر خیره سر بازی در نیار، بیا برو بالا.
قندون رو توی سینی گذاشتم و بیرون رفتم. علی کف دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و چشمهاش رو هم بسته بود.
سینی رو جلوش گذاشتم.
_ برات چایی آوردم.
دستش رو برداشت و نگاهم کرد. دیگه خبری از عصبانیت نبود. با صدای گرفتهای لب زد:
_ دستت درد نکنه.
_ میشه حرف بزنم؟
نگاهش رنگ دلخوری گرفت.
_ به خدا بهت زنگ زدم. بعدش یه شرایطی پیش اومد، خاله گفت زودتر برم. مجبور شدم!
نگاهش رو به سینی چایی داد.
_ با من قهری علی!
_ نه.
_ ببخشید.
لبخند بیجونی رو لبهاش نشست.
_ برو یه تیکه نبات بیار بنداز تو چایی.
لبخند من بر عکس لبخند بیجون علی به پهنای صورتم شد. چشمی گفتم و به آشپزخونه برگشتم. خاله با خنده و صدای آرومی گفت:
_ ای ورپریده چی گفتی بهش!
ناز و عشوهای برای خاله اومدم.
_ من رویام. شما من رو نشناختی!
نبات رو برداشتم. سمت علی رفتم و داخل چاییش انداختم.
_ برو بالا به زهره هم بگو بیاد پایین.
این سختترین کاریه که توی این خونه به من گفته میشه.
با لب و لوچهای آویزون که علی متوجهش نشد، پلهها رو بالا رفتم.
پشت در اتاق ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
مظلومانه تنها نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود. با دیدن من، پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو ازم گرفت.
_ سلام.
جوابم رو نداد.
_ علی میگه بیا پایین.
باز هم جواب نداد.
مانتوم رو درآوردم و سر جاش آویزون کردم.
_ من امروز به خاطر تو کتک خوردم.
_ به خاطر من نبود! به خاطر حرفی بود که زدی.
_ رویا! تا تو کتک نخوری، من بیخیال نمیشم.
تو چشمهاش نگاه کردم.
_ مگه من تو رو زدم!
تهدیدوار گفت:
_ بشین ببین!
با حرص ایستاد و از اتاق بیرون رفت. دَر رو هم محکم کوبید.
روسریم رو روی سرم انداختم و پشت سرش رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت40 🍀منتهای عشق💞 خاله اشاره کرد که به
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک ملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
▪️🍃🌹🍃▪️
💢دعای دفع بلاء در ماه #صفر
📌 دعای ماه #صفر فراموش نشود
(یاشدید القوی) هر روز ۱۰ مرتبه
◀️ یا شَدِیدَ الْقُوىٰ وَ یَا شَدِیدَ الْمِحالِ، یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ، ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمِیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنِى شَرَّ خَلْقِکَ،
یَا مُحْسِنُ یَا مُجْمِلُ یَا مُنْعِمُ یَا مُفْضِلُ، یَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّى کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ
وَنَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذٰلِکَ نُنْجِى الْمُؤْمِنِینَ، وَصَلَّى اللّٰهُ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ
#ماه_صفر
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از خادمان البرز
#51000
🏴 مـــسابقــه بــزرگ هم عــهـــــدی 2 🏴
( بمناسبت اربعین حسینی )
.
😱 بـــــــــدون قـــــــرعـــــه کــشـــــی
👌 بــــــدون امــــتحان و آزمــــــون
😊 و کامـــــلا ســــاده و رایــــــــگان
مــــــــیتونی بـــــــرنــده یکــــی از
جـــــــــــــــــوایــــز زیـــــر باشـــــی : 👇
.
✔️ 40 عدد کمک هـزینه سفــــر به کـــربلا
✔️ 40 عدد سنگ حــرم سید الشــهدا (ع)
.
✅ فقــط کافــیه همین الان وارد کـانال
خــادمان امام زمان (عج)بشــید و از
طـریق پیـامی کـــه ســـــنجاق شـــــده
ثـــبت نام کـــنید . 😊👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1723334719C00bdc13985
░ ⃟🏴❥๑•~---------------
*الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلامالله علیها
💎💎💎
خوشبختی از آن كسی است كه در فضای شکرگزاری زندگی كند چه دنيا به كامش باشد و چه نباشد چه آن زمان كه می دود و نميرسد و چه آن زمان كه گامی برنداشته، خود را در مقصد می بيند. چرا كه خوشبختی چيزي جز آرامش نيست. و هر كس كه اين موهبت الهی را دارد، خوشبخت است. و خوشبختی را جذب می کند.
هدایت شده از شهید گمنام🇵🇸
پریدم دست انداختم گردنش گفتم. خیلی بی رحم و سنگدلی، ناصر، دستش رو کشید روی موهام، خواست منو از خودش جدا کنه. ولی من سفت چسبیدم بهش و های های گریه کردم، بعد از چند لحظه که با گریه کمی دلم آروم شد رهاش کردم. دستش رو برد زیر چونهام صورتم رو آورد بالا، با انگشتهای شصتش اشکهام رو پاک کرد خیلی ملیح لب زد. من رو نگاه کن، تو چشماش نگاه کردم_ وقتی گریه میکنی چشمهای خوشگل عسلیت زیبا تر میشن، من رو به خودش چسبوندو در گوشم نجوا کرد...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
ریحانه 🌱
پریدم دست انداختم گردنش گفتم. خیلی بی رحم و سنگدلی، ناصر، دستش رو کشید روی موهام، خواست منو از خودش
لحظه خدا خافظی یه مدافع حرم با همسرش که مخالف شوهرش بره سوریه ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#اشتراکی_رمان_زیبای_و_عاشقانه_نرگس_با_قلم_پاک
▪️🍃🌹🍃▪️
💢دعای دفع بلاء در ماه #صفر
📌 دعای ماه #صفر فراموش نشود
(یاشدید القوی) هر روز ۱۰ مرتبه
◀️ یا شَدِیدَ الْقُوىٰ وَ یَا شَدِیدَ الْمِحالِ، یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ، ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمِیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنِى شَرَّ خَلْقِکَ،
یَا مُحْسِنُ یَا مُجْمِلُ یَا مُنْعِمُ یَا مُفْضِلُ، یَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّى کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ
وَنَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذٰلِکَ نُنْجِى الْمُؤْمِنِینَ، وَصَلَّى اللّٰهُ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ
#ماه_صفر
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔴 چرا امام مهدى علیه السلام در زمان غیبت کبری نایب خاص ندارد؟
🔷در پاسخ این سوال، باید گفت اوّلا، غیبت صغری مقدمه اى براى آغاز غیبت کبری بود و در این دوره، نایبان خاص، وظیفه داشتند تا شیعیان را آماده ى غیبت امام(علیه السلام) کنند. در همین مدّت غیبت صغری، شیعیان توانستند خود را براى ورود به مرحله ى جدید آماده کنند؛ بنابراین، هدف اصلى از تعیین نواب خاص، تحقق یافته بود و دیگر نیازى به تعیین نایب خاص نبود؛ چون، با آغاز غیبت کبری ـ که هدف از آن، حفظ جان امام، آزمایش مردم، آماده سازى مردم جهان براى قیام امام (علیه السلام) در آخرالزمان و... بود ـ تعیین نایب خاص، با اهداف و فلسفه ى غیبت تعارض پیدا مى کرد.
ثانیاً، در صورت استمرار تعیین نایب خاص، امکان داشت فرصت مناسبى ایجاد شود تا هر کس ادعاى نیابت امام زمان (علیه السلام) را بکند و صادق و کاذب مشتبه شود و البته این هم امکان نداشت که خود حضرت هر بار ظاهر شود و اوّلا، معجزه اى بیاورد که خود امام است و ثانیاً، براى هر عصرى، کسى را معرّفى کند.[1]
ثالثاً، شاید دلیل عدم تعیین نائب خاص، این بوده که اگر نائب خاص تعیین مى شدند، دشمنان، آنان را آزاد نمى گذاشتند، بلکه آنان را شکنجه و زجر مى دادند.
📚پی نوشت:
[1]. ابراهیم امینى، دادگستر جهان، ص 153.
منبع: امام مهدى علیه السلام، رسول رضوى، انتشارات مرکز مدیریت حوزه علمیه (1384).
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹